تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

درد را بهانه کرد و رفت

خبر بد مثل توفان می‌آید؛ بی‌ملاحظه و بی‌محابا. پنجره را باد باز می‌کند و پرده مثل یال اسبی که در حال دویدن است، در هوا بی‌تاب می‌شود و باد پرده را پس می‌زند و می‌کوبد به صورت تو.


قیصر امین‌پور

می‌گوید: «قیصر امین‌پور مرد.» جمله‌اش را درست نشنیدم. شاید هم دلم نمی‌خواهد بشنوم. شاید دوست دارم اشتباهی رخ داده باشد. قیصر امین‌پور چرا باید مرده باشد؟

تصویرش جان می‌گیرد جلوی چشمانم؛ با آن برف‌های نشسته بر موهایش؛ با آن پف زیر چشمانش؛ با آن صورتی که انگار همیشه آفتاب سوزانده باشدش؛ با آن خنده‌ای که همیشه می‌آید و نمی‌آید؛ انگار خنده‌اش را باید گران بخری. می‌خندد و عمیق می‌شود لحظه‌ای در چشمانت و تا بیایی چشم به او بدوزی؛ چشمانش گریخته است مثل اسب‌هایی که بی‌قرار راهند.

حالا دیگر قیصر نیست. اینجا چه قدر سخت است خبر رفتن آدم‌ها را شنیدن؛ وقتی که صابری رفت؛ وقتی حسین پناهی رفت؛ وقتی حسن حسینی رفت. نه شانه‌ی رفیقی است از گمشده‌های دیروز که حالا باید دور تابوتی گذشته را و دیدار‌های دیروز را تکرار کنند. یکی دیگر هم رفته است. یکی از آن‌ها که می‌شد ساعت‌ها شعرش را بشنوی یا ساعت‌ها با او بگویی.

جلوی بیمارستان من نیستم؛ عکس‌ها هستند. بیوک ملکی را انگار کوبیده‌اند به دیوار. همان بادی که خبرش را آورد؛ همان توفان. دست بر شانه‌اش می‌گذارم، وقتی روبه‌روی قیصر می‌نشست در آن اتاق کوچک طبقه چهارم سروش نوجوان. موهایش سیاه سیاه بود؛ مثل موهای قیصر که تا برف نیامده بود، یک‌دست سیاه بود.

کمی آن سوتر صدایی «از کوچه‌باغ‌های نیشابور» است که زار می‌زند؛ برای بهترین شاگردش؛ برای آن که شاگردی نکرده، استاد شده بود. می‌شد که دست‌هایش را بازکند تا از انگشت‌هایش غزل غزل کلمه بریزد بر روی کاغذ؛ نوشته شود؛ به سفیدی کاغذ‌ها حرمت بدهد و خدای را بگوید که کلمه را شاعران زیباتر می‌کنند. قیصر کلمه‌ها را زیبا می‌کرد؛ زیبا و نرم و لغزان، چنان که گویی همان کلمه‌ها نبودند که در ذهن و زبان تو اند.

ابوالفضل زرویی نصرآباد، برای قیصر سرود که:

درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه کرد
مرد مهربان از این هوای سرد
خسته بود
درد را بهانه کرد... آه، آه ، آه ، آه
باز هم صدای زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
- ای دریغ آن که رفت ....
- ای دریغ ما ، دریغ مهر و ماه
دوستان نیمه راه.... رود، رود، رود، رود
رود گریه جماعت کبود
در فراق آن که رفت
در عزای آن که بود
«دیر مانده‌ام در این سرا... » ولی شما ، عزیز
«ناگهان چه قدر زود...»


قیصر امین‌پور

سال ۱۳۵۸ بود. می‌گفتیم سپیده سر زده است. کسانی باورش کرده بودند و گروهی از همان بامداد دریافته بودند که آنان «خورشید را گذاشته‌اند و با اتکا به ساعت شماطه‌دار خویش بیچاره خلق را می‌خواهند متقاعد کنند که شب از نیمه نیز در نگذشته است.»

