تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند ۱۳۸۵ • چاپ کنید    
گزارش يك زندگى- بخش هفتم

هیجان ترسیدن و لذت ترساندن

شهرنوش پارسی پور

هفتمین قسمت گزارش زندگی شهرنوش پارسی‌پور را از اینجا بشنوید.

جواهر خانم دست مرا گرفته و مقابل يك نجارى ايستاده‌ايم. نجار رنده مى‌كند. حلقه‌هاى چوب كه روى زمين مى‌افتد به شدت نظر مرا جلب كرده است. جواهر خانم مى‌گويد، ”خانم رو بردند بيمارستان. بچه داره به دنيا مى‌آد!“
اين بايد شهريور ماه ١٣٢٧ باشد كه برادرم شهرام به دنيا آمد. پس من دوسال و هفت ماه دارم. چند ماه بعد در زمستان هستيم. پدر مى‌گويد، ”دختر خوبم حالا مى‌ره از اون اتاق ميوه مى‌آره.“ اما دختر خوب كه حالا سه ساله است جرئت ندارد به آن اتاق تاريك برود.


شهرنوش در شش ماهگی با پدر

جواهر خانم مى‌گويد، ”آقا، شهرام ميوه‌ها رو مى‌آره.“ در صحنه بعد جواهر خانم دست‌هاى شهرام را كه در قنداق است از دو طرف گرفته و وانمود مى كند كه بچه دارد پاكت ميوه را مى آورد. در همين زمستان است كه زير كرسى نشسته‌ايم و جواهر خانم سينى به دست به حياط رفته و دارد برف هاى سفيد را در آن جمع مى‌كند. ما برف شيره مى‌خوريم و من لذت عجيبى مى‌برم. پسر خاله‌ام نصرت الله ميرزا كه با همسرش در طبقه بالا زندگى مى‌كند نيز حضور دارند.
در همين خانه خيابان سزاوار است كه من آرام آرام از پله ها بالا رفته‌ام و به نصرت الله ميرزا نگاه كرده‌ام كه دارد ويولون مى‌زند. او لبخند مى‌زند و يك مارمالاد به من مى‌دهد. مارمالاد آن‌قدر خوشمزه است كه تا امروز به نظرم خوردنى مطبوعى به نظر مى رسد.

ترس
شايد چهار سال دارم، بهناز دختر خاله‌ام كه چند سالى از من بزرگ‌تر است مرا به آبريز مى‌برد. شب است و دستشوئى پيش از آبريز قرار دارد. دارم ادرار مى‌كنم كه بهناز مى‌گويد الان درويش مى‌آيد. به‌قدرى از شخصيتى به نام درويش مى‌ترسم كه نهايت ندارد.

به‌خاطر نمى‌آورم درويشى در زندگى ديده باشم، اما وحشت من از اين نام بيشتر از لولو و ديو است.

وحشت زده از آبريز بيرون مى پرم. بهناز با قيافه جدى مى گويد، ”نمى‌توانى بروى. بايد آنقدر پشتت را به ديوار فشار بدهى تا در آن فرو بروى، وگرنه درويش ترا مى‌خورد.“

به ديوار دستشوئى تكيه داده‌ام و با تمام قوا به آن فشار مى‌آورم. جدا ممكن است زهره ترك بشوم. بهناز كه متوجه حال من شده مى‌گويد، "خيله خب، حالا مى‌تونى برى."


