خانه > مجتبا پورمحسن > گفتگو > حیوانات به ما میخندند | |||
حیوانات به ما میخندندگفتوگو با نانام کار به ظاهر ساده اما در اصل دشواری است. او اگرچه ساده به نظر میرسد اما وقتی نخواهد به سوالی جواب بدهد بدجوری قفل میکند. مثل همین گفتوگو. وقتی از او پرسیدم نانام یعنی چه، مصاحبه ما بدجوری قفل شد. اما هرچه بیشتر او نمیگوید نانام یعنی چه، من بیشتر راغب میشوم بدانم. راستی واقعا نانام یعنی چه؟ چرا باید کسی به نام حسین فاضلی نامش را عوض کند و بگذارد نانام؟ شاید این سوال درباره هر آدمی منطقی به نظر برسد اما درباره نانام اینطور نیست. او در جهانِ به دنبال نظم امروز که مفاهیم عمومیاش بر پایه عقلانیت استوار شده، مکانیسم دفاعیِ دیوانگی را انتخاب کرده. بله دیوانگی. وقتی شعرهای نانام را میخوانید یا فیلمهایش را میبینید با دیوانگی آگاهانهای روبه رو میشوید که از دید من بیشتر اعتراضی به جهان پیرامون است تا جنون طبیعی. او میگوید که شعر و ادبیات برایش مهم نیست و در بین دوستان تأکید دارد که پارتیزانی است که با واژیستها (بر وزن فاشیستها) در جنگ است. خندهی بعد از این حرفش اما تو را گیج میکند که تا چه حد این جنگ را جدی میگیرد.
نانام شاعر است. اگرچه خودش علاقهای ندارد که آثارش را شعر بنامیم. شعرهای او در مجلات ادبی هم به اصرار او با نام «کار» چاپ میشوند. او اما شاعر است. شاعری که به گفته خودش فکر میکند ۳۹ سال دارد. او مطمئن نیست چون گاهی گمان میکند ۵ سال دارد و گاهی ۲۵۰۰ سال. از او تاکنون چهار مجموعه شعر به نامهای «درد خیس» (۱۹۹۰)، «زمان + ه تحقیر= زمانه» (۱۹۹۳)، «انگشتم را در جنگل فرو کردم و سبز سوراخ شد» (۱۹۹۷)، و «نباید با ژولیت خوابید و رومئو نبود» (۲۰۰۲) منتشر شده که دربردارنده شعرهایی کاملا متفاوت است. او اگر چه در شعرهایش از نظم زبان میگریزد اما در کنار این، نگاهی سخت انتقادی هم به جهان پیرامونش دارد.
نانام فیلمساز قابلی هم هست. برایش نوشابه باز نمیکنم! واقعا سینماگر خوبی است. اگر خوب نبود که به خاطر فیلمهایش ۲۹ جایزه یا به قول خودش «خروسقندی» نمیگرفت. او تا به حال ۹ فیلم ساخته که «مرد نابینا»، «داستان عجیب یک سرقت مسلحانه»، «تیشرت»، «یک شعر خارجی»، «سفر»، «صحرا کیست؟»، «بیایید با نژادپرستی بجنگیم» و «داستان دو نازنین» نام تعدادی از این فیلمهاست. همانطور که گفته شد او جوایز زیادی دریافت کرده که بیشترشان برای فیلم «تیشرت» بوده است. او اخیرا جایزه بهترین کارگردانی را از جشنواره سنجیوی ایتالیا دریافت کرد. دریافت جایزه بهترین فیلم در جشنواره کیپتاون آفریقای جنوبی، جایزه بهترین فیلم کوتاه جشنواره ازمیر ترکیه، جایزه ویژه هیأت داوران جشنواره بریستول انگلیس، جایزه ویژه هیأت داوران جشنواره کلرمون فرانسه، جایزه بهترین فیلم جشنواره پلتفورم دانمارک و جایزه ویژه حقوق بشر جشنواره ملبورن استرالیا بخشی از موفقیتهای این فیلمساز ایرانی مقیم ونکوور کاناداست.
گفتوگوی من با نانام از شعر شروع شد و به سینما کشید. درادامه، او از نگاهش به دنیا گفت و در آخر به دنیا پشت کرد. شنیدن حرفهای نانام خالی از لطف نیست. گفتوگو با نانام را از اینجا بشنوید. چرا آثارت را شعر نمیدانی و آنها را «کار» خطاب میکنی در حالیکه دوستداران آثارت آنها را شعر می دانند؟ قرار نبود سوالهای سخت سخت بکنی!... من نمیدانم شعر چیست. شاید هم میدانم. یعنی در این حد که میدانم چیزمهمی ست و نباید از آن برای فین کردنهای غیرضروری استفاده کرد! میگویم «کار» چون یکسری حرف هست که مینویسم و شعر یا ناشعر، ادبیات یا ناادبیات، هنر یا ناهنر بودنشان برایم مهم نیست. در مورد دوستداران «آثار»م هم، آنها به من لطف دارند و گاهی احترام من نسبت به شعر را با خود شعر عوضی میگیرند. هیچ کس دقیقا نمیداند شعر چیست وگرنه اینقدر شاعر نداشتیم! به نظر من همین ندانستن باعث شده که موجودی به نام شاعر به وجود بیاید. اما فکر نمیکنی «کار» دیگر خیلی لفظ بیرحمانهای برای شعرهایت باشد؟ اینها شعرهای «من» نیستند. من فقط آنها را نوشته ام. تو میگویی شعر، من میگویم متن. من متنهایی را نوشتهام. حالا اینکه در میانشان چند شعر و چند ناشعر هست، نمی دانم. و گفتم، برایم مهم هم نیست. میدانی؟ گاهی برای رسیدن به شعر باید از ناشعر گذشت. مسیحیان اولیه (یعنی مسیحیان واقعی) میگفتند که راه ما به بهشت از جهنم میگذرد... ولی برسیم به لبّ مطلب: چرا حتما باید دغدغهی شعر داشت؟ و اصلا چگونه میتوان دغدغهی شعر داشت و اینهمه حرف از حد شعر زد؟ یعنی اگر به مفهوم واقعی کلمه دغدغهی شعر داریم آن وقت باید خِفت شعر را ول کنیم تا نفس بکشد، نه؟! نمیشود نوشت چیزی را که به «شعر» محکوم شده است. همان «کار» خوب است. چرا نمیشود «شعر» نوشت؟ چرا اینقدر پیچیدهاش میکنی؟ یعنی داری یکجور هالهی تقدس دور شعر میکشی؟ پیچیده نیست، ساده است. پیچیده زمانی میشود که خود حجابِ ره میشویم. آنوقت نمیبینیم و میگوییم کو راه؟! «شاعر» را حجاب شعر میکنیم. من من من من من! شعر من، حرف من، سبک من! و خب پیچیده میشود. نمیبینیم! پیچیدگی در این است که نمیخواهیم بلند شویم. نمیتوانیم بلند شویم. اگر بلند شویم (اگر بتوانیم بلند شویم) آنوقت میبینیم که ساده است. همیشه ساده بوده است. پس فکر میکنی آنچه پیشینیان ما هم نوشتهاند شعر نیست؟ منظورم سعدی و مولوی و حافظ است به طور مثال؟ چرا نباشد؟! در واقع شعر را باید بیشتر در بین آنها جست تا در بین ما. به سعدی باید تخفیف داد و به نثرش چسبید. با حافظ هم زیاد دمخور نیستم. اما مولوی را مطلقا نمیتوانم نادیده بگیرم. اتفاقا او در بین ما از نوادری ست که زیاد مسألهی «شعر» و شاعری نداشته. کان عقیق نادر ارزانیست! به نظرت تصادفی است که تو مرا به یاد چارلز بوکفسکی میاندازی؟ بله، به نظرم تصادفیست. من فکر نمیکنم تصادفی است. زندگی تو شباهت زیادی به بوکفسکی دارد. کجایش شباهت دارد؟ یکجور بیقیدی در زندگی تو وجود دارد. زندگی کولیوارت که ردش در شعرهایت هم پیداست مرا به یاد بوکفسکی میاندازد. اینکه مخاطب در این تردید میماند که تو چیزها را جدی میگیری و با شوخی نگاهشان میکنی یا برعکس. بوکفسکی هم همینطور بود؟ نمیدانم ولی هر دوی ما رگ و ریشه ی آلمانی داریم. او در این زندگی آخرش آلمانی بود، من در یکی از زندگیهای سدههای میانهم! این شباهتی که میگویی شاید از اینجا بیاید. ولی هر دوتای شما بشدت جسور بودهاید.تا جایی که من میدانم آلمانی را با محافظهکاری و نظمش میشناسند. نسبت شما با محافظهکاری مثل این است که کسی بگوید در ماه نفت کشف کرده است! بعید هم نیست. شاید در ماه نفت هم باشد و ما ندانیم. هنوز ندانیم. در آلمان ولی میدانیم و مطمئنیم که نفت نیست! گشتهایم... جسور یا ناجسور؟ نمیدانم. اساسا با صفت به سراغ خودم نمیروم. فقط میدانم که تکلیفم را با خودم روشن کردهام. مثلا میدانم که شعر و ادبیات برایم مهم نیست. میدانم که باید با خودم صادق باشم. میدانم که فرانسیس قدیس از پابلو پیکاسو مهمتر است. و میدانم که در آلمان نفت نیست! یک سری چیزهای سادهی ابتدایی. ولی مهم. راهبر. اگر توی ماه نفت پیدا شود آمریکا یا روسیه ، کدامشان به نظرت زودتر پرچمشان را آنجا نصب میکنند؟! مگر فرقی هم می کند؟ اگر شعر برایت مهم نیست چرا اینقدر ابا داری از اینکه آثارت را شعر بنامی؟ من نگفتم شعر برایم مهم نیست. گفتم که شعر بودن یا نبودن این چیزهایی که مینویسم برایم مهم نیست. و برایم مهم نیست چون نمیخواهم در دام تلاش مذبوحانهی به تور انداختن آن چیزی بیفتم که به تور انداختنی نیست.نانام! بیا برویم نور خورشید را به تور بیندازیم! نه مرسی. خودتان بروید. تور انداختن نور خورشید برایم مهم نیست! «مهم نیست» به این معنا. شعر مهم است. این شعر داخل گیومه است که مهم نیست. یعنی همان چیزی که میخواهیم مثل نور خورشید به تور بیندازیم. همان چیزی که حاصل دغدغههای متفرعنانه و متوهمانهی شخص شاعر است و ربطی به خود شعر ندارد. شعر، خود شعر، رخداد شعر، ربطی به شاعر ندارد. شاعر در مییابد و منتقل میکند. همین. پستچی ست. نویسندهی نامه نیست. و نویسندهی نامه کیست؟ من ِ پستچی از کجا بدانم؟! پس تو نقش شاعر را به کلی نفی میکنی؟ به عنوان خالق، بله! این نیست که من نفیاش کنم، وجود خارجی ندارد. مثل این است که بگویی: تو مسطح بودن زمین را نفی میکنی! احتیاجی به «نفی» من ندارد: مسطح نیست! شاعر، اگر شاعر باشد، بیشتر کاشف است تا مخترع، و کاشف خود را خالق سرزمینهایی که کشف میکند نمیداند. تو با مسایل سیاسی و اجتماعی اطرافت درگیری. چقدر از این درگیری ناشی از شاعر بودن توست و چقدر از شاعر بودنت نتیجهی این درگیری است؟ من، من هستم به اضافهی محیطی که در آن زندگی میکنم. احاطه شده به وسیلهی جهانی مشخص در زمانی مشخص هستم. این در مورد همه صادق است. ما همه فرزند زمانهی خود نیز هم هستیم. حتا زمانی که بر آن میشوریم تا «چرخ بر هم زنیم». شورش را در هرحال «علیه» چیزی میکنند. اگر آن چیز نباشد شورش میشود یک امر کلینیکی و حاصل فعل و انفعالات شیمیایی نابجا در مغز! یا میشود دکان و وسیلهی خودنمایی (که آن هم باز ناشی از فعل و انفعالات شیمیایی نابجا در مغز است!). این در مورد اوریژینالیته و مرزشکنی هم صادق است. در اتوپیا نمیشود تأتر آبسورد داشت: در جهان از خودبیگانهساز پساصنعتی میشود. کسی در بهشت «سرزمین هرز» نمینویسد. باید در دوزخ بود و «فصلی در دوزخ» را نوشت. داستایفسکی میگوید: «رنج، سرآغاز خودآگاهی است». رنج را جهان میدهد و خودآگاهی، قبل از هر چیز، آگاهی از بودن در جهان است. بدون این آگاهی هیچ سفری آغاز نمیشود. و نوشتن یک سفر است. یکی از مشکلاتی که بعضیها با کارهای تو دارند استفاده از به اصطلاح «حرفهای رکیک» در آنهاست. این حرفها را در همهی کتابهایت میشود دید؛ ولی تأکید معمولا روی کتاب آخرت «نباید با ژولیت خوابید و رومئو نبود» است. شاید به این دلیل که این تنها کتابی از توست که روی اینترنت هم هست. خودت چه نظری نسبت به این حرفها داری؟ در متن چیزی به اسم «حرف رکیک» وجود ندارد. هر واژهای بار معنایی خاصی دارد و باید به جایش مورد استفاده هم قرار بگیرد. رکیک «حرف رکیک» نیست. رکیک فرهنگی ست که سه میلیون فاحشه دارد و به نجابتش فخر میفروشد! اما بگذار قدری آسیبشناسی کنم: «ژولیت...» مجموعهی ۵۷ متن است و در بین آنها ۶ یا ۷ متن نیز به قول تو حرف «رکیک» دارد. چرا فقط باید این ۶ یا ۷ متن را دید؟ با حکایتی میگویم که چرا: بعد از بالا رفتن قیمت نفت در دههی هفتاد این امکان برای بخشی از طبقه ی متوسط ما فراهم شد که هر سال سفری هم به خارج داشته باشند. در بین این عده آنهایی که میرفتند و مجسمهی داوود میکل آنژ را میدیدند در بازگشت فقط از دول مجسمه حرف میزدند: فکر نمیکنی توجه نویسندگان و شاعران ایرانی مقیم خارج از ایران به این کلمات هم تحت تأثیر این فرهنگ باشد؟ همهی آدمها یک جور عقدهی جنسی سرکوب شده دارند؛ چون فرهنگ غریزه را لگام میزند. در ایران اما غریزه را لگام نمیزنند: آن را لت و پار میکنند! این است که غرایز جنسی ما معمولا یا چشم ندارند یا دست و پا یا آلت تناسلی! خب، وقتی که بین یکچشمیها زندگی میکنی یک چشمیبودن خودت آزارت نمیدهد ولی وقتی که میروی بین آدمهایی که دست کم یک عدهشان دو چشم دارند، به این فکر میافتی که چشم ناسالمت را خوب کنی. راجع به چشم میخوانی، در آن قطره میچکانی، حتا عملش میکنی. چشم میشود دغدغهی ذهنیات. این است که از چشم مینویسی و مسایلش. بیشتر مینویسی. با تأکید بیشتر. این حرفی که میزنی تا چه حد به آزادی بیان ربط دارد؟ آیا این صراحت در حرف و در دید نتیجهی آزادی بیانی است که شاعر و نویسنده در مهاجرت از آن برخوردار است؟ این را از این جهت میپرسم که صراحت را در شعر و ادبیات مهاجرت به مراتب بیشتر میشود دید تا در شعر و ادبیات درونمرزی. ربط دارد ولی ربطش ساده نیست. «آزادی بیان» بیشتر یک حرف دهن پرکن و توخالیست. هیتلر و استالین هم معتقد بودند که در کشورهایشان آزادی بیان وجود دارد! اینجایی که من هستم هر کسی به ظاهر هر چه که دلش خواست میتواند بگوید و آزادی مطلق بیان وجود دارد. اما مسأله به این سادگی ها هم نیست. آزادی بیان (و آزادی عمل) بدون آزادی اندیشه ممکن نیست. و آزادی اندیشه حاصل تردید در باورهاست. تردید در باورها نه به معنی پوچگرایی یا بیمعنیگرایی؛ یعنی نوع نازل و ارزان تردید؛ بلکه به معنی بازاندیشی ِ باورها، به معنی سنجیدن مدامشان، به معنی مقهورشان نشدن، به معنی آنان را برای خود خواستن، نه خود را برای آنان. بدون اینها آزادی بیان بیمعنی ست. آزادی بیان به چه درد میخورد وقتی که چیزی نداری بیان کنی؟! داری خیلی چیزها را زیر سوال میبری. پس چرا ما ایرانیها فکر میکنیم خیلی چیزها برای گفتن داریم؟ واقعا داریم؟ اگر داشتیم که میگفتیم! ما ملت دوست داریم که برای خودمان دل بسوزانیم. آه اگر عرب نیامده بود، آه اگر مغول نسوخته بود، آه اگر قاجار بر تخت ننشسته بود، آه اگر مشروطه سقط نشده بود، آه اگر مصدق مانده بود، آه اگر انقلاب نشده بود. از فرهنگی که همه حسرت و نوستالژیست که نمی شود انتظار حرف نغز داشت! مگر روسیه در زمان استالین خفه بود؟ مگر سیاهچالهای موسولینی گرامشی را از گفتن باز داشت؟ مگر کتابسوزان هیتلر موجب شد که دیگر کسی کتابی ننویسد؟ مادامی که تکرار محفوظات «اندیشیدن» باشد و استمناء احساسی «خلاقیت»، نمیشود انتظار زیادی داشت. و آزادی بیان هم البته مسألهای را حل نمیکند. فکر میکنی تعدد شاعران در سالهای اخیر را نمیشود اینگونه تعبیر کرد که شاعری در زبان فارسی به روسپیگری شباهت پیدا کرده؟ چرا اکثر ایرانیها فکر میکنند شاعرند؟ اکثر ایرانیها همیشه فکر کردهاند که شاعرند! چیز جدیدی نیست. ما پنج هزار شاعر صاحبالکتاب داریم. رقم کلاسیک است. یکی از دلایلش این است که شعر در زبان ما بار خیلی چیزهای دیگر را هم بر دوش کشیده - از نقاشی و موسیقی گرفته تا سرنگونی این یا آن رژیم. این به خودی خود بد نیست - ولی باید رگی و خونی باشد، نه تزریقی! نمیشود گفت میخواهم با آمریکا بجنگم پس بروم شاعر بشوم! یا موسیقی و خواندن پسندیده نیست پس بروم ادبیات بخوانم. در فرهنگ ما به دنبال علاقه رفتن مکروه است. علاقهات را هم برایت تعیین میکنند. همانطور که نوع حرفت را. همانطور که شکل سکست را! برای همین هم هست که «فردیت» میشود رفتن به دنبال مد. لباسی مد میشود و فردا همه آن را میپوشند. نهضتی به راه میافتد و فردا همه به آن میپیوندند. کسی میگوید این نوآوریست و همه نوآور میشوند. رابطه ی شبان -رمگی یعنی این. علت اصلیاش هم این است که کمتر کسی به دنبال علاقهاش رفته! نگذاشتهاند که برود. وقتی که برای یک «حرف نامربوط» میگیرند و از تخم آویزانت میکنند، خیلی از «علاقه»ها سیکرت میشود. میشود زیرزمینی. و مگر برای هفتاد میلیون آدم چند زیر زمین وجود دارد؟!