بر این گفته گاه توفانی از خنده می‌زدند. شاعر در همان روزهای اول نوشت: «روزگار سیاهی در پیش است.» ما باورمان نمی‌آمد. در ماه دیده بودیم و دیدن را دلیلی دیگر نمی‌خواستیم.

محسن مخملباف و قیصر امین‌پور و رضا تهرانی و مصطفی رخ‌صفت، تصمیم گرفتند ترکیبی از دین و هنر را در حضیرة‌القدس باقیمانده از بهاییان که با شاهکار فلسفی روحانیت در سال ۱۳۳۵ مطهر شده بود، در تقاطع حافظ و طالقانی گرد آورند. نامش شد حوزه هنری. حسین خسروجردی شد نقاش انقلاب و سید حسن و قیصر شدند شاعر انقلاب و محسن شد سینماگر انقلاب و هر کس طرفه‌ای آورد از شعر و داستان و نمایش و فیلم و نقاشی.

تالار اندیشه‌ای مهیا شد و چندی نگذشته بود که روحانی جوانی به نام زم آمد و حوزه هر روز کتابی منتشر کرد. «دو چشم بی‌سو» با معجزه «استعاذه» بینا شدند و هیچ گریزی برای «توجیه» آنان و انکار انقلاب باقی نماند. «توبه نصوح» آنان را به بهشت انقلاب آورد. آنان را و ما را و هم‌نسلان ما را. آیت‌الله خمینی وقتی نمایش حصار در حصار مخملباف را دید، جمله‌ای از آن را در سخنرانی‌اش نقل کرد، جمله‌ای که آن روزها ضرب‌المثل شده بود.

قیصر در همان سال‌ها «تنفس صبح» را سرود. نگاهی سراسر ایمان و امید به آیت‌الله خمینی در شعر خلاصه خوبی‌های او می‌شود دید...

لبخند تو خلاصه خوبی‌هاست
لختی بخند؛ خنده گل زیباست

پیشانی‌ات تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست

در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست

رنگین‌کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست

فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست

با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آن که ارتفاع تو دور از ماست

سال ۱۳۶۶ بود. یافتن محسن مخملباف در آن روزها مثل پیدا کردن شرافت بود در بازار سیاست. انگار هرگز در هیچ جایی نبود، تازه بایکوت را ساخته بود و بایکوتش کرده بودند. دست‌فروش را نوشت و حوزه با ساختنش مخالفت کرد. محسن هم یکدندگی کرد و رفت و فیلم را با همه آن‌هایی که تا پیش از آن در یک نمای باز نمی‌ایستاد، در یک نمای بسته ساخت.

من دبیر صفحات سینمایی هفته‌نامه سروش بودم و می‌خواستم با این اسب وحشی که به هیچ روزنامه‌نگاری سواری نمی‌داد، مصاحبه کنم. بالاخره پیدایش کردم، قبول کرد. مصاحبه مثل بمب ترکید و اولین اثرش را در حوزه گذاشت.

حوزه هنری تبدیل به دو گروه شد. همه هنرمندان اصلی حوزه یک طرف و حاجی و سید مهدی شجاعی و سه چهار نفر دیگر یک طرف. محسن دیگر طاقت هنر دولتی را نداشت. مثل همه آن ۱۹ نفر، که مهدی فیروزان که آن روزها مدیر و همه‌کاره سروش بود، دعوتشان کرد تا سروش نوجوان را راه بیندازند.


قیصر امین‌پور

محسن مخملباف، فریدون عموزاده خلیلی، قیصر امین‌پور، سید حسن حسینی، بیوک ملکی، فاطمه راکعی، محسن سلیمانی، نقی سلیمانی، سهیل محمودی، طاهره ایبد، مهرداد غفارزاده، افسانه گیویان، صدیقه وسمقی، ساعد باقری، محمدرضا عبدالملکیان و چند نفری دیگر زدند از حوزه بیرون و سروش نوجوان را تشکیل دادند.

