تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
برنامه‌ی به روایت- شماره‌ی ٢٠٢
رمان کوتاه، نوشته‌ی پگاه

یک شب بارانی

شهرنوش پارسی‌پور

«یک شب بارانی» نوشته‌ی پگاه که نامی مستعار به‌نظر می‌رسد رمان کوتاهی است که پی‌رنگ خیالبافانه‌ای دارد. قهرمان داستان در کلبه‌ای تنها نشسته و به صدای باران گوش می‌دهد. چندجلدی کتاب در این کلبه وجود دارد. مرد تنهاست و این تنهایی به شدت حس‌شدنی است. داستان در پیش از آغاز با این شعرگونه رو به حرکت می‌گذارد:

Download it Here!

خط عمود حرکات می‌شکند/ در هجوم رنجبار اوهام/ با شادی اگر گذشت، زود گذشت/ با غم هر ثانیه‌اش چه سخت/ گویی کلامی حلال می‌توان بود/ وقتی زمان حال مرکز اضداد می‌شود.

داستان «یک شب بارانی» به این شعرگونه شباهت زیادی دارد. مرد از رویایی به رویایی و از کابوسی به کابوسی گذر می‌کند. یکی از این کابوس‌ها حالتی قابل تامل و در یاد ماندنی دارد. به بخشی از آن توجه می‌کنیم:

«شب به نیمه رسیده بود، که او ناگهان دردی شدید در پهلویش احساس کرد. بی‌درنگ تکانی خورد بر پشتش قرار گرفت. در برابر چشم‌های نیمه‌بازش فضایی خاکستری‌رنگ پدیدار شد. در این حال دست‌هایش در اطراف به دنبال پتو می‌گشتند. سرش را بلند کرد تا پتو را برویش بکشد، اما ناگهان متوجه شد که در فضایی باز و خاکستری رنگ بسر می‌برد. به زیر تنش نگاه کرد و با تعجب دید که بر بستری از کتاب دراز کشیده. کتاب‌ها مثل کاشی در کنار هم قرار گرفته بودند و سطح صافی را شکل می‌دادند. ترس و لرز تمام وجودش را گرفت. در حالی که می‌لرزید، آهسته بلند شد و ایستاد. به آنچه که می‌دید باور نداشت، اما درست دیده بود. او روی سطحی از کتاب ایستاده بود که چندان وسیع نبود. وقتی که به اطرافش نگاه کرد، متوجه شد که در مرکز سطح قرار گرفته. در آسمان ابری خاکستری رنگ و یک‌پارچه همه‌جا را پوشانده بود. روبرویش در فاصله‌ای نه چندان دور بسختی می‌توانست خط افق را ببیند. همینطور که می‌لرزید آهسته به دور خودش می‌گشت و توانست خط منحنی شکل افق را میان رنگ خاکستری آسمان که در چیزی سیاه فرو رفته بود، تشخیص دهد.»

در این قطعه می‌بینیم که مردی روی سطح پوشیده از کتاب قرار گرفته است. کتاب‌ها تا بی‌نهایتی روی یکدیگر قرار گرفته‌اند. این رویای کابوس‌واره را می‌توان ناشی از تاملات انسانی مهاجر دانست که در عین حال از عوارض حملات عصبی رنج می‌برد. شاید هم در عین حال این کابوس روشنفکری باشد که در برج عاج نشسته است و ناگهان به دلیلی از این برج عاج به فضای بیرون سقوط می‌کند. چنین به نظر می‌رسد که اگر انسان به جای زندگی کردن زندگی را «بخواند»، بسیار امکان دارد که دچار چنین کابوسی نیز بشود. در واژه‌نامه‌ی سمبول‌ها چاپ پنگوئن در مورد رویای کتاب چنین آمده است: گرچه این حقیقتی است که «کتاب» نماد دانش و خرد است، اما این جنبه‌ی عام آن است. در مرحله‌ای بالاتر، کتاب‌ها نماد «عالم» هستند. محی‌الدین عربی می‌گوید: عالم یک کتاب عظیم است ... در کتاب «مکاشفات» آمده است که کتاب زندگی در میانه‌ی بهشت نهاده شده است و می‌تواند با درخت زندگی هم هویت شود. برگ‌های این درخت، همانند حروف کتاب هستند که نه تنها تمامیت تمامی آفریدگی را نمایشگرند بلکه در عین حال تمامیت فرمان خداوندگار را در برمی‌گیرند.

پس نتیجه می‌گیریم که رویای کتاب در هیچ حالتی نمی‌تواند معنای بدی داشته باشد. با این حال در کتاب «یک شب بارانی» نوشته‌ی پگاه، کتاب‌ها اضطراب برانگیزند. قهرمان داستان در میان دریایی سیاه روی جزیره‌ای زندگی می‌کند که از کتاب تشکیل شده است. او نمی‌داند با کتاب‌ها چه کند، چنان که انسان ساکت یک جزیره‌ی واقعی نیز نمی‌داند با دانه‌های شن که هرکدام حامل کتابی مخفی درباره‌ی راز هستی هستند چه رفتاری در پیش بگیرد. این حالت سرگشتگی در قهرمان این داستان نیز ظاهر است. به بخش دیگری از کتاب او توجه کنیم:

