تاریخ انتشار: ۲۶ اسفند ۱۳۸۵ • چاپ کنید    
گزارش يك زندگى- بخش نهم

24 ساعت نشستم و نور را تماشا کردم

شهرنوش پارسی‌پور

نهمین بخش از خاطرات شهرنوش پارسی پور را از اینجا بشنوید

زيباترين آنٍ زندگى
و هركس در زندگى لحظاتى دارد كه زيباترين هستند. من نيز زندگى‌ام سرشار از اين لحظات زيباست، اما اين يكى چيز ديگرى‌ست:

پاريس، سال ١٣٥٦

صبح از خواب برمى‌خيزم. طبق عادت مسواك مى‌كنم و يك ليوان آب مى‌خورم. لباس خوابم را عوض مى‌كنم، بعد متوجه مى‌شوم كه ميلى به چاشت خوردن ندارم. مى‌آيم و روى مبل تختخواب شو در اتاق نشيمن مى‌نشينم و به پنجره روبرو و بازى نور آفتاب در روى فرش نگاه مى‌كنم. هيچ فكر مشخصى در سرم نيست. نور اندك اندك جابه جا مى شود، بعد كم كم ظهر و كم كم عصر و كم كم شب مى‌شود... و شب آرام آرام صبح مى‌شود. من ناگهان به خودم مى‌آيم. تمامى اين بيست و چهار ساعت حتى به اندازه نيم ساعت طول نكشيده است و مهم‌ترين مسئله اين كه هيچ فكر مشخصى در ذهن من وجود نداشته. بيست و چهار ساعت بى‌فكرى مطلق، لذت اين خاطره هنوز در ذهنم جا خوش كرده است.

داستان از كجا آغاز مى‌شود؟
لابد بايد از پدر شروع كرد. پدر از اهالى شيراز است. پدرش يك پزشك تحصيل كرده هند، و پدر بزرگش نقيب الممالك نام دارد و با عنوان نقيب شناخته مى‌شود. پدرم مى‌گفت ماليات هفت طايفه را به نقيب مى‌داده‌اند. بنا به گفته پدرم در بعضى از زيرزمين‌هاى خانه نيايش غل و زنجيرهايى وجود داشته. پس در اين خانه افرادى را تنبيه هم مى‌كرده اند. براى من هميشه اين مشكل باقى بود كه نقيب كه بوده كه ماليات هفت طايفه را مى‌گرفته، و اين هفت طايفه كه بوده‌اند؟

البته با اطلاعاتى كه از مسائل عرفانى داشتم متوجه بودم كه فرقه‌هاى مختلف متصوفه در حقيقت همانند سنديكاهاى كار در زمان قديم هستند، كه همانند هر پديده وابسته به دنياى قديم حالتى معنوى پيدا كرده‌اند. در نتيجه بر اين باور بودم كه جد ما نيز صاحب مشغله‌اى بوده و احتياطاً سنديكاوارى را داره مى كرده است. اين اطلاعات را در اثر خواندن تذكرة الاولياى عطار به دست آورده بودم كه در زندان آن را خواندم. در تذكرةالاوليا به حرفه تمامى عارفان اشاره مى‌شود. روشن است كه عطار به عمد از حرفه اين شخصيت‌ها نام مى‌برد.

بعدها در همان زندان، هنگامى كه كتاب "ملاصدرا" نوشته هانرى كربن، ترجمه ذبيح‌الله منصورى را خواندم متوجه شدم نياى من كه بوده. اين كتاب را خود ذبيح الله منصورى نوشته است، اما آن را به نام هانرى كربن چاپ كرده. هنگامى كه كربن كتاب را مى‌خواند مى‌گويد كتاب بسيار خوبى‌ست.
بگذاريد به همين شكل باقى بماند. منصورى در اين كتاب كه ربطى به ملاصدرا ندارد و بيشتر در برگيرنده حوادث هزاره نخست هجرى در شهر اصفهان، و انتظار مردم براى ظهور امام زمان است، اطلاعات ارزنده اى به دست مى‌دهد. از جمله اين اطلاعات ترتيب طبقات صوفيه است. روشن مى‌شود كه هر قطبى سه نقيب داشته است. گويا اين مقامات نسل اندر نسل در خانواده محفوظ مى‌مانده. پدرم در آرامگاه حافظ گورى را به من نشان داد كه به گفته او گور نياى او در زمان حافظ بود. اگر درست به خاطرم مانده باشد روى اين گور نيز لقب نقيب ظاهر است. پس خانواده پدرى‌ام از طبقات صوفيه هستند.