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟
چه شد آن آرزوهای بهاری؟

چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری؟ ...

چرا لای کتابی خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟

به دفترهای خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟ ...

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد

خدا می‌خواست باغ آسمان‌ها
به روی ما همیشه باز باشد ...

خدا بال و پر پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند

خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند

سید حسن حسینی شعری سروده بود درباره خرمالوهای باغ حوزه و واجبی صادر کردن حوزه به جبهه که شده بود ورد زبان بچه‌های حوزه در آن سال‌ها. شاید دست‌فروش فقط یک بهانه بود. چرا که نه باغ بلور محسن به باغ خرمالوی حیاط حوزه شبیه بود و نه براده‌های سید حسن حسینی به بریده‌های آن روزها می‌خورد و نه خرمای نارس عموزاده خلیلی شباهتی به خرمالوهای نارس حیاط حوزه داشت.

سال ۱۳۶۶ بود، حوزه هنری در این سال‌ها خانه دوم بچه‌ها شده بود و برای آن‌ها که ازدواج نکرده بودند، شاید خانه اول. اسمش را گذاشته بودند «شب‌های جالب» شب‌هایی که هر کس کار تازه‌اش را برای دیگران می‌خواند و هر کسی هم نظرش را صریحاً می‌گفت. وقتی آن ۱۹ نفر از حوزه رفتند، انگار بی‌خانمان شده بودند.

سروش نوجوان شد جایی برای ماندن. قیصر امین‌پور، فریدون عموزاده خلیلی، بیوک ملکی و مهرداد غفارزاده اداره سروش نوجوان را به دست گرفتند. شد یکی از مهم‌ترین نشریات کشور. قیصر امین‌پور سردبیر نشریه بود و هم‌زمان با آن ادبیات خواندن را جدی گرفته بود. شعر از چشمش و زبانش و انگشتانش می‌ریخت. اگر این جمله را خوانده بود، نگاهی به من می‌کرد و می‌گفت: «جداً؟ کشف کردی؟»

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم؟!

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر برده‌ایم

متولد گتوند دزفول، دوم اردیبهشت ۱۳۳۸، با انقلاب وارد ۲۰ سالگی شد. در آن سال‌ها پدران و مادرانمان دوست داشتند پزشک شویم؛ ما دوست داشتیم جامعه‌شناسی بخوانیم. دکتر شریعتی جامعه‌شناسی خوانده بود؛ جز او کسی را به عنوان دکتر قبول نداشتیم.

دبستان و دبیرستانش را در دزفول گذراند. در سال ۱۳۵۷ برای خواندن دامپزشکی وارد دانشگاه تهران شد. شعر مانعش شد. وقتی دانشگاه‌ها دوباره باز شد، رشته تحصیلی‌اش را تغییر داد. سال ۱۳۶۳ رشته ادبیات را در دانشگاه آغاز کرد.


قیصر امین‌پور

می‌گفت: «آدم که با ادبیات خواندن شاعر نمی‌شود.» اما می‌دانست که با دانشگاه رفتن ادبیات را خواهد شناخت. در همان دانشگاه تهران لیسانس و فوق لیسانس و دکترای ادبیات را گرفت. سال ۱۳۷۰ تدریس را در دانشگاه تهران شروع کرد.

اگر می‌توانستم
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی‌خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه‌ها
فقط یک نفس می‌توانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد
اگر آسمان می‌توانست ، یک‌ریز
شبی چشم‌های درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه‌ها آب و جارو نمی‌کرد
اگر قلک کودکی لحظه‌ها را پس‌انداز می‌کرد
اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را برای کسی باز می‌کرد
و می‌شد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی‌ریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمی‌زد
اگر کوه‌ها کر نبودند
اگر آب‌ها تر نبودند
اگر باد می‌ایستاد
اگر حرف‌های دلم بی‌اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می‌توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را می‌توانستم ای دور از دور یک بار دیگر ببینم!