تو سناریست و کارگردان سینما هم هستی. از این بخش از هستی اجتماعیات بگو! چطور شد که سینما خواندی، چه فیلم هایی ساختهای و از فیلمهایی که ساختهای چطور استقبال شده است؟ سینما را همیشه دوست داشتم، از همان بچگی (و مگر میشود بچه بود و سینما دوست نداشت؟). در کانادا سینما خواندم. مدتی با فیلمسازان مستقل آمریکایی و اروپایی همکاری کردم و الان هم چهار سالی میشود که فیلمهای خودم را مینویسم و کارگردانی میکنم. هفت هشت فیلم ساختهام؛ از جمله دو مستند. و فیلمهایم از فستیوالهای مختلف ۲۹ جایزه گرفته. خودم میگویم خروس قندی! متأسفانه امکان تماشای همهی فیلمهایت برای من فراهم نبوده. به همین دلیل فقط یک فیلم ازت دیدم با نام The Blind Man. در این فیلم تو حرفت را کاملا مستقیم میزنی. لااقل فیملت از شعرهایت سرراستتر است. فکر میکنم تو تفاوت زیادی بین سینما و شعر قایل باشی. از یک طرف فکر میکنم سینما برای تو بیزنس است. اما از سوی دیگر میبینم که مفاهیم انسانی برجستهترین عنصر در فیلمت است. من حسابی گیج شدم. بابا یک کم درباره همین فیلمهایت که به خاطرشان به قول خودت ۲۹ تا خروسقندی گرفتی حرف بزن! خروسقندیها را به دلایل مختلف گرفتهام؛ از جمله برای «بهترین فیلم»، «بهترین فیلمنامه»، «بهترین کارگردانی» و «فیلم منتخب مردم». اینها البته بیشتر برای فیلم آخرم به اسم تیشرت بوده. The Blind Man یک تبلیغ غیرانتفاعی در مورد ادبار و بیتفاوتی نسبت به آن است. باید سرراست باشد. البته تو خودت میدانی که من کلا با «مرمر زاید» در کار مسأله دارم. هر کاری. میشود سرراست ولی عمیق حرف زد. پاوز میگوید: «مرگ هر کس را به چشمی مینگرد/ مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست». سرراست است بیآنکه ساده انگارانه باشد. چند بعدیست اما مرمر زاید ندارد. نمایی از فیلم «پارک» و فیلم بلند خواهی ساخت؟ احتمالا. یک مرکز سینمایی در آمریکا به اسم انستیتو ساندنس (وابسته به فستیوال فیلم ساندنس) از من خواسته که فیلم بلندی بسازم. در واقع گفتهاند که فیلمنامهاش را بنویسم. مشغول نوشتن آن هستم. هر سال چند نفر را در دنیا انتخاب میکنند و میگویند که فیلمنامه بنویسند. بعد اگر پسندیدند امکان ساختناش را فراهم میآورند. سینما هم برای تو آن نامه هست؟ یا نه، فرق می کند؟ فرق میکند. کار در سینما خیلی خودآگاهانه است. باید با طرح و برنامه به سراغش بروی. پول در کار است و یک عالمه آدم که باید متقاعد کنی- از تهیه کننده گرفته تا هنرپیشهها. در هر فیلم خوبی نامهای هم هست ولی بیشتر از چند کلمه در آن ننوشته! البته بعضی وقتها همان چند کلمه هم بیداد میکند - مثل چند کلمهی میلچو مانچِوسکی در«پیش از باران» یا چند کلمهی لارس فون تریه در «شکستن امواج». من کلا با هویت تو مشکل دارم. اصلا اسم تو چرا نانام است؟ من خودم هم مشکل دارم. اگر نداشتم که اسمم نانام نبود! همهی هنرمندان با خودشان مشکل دارند. اما اسمشان را عوض نمیکنند. نانام یعنی چی؟ یعنی بدون نام؟ نانام یعنی نانام! پینک فلوید یعنی چی؟! تازه، من کجایم هنرمند است؟ و این هم بخشی از حضور دیوانگیِ تو در جهان امروز است؟ دیوانه؟ نه! من اتفاقا خیلی هم عاقلم. دیوانه تویی که میپرسی چرا اسمت نانام است! بالاخره دیوانه یا عاقل، بد نیست بدانیم نانام یعنی چی و چرا تو اسمت را عوض کردهای؟ به هرحال این بخشی از شخصیت توست. همانطور که تو در شعر ژاپن میگویی یک نمیز به جای اینکه بگویی میز، لابد دلیلی برای اینکه نامت بشود نانام وجود دارد. درست است؟ احتمالا دلیلی دارد اما گشتن به دنبال آن نه لازم و نه هوده است. بیا به دنبال چیزهای مهمتر بگردیم. به عنوان آدمی که آگاهانه و حیاتی واکنشی نسبت به دنیا (در مفهوم مجازیاش) پیدا کرده است دوست دارم ازت بپرسم که به نظر تو متفکرانی که با زحمت بسیار عقلانیت را صورت بندی میکردند آیا فکر میکردند که میراث عقلانیت جهان امروز باشد؟ مسلما نه. اگر میدانستند که نمیکردند! یک قرن طول کشید تا بفهمیم که قربانی اصلی سوبژکتیویته خود سوژه است. یک قرن و چیزی حدود ۱0۰ میلیون کشته. دیدن تاریخ به مثابه آزمایشگاه ناشی از ذاتِ اهریمنی متفکر و سیاستمدار نیست: ناشی از حماقت بسیار و تفرعن بس بسیار آنهاست. پوزیتیویسم و راسیونالیسم دو تجربهی ناموفق در آزمایشگاه تاریخ بودند. البته هنوز هم داریم تجربه میکنیم. مگر کاپیتالیسم چیست؟ یک نکتهی دیگر را هم بگویم: برخورد غرب با «عقلانیت» در کل برخوردی عقلانی بوده است. عقلانیت که تا دیروز یک مستبد خودکامه بود، شده است یک رییسجمهور فاسد! یعنی دامنهی عمل عقلانیت محدود شده ولی سروریاش از بین نرفته است. در سطح خودآگاه، دنیا را چطور میبینی؟ چه جور جایی است؟ دنیا جای قشنگی ست اما انسانها زشتش کردهاند. انسان به قول نیچه ناموفقترین موجودیست که طبیعت خلق کرده و خب البته، جالبترینشان هم هست. موجودیست که با دستِ خودش، خودش را میکشد. حالا برو این را به ببر بگو، از خنده رودهبر میشود! برو به دلفین بگو که این موجود یک زرادخانهی هستهای درست کرده که میتواند پنج بار به طور کامل جهان را نابود کند. با ترحم آمیخته به تحیر نگاهت میکند. ما برای طبیعت حالت فرانکشتین را پیدا کردهایم. از دست در رفتهایم با قدرتی بسیار مخرب! هنوز اما این امکان هست که این قدرت مخرب را تعدیل و در نهایت تبدیل کنیم. این امکان هست و از دید من امکانی واقعی هم هست. من معتقدم که انسان، در عمق وجودش میداند که کیست و چه باید بکند. مشکل اما اینجاست که به ندرت به آن عمق میرسد. برای خواندن برخی از شعرهای نانام:
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
با درود به شما.
