تاریخ انتشار: ۹ شهریور ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
جلسه‌‌ی نقد و بررسی رمان «سایه‌اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد» برگزار شد

یک شخصیت پیچیده و اقتدارگرا

مهتاب سعیدی

جلسه‌ی نقد و بررسی رمان «سایه‌اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد» نوشته‌ی حسین نوش‌آذر، عصر یکشنبه هفتم شهریور ماه با حضور مشیت علایی، حسن محمودی و الاهه دهنوی در مرکز تحقیقات جامعه‌شناسی و ادبیات راهبرد پیمایش برگزار شد.

مشیت علایی نخستین سخنران این نشست بود. علایی در آغاز سخنانش گفت:

من معمولاً تا یک روز و حتی یک شب، قبل از نشست منتظر هماهنگی‌ها هستم و چون تا یک ساعت پیش از این نشست به من خبری ندادند، در نتیجه فقط به یادداشت‌هایی که هنگام خوانش کتاب برداشته‌ام، اکتفا می‌کنم. من خیلی شفاهاً کار نمی‌کنم و بیشتر ترجیح می‌دهم که [نظراتم] به شکل مکتوب باشد. من فرض را بر این گذاشته‌ بودم که این جلسه برگزار نمی‌شود. این یادداشت‌ها هم در حدود همان یک ساعت وقتی که به من داده شده، از حاشیه‌هایی که کنار کتاب نوشته‌ام، پیاده شده است و اصلاً جنبه‌ی نقد یک‌دست و منسجم ندارد.

واگویه‌های یک شخصیت پیچیده و اقتدارگرا

علایی در ادامه گفت:

رمان «سایه‌اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد» تک‌گفتار یا واگویه‌ی راوی اول شخص دانای کلی است که در هتلی، در کشوری غریب بیدار می‌شود و می‌خواهد بداند که کیست و در آنجا چه می‌کند و بر او چه رفته است؟


راوی جزئیات کاملاً رئالیستی مربوط به خود و خواننده‌اش را در اختیار خواننده می‌گذارد و به نحوی حدیث نفس یا به قول حافظ حسب حال می‌کند. راوی وجدان یا «خودی» هم دارد که همه‌جا همراه اوست و او را در بازسازی سرگذشت او و البته تصحیحش یاری می‌کند. نوعی نیروی کنترل‌کننده که دروغ‌های او را افشا می‌کند و به پردازش نسخه‌ی موثق‌تری از زندگی راوی و اطرافیان‌ او دست می‌زند. البته راوی هم بی‌حضور او نمی‌تواند به کارش ادامه دهد.

راوی شخصیت بسیار پیچیده‌