با محسن قرار گذاشتیم در حوزه، تا آن روز نرفته بودم. محمد تخت‌کشیان بود و بهزاد بهزادپور در یک اتاق کوچک و محقر که مثلاً بخش سینمایی حوزه بود. سال ۱۳۶۶ بود و سر و صدای اکران دست‌فروش.

در حیاط حوزه قیصر و سید حسن و وحید امیری و محسن و بقیه جماعت فوتبال بازی می‌کردند؛ گل کوچک. بعضی که کم‌تر جدی می‌گرفتند، فقط گاهی می‌دویدند که در جمعیت باشند. یعضی دیگر اما قضیه را سخت جدی گرفته بودند. عموزاده خلیلی انگار که علی دایی است، می‌دوید و تنه می‌زد و سخت بازی می‌کرد.

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می‌زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ‌های سبِِِِزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی‌جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

آن‌ها با شعر گفتن و داستان نوشتن و فیلم ساختن، زندگی می‌کردند. روزهای اول هر کدامشان فکر می‌کردند هنر راهی است برای حرف زدن با مردم؛ برای رسیدن به عدالت؛ برای رسیدن به آزادی؛ برای این که مردم خدا را باور کنند؛ برای این که آدم‌ها خوب باشند. می‌شد به جای شعر سرودن، رفت و در جبهه کشته شد.

سلمان هراتی شعرش را زمین گذاشت و رفت به جبهه. جسدش را دوستانش تشییع کردند. شعرش در این حادثه زنده ماند. آنان آرام آرام از آرمان‌گرایی عبور کردند. دریافتند داستان و شعر و سینما برای چیزی دیگر نیست؛ برای خودش است. شعر می‌گویی برای این که نمی‌توانی شعر نگویی. داستان می‌نویسی، برای این که روحت نیاز دارد دنیای تازه‌ای را بسازد. فیلم می‌سازی چون بدون دیدن رؤیایت بر پرده‌ای از زیبایی نمی‌توانی آرام شوی.


قیصر امین‌پور

آن‌ها از این مرز گذشتند. مخملباف در دست‌فروش، حسن حسینی در براده‌ها، عموزاده خلیلی در خرمای نارس و قیصر امین‌پور با «مثل چشمه مثل رود» و «آینه‌های ناگهان»

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال‌های استعاری

لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی‌های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقف‌های سرد و سنگین، آسمان‌های اجاری

با نگاهی سرشکسته، چشم‌هایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری

صندلی‌های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده‌های لب‌پریده، گریه‌های اختیاری

عصر جدول‌های خالی، پارک‌های این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، نیمکت‌های خماری

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری

عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه باز حوادث
در ستون تسلیت‌ها، نامی از ما یادگاری

آن روزها «دشمنان جامعه سالم» را نوشته بودم. روزهایی بود که محسن داشت تدارک عروسی خوبان و بای‌سیکل‌ران را می‌کرد و ما بیشتر در دانشکده صدا و سیما همدیگر را می‌دیدیم و قیصر و عموزاده و بیوک ملکی و مهرداد غفارزاده در سروش نوجوان بودند. دیگر کسی به موضوع داستان و شعر فکر نمی‌کرد. اگر داستان نبود، می‌گفتند داستان نیست.

عموزاده اصرار کرد که بیا «دشمنان جامعه سالم» را در جلسه‌ای بخوان. قبلاً ۱۰ هزار بار توی سرم زده بود که این مزخرفاتی که می‌نویسی، داستان نیست، گفتم مگر نمی‌گویی داستان‌نویسی هنر است؛ این که داستان نیست. گفت: «تو داستان‌نویس خوبی می‌شوی؛ ولی دلیل نمی‌شود که خودت بفهمی که داستان خوبی نوشته‌ای.»