«... مدت‌ها به همان حالت نشست و سعی کرد افکارش را متمرکز کند، اما تلاشش بی‌نتیجه بود. بلند شد، ایستاد و سعی کرد که بر اعصابش مسلط شود. با احتیاط بر کتاب‌ها قدم گذاشت. و با هر قدمی که برمی‌داشت به استحکام ستون بیشتر پی می‌برد. بار دیگر به لبه ستون رفت و کف دست‌هایش را محکم کنار لبه آن گذاشت. و به پائین نگاه کرد و به سختی توانست آنجا را که ستون از آب بیرون می‌آمد، ببیند. سرش را کمی بیشتر جلو کشید تا بتواند جدار خارجی ستون را نیز ببیند. کتاب‌ها به‌طور منظمی مثل آجر روی هم قرار داشتند، بعد به ضلع دیگر ستون رفت و دید آنجا نیز به همان شکل است. دو ضلع دیگر ستون را هم کنجکاوانه سرکشی کرد. وقتی که چیز خاصی آن پائین ندید به عقب برگشت در وسط سطح ایستاد و به افق نگاه کرد و یکدفعه از خود بی‌خود شد و فریاد کشید، اما پژواک صدایش را نشنید. وقتی لب بر لب گذاشت، مثل این بود که اصلاً فریادی نکشیده است. شدیداً عصبی شد و دوباره فریاد کشید و این‌بار با تمام وجودش. وقتی نفسش بند آمد، باز چیزی نشنید. بغض گلویش را گرفت ...»

در ادامه‌ی این قطعه است که ما متوجه می‌شویم قهرمان داستان که دارد خواب یا رویا می‌بیند به راستی به این نتیجه می‌رسد که هرکتاب یک دانه شن است. این کشف و شهودی عرفانی است و ارزش آن را دارد که مورد بررسی و دقت قرار گیرد. می‌خوانیم که:

«... خم شد و یکی از کتاب‌ها را برداشت و ناباورانه به آن چشم دوخت و پیش خودش گفت: هریکی از این کتاب‌ها دنیایی برای تعریف کردن دارد، اما دانستن و نداستن، در اینجا برای من یکی‌ست. کتاب‌ها زمین زیر پای او بودند، کتابی که در دست داشت، به نظرش مشتی خاک رسید، آن را باز کرد و جلو صورتش نگهداشت و بدون آن که به نوشته‌های آن توجه کند آنرا برگ زد. هر برگی فاصله‌ای بود میان او و سیاهی، کتاب را بست، نومیدی در چهره‌اش پدیدار شد. با حسرتی کودکانه به دریا نگاه کرد و گفت هیچ نشانی از خشکی در ابن دریا نیست، و نه هیچ راه نجاتی.»

به طوری که می‌بینیم قهرمان کتاب درگیر یک تجربه‌ی ژرف عارفانه- فلسفی است، اما مشکل او این است که نمی‌داند چگونه این رویای عجیب و در عین حال زیبا را پیش ببرد. این تفاوت میان یک عارف و یک عامی است. هرچند که در آخرین تحلیل در این امر ندانستن عارف و عامی در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند. حقیقت این است که یک ذره خاک یا شن همان‌قدر عجیب، پیچیده و غیر قابل دریافت است که کره‌ی زمین، که هستی کرانمند یا بی‌کرانه. پگاه ما را تا جزیره‌ی دریافت‌های عارفانه پیش برده است و بعد دیگر نمی‌داند چه باید بکند، در نتیجه ما هم همانند او در روی این جزیره سرگردان می‌شویم. به راستی هم روشن نیست انسان در روی جزیره‌ای ساخته شده از کتاب چه باید کند. آیا این راز هستی ما نیست؟ در تمام طول زندگی می‌دویم و بعد به خط نهایی مسابقه که می‌رسیم می‌بینیم به هیچ کجا نرسیده‌ایم. در بخشی از کتاب سر و کله‌ی شبح‌هایی پیدا می‌شوند و من بیشتر از پیش معتقد می‌شوم که نویسنده‌ی ما فضایی را ساخته است و اما دیگر نمی‌داند با آن چه باید بکند. چرا؟ دلیلش باید بسیار ساده باشد. هر انسانی یک زندگی را طی می‌کند. مهم‌ترین کاری که یک نویسنده می‌تواند انجام بدهد شرح آن زندگی است. این کار شهامت فوق‌العاده‌ای طلب می‌کند. این تنها راه کشف‌های کوچک در جهت شناخت هستی است. اما این کار مشکلی است. بسیار سخت است که انسان اعتراف کند بارها در ذهنش دست به قتل دیگران زده است. چنان که بسیار سخت است که بگوید خواستار بدبختی دیگران بوده است.

کتاب زندگی را نمی‌توان خواند مگر در صمیمیت محض و مطلق. در غیر این صورت انسان روی کتاب زندگی می‌نشیند و نمی‌تواند چیزی از آن را بخواند. اشکال کوچکی در کار پگاه وجود دارد و آن این که نتوانسته و یا نخواسته است مطلبش را خواندنی بنویسد. شک نیست که او نویسنده‌ی قابل تاملی است، و شک نیست که نامش مستعار است. این یعنی همین که من جرئت ندارم آن‌چه را که می‌خواهم بنویسم. با این حال پگاه در طرح یک ایده‌ی جدید بسیار موفق بوده است. مشکل فقط سر رودربایستی داشتن با خود است که کار به کمال نمی‌رسد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)