لذت ترساندن
فرناز، خواهر بهناز پنج، شش ساله و من هشت، نه ساله هستم. آنها در خانه شان اتاقى به نام بار دارند. شيشه‌هاى مشروب و ليوان‌هاى شراب‌خورى و انواع ليوان‌هاى ديگر در اين اتاق است. من به فرناز پيشنهاد مى‌كنم مشروب بخوريم. او شادمانه مى پذيرد. در يكى از شيشه‌هاى مشروب را باز مى‌كنم و هركدام يك جرعه مى‌خوريم. حال هردويمان به هم مى خورد. فكرى شيطانى به مغزم مى افتد. به فرناز مى گويم: ”ديدى چى شد؟ حالا كه مشروب خوردى حامله شدى!“ بچه شگفت زده به من نگاه مى‌كند. مى‌گويم: ”بعله، حامله شدى.“ مى‌گويد:”ولى من حامله نيستم.“ مى‌گويم: ”چرا! هستى! اگه راست مى‌گى دستگيره در را بگير و از آن آويزان شو! اگه دستگيره پائين بياد معنى‌ش اينه كه از حامله‌گى سنگين شدى.“ بچه وحشت زده از دستگيره آويزان مى‌شود، و البته روشن است كه دستگيره پائين می‌آ‌يد. مى‌گويم: ”ديدى حالا؟!“ فرناز باز وحشت زده نگاه مى كند. مى پرسد:”چه‌كار كنم؟“ مى‌گويم: ”براى اين كه حاملگى‌ات تمام بشه بايد گه خودت رو بخورى.“ او معصومانه مى گويد: ”مى‌خورم.“

به حياط خلوت مى‌رويم و او در گوشه‌اى اندكى تخليه مزاج مى‌كند. حالا من چوبى را به دست او مى دهم و مى‌گويم: ”بايد سر اين چوب را توى گهت فرو كنى و بخورى!“ بچه مصممانه چوب را گهى مى‌كند، بعد با قيافه برزخى به چوب نگاه مى‌كند. چشم‌هاى درشتش درشت‌تر شده است. مى‌گويم: ”معطل چى هستى؟ ياالله بخورش.“ صحنه مضحكى اتفاق مى افتد. فرناز هى چوب را به طرف دهان مى‌برد ولى قادر نيست آن را بخورد. دل من مى‌سوزد مى‌گويم: ”خيله خب، بوش هم كه بكنى حاملگى‌ات از بين مى‌رود.“ او شادمانه گه را بو مى‌كند و هنگامى كه به او اعلام مى‌شود كه ديگر حامله نيست به‌قدرى خوشحال مى شود كه آدم را به گريه مى‌اندازد.
داستان گه خوردن را من از بهمن، برادر فرناز آموخته ام. يك‌بار جوزف، پسر آسورى و بسيار شيطان يكى از دوستان، كه او را جوجو صدا مى‌كنند، به خانه آنها آمده است. من هم آنجا ميهمان هستم. بهمن تكه‌اى از گه سگ را لاى نان مى گذارد و به جوجو مى‌گويد، ”ساندويچ مى‌خورى؟“ جوجو شادمانه ساندويچ را تا نيمه مى خورد و بعد كه از راز مسئله آگاه مى‌شود سر در دنبال بهمن مى‌گذارد، البته از بهمن كوچك‌تر است و زورش به او نمى‌رسد.

بهمن پسر شيطانى ست يك بار از همه قهر مى‌كند. بخش قابل ملاحظه‌اى از چوب‌هاى حصير پشت پنجره را از جا در مى‌آورد، تيركمانش را برمى‌دارد و به تنها اتاقى كه در طبقه سوم خانه است مى‌رود و پشت در آن‌قدر اثاثيه مى‌گذارد كه هيچ‌كس نمى‌تواند در را باز كند. ماجراجوئى غريبى آغاز مى‌شود. خاله‌مان كه مى داند پسرك طلب محبت مى‌كند يك نفر را به دنبال او مى‌فرستد.
امكان ندارد كه او در را باز كند. بهناز كه از حس ماجراجوئى پر شده به من مى‌گويد بايد به بهمن كمك كنيم. موقع ناهار است. ما به كنار پنجره حياط خلوت مى‌رويم و از آنجا با فرياد بهمن را صدا مى‌كنيم. بهمن پنجره رو به حياط خلوت را باز مى كند. مى‌پرسد، ”چى‌كار دارى؟“ بهناز مى‌گويد، ”اگر گرسنه هستى برات غذا بياريم.“ بهمن مى‌گويد، ”از همين‌جا غذارو مى‌گيرم.“ غذا آماده در دست بهناز است.

