خانه > شهرنوش پارسی پور > گزارش یک زندگی > منظرههایی که پنهانی دیدهایم | |||
منظرههایی که پنهانی دیدهایمشهرنوش پارسیپور
به خاطر مى آورم از يك پر مرغ ترسيده ام. پر سفيد رنگ بود و كسى آن را تكان تكان مى داد و من به شدت وحشت كرده بودم. چند ساله بوده ام؟ شايد فقط چند ماه داشته ام. من اين حادثه را اينطورى به خاطر مى آورم كه پدرم چند بار گفته بود تو از پر مى ترسيدى. هنگامى كه براى نخستين بار اين را گفت بى اختيار يك حياط را به خاطر آوردم و اين كه نشسته ام. بايد اين خاطره به زمانى بازگشت كند كه هنوز راه نمى رفته ام. روى ايوانى ايستاده ام و هنوز تعادل درستى در ايستادن ندارم. زن بزرگى –كه بعدها متوجه شدم بايد در آن زمان دختر دوازده سيزده ساله اى بوده باشد – در آستانه در اتاقى ايستاده است. لخت لخت است. مثلث سياه ميان پاهاى او به شدت نظر مرا به خود جلب كرده. دختر بچه مى گويد، ”بيا با من بازى كن!“ شايد به سياهى ميان پاهايش هم اشاره كرده باشد. هرچه هست ميان واژه بازى كردن و سياهى ميان پاهاى او رابطه اى در ذهن من ايجاد شده است. در همين موقع پدرم كه عرق گير به تن دارد در اتاق ديگرى را مى گشايد و به من مى گويد، ”بيا اينجا دخترم!“ آيا پدر من دختر بچه را ديده است؟ نمى دانم. احتمالا او را ديده است. دختر بايد در آن موقع آنقدر كوچك بوده باشد كه نتواند محاسبه كند كه ممكن است عمل او را ببينند. پدر كه اين را مى گويد دختر بچه به عمق اتاق مى دود. ديگر چيزى را به خاطر نمى آورم. در اينجا بايد يك سال و دو سه ماه از عمر من گذشته باشد. من در بيست و هشت بهمن سال ١٣٢٤ به دنيا آمده ام. در اين صحنه دختر بچه لخت است. پس بايد بهار يا تابستان سال ١٣٢٦ باشد. روى زمين نشسته ام، در يك ايوان ديگر و با عروسكى يا چيز ديگرى بازى مى كنم. شوهر خاله ام از پله ها بالا مى آيد. او مرد جدى و عبوسى ست. مرا كه مى بيند اخم مى كند و با دستش ميان پاهاى مرا نشان مى دهد. من به خودم نگاه مى كنم. شورتم كنار رفته و تنم پيداست. متوجه مى شوم كه بايد خودم را جمع كنم. جمع مى كنم. بايد دو سال داشته باشم. عقد كنان بهين دختر خاله ام است كه او را بسيار دوست دارم. مرد جوان زيبائى كنار او نشسته است. بهين در اين صحنه پانزده سال دارد. عقد مى شود تا بعد كه بزرگ تر شد ازدواج كند. داماد نقلى را به دهان او مى گذارد. من سه ساله هستم. اين صحنه براى هميشه در ذهنم ثبت مى شود. در همینباره:
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خانم پارسي پور
-- وحيد ، Jan 28, 2007خاطرات شما جالب وخواندني است .من در نبوغ شما هيچ ترديدي ندارم اما فکر نمي کنيد که خاطراتي که شما از يکي دوسالگي خود تعريف مي کنيد مي تواندخاطراتي باشد که در وافع براي شما تعريف شده؟در هر حال هرچه که هست شهامت شما در پرده افکني از گفتار ورابطه جنسي ستودني است.
عزمتان جزم
سلام خانم پارسی پور
من قبلا برایتان پیام گذاشتم و شجاعتتان را در این حرکتی که شروع کردید ستودم.
همین طور برای طنز کلاغستون و آقای نیک آهنگ کوثر - با توجه به برداشت من ازدیدگاههای ایشان در مورد مسایل جنسی که در وبلاگشان هم گاه بیگاه منعکس میشودو اینکه طنزی که در مورد شما نوشتند فراتر ازیک طنز بیطرفانه بود - پیامی گذاشتم به صورت زیر:
( آقای نیک آهنگ کوثر بهتر است نخست فکری برای عقده های جنسی گذشته و حالشان بکنند)
متاسفانه این پیام به این صورت در قسمت پیامها منعکس شده (قسمت : خاطرات سکسی با طعم گوجه فرنگی):
(بهتر است نخست فکری برای عقده های جنسی گذشته و حالشان بکنند)
-- علی ، Jan 28, 2007آقای کوثر با حذف نامشان خواسته اند مفهوم پیام را تغییر دهند.
هر چند پیام من کمی تند بود و لی این عمل آقای کوثر مخالف اخلاق حرفه ای می باشد.ایشان حد اکثر میتوانستند پیام را منتشر نکنند
salam khanoum parsipour
man harf shoma to tasdigh mikonam, va omid varam hamishe movafagh bashid,
-- narrgol ، Jan 28, 2007narrgol
خانم پارسی پور عزيز
ديدن اعضای بدن والدين 1 تجربه جنسی نيست .بطور مثال در کشورهای اسکانديناوی قانون نا نوشته ای برای حضور برهنه در سنا و رختکن استخر عمومی هست و والدين چندان اصراری بر پوشش عورت ندارند حتی من متوجه شدم که مذهبيون (پرتستانها) هم مشکلی با برهنگی ندارند.
زمانه: اینجا صحبت از کشورهای اسکاندیناوی نیست صحبت از ایران است
-- بهداد بردبار ، Jan 31, 2007خواهش مي كنم ادامه بدهيد. دريافت كتاب شما براي ما كه در ايران هستيم اسان نيست. پس اجازه بدهيد با خواندن اين خاطرات - در راديو زمانه - خاطرات كودكي خود را كه تقريبا مدفون شده اند ورق بزنيم.
-- بدون نام ، Feb 7, 2007شهری جان سلام
امشب 28/11 است. داشتم خاطراتت را می خواندم. متوجه شدم سالروز تولدت است. تولدت را تبریک می گم. امیدوارم سالهای سال تندرست و سرزنده باشی و همچنان بخوانی و بنویسی.
چهره ات با آن تل شانه ای که در موهای کوتاهت فرو می کردی در سال 62 همیشه در خاطرم است.
ارادتمند -س
-- س ، Feb 16, 2009