خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > «عطر یاس در کوچههای دور» | |||
نوشتهی فرخنده نیکو «عطر یاس در کوچههای دور»شهرنوش پارسیپورفرخنده نیکو، متولد ١٣٤١ شمسی در تهران، نویسنده و مترجمی است ایرانیالاصل که در سوئد زندگی میکند. او در رشتهی تاریخ ادبیات از دانشگاه گوتنبرگ فوق لیسانس گرفته و رسالهی پایان تحصیلیاش را با عنوان «بررسی کتاب به سوی طبس، نوشتهی ویلی شیرکلوند از دیدگاه اورینتالیسم ادوارد سعید» نوشته است.
او همین کتاب را به زبان فارسی ترجمه کرده است. این ویلی شیرکلوند یک نویسندهی فنلاندیالاصل سوئدی است. فرخنده نیکو یک مجموعه داستان را نیز با نام «ماهی» منتشر کرده است. «عطر یاس در کوچههای دور»، یک نوولا یا رمانک صدوهفت صفحهای است که در برگیرندهی داستان قابل تامل یک ایرانی بیمار روانی در سوئد است. مریم یک زن ایرانی است که به همراه دخترش بهار به سوئد مهاجرت کرده است، و در یک بیمارستان روانی به عنوان پرستار مشغول به کار است. اکنون مسعود پیرنیا را به این بیمارستان منتقل کردهاند. مسعود پیرنیا دچار یک تب روانی است. او مینویسد و مینویسد و مینویسد. با دقت زیادی مراقب است که نوشتههایش به دست کسی نیفتد. این مسئله چندین بار باعث برخورد او با دیگران میشود. داستان همینطور که پیش میرود روشن میشود که او زمانی دبیر ادبیات دبیرستان دخترانهای بوده است که مریم در آنجا به تحصیل اشتغال داشته است. او و دو تن از دوستانش یک تیم شیطان و شلوغ را بهوجود آورده بودند. این همان زمانی است که مسعود پیرنیا به آنها درس میداده و برای این دختران این احساس را بهوجود آورده بوده که «هم تیم» آنهاست. رمان در دایرهی این رابطه چرخش میکند. زبانی کند دارد، اما ما را به آهستگی با شرایط زندگی بهار و مریم آشنا میکند. اکنون بهار به سنی رسیده است که باید از مادر جدا شده و به دانشگاه برود. زن باید یکبار دیگر تنهایی را تجربه کند. به بخشی از این کتاب توجه فرمایید: «بلند شدم رفتم توی سالن. یوهان نشسته بود جدول حل میکرد. دراز کشیدم روی کاناپه کنار دیوار و چشمهایم را بستم. صبح وقتی نوبت کارم تمام شد و آمدم خانه تا ظهر خوابیدم. وقتی بیدار شدم، آن نگاه را فراموش کرده بودم تا امروز صبح که با وحشت از خواب پریدم. قلبم تند می زد. خواب بدی دیده بودم: "نشستهام روی پشت بام خانه و دارم کتاب میخوانم. یک دفعه صدای هواپیمایی را میشنوم. سرم را بلند میکنم. هواپیمایی خیلی دور در آسمان پرواز میکند اما صدایش هرلحظه بلندتر میشود، انگار از چندمتری بالای سرم میگذرد. سایهاش آنقدر بزرگ می شود که همه پشت بام و خانههای دور و بر را میپوشاند. هوا تاریک میشود و من دیگر نمیتوانم خطوط کتاب را ببینم."» بدینترتیب و با این لحن آرام و ساده است که ما با شرایط زندگی مریم و بهار و همچنین مسعود پیرنیا آشنا میشویم، اما در جوار زندگی آنان زندگی سبک سوئدی نیز فراروی ما قرار میگیرد. یک جامعهی مدرن و دقیق که مراقب احوالات تک تک شهروندان خود است. مریم، پرستار ایرانی درستکار و صادق، که خود فراری است، و مسعود معلم بخت برگشتهای که یک روز از مدرسه ناپدید شده تا زیر بدترین شکنجهها قرار گیرد و به یک ضد خود تبدیل میشود. او آرزو دارد بتواند این احوالات را بنویسد، اما چنین به نظر میرسد که قلم ناتوانی دارد و نمیتواند لب مطلب را بازگوید. این واقعیتی است که نویسندگان هر پردهای را که بالا میزنند پردهی دیگری ظاهر میشود. چنین است که دستیابی به حقیقت به کار مشکلی تبدیل میشود. هیچکس تا به امروز بر سر این مهم ننشسته است که پردههای تودرتوی جامعه ی ایران را یک به یک بالا بزند. رودربایستی و حالت خود قهرمانبینی اجازه نمیدهد که هیچکس به ضعفهای خود اعتراف کند. ما فاصلهی زیادی با آثاری همانند «تسخیرشدگان» داستایوسکی داریم. برایمان سخت است که باور کنیم قهرمان نیستیم، که هیچگاه بنا نبوده است قهرمان بشویم. مسعود پیرنیا در چنین دوزخی دست و پا میزند. او دیگر قهرمان نیست، بنابراین نمیتواند شرح قهرمانیهای خود را بنویسد. برعکس باید از خود به عنوان یک ضد قهرمان گفتوگو کند. او حتی دیگر فرصت ندارد تا دشمن را آنچنان که بایست به چالش بطلبد. نوشتن کتابی همانند «ظلمت نیم روز» اثر آرتور کویستلر، برای ایرانیان امری حیاتی است، اما هیچکس داوطلب انجام این کار نیست. هنوز شمار زیادی منتظرند تا به قهرمانان سیاسی «بعد از این» تبدیل شوند و گروه قابل تاملی بررسی روانشناختی رفتارهای سیاسی را به دست فراموشی سپردهاند. شاعری باید همانند سپهری تا بگوید: «و قطاری دیدم که سیاست میبرد و چه خالی میرفت.» اما این نیز فقط یک شعار است. قطار سیاست خالی نیست، برعکس از شدت پری انسان را دچار کلافهگی و حالت تهوع میکند. این همان بدبختی مسعود پیرنیا است. او، قهرمان سیاسی خلق، به برگ دست چندمی تبدیل شده است. خوشبخت او که میکوشد بنویسد. کم هستند افرادی که در دشت جنون نوشته باشند. «سوره الغراب»، نوشتهی محمود مسعودی از این مقوله است. مسعودی میکوشد در حالتی میانهی آگاهی و ناآگاهی شخصیتهای خود را بپروراند. تمرکز فرخنده نیکو اما اغلب بر خود مریم است؛ مریم پرستار. مسعود پیرنیا همیشه در حاشیه میماند، گرچه که در ذهن مریم بزرگ میشود. به بخش دیگری از این رمان توجه فرمایید:«هولکی کتاب را میبندد و میگذارد توی کیفش. آقای پیرنیا سر کلاس راجع به صادق هدایت حرف میزند و میپرسد کسی کتابی از او خوانده؟ ذوقزده میگوید: "بله." فریده با آرنج میزند به پهلوی او. در جواب آقای پیرنیا که اسم کتاب را میپرسد، دستش را می گذارد رو پهلوش و میگوید: "یادم نمیآید آقا." همه کلاس میزنند زیر خنده. آقا پیرنیا لبخند میزند: "اشکالی ندارد. آدم گاهی یادش میرود." آقای پیرنیا دیده بود سقلمه فریده را؟ بی آن که حرف بینشان رد و بدل شده باشد، انگار به طرز مبهمی به جای مشترک تعلق داشتند و رشتهای نامرئی به هم متصلشان میکرد. حالا که فکر میکرد، با سر و وضع آن روزها، آن کتانیها و بلوزهای گشاد و بیقواره که از دور داد میزدند، آن رشته شاید آن قدرها هم نامریی نبود. با سادهدلی فکر میکردند مخفی کاری میکنند. چه رازی را میدانستند که باید آن را مخفی میکردند؟...» حضورمسعود پیرنیا در بیمارستان روانی سوئدی مریم را به چالش ذهنی کشانده است. این حداقل فایدهی این جنون است. مرد اما در آخرین لحظات تمامی یادداشتهایش را از میان میبرد. تنها چند خطی به دست مریم میماند. بدنیست که قسمت پایانی این بخش را با نوشتهی او پر کنیم:«... جواب مسئله از قبل روشن بود. تردیدی نداشتیم. جبر تاریخ بود، جز آن نمیتوانست باشد. پیروزی از آن ما بود. حماقت، حماقت محض. اصلاً معادلهای نیست که جوابش درست دربیاید یا غلط. همهچیز الابختکی، بینظم، افسارگسیخته و دیوانه است. نه، قضیه مبارزه و مقاومت و وادادن و این حرفها نیست. آنجا هم قضیه هیچکدام از اینها نبود. این را وقتی فهمیدم که چشمم افتاد به چشم کسی که نشانده بودندش روبروم. از چشمهاش حقارت میبارید. گفت عاقل باش. ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است. دیوانگی کردیم، درست، اما برای سر عقل آمدن دیر نیست. باورم نمیشد. به پاهایش نگاه کردم، تر و تمیز تو دمپایی، انگار به پاهای آش و لاش من دهن کجی میکردند. نه، قضیه مقاومت و وادادن و این چیزها نیست. من فقط نمیخواستم مثل او باشم. سرم را محکم کوبیدم به دیوار، از خجالت کسی که با کندههای زانو و آرنجها خودش را میکشید روی زمین، دستهاش تا آرنج و پاهاش تا بالای زانو باندپیچی شده بود. از زیر چشم می دیدمش، مثل مومیایی از قبر درآمده بود، من به احترام کسی که مثل مومیایی میرفت طرف آن اتاق، اتاقی که تن بی جانش را از آن میکشاندند بیرون سرم را چنان کوبیدم به دیوار که از حال رفتم.»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خانم پارسي پور. با تشكر از زحماتتان. آيا ميتونم براتون داستان جهت نقد و نظر بفرستم؟
-- زهره ، Nov 3, 2010البته جناب معروفي اين محبت را در حقم كردهاند. مايل با شما بزرگوار نيز در ارتباط باشم.
با مهر
عارفي
من این کتاب رو جدیدا خوندم. موضوع جالبی داشت ولی خسته کننده نوشته شده بود
-- شبنم ، Nov 4, 2010زهره عزیز
می توانید داستان های خود را به نشانی زیر بفرستید:
Shahrnush Parsipur
C/O P.O.Box 6191
-- شهرنوش پارسی پور ، Nov 6, 2010Albany CA 94706
USA