-- پرهام ، Sep 22, 2007با توجه به این که تا کنون اسمی از ایشان نشنیده بودم ولی با مصاحبه ی کاملی که داشتید به نظر می رسد یکی از عجوبه های فرهنگی به شمار می روند.
لطفا از این مصاحبه ها بیشتر بنویسید.
چیزهایی که نانام میگوید در بارهی مشروب نخوردن را باور نمیکنم. مگر میشود یکی برود خارج، شعر رکیک بگوید، با جمهوری اسلامی هم مخالف باشد،ولی مشروب نخورد. گذشته از آن، سنش هم طبق چیزی که در دفتر شناخت چندین سال پیش آمده باید حدود بالای چهل باشد. نکتهی اصلی ولی این است که او بچهی کجاست؟ چرا شما این را نپرسیدید؟
-- آلن زرغونی ، Sep 23, 2007با نردبان به آسمان نتوان رفت...
در گفتگوی آقای مجتبا پورمحسن با " نانام" در برنامه ای با عنوان "حیوانات به ما میخندند" مباحثی مطرح شد که به عنوان یک مخاطب بیان مختصری حواشی را ضروری می بینم. بخشی از این مختصر با احترام، خطاب به رادیو زمانه است که چندی پیش هم مطلبی در رسای تجربه های نوشتاری خانم ساقی تدارک دیده بود.
از نوشتن گریزی نیست و بی تردید سانسور کریه ترین چهره ای است که زخم هایش را به همه ی پیکره ی جامعه و فرهنگ ایرانی کشیده است و تابو شکنی جسارت می خواهد، جسارتی که تنها وابسته به گذر از مرزهای جغرافیایی نیست، بلکه باید از مرزهای بزرگتری گذشت که گاه ناممکن و سخت رنج آور است. مرزهایی که به "من" بر می گردد به فرهنگ و تربیت و باورهایی که در فضای اختناق، ملکه ذهن شده. دعوا اما بر سر چیز دیگری است و آن اینکه :
" ثقل زمین کجاست
من در کجای جهان ایستاده ام" 1
آیا تمام چیزهای که امروز در دهن کجی به جریان موجود فرصت تراوش پیدا کرده به راستی دغدغه ای سترگ است که یک عمر در حلقوم ادبیات و شعر و هنر و.... نا کجا آباد تاریخ مان گیر کرده؟
آیا هر قاموس رایجی، نارواست و هر ساز مخالفی روا ؟ آن هم به همت استفاده ی از کلماتی که بی وزن تر از جرم چیزی هستند که بر آن نامیده شده اند. اگر قرض رهایی باد شکم! باشد دیگر احتیاجی به این همه رنج برای نوشتن نیست تا جوهری به کار آید و دفتری، بعد قرار است برای چه چیزی کف بزنیم برای اینکه رویکرد مان به هیچ موضوعی بدون افراط و تفریط ممکن نیست؟ و دائم یا دستمان به گوشت نمی رسد و بو می دهد و یا از حرص حلیم در داخل دیگ دست وپا می زنیم!؟
مگر بانیان شعر این مملکت از گذشته تا امروز تنها درباریان یا کج اندیشان و مجیز گویان و این سنت افلیج بوده که حالا یک دفعه نا اهل شده اند؟
مگر در شعر و ادبیات این مملکت مانند سیاست اش مشکل قحط الرجال پیش آمده که در یک هجمه ی واگیر هر تجربه ی جدید و نا متعارفی آنچنان در بوق و کرنا می شود که انگار آقای نوح بر زمین هبوط فرموده اند؟
هیچ جای تردید نیست که کسی حق ندارد برای دیگری خط و مشی تعیین کند و بگوید تو چه بنویس یا چگونه بنویس یا از چه بنویس، اما در لفافه مقدس کردن و عنوان دادن و شعر خواندن هر دل نوشته و یا تلاش و تجربه ی نامتعارفی که احتمالا چشم و گوشمان را گرد می کند و یا شاید هم به وجد می آورد، کمی جای تامل دارد و البته اندکی پیاز داغ انصاف اش کم است.
بله شاید هیچ وقت نتوان به تعریف مشترکی از شعر رسید اما بی تردید به ریشه های مشترکی می شود دست پیدا کرد. ریشه های مشترکی که نه تاریخ می شناسد و نه مرز: حافظ ، مولوی ، نیما ، شاملو، لورکا، الیوت، هیوز، پاز، و...همه همسایه های یکدیگرند همسایه هایی که طعم واژه را می شناسند. آبستن کلمه می شوند و در پس زایش شان شعر جان می گیرد نفس می کشد.ساعت ها و سال ها و قرن هاست که نبض اش می زند.
یا ما (مخاطب) از بس که همه چیز برایمان " بو و جیز" بوده از کشف به نا گاه شکل وشمایل عورت لخت مان در آینه دچار حیرت شده ایم و یا سلیقه مان کپک زده و شناخت و دانش مان نسبت به شعر دچار جهل مرکب شده که تا دیروز هر نظمی را شعر می خواندیم و امروز هر فضلی! را.