داستان را در جلسه خواندم و کلی تحسین و ستایش بود که در هوا می‌آمد به طرفم. دو سه روزی بعد رفتم دفتر سروش نوجوان. قیصر نشسته بود و روی میزش چند نسخه‌ای از «بی‌بال پریدن» که تازه از زیر چاپ در آمده بود. یک نسخه را برداشت، صفحه اول آن را باز کرد و چیزی نوشت. از این دور نمی‌توانم بخوانمش.

گفتم که می‌خواهم شعری را برایش بخوانم. عاشقانه‌ای بود؛ نمی‌دانم. شاید غزل بود، شاید هم چیزی دیگر؛ این قدر اهمیت نداشت که یادم مانده باشد. شعر را خواندم. قشنگ گوش کرد. بعد با همان خنده جامانده توی صورتش از هزاران سال قبل گفت: «سید! تو داستان‌نویس خوبی هستی؛ روزنامه‌نگار خوبی هم می‌شوی. چه کار داری به شعر.» با ناامیدی گفتم: «یعنی این شعر نیست؟» گفت: «ظاهرش شبیه شعر است، ولی فکر می‌کنم شعر نیست.»


قیصر امین‌پور

لحظه‌ای که خسته‌ام
لحظه‌ای که روی دسته‌های نرم صندلی
یا به پایه‌های سخت میز
تکیه می‌دهم
مثل میهمان سرزده
پا به راه و بی‌قرار رفتنم
فکر می‌کنم
میزبان من
اجتماع کور موریانه‌هاست
موریانه‌های ریز
موریانه‌های بی‌تمیز
میز‌های کوچک و بزرگ را
چشم بسته انتخاب می‌کنند
آه!
موریانه‌های میزبان
ذهن میز‌های ما
جای تخم‌ریزی شماست!

قیصر ترانه‌سرای زیبایی نیز بود. برای بچه‌ها نیز می‌سرود. بسیاری از نوشته‌هایش برای آن‌ها بود. شاید به اجبار زمانه و شاید به خاطر لحن ساده و کودکانه، این شیوه را انتخاب کرده بود. شعرها و نوشته‌هایش برای نوجوانان، جز آن که تمیز و زیبا و شاد است، آگاه‌کننده است.

وقتی با بچه‌ها حرف می‌زند، سرش را پایین نمی‌آورد تا آنان را در همان اندازه کودکی نگاه دارد. سرشان را بالا می‌آورد تا آنان به بالا نگاه کنند و تا بزرگ شوند، بزرگ شوند، بزرگ شوند و به گل‌هایی که یکی دو پیرهن از غنچه بیشتر پاره کرده‌اند احترام بگذارند.

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه‌ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می‌رسد
تو چه فکر می‌کنی
کدام یک درست گفته‌اند؟
من فکر می‌کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!

فضای سیاست از سال ۱۳۶۰ بسته شده بود. برخوردهای تلخ و سخت جوانان تندروی این سو و آن سوی قدرت، همه را از هر چه جدال سیاسی بیزار کرده بود. هنر پناهگاهی شده بود برای آرمان‌های کسانی که آرمانشان را در مجادله قدرت از دست داده بودند.

حتی آن‌هایی نیز که از زندان بیرون می‌آمدند، یا به سوی داستان نوشتن و شاعری می‌رفتند یا به سوی سینما. در آن جا می‌توانستی حرف بزنی؛ آنجا می‌توانستی دشمنت را هم تحمل کنی و شاید با او دوست شوی. از سوی دیگر شاید برایت عجیب باشد که بگویم که در تمام آن سال‌ها همیشه یک نفر بود که شعر تو را تحویل بگیرد.