حالا اين كه آنان ماليات چه گروه هاى شغلى را مى گرفته‌اند من اطلاعى ندارم. از آنجایى كه پدر‌بزرگ من پزشك بوده دچار اين تصور هستم كه بسا خود نقيب هم طبيب محلى بوده است.
اخيرا با مهندس خشنود پازارگاد، پسر عموى پدرم تلفنى صحبت مى‌كردم. او مردى‌ست صد و ده ساله و در لوس آنجلس زندگى مى‌كند. مدتى بود تلفن او را گم كرده بودم كه به طور اتفاقى آن را پيدا كردم. روشن شد كه مهندس خشنود با ماشينى تصادف كرده و يك سال تمام در بيمارستان بسترى بوده و حالا با پایى كه استخوان‌هايش با آهن به هم اتصال پيدا كرده به كمك واكر راه مى‌رود. از انرژى اين مرد صد و ده ساله شگفت زده شدم. برايش گفتم كه دارم خاطره مى‌نويسم و درباره جدمان از او پرسيدم. بنا به توضيح او نقيب يك طبيب سنتى بوده و فرزندانش را تشويق به تحصيل در رشته طب كرده بوده. او مردى بوده موطلائى و چشم آبى و بسيار سلامت و صد و پنج سال زندگى كرده. به هرحال پندار نخستين من كه او بايد به اقوام پيش از آريائيان وابسته باشد غلط از آب درآمد. اما اين خانواده نقيب، شايد اينان در ارتباط قرار مى‌گرفته اند با كسانى كه گياهان طبى مى‌كارند و جمع آورى مى‌كنند.

اينها حدسيات خود من است و ربطى به يك تحقيق درست ندارد. در عكس‌هائى كه در كتاب دليران تنگستانى منتشر شده عكس نقيب و اعضاى خانواده‌اش وجود دارد. در عكس ديگرى پدر بزرگ من دكتر جمال، در كنار آقاى ذوالرياستين، رهبر فرقه شاه نعمت اله ولى ايستاده است. اينان مردانى هستند كه بناست به تنگستان رفته و به دليران تنگستانى كمك كنند. پدر من دو شماره روزنامه به نام "دموكرات" داشت كه به توسط نياى او منتشر مى شده است. در اين دو شماره روزنامه كه من آن را با چشم خود ديده‌ام كاريكاتورهاى زياد و جالبى به چشم مى‌خورد. همچنين عنوان روزنامه جالب و قابل مطالعه است. بدبختانه اين دو شماره روزنامه در دفتر كار پدر من در آبادان در جريان جنگ عراق با ايران از بين رفت.

تا اينجا نوشته بودم، و در اين انديشه، كه بگردم كتاب ذبيح الله منصورى را پيدا كرده و طبقات صوفيه را پيدا كنم، كه براى پيدا كردن سندى به پرونده اى مراجعه كردم، و در كمال شگفتى ديدم كه طبقات صوفيه را از متنى كه نمى‌دانم چه متنى بوده، درآورده‌ام و به طور سرسرى در گوشه نشريه‌اى نوشته‌ام. اين مسئله كه امروز اتفاق افتاد مرا هيجان زده كرد. در نوشتن اين خاطرات دچار شك هستم؟ آيا ضرورتى دارد كه آدم خاطره بنويسد؟ و بعد من كه هستم كه خاطره‌نويسى كنم؟ اين حادثه را به فال نيك گرفتم و مصمم شدم اين خاطرات را بنويسم. حتى اگر به درد يك نفر بخورد كفايت مى كند.
طبقات صوفيه گويا بدين گونه است:

يك- قطب

دو- سه نقيب (لابد هركدام كار ويژه اى برعهده دارند

سه- چهار اوتاد (احتياطاً در رابطه با چهار جهت اصلى و يا چهار عنصر

) چهار-هفت ابرار (شايد در رابطه با هفت سياره اصلى دنياى باستان، و يا هفت ستاره دب اصغر كه ستاره قطبى = قطب در آن جاى سازى مى شود).

پنج- چهل اَبدال

شش- سيصد اخيار

اين مجموعه مى شود سيصد و پنجاه و پنج نفر، كه رقمى‌ست نزديك به يك دور يك ساله سيصد و شصت و پنج روزه. پرسشى كه پيش مى‌آيد اين كه ده نفر ديگر كه هستند؟ و در كجا طبقه‌بندى مى‌شوند؟ البته مى‌دانيم كه در تقويم باستان براى زمان درازى محاسبه پنج روز اضافى مدتى كه زمين به دور خورشيد مى گردد ناشناخته بوده، و بسيار بعد از محاسبات تقويمى شكل گرفته و گاهى به طور جداگانه به مجموعه ماه‌ها اضافه مى‌شده. اهميت عدد پنج گويا به همين علت باشد. اما اگر اين پنج را هم كنار بگذاريم يك پنج ديگر باقى مى‌ماند. اين مقامات كه هستند؟

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)