باز دست مریزاد به "نانام" که دست کم بر خلاف خانم ساقی به صراحت تمامی نوشته هایشان را شعر نمی نامند: " اینها شعرهای «من» نیستند. من فقط آنها را نوشته ام. تو میگویی شعر، من میگویم متن. من متنهایی را نوشتهام. حالا اینکه در میانشان چند شعر و چند ناشعر هست، نمی دانم..."2
( همهی حقايق) Homeland
قلهی قاف با خانهی من چهار ايستگاه فاصله دارد:
ايستگاه اول لانهی سيمرغیست بيپر
ايستگاه دوم لانهی سيمرغیست بیآسمان
ايستگاه سوم باغ وحشیست که در آن سيمرغ دوم زندانیست
و ايستگاه چهارم تلويزيونیست
که در آن
سيمرغ اول سيمرغ سوم را میکند
***
مرگ گاهی هم رِگل میشود
نوار بهداستیهای مصرفیاش آن وقت
میشود مرگهای ما
***
مرگ سه قدم برمیدارد
دو قدمی من
خيزی بلند
رد و بدل میشويم
***
براي در ک زندگي زن شدن اجباریست
هيچ مردی درک دقيقی از زندگی نمیتواند داشته باشد مگر آنکه کُس داشته باشد
هيچ مردي درک دقيقی از کير نمیتواند داشته باشد مگر آنکه کيرنداشته باشد.
***
گلو رگهايی دارد همريشه با طناب
بعضيها از درون خفه میشوند
" نانام"
البته تنها استناد به یک نمونه گزینشی از نوشته های آقای " نانام" بی انصافی است و بهتر است که به سایر آثار ایشان و خانم ساقی قهرمان هم مراجعه شود. هدف من نه مقایسه است ونه به چهار میخ کشیدن و نقد اندیشه های و دغدغه های شخصی آقای نانام یا ساقی فهرمان، که صلاح کار خویش خسروان داند و این همه به خود ایشان مربوط است و لا غیر. اما خوب می دانم که اگر به حتا فرض در عصرتاریکی زندگی می کنیم که اسطوره ها همگی کفن پوسانده اند باز هم باید انقدر وسواس داشته باشیم که به اشتباه تنبان آقای کاوه را با درفش کاویانی اشتباه نگیریم.
شاد مواجهه با بخش بسیار اندکی از نظرات آقای احمد شاملو، مفید به فایده تر باشد تا دنباله گویی های من...
قضاوت بر عهده ی خود نانام ها و ساقی ها و الباقی دوستان...
" شاعر ذاتا آنارشیست است، آنارشیست به مفهوم واقعی کلمه، نه آن معنای حقه بازانه ای که به اش داده اند، یعنی نه به معنای دیوانه ای هرج و مرج طلب. آنارشیسم، انسانی ترین آرمانی است که دو هزار و پانصد سال پیش برای آسایش انسانها و رسیدن آدمی به کمال مطلوب عرضه شد.
تعهد شاعر در مقابل زبانش هم، یک مقدار از تعهدات اجتماعی اوست. تعهدش در مقابل ادبیات، از تعهد اجتماعی اوست. کسی که زبان خودش را بلد نیست و ادبیات خود را نمی شناسد، فقط به صرف اینکه تقلید این و آن را در بیاورد، من او را شاعر نمی دانم . اول باید این درد را حس کند ، درد زبان را. و این را وظیفه ای برای خودش بداند. من نمیتوانم بپذیرم که فقط اجتماعی بودن به اصطلاح کار را خاتمه می دهد و تمام می کند، نه، کافی نیست.
شعر می بایست از لحاظ موسیقی کلام، فوق العاده قوی از آب در آید. می بایست آگاهی و مکاشفه در کار خلق آن دست به دست هم بدهند. سفارش اجتماعی به جای خودش، ولی شعری که بسیار زیبا نباشد، به چه درد می خورد؟ باید با آن زیر اجاق را روشن کرد.
بعضی ها با زبان عجیب و غریبی که از اخلال در روابط قاموسی کلمات و ایجاد روابط من درآوردی و غیر منطقی در اجزای جمله به وجود می آید، می خواهند به خیال خودشان در شعر نو آوری کنند. اگر فکر کنیم که شاعر با اینجور حرکات زاییده می شود، از همان اول به بیراهه رفته ایم.
آب پاکی را روی دست تان بریزم: شعری که ترجمه اش به صورت مقاله ای در آید، حقه بازی است نه شعر، گندم نمایی و جو فروشی است...."3
من فکر مىکنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ :
احساس مىکنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاى
چندين هزار چشمهى خورشيد
در دلام
مى جوشد از يقين:
احساس مىکنم
در هر کنار و گوشهى اين شوره زار يأس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مى رويد از زمين
آه اى يقين گمشده، اى ماهى گريز
در برکههاى آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافىام ـ اينک! ـ به سِحر عشق،
از برکههاى آينه راهى به من بجو!
من فکر مىکنم
هرگز نبوده
دستِ من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مىکنم
در چشم من
به آبشُر اشکِ سرخ گون
خورشيد بىغروبِ سرو مىکشد نفس:
احساس مىکنم
در هر رگام
به هر تپش قلبِ من
کنون
بيدار باش قافلهيى مى زند جَرَس.
*
آمد شبى برهنهام از در
چون روحِ آب
در سينهاش دو ماهى و در دستاش آينه
گيسوى خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ برکشيدم از آستان يأس:
آهاى يقين يافته!
بازت نمى نهم!
" احمد شاملو"
-- محمد رضا لطفی ، Sep 23, 2007--------------------------------------
1- خسرو گلسرخی
2- نانام
3- احمد شاملو - بر گرفته از کتاب لالایی با شیپور ( ایلیا دیانوش)
---------------------------
محمد رضا لطفی
سوالی دارم از آقای نانام و امیدورام که ایشان جواب بدهند. دوست دارم بدانم که نظرشان راجع به زبان فارسی و پالودنش از لغات عربی چیست. این را از این جهت می پرسم که ایشان در مصاحبه ای گفته بودند که وجود لغات عربی در زبان فارسی کار اندیشیدن را سخت کرده است.
-- محسن پاینده ، Sep 23, 2007با سپاس
من تا کنون اسم ایشان را هم نشنیده بودم . این از معجزه های اینترنت است که با آن می شود دنیا را به هم وصل کرد . از سایت خوبتان همیشه نادیده ها و ناشناخته ها را یافتم . ممنونم
-- parasto ، Sep 23, 2007از اینکه نانام را به ما معرفی کردید .
لینک شعر هایشان برای ما فیلتر است و دلم می خواد شعرهاشون را بخوانم .