میرحسین موسوی در تمام سال‌های دهه ۶۰، مأمن هنرمندان بود و وقتی خاتمی به ارشاد رفت، باز هم آن‌ها جایی برای خود داشتند. البته در خانه هاشمی خبری از هنر نبود. وقتی خاتمی آمد، تقریباً همه این گروه پشت سر او قرار گرفتند. اما سال‌های ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۶ سال‌های دشوار بی‌خانمانی هنرمندان بود.

تئوری تهاجم فرهنگی شمشیر را به روی همه اندیشمندان و هنرمندان گرفت. شاید باور نکنی که سردبیر نشریه هنری را که از مذهبی‌های منتقد دولت بود و ترک سیاست کرده بود، با دستور وزارت اطلاعات برمی‌داشتند و زندانی بریده‌ای را که اعدامش به شش سال تبدیل شده بود، جای او می‌نشاندند.


قیصر امین‌پور

از سال ۱۳۷۰ بچه‌ها هر کدام به سویی گریختند، گروهی به سوی شهرت رفتند؛ گروهی خوش گذراندند؛ گروهی کنار قدرت ماندند و نامه‌نویس بزرگان شدند و گروهی دیگر فقط شاعر و نویسنده باقی ماندند.

قیصر نه به گفته سید حسن حسینی که گفته بود «شاعری خم می‌شد، منشی قبله عالم می‌شد» نه منشی‌گری قبله عالم را می‌خواست و نه چنان که گفته بود «شاعری وام گرفت، شعرش آرام گرفت.» نه وام می‌خواست و نه شعرش را می‌گذاشت تا آرام بگیرد. نه مجری تلویزیون شد، نه پیش‌تر از شعرش وارد دکان سیاست شد؛ اگر چه او نیز مانند همه قبیله از عدالت به آزادی رسیده بود.

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
«چامه و چکامه نیستند»
تا به «رشته سخن» در آورم
نعره نیستند
تا ز «نای جان» برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

فریدون عموزاده را باید معاف می‌کردند از سربازی. قرار بود خدمتش را در حوزه بگذراند، خرمالوهای حیاط حاجی که گندید، برگه‌ای به دستش دادند که باید بروی سربازی. جبهه‌ای هم اگر باید می‌رفت، رفته بود.

سید حسن حسینی را از دانشگاه اخراج کردند. وحید امیری دیگر جایی برای ماندن نداشت. محسن مخملباف به کلی رانده شده بود. روزی که تیر خلاص را به پبشانی سعید حجاریان زدند، وحید امیری و دیگران را در بیمارستان دیدم، مثل همه نگران.

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده سرودنم
درد می‌کند
انحنای روح من
شانه‌های خسته غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

گاهی نصیب تو فقط آن درد می‌شود. مثل این که نصیب قیصر درد بود. می‌توانست نباشد؛ اما به نظر می‌رسد که درد را برای کسانی می‌گذارند که طاقت کشیدنش را دارند. قیصر در سال ۱۳۷۸ در یک تصادف شدید رانندگی در راه شمال تا پای مرگ رفت. جسمش از آن پس دیگر آرام نگرفت. کبد و کلیه‌اش مشکل پیدا کرده بود و درمان خارج از ایران هم کاری نکرد. بیماری نشسته بود تا آرام آرام جانش را بگیرد.

دیروز دیگر دردهایش آرام گرفت؛ همه دردهایش. خبر مثل توفان پیچید و شعر لباس سیاهش را پوشید. قیصر رفته بود، برای همیشه.