بهمن سطلى را با طناب پائين مى‌فرستد. ما غذا را در سطل مى‌گذاريم. بهمن سطل را بالا مى كشد. بعد مى‌گويد، ”براى من تير بياوريد.“ در جنگ چند لحظه قبل با مستخدم خانه كه كوشيده بود از نردبانى كه مقابل پنجره گذاشته شده بود بالا برود بهمن تمام چوب هاى حصير را با تير كمان به پائين انداخته و مرد را وادار به عقب نشينى كرده بود. اين عمليات به نظر ما بسيار جذاب مى‌آمد. رفتيم به سراغ يكى از حصيرها و آن را اوراق كرديم و تيرها را در سطل گذاشتيم و بهمن آن را بالا كشيد. ما در بازى بهمن نقش بسيار موثرى به عهده گرفته‌ايم. اين قهركنان تا آخر شب ادامه مى‌يابد. خاله من بدون علت روشنى بسيار دلواپس است. توجهى كه در اين ماجرا نصيب بهمن مى‌شود بسيار زياد است. او همه را به خود جلب كرده است.

دو روز بعد بهناز تصميم مى‌گيرد قهر كند و به همان اتاق برود. البته من هم با او هستم. ما هم با پيش بينى احتمالى مقدارى اثاثيه با خودمان مى‌بريم تا براى مدت درازى در حالت قهر باقى بمانيم. اما هرچه معطل مى‌شويم هيچكس به سراغ‌مان نمى‌آيد. سر من كم كم سنگين مى‌شود و بى‌اختيار روى زمين دراز مى‌كشم. بهناز دست به صورت من مى‌كشد و مى‌گويد، ”تب دارى.“ از حالت قهر خارج مى‌شود و به سراغ مادرش مى‌رود و درجه از او مى‌گيرد. درجه رقم چهل را نشان مى‌دهد. اندكى بعد مرا به خانه منتقل مى‌كنند. حصبه گرفته ام. كلاس دوم دبستان هستم. شهرام هم حصبه گرفته است. نام او را به طور مستمع آزاد در كلاس اول نوشته اند.

شايعه قوى وجود دارد كه درتانكى آب خوردن مدرسه يك موش مرده پيدا شده. ما در حالى كه از تب مى سوزيم در كنار هم در رختخواب مى افتيم. پدر كه از وزارت دادگسترى كنار گذاشته شده جواز وكالت گرفته و به جنوب ايران رفته است. وضع مالى ما خوب نيست و همگى در يك اتاق، در خانه مادر بزرگ زندگى مى‌كنيم. ما به مدت دوماه، نيمه بيهوش در رختخواب افتاده‌ايم. سيستم غذائى‌مان بسيار افتضاح است.

معلوم نيست كدام دكتر شير ناپاك خورده‌اى اين دستور احمقانه را تجويز كرده كه بيمار حصبه‌اى حق غذا خوردن ندارد. تنها غذائى كه مجاز است آب مرغ است، بدون هيچ مخلفاتى. ما حتى از خوردن آش محروم هستيم. هردو دائم گرسنه هستيم. من دائم خواب غذا مى‌بينم. تا پيش از اين حادثه تنها غذاهائى كه مى‌خورده‌ام سفيده تخم مرغ و كته ماست بوده. از ميان خورش‌ها هم فقط قورمه سبزى را دوست داشتم. اما حالا در روياى غذا تمام غذاها به نظرم خوشمزه مى‌آيند. يك شب كه مى‌خواهم از جا بلند شوم نيمى از موهاى سرم روى بالش باقى مى‌ماند.

عاقبت روزى در غياب همه، من و شهرام به آشپزخانه حمله مى‌كنيم و يك پيت بزرگ پر از خرما پيدا مى‌كنيم. ديگ نان هم پر از نان است. آنقدر نان و خرما مى‌خوريم كه شهرام دوباره حصبه مى‌گيرد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

هر بخش از خاطرات شهرنوش پارسی پور باعث تداعی هایی در خاطرات خودم می شود. خاطراتی که گاه گاه آن ها را در ذهن مرور می کنم، و حالا با خواندن این خاطرات، تداعی های بیشتری به ذهنم از خاطرات خودم خطور می کند.

-- مهدی ، Mar 12, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)