در پاسخ به آقای لطفی باید بگویم که با ایشان موافقم و نباید به هر چیزی که اسم شعر روی خودش می گذارد گفت شعر. ولی برداشت من از حرف ها و کارهای آقای نانام این است که ایشان زیاد دغدغه شعر ندارد و حرفهایی دارد که می زند و همین. به همین خاطر هم می گوید کار و نه شعر. به نظر من این کاری که می کند از زیرکی اوست چون نمی خواهد دست خودش را از پشت ببندد و حرفش را در قالب خاصی بزند که ممکن است روح حرفش را بگیرد یا کاری کند که معنی واقعی حرفش از دست برود. من وقتی سراغ نانام می روم لزومأ برای تجربه کردن شعر نمی روم برای تجربه کردن چیز دیگری می روم که نمی دانم چیست. هم شعر هست و هم نیست. اصلأ اسمی برایش ندارم. ولی هر چه هست تجربه ای است که مرا به سوی خودش می کشاند.
-- محسن پاینده ، Sep 24, 2007با سپاس
روی سخنم با آقای محمد رضا لطفی است. کاش در این مطلب به نسبت بلند بالایی که زحمتش را کشیده اید، به جای پرداختن به حاشیه و کلیات، به طور مستقیم به شعرها یا به قول نانام متن هایش پرداخته بودید. من می توانم سطر سطر نوشته ی شما را بازگو کنم و نشان دهم که آن چه گفته اید، با موضوع بحثتان هیچ پیوندی ندارد. دوست عزیز، تا کی باید از موضع قدرت و با آوردن نقل قول از صاحبان اتوریته، دیگران مرعوب کرد؟ گیرم که شاملو معتقد باشد که شعر باید بسیار زیبا باشد و موسیقی کلام بسیار قوی داشته باشد، ولی سنجه های آن زیبایی و موسیقی کدامها هستند؟ آیا همین که شاملو تعدادی سین و شین را در چند سطر شعرش ردیف کرده، نشان دهنده ی موسیقی کلام است؟ یا اینکه زبان مردهی آرکاییکی را از قعر تاریخ درآوردن و با مقداری شعار رمانتیک و اجتماعی - سیاسی مخلوط کردن "آگاهی و مکاشفه در کار خلق" را می رساند؟ چنین نیست دوست عزیز!
-- علی شاهرخی ، Sep 25, 2007دیگر اینکه نوشتهی شما - -که باید بگویم متأسفانه در سطح بسیار بالایی هم مورد تأیید هم -زبانان ماست--- نشان می دهد که گیر ذهنی شما باعث شده است که جز همان چند کلمهی ناخوشایند، چیز دیگری را نبینید. حتا ندیدهاید که آن کلمه ها نیز به ویژه در کار نانام در معناهایی بسیار اخلاقی تر از آنچه که مدعیان اخلاق شعارش را میدهند در متن نشسته اند. کاش به خودتان این اجازه را داده بودید که همه ی متن را بخوانید، و نه آن چند کلمه ای که اگر از زمینه شان جدا شوند غیر اخلاقی می نمایند. کارهای نانام از اخلاقی ترین کارهایی است که در ادبیات معاصر ما پدید آمده اند.
آقای شاهرخی عزیز
-- محمد رضا لطفی ، Sep 25, 2007نه آقای نانام احتیاج به دفاع دارد و افکار و اندیشه اش مهجور مانده و نه آقای شاملو با سین و شین چیدن شاعر شده که من و ما حلوایش را بار گذاشته ایم.
بی تردید اگر شعری خلق شده باشد، خودش راهش را باز خواهد کرد و قاطعیت حضورش را بدون هیچ شارژ و ماست مالی، اثبات می کند.
گذر زمان یا بنده را از اشتباه بیرون می آورد و یا شما را شاید به بازنگری در هیجانات پیش آمده ناگزیر می کند.
پس اجازه بده هر دو در فتوا صادر کردن کمی تامل کنیم.
اگر شما نقل قول از کس یا کسانی که دست کم بخشی از عطر و طعم ادبیات و شعر را به زندگی مان بخشیده اند، و رنج گفتن همان به قول شما شعار ها! تا مغز استخوان نشان را مجروح کرده، سخن گفتن از موضع بالا می دانی و هوچی گری، حکایت دیگری است که ظاهرا مد روز شده، اما بعید می دانم که من و شما بتوانیم با سلاخی آفتاب به کشف چراغ قوه برسیم چه برسد به خلق مهتابی!
لابد باید به پرتقال فروش سر کوچه مان استناد می کردم که تجربه و شهود هنری اش در این تنگنای سقط و سانسور تا مرزهای مثلا همان شعر " شش روش گاییدن دهن" خانم ساقی قهرمان فرا تر نمی رود.
اما لطفا از گیر ذهنی و اخلاق داد سخن سر ندهید که نه من مدعی و پیامبر رسالت اخلاقی ام و نه آقای نانام و نه هیچ ابولبشر دیگری که می داند مشکل ریشه ای همه ی فلاکت هایی که می کشیم از همین مثلا اخلاق است.
سخن من چیز دیگری است و آن اینکه این تنها محتوای نوشته نیست که اثری را به مرز های شعر می رساند، حالا چه به قول شما همان شعار هایی باشد که در شعر امثال شاملو است و یا این اخلاقیاتی که در نوشته های آقای نانام به رویت شما رسیده.
و البته با نقد و نظر ی که داده اید بعید می دانم که احتیاج به بالای منبر رفتن! من باشد تا به یک تعریف دست کم دو نفره ی نزدیک به هم از شعر برسیم.
مشکل بر سر زبان است و صرف اینکه ما با ردیف کردن واژ هایی نه چندان متعارف ، دایه سر دمداری شعر و ادبیات معاصر را داشته باشیم و دچار خودشیفتگی در خلق و بیان بشویم و یا همهمه ی جماعتی که یک عمر چیزهایی برایشان تابو بوده و حالا با بیرون کشیدن شکل و شمایل چند کلمه، ید بیضا نشان شان بدهیم کمی دور از انصاف است.
چرا که ظاهرا در این بازار مس گری، هیاهو بر سر همان چند کلمه است و نه اندیشه ی نویسنده.