حرف‌های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از این که باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان


قیصر امین‌پور

کتاب‌هایش:
«تنفس صبح» در سال ۱۳۶۳
«در کوچه آفتاب» در سال ۱۳۶۳
«توفان در پرانتز» در سال ۱۳۶۵
«منظومه روز دهم» در سال ۱۳۶۵
«مثل چشمه، مثل رود» در سال ۱۳۶۸
«بی‌بال پریدن» در سال ۱۳۷۰
«گفتگوهای بی گفت و گو» در سال ۱۳۷۰
«آینه‌های ناگهان» در سال ۱۳۷۲ «آینه‌های ناگهان، دفتر دوم» در سال ۱۳۷۳
«به قول پرستو» در سال ۱۳۷۵
«گزیده اشعار شاعر» توسط انتشارات مروارید در سال ۱۳۷۸
«گل‌ها همه آفتابگردانند» در سال ۱۳۸۱
«سنت و نوآوری در شعر معاصر» پایان نامه دانشگاه که توسط انتشارات علمی و فرهنگی در سال ۱۳۸۳ چاپ شد
«دستور زبان عشق» در سال ۱۳۸۶

‌ ‌

***

مرتبط:
مرگ قیصر شعر معاصر
ناگهان، چقدر زود دير می‌شود...

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آفرین نبوی! می دونی روی دست من کباب شد پیچ خورد آب شد شاعری درقیافه های قیصر نبود اما بی شک منتقدی تاثیرگذارتراز کدکنی بود وقتی به این شهر آمدم هیشکی نمی شناختش چشم همه رو به زور باز کردم که ببینندش تازه راه افتاده بود اما مرد همون شبی رفت که فرداش قیصرت پرید می خوام دوجمله بنویسم کف کنی اینها دو نفر بودند یکی سابقه ی با قدرت رو داشت یکی بر بود. واسه اون یکی نقطه نقطه ایران حاضره که سنگ قبر بشه اما واسه این که دارن توی لندن دفنش می کنن ایرانی درکار نیست خواستم شلوغ کنم تا گورش رو از اینجا ببرن اما قیصر امون نداد فوری مرد بعضی ها حتا بعدمرگ هم بدشانس اند! باری همه جا صحبت از قیصر شد و دریغ از حتا یکی ذکر تیرداد نصری.گفتم ک و ن لق اش نوشتم وقیصرت رو برای بار دوم جر دادم به بچه ها هم گفتم اسمم رو گنده زیرش بزنین و هرجا تونستین بچاپونین اما دیگه اون منتشر نمی شه چون بهشون زنگ زدم که دست نگهدارین.می دونی من تا حالا چیزی از قیصرت نخونده بودم فکر می کردم که شاعرشون فقط سلمان هراتی یه اما حیف امین پور شاعر بود وگواهش همین چند خطی که ازش زدی دستت درد نکنه خوب نوشتی البته قیصر درقبال تو یک اشتباه داشت تو آدم باهوشی هستی و اگر می خواستی شاعر خوبی می شدی باور کن که چرت گفته بوده راستی اینو نوشتم چون تو رو درک می کنم اصلن ک و ن لق تو! نوشتم چون دلم گرفته بود دلم می خواست با یه آدم اورژینال ضعفم رو در میون بذار بخون و حذفش کن

-- خوش بحالت که می تونی ، Nov 1, 2007

آقاي نبوي عزيز
با آن كه از شعر بي‌خبر نيستم ولي، شعر قيصر را چندان نمي‌شناختم، هر چند، آوازه‌اش چندان بود كه هر كس شنيده باشد و هرچند كه سروش نوجوان را در همان سال‌ها براي شاگردان نوجوانم خوانده بودم و به آنها معرفي كرده بودم، ولي در ياد، شعري از قيصر نداشتم و رد پايي از شعر او در خاطرم نبود.
اين مقاله قشنگ شما، در اين صبح پنجشنبه خسته پاييزي، مرا برد به هوايي ديگر، به جايي دور، به خاطرات آن سال‌ها، به كتاب‌هاي حوزه هنري، به فيلم‌هاي مخملباف، به مصاحبه جنجالي نبوي با مخملباف [كه كپي كردم و به دوستان دادم تا بخوانند] و به اين روزها كه بر موي من نيز گرد پيري غباري نشانده و به رفتن، بيش از بودن و ماندن مي‌انديشم و شوري براي گفتن شعري، كمتر مانده، به شعرهايي كه از دلتنگي بود و از آرمان‌هاي برباد رفته:

كسي به فكر لاله‌ها
كه از هجوم سرد دي
فسرده‌اند، نيست، نيست!
چه با دل به ناله آشنا كنم....

