خانه > شهرنوش پارسی پور > گزارش یک زندگی > تلهپاتی | |||
تلهپاتیشهرنوش پارسی پورهشتمین بخش از خاطرات شهرنوش پارسی پور را از اینجا بشنوید.
دزد ترسناك نيست، اما جن و پرى ترسناك هستند. در خانه مادر بزرگ هستيم. شب است، من رفته ام با بچههاى خاله و دختر خاله مادرم بازى كنم. حالا كه مى خواهم از بخش آنها به سوى اتاق خودمان بيايم تمام جنهاى عالم حمله كردهاند. هنوز برايم روشن نيست اين ده متر فاصله را چگونه دويدم. حيرت پسرخالهام با كمك نوعى اسيد مورچهها را مىسوزاند. او دستگاهى شبيه اسلحه دارد كه پر از مادهاى ست. يا شايد هم حافظه من بد ضبط كرده. شايد او جلوى لانه مورچهها كبريت مىكشد و به دليلى كه براى من روشن نيست تمام مورچههاى درون لانه مورچهها در شعلهاى آبى رنگ مىسوزند. عروج معنوى اما واقعيت اين است كه من و مادر بزرگ با يكديگر عوالمى داشتيم. هفت هشت ساله بودم. كلاس اول ابتدائى. ماه نخست سال تحصيلى بود. هنوز پنجره ها باز بود. ما داشتيم صبحانه مىخورديم تا به مدرسه برويم. مادر بزرگ وارد اتاق ما شد. روى تخت كنار مادرم نشست و در حالى كه به عادت هميشه، پاندولى تكان تكان مىخورد و كف پايش را با دست مىماليد با مادرم صحبت مىكرد. چنين به نظرم مىرسيد كه مادر بزرگ شاد نيست. فكر كردم چيزى بگويم و او را خوشحال كنم. گفتم، ”خانم بزرگ، انشاالله مىرين تو بهشت.“..مادر بزرگ كه زن درويش و سر سپرده اى بود گفت، ”ننه، بهشت رو مى خوام چه كار كنم؟ من خدا رو مىخوام.“ و من ناگهان گفتم: ”به اوج عشرت مىرسى / به موج وصلت مىرسى“ واقعيت اين است كه من شاعر نيستم. در زندگى فقط يكبار به طور جدى كوشيدهام شعر بگويم كه نتيجه بسيار ناقص از كار در آمده. در نتيجه من نمىتوانم شاعر اين يك بيت باشم. از چند حالت خارج نيست: يا كسى جلوى من اين شعر را خوانده و ذهن من ناخودآگاه آن را جذب كرده، كه در اين صورت مسئله غيرعادى بودن اين صحنه منتفى مىشود. و يا چون مادر بزرگ شاعر بود، شايد خودش شعر را فكر كرده و باز از طريق نوعى حالت تلهپاتى آن را به من منتقل كرده. شايد هم تنها يكبار براى هميشه من شاعر شده ام و اين يك بيت شعر را گفتهام. به هرحال هرگاه اين ماجرا را براى كسى تعريف كردهام اين را هم از او خواستهام كه اگر در متن ديوان هر شاعرى اين شعر را پيدا كرد مرا خبر كند، چون به اين ترتيب مسئله حل خواهد شد. با مادر بزرگ رابطه ديگرى هم داشتم كه جالب به نظر مىرسد. كلاس سوم ابتدائى بودم. زمستان بود و برف زيادى آمده بود. مجبور بودم ظهرها از مدرسه به خانه بازگردم، غذا بخورم و به مدرسه برگردم. راه مدرسه بسيار دور بود و من دائم مىدويدم. آن روز نيز دوان دوان به خانه آمده بودم تا ناهار بخورم كه هنوز چكمهها را در نياورده مادرم گفت، ”قربون دخترم برم، بيا مادر اين نامه رو ببر بده به خالهات و جوابشو بگير.“ البته خانه خاله در راه مدرسه بود و مادرم مىتوانست صبر كند تا من پس از ناهار بروم و نامه را به دست خاله برسانم. من نامه را گرفتم و با سرعت از پله ها پائين آمدم، اما بى اختيار زير درخت كاج ايستادم. برف هاى حياط را زير درخت كاج جمع كرده بودند و تپه مانندى درست شده بود. همانجا ايستادم و بدون علت روشنى شروع كردم با نوك چكمهام برف ها را جابه جا كردن. آنقدر اين كار را انجام دادم –و واقعيت آن كه به مدت زيادى اين كار را انجام دادم- تا بالاخره كليد كوچكى در روى زمين ظاهر شد. انگار كه منتظر همين كليد بوده باشم آن را برداشتم و با سرعت به خانه خاله رفتم. پيام را رساندم و برگشتم. رفتم به قسمت مادر بزرگم و در زدم. در را كه باز كرد كليد را به او نشان دادم و پرسيدم آيا اين كليد مال اوست؟ مادر بزرگ شگفت زده گفت، ”الله اكبر، همين يك ربع پيش چهارده صلوات فرستادم تا اين كليد پيدا بشه.