خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > کتاب نخست | |||
مجموعه داستانهای نویسندگان مقیم اتریش کتاب نخستشهرنوش پارسیپورکتاب نخست، مجموعه داستانهای چند نویسندهی ایرانی مقیم اتریش است که به زبانهای فارسی و آلمانی منتشر شده است. گرجی مرزبان در پیشگفتار کتاب چنین نوشته است: «همهچیز در بهار ٢٠٠٨ آغاز شد. به خواست تنی چند از دوستان با ذوق کارگاه داستاننویسی کوول به راه افتاد. هدف این کارگاه در این خلاصه میشد که نوشتههای اعضای کارگاه را به صورت گروهی مورد بحث قرار دهد. مجموعه حاضر معرفی کار پنج نویسنده کارگاه را با پنج داستان کوتاه برعهده گرفته است. پنج نویسندهای که از اندیشههای پراکنده و هجوم تاثرات، تجربیات و ایدههایشان به متونی قابل تامل رسیدهاند.»
او در خاتمه مینویسد: «از آن گذشته از رادیو اورنج و خانه امرلینگ برای در اختیار گذاشتن امکان کار و نشست و از شهرداری شهر وین برای تامین هزینه چاپ این کتاب بسیار متشکریم که بدون این همیاریها تحقق بخشیدن به این طرح هرگز میسر نمیبود.» این نکتهی قابل تاملی است که شهروندان ایرانی مقیم کشورهای مختلف اروپا این امکان را دارند که از امکانات مالی و غیر مالی نهادهای مختلف استفاده کرده و آثار خود را عرضه کنند. در نخستین کتاب نخست، پنج نویسنده در کنار یکدیگر آثار خود را عرضه کردهاند: مهرزاد حمزهلو، فرشاد ملکزاده، ایما مشهدیزاده، ناهید محسنزاده و فیروزه مشرفی هرکدام داستانی به این مجموعه هدیه کردهاند. در اینجا به اتفاق نگاهی به این داستانها میاندازیم: «انتخاب» داستانی است نوشتهی مهرزاد حمزهلو. ماجرای دختریست که دارد شخصیت زنانهی خود را بازمییابد. قرار است برای او خواستگار بیاید و دختر نمیداند چه واکنشی نشان دهد. او یوگا میکند، با روشهای انرژی درمانی آشناست و با دوستانش از طریق کامیپوتر چت میکند. خواهر او نسترن ازدواجی سنتی داشته است و شوهر او به خواهر زنش بینظر نیست و این مسئلهی نسرین را بسیار رنج میدهد. خواستگار اما به گونهای رفتار میکند که گویا قصد دارد مالی را بخرد. دختر جوان در مقابل حالت او واکنش نشان میدهد و اعلام میکند نه تنها قصد دارد کار کند: «بلکه من هم تصمیم گرفتم که قبل از اینکه فکر ازدواج را بکنم اول همهچیز را امتحان کنم. چون هنوز نمیدانم همسر آینده من چه خصوصیاتی باید داشته باشد و ممکن است تصمیم غلطی بگیرم. اصلاً شاید بهترین تصمیم آینده بدون همسر باشد.» این داستان نشانهایست از تغییر کیفی ذهن زنان ایران. در این داستان واژهی خواستگاری را خاستگاری چاپ کردهاند و پرتقال به اشتباه پرتغال نوشته شده است. «پرواز با بال سقوط»، داستان قابل تاملیست. این خانوادهی مهاجر افغانی با سنتها و ویژگیهای فرهنگی خود به اروپا آمدهاند. اکنون گروه کارگران گاز در برابر در آپارتمان گودالی کندهاند و مشغول کار هستند. یکی از کارگران چشمان آبی نافذی دارد که بر خالهی مورد تجاوز قرار گرفتهی خانواده تاثیر ژرفی دارد. همین مامور هنگامی که دختر جوان خانواده که راوی داستان است، در فروشگاه پول کم میآورد پول را حساب میکند. کارگر بر هر دو زن تاثیر مطبوعی گذاشته است. به بخشی از این داستان توجه کنید: «تنها کسی که به خاطر دانستن زبان و همجنس بودن رابط بین خالهام و روانپزشک بود من بودم. بعد از چند جلسه صحبت با روانپزشک بالاخره خاله به جایی رسید که باید لنگر میانداخت. در مقابل تجاوز سرباز اول مقاومت کرده بود و در مقابل تجاوز سرباز دوم گریه کرده بود. سرباز سومی که آمد دیگر همه چیز بیتفاوت شد. حالا فکر میکرد زندگی شاید یک بیتفاوتی بزرگ است در مقابل سربازهایی که هیچگاه سرباز بودنشان را نخواهی فهمید. من که در دنیای خودم هنوز سربازی نداشتم جنس مخالف را به آن طرف تساوی بردم و مخالف در آن طرف تساوی تبدیل به منفی شد. این شاید علت نامریی بودن نصف آدمهایی بود که از آن به بعد با آنها در ارتباط بودم. کشتی خاله لنگر انداخته بود. مال من هنوز نه.» ایما مشهد زاده در «کنام کرگدن» به احوالات