نبوي جان
مقاله امروز تو، مرا به هزار باغ خاطره‌ برد، به روزگاري كه ما هم نسلان، هر يك به هزار آرزو دويديم و آخر اين كه مي‌بيني..

نبوي جان
مقاله امروز تو، به ماها كه كمتر قيصر را مي‌شناختيم، قيصر را نماياند كه:
"قيصر شاعر خوبي بود و خوب شعر مي‌سرود، حداقل امروز مي‌دانم كه درد دلتنگي را يكي بهتر از من هم سروده است. شعرهايش را بايد دوباره بخوانم!"

سربلند و موفق باشي.

-- كريم ، Nov 1, 2007

بی‌نظیرید. به علی‌اصغر بگویید از جلو چشمم برود دورهایی که هرگز نبینمش. سید! من هیچ وقت فکر نمی‌کردم پابه‌پای اسکرول ِ موسم، گریه کنم... راستی آن طرف چه خبر؟ خوبید؟ ما واقعاً داریم بمب اتم می‌سازیم؟ ببین، اگر توی صف شیر آمستردام یا برلین یا نیوهمشایر البرادعی را دیدی، بگو بمب اتم ما قیصر بود؛ شفیعی بزرگ کدکن است؛ زرویی نصرآباد است؛ تویی؛ همه‌آنهایی‌اند که می‌بینی پراکنده‌اند... آه، من هنوز دلم می‌خواهد اسکرول کنم صفحه‌ای را که نوشته‌ای...

-- یاسین ، Nov 1, 2007

رنگین‌کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست
in beyt sher be khomeyni neveshte shodeh?

-- al ، Nov 1, 2007

نبوی عزيز
بی آنکه خود بدانی همکلاسی يا شايد بهتر بگوييم حريف تمرينی ام در تحصيل دموکراسی ، ديگر پذيری و با نظر مخالف زيستن هستي.
من معتقد به سکولاريسم و تو همچنان به دنبال جنبش اصلاح طلبی اما به نوعی به بودنت بدجوری عادت کرده ام !
زيبا توصيف کامل نوشته ات نيست ، تاثير گذار و عميق نوشته بودی ، يک جورهايی آبروی ما رو پيش اين همکارهای خارجی بردی هی اشک تو چشمهام جمع شد و خودم را پشت مانيتور قايم کردم!
مقاله ات را ناتمام گذاشته ام برای منزل، بايد آزاد وراحت اشک بريزم!

-- Yaghma ، Nov 2, 2007

آفرین سید ! هر که رفت به هستی پیوست ، هر که این جا مانده است هنوز در باغ هستی نیست> خوشا به حال آنهایی که راحت و صادقانه و پاکانه می روند و یاد خوبی از خود به یادگار می گذارند؛ رفتن وقتی لذت دارد که انسان خودش توان رفتن را داشته باشد وقتی آدمیزاد پیر و فرتوت شد رفتنش لذت ندارد نکبت دارد و همه خوش می شوند که رفت

-- نصرت الله جمالي ، Nov 2, 2007

و قاف حرف آخر عشق است...آنجا که نام کوچک من آغاز می شود
چقدر زیبا نوشتید آقای نبوی.ای کاش تا زنده هستند از آنها بیشتر بگویید.نسل ما قیصر را با شعری در بخش شاعران انقلاب سوم دبیرستان می شناسد و دیگر هیچ.بسیاری مثل من در مورد او طور دیگری فکر می کردیم.پاینده باشید

-- زرتشت ، Nov 8, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)