“ از دو حالت خارج نيست: يا ميان من ومادر بزرگ تلهپاتى برقرار بود، كه بر حسب آن من كليد را يافتم. منتهى اين تئورى زمانى ارزشمند مى شود كه فرض كنيم مادر بزرگ ناخود آگاه مىدانسته كليد را كجا انداخته، كه به ذهن من منتقل كرده است. و يا اين يك حادثه و صرفا يك حادثه است، منتهى از نوع حوادثى كه در علم فيزيك از آن صحبت مىكنند. مادر بزرگ كليد را گم كرده، كليد در جائى افتاده، كه بسيار امكان دارد كه يك بچه نه ده ساله، به دليل وجود برف، آنجا بايستد و با پايش برف را جابه جا كند. واقعا ممكن است اين يك اتفاق ساده باشد. اما يك پرسش در ذهن من باقى مىماند و آن حالت روحى خودم در آن لحظه است. من طورى برف ها را جابه جا مى كردم كه انگار بايد چيزى را پيدا كنم. او شاعر بود و شعرهاى ضعيف و ناقصى مىگفت، اما به هرحال روزى در خيابان دچار حس شعر شده بود. در اتوبوس بوده و شعر در مغزش غوغائى برپا كرده بوده. شعر موزون بوده. او كه در وسط اتوبوس ايستاده بوده دستش را از ميله ول مىكند و شروع مى كند شعر بگويد. تكانهاى اتوبوس او را به اين سوى و آن سوى مىانداخته. دو مرد كه در اتوبوس ايستاده بودند با توجه به حال زن كه غيرعادى به نظر مىرسيده در دوطرف اتوبوس مىايستند. مادر بزرگ من به تناوب به سينه يكى از آنها مىخورده. بعد اتوبوس مىايستد. مادر بزرگ پياده مىشود و شعر گويان و در حالتى رقصان در خيابان به راه مىافتد. به كوچهاى مىپيچد و همينطور كه جلو مىآمده رودر رو با دوچرخه سوارى مىشود. اين يكى با ضربه محكم دست مادر بزرگ را به زمين مىكوبد و مادر بزرگ دراز به دراز در جوى آب مىافتد. درد ناشى از ضربه دوچرخه سوار، و سرماى آب كم كم او را به خود مىآورد. با زحمت از جوى خارج مىشود و به طرف خانه راه مىافتد. دختر بزرگش طلعت كنار حوض رخت مىشسته. مادر بزرگ آب چكان ماجراى دوچرخه سوار را براى او واگو مى كند. خاله ما كوچك ترين واكنشى نشان نمىدهد و همچنان به كارش ادامه مىدهد. در كل اين جريان ماجراى خاله از همه چيز براى او عجيبتر بود. اين حادثه نيز با تغييراتى در كتاب طوبى و معناى شب بازسازى شده است.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
حکایت کلید زیر برف بسیار شنیدنی است. البته روایت فیزیکی از ماجرا همان " یک اتفاق ساده" است. ولی به گمانم روایت متافیزیکی در این مورد بسی دلچسبتر است. چرا شهرنوش باید با چنان وسواسی در حالی که دیرش شده برفها را بکاود؟ و بعد کلید را یکراست به مادربزرگ بدهد؟ من دوست دارم گمان کنم مادربزرگ معنوی ارتباطی متافیزیکی داشته و عاملی از جهان بالا شهرنوش را واداشته تا کلید پیرزن را بیابد...
-- محسن ، Mar 18, 2007همه انسانها به طور كما بيش تحربه هايي از اين قبيل دارند. كنحكاوي هاي حنسي در دوران كودكي تا مرحله تحربه. و نيز داستانهاي متافيزيكي در خواب و بيداري.
-- mahtab ، Apr 15, 2007اما فرق اكثر مردم با خانم پارسي پور در اين است كه ايشان همه اين حوادث را پيگير شده است و ريشه يابي مي كند-و خود را درگير مي كند گويا مي خواهد ريشه يك ناهنحاري و بيماري را بيابد.
بدون شك اتو بيوگرافي شما به عنوان يك نويسنده مطرح بسيار مهم و باقي خواهد ماند.
به خصوص كه در ميان نويسندگان ايراني چندان متداول نيست.
من فقط ميتوان بگويم كه سخت ميگيريد. با اين ديد ننويسيد.
بيماري از ديد من بي معني است . هر كسي يكطور است. و همه در گير خاطرات خود هستند.
كاش اين اتوبيوگرافي از حالت خود محوري مطلق خارح شود و كمي همه به محيط احتماعي خانوادگي يا مسايل ديگر هم بپردازد.
نمي خواهم احيانا به نويسنده عاليقدري حون شما توهين كنم ولي انتطار كاري حرفه اي داريم.
با سپاس و احترام فراوان
در یکی از پستها قبلی یک نفر نوشته بود خانم پارسی پور عقده شازده بودن دارد ولی مثل اینکه بیماری ایشان دارد شدید تر می شود
-- بدون نام ، May 18, 2007Dar pasokh be nazar'e ghabli:
-- Amir ، Jul 9, 2007Man fekr mikonam in bimari'e khanoome parsi poor nist, balke in oghdeh hegharate shomast ke sohbathai'e ishan ra bad tabir mikonad.
Mahtab khanoom,
-- Amir ، Jul 9, 2007Kar'e herfei lozooman be an maana ke shoma migoid nist. Itefaghan be nazar man kar Ishan be shekle be naziri herfeist.