حالا شما به این همه، کج خلقی شعر پسندی مرا هم اضافه کن که هنوز متقاعد نشده ام که مشکل شعر و ادبیات امروز با صرفا عریان کردن بی ریخت، محتویات و درد های تاریخی داخل تنبان مان حل می شود. ا
اگر قرار است تابو شکنی کنیم و یا حرف تازه ای بزنیم ،حالا چه کسی خوشش بیاید یا نه بهتر است یاد بگیریم که هدف تنها گفتن حرف جدید نیست. بلکه قرار است بنیاد سبک و زبان تازه ای را طرح ریزی کنیم و برای این مهم از همان رنج هایی باید بکشیم که موی دیگران را سپید کرده به خصوص که دعوا بر سر شعر هم باشد.
آقای لطفی عزیز،
-- علی شاهرخی ، Sep 28, 2007چند نکته ی جالب را یادآور شده اید. اما در نگاهتان چندان تناقض به چشم می خورد که گمان کنم خودتان را نیز ، اگر دوباره مطلبتان را بخوانید، گیج خواهد کرد. به طور خلاصه، من ریشه ی در افتادنتان به دام این تناقض گوییها را در یک نوع نگاه تام-گرایانه و یکسان-کننده می بینم که نگاه دیگری را برنمی تابد، -- به ویژه اگر این دیگری به نوعی در حاشیه یا اقلیت باشد. عبارت "سر دمداری شعر و ادبیات معاصر" در نوشته ی شما چنان گرایشی را لو می دهد. نوع نگاه شما به این شاعران و مقایسه ی پیوسته ای که می کنید با نامهایی که در شعر ما -- به پشتوانه ی ذهنیت رهبرپرورمان -- سایه های سنگین و خفه کننده ای یافته اند، نشان از آن دارد که شما نمی توانید در برابر آفتاب خود-ساخته تان جز چراغ قوه ببینید. چرا که اگر چیزی بیش از آن ببینید، یا خفه اش می کنید، یا چشم خود را می بندید. دوست عزیز، اگر چشمتان را کمی عادت دهید و کشف کنید که در رنگین کمان بیش از یک رنگ وجود دارد، آنگاه جهان بسیار متفاوت خواهد بود. آقای لطفی عزیز، این که چند نفر شعری را چاپ کرده اند و یکی دو تا مصاحبه اینجا یا آنجا در آمده باشد، نشان از این نمی دهد که آنان داعیه ی سردمداری شعر معاصر را داشته اند. این که سردمداری شعر را خلعتی بپنداریم که هر زمان باید بر دوش کسی قرار گیرد، چنان که اشاره شد، ریشه ی همه ی این چیزی است که شما را آزار می دهد. اما از آنجا که این ذهنیت در میان هم-میهنان ما فراگیر است، آزار اصلی را خود شعر و ادبیات و در نهایت فرهنگ و هر-چه-بود ما می بیند. در حاشیه اما، بگذارید کمی خودمانی تر از شما بپرسم که بالاخره مشکل شما از زبان و سبک تازه بود یا همان محتویات به قول شما داخل تنبان. اگر از اینکه در این کارها سبک و زبان و تکنیک و شگرد-بازی به اندازه ای که شما را راضی کند نشده است، پس چرا همان را مستقیم نمی گویید؟ آیا اگر مثلن به جای اشاره ی صریح به نغوذ بالله آلت تناسلی مرد و از آن بیشتر نعوذ بالله آلت تناسلی زن آن را لای حجاب استعاره و تمثیل و کنایه می پیچند، مشکل حل می شد؟
دوست عزیز، بگذارید خلاصه کنم، مسئله بر سر چراغ قوه و خورشید نیست. خورشید اگر خورشید باشد، آتشش حتا نزدیک شوندگان به آن را هم خواهد سوزاند، تا چه رسد به چالشگرانش. اما در این جهان کج-مدار حتا خورشید هم عمری دارد که چون به سر آید، جز دریغی از آن نمی ماند.
لطفی جان، خورشیدهایتان گویا سرد شده اند، بسیار سرد.
مصاحبه به نظر من جالب ترين مصاحبه اي بود كه تا به حال با شاعران در راديو زمانه منتشر شده. هميشه نظرات نانام درباره شعر و كلاً جهان بيني او برايم جالب بوده و هست. به ويژه با او در اين زمينه موافقم كه شاعر را خالق شعر نمي داند، بلكه انتقال دهنده يا كاشف آن مي داند. به نظر من نانام يكي از شاعرترين شاعران امروز است، هر چند خودش را شاعر نمي داند. نگاه شاعرانه و فرم و زبان عجيب شعرهايش را بسيار دوست دارم. با آوردن كلمات «ممنوعه» (به جاي ركيك!) هم در آنها هيچ مشكلي ندارم چون در شعرها خوش نشسته اند و در عين حال، اين گونه نيست كه شعرهايش را فقط براي رسيدن به آن كلمات بخوانيم، آن كلمات هم در كنار كلمات ديگر، به شعر شدنِ متن او كمك كرده اند، فقط همين. از فيلم هايش من هم فقط «مرد نابينا» را ديده ام و البته صحنه اي را كه تصويرها روي شيشه هاي سياه عينك مرد نابينا مي افتد، بسيار دوست داشتم. موضوع فيلم «تي شرت» را هم مي دانم و مشتاقم آن را ببينم. براي ما ايرانيان بايد باعث افتخار باشد كه فيلمسازي ايراني - كانادايي اين همه جايزه از جشنواره هاي معتبر جهاني دريافت كرده.
-- سپيده جديري ، Oct 10, 2007برایم جالب است که این تبلیغات از طرف رادیو زمانه و نظرات و سوال های تک بعدی و نون قرض دهی مصاحبه گر به حسین خان مرودشتی(نانام) اینقدر ذهن کامنت گذاران را به خود مشغول کرده باشد. دوستان دست از قهرمان پروری دیرینه بردارید و به اصل زندگی و ذات اصلی این پدیده توجه کنید که آیا حرف با عمل یکیست یا نه. اگر مثل من کانادا بودید و از نزدیک روابط را می شناختید می توانستید به عینه ببینید که این عروس هزار داماد....مرده ی نام است...برای همین ..نانام است. و به خانم جدیری هم عرض کنم که چشمتان را باز کنید و کمی هم در مورد شعر مطالعه کنید و کمی هم مصاحبه های درست و حسابی بخوانید تا دریافت کنید چون شما نمی دانید ...دلیل نمی شود که نیست.
-- احسان قدیری ، Oct 18, 2008دوستان رادیو زمانه می دانم که این کامنت را به لحاظ اینکه خلاف عقیده شما است آنلاین نخواهید کرد...ولی چه می شود کرد مگر ما جز این هم بوده ایم در تمام طول تاریخمان؟
احسان قدیری-تورنتو