زنی میپردازد که در عشق شکست خورده است. او پس از یک آشوب روانی تند و حاد عادت کرده است تا تمامیت را در قالبهای حیوانی ببیند. داستانی قابل تامل و خواندنیست. به بخش کوتاهی از آن توجه کنید: «کلید را در قفل چرخاند و میان درگاه ایستاد. زمان درنگی از پای افتاد، نفس عمیقی کشید تا زندگی دوباره جریان یابد، سپس کلید برق را که چون عضوی عاریهای در بدن دیوار بود را جست و با فشار دستش بر آن روشنایی را به محیط دعوت کرد. لکه ملتهب و متحرک سرخی بر دیدگانش شکل یافت، تصویر تب داشت و درد می سوزاندش. چشمهایش را بست و به خود تلقین کرد آنچه را که دیده است تنها کابوسی است در بیداری و نتیجه رویداد روزگارش. اینبار چشمهایش را با امید بر نبود تصویر گشود. تصویر اما آنجا بود. در اتاق نشیمن سفید و آرام او، اسب جوان، بیپوستی بر بدن و سمی بر پاهایش با شیهههای ناموزونی خود را بر خط زمان میکشاند و پشت سرش لختههای خون و تکههای جدا شده ماهیچههایش بر زمین گواهی وجودش بودند.» و اما ناهید محسنزاده ربانی، چهارمین داستان این مجموعه به نام «چهل گیس» را عرضه کرده است. این داستان یک نوه و پدربزرگ اوست. داستان وجوه پیچیدهای دارد. پدربزرگ برای نوهاش داستانهای زیادی تعریف میکند. ازجمله داستان ستارهای را که در ته چاه حبس شده. نوه که خود را چهل گیس مینامد شاهد زندگی پدربزرگ با همسر دوم اوست. به بخشی از این داستان توجه کنید: «پروینخانم خم شد و صورت آقابزرگ را بوسید. آرام و سرحال شده بود. احساس میکرد که سبکتر شده. با سرپنجه شانههای آقابزرگ را مالش داد. مثل موقعی که مادر در کنارشان بود. آقابزرگ انگار که در این مدت کوتاه پیرتر شد. مردی با آن سینه ستبر و شانه پهن مثل شمعی در حال سوختن و فروریختن بود. چهل گیس چشمهایش را به صورت آقابزرگ دوخت. تحمل دیدن چهره رنجور او را نداشت. اینبار قطره اشکی از گوشه چشمانش بر روی شلوار آقا بزرگ چکید. صدای سکوت اتاق همانند زنگی در گوشش پیچید. دست آقابزرگ را بلند کرد و روی موهایش گذاشت. آقابزرگ بغضش را با یک قلپ چای فرو داد و لبخندی شبیه گریه زد. قصه قصه قصه، یکی بود یکی نبود، توی اون زمانههای قدیم که همه پاک دل و مهربون بودند، یک دیو سیاه بد دل و بد بو و بد ادایی در ته چاهی زندگی میکرد و ستارهای را به بند کشیده و آزارش میداد.» «اولین روز مادر» از فیروزه مشرفی آخرین داستان این مجموعه است و به تجربهی کودکی بازگشت میکند که برای نخستینبار دربارهی روز مادر شنیده است. این داستان که به راستی داستانی برای کودکان است به خاطرات چهل سال پیش جامعهی ایران توجه دارد. مینویسد: «از در خانه زد بیرون. سراسر شب قبل بیوقفه باران باریده بود. هوای تازه و خنک صبحگاهی، آسمان آبی و آفتاب درخشان، نیروی جوانی و شادابی او را دو چندان کرد. کمی تنش مورمور شد، ولی ژاکت کذائی که ژستش را خراب میکرد نپوشید. بعد از حدود دو ماه و نیمی که از شروع سال تحصیلی گذشته و از والدینش اجازهی پیاده رفتن تا مدرسه را گرفته بود هنوز برایش عادی نشده و هر روز کیفور و سرحال و با احساس خانم بزرگی مسیر حدود یک کیلومتر تا مدرسه را طی میکرد. معمولاً سنگی را جلوی در خانه پیدا کرده، آن را با تیپا به جلو میراند و همراه میبرد تا جایی که میبایست میدان ساعت را نیمدور بزند. سپس سنگ را رها کرده و به راه خود ادامه میداد. در نزدیکیهای مدرسه میدانست که باید باد به دماغ بیندازد و نفس نکشد، چون به دست فروشی که رو چهار چرخ کهنهاش پیه سرخ کرده تازه و داغ میفروخت، میرسید و بوی تعفن آن حالش را به هم میزد. درست بعد از شانزده قدم نفس تازه میکرد و به راه خود ادامه میداد. هر روز پسری که در گوشهای به دوچرخه کهنهاش تکیه داده و با گردن کج به او خیره نگاه میکرد سر راهش سبز میشد. پس از طی کردن مسافتی کوتاه دوباره در گوشهای دیگر با همان حالت همیشگی مثل اجل معلق ظاهر میشد.» امید که این کتاب پی آمدهایی داشته و به صورت پربارتری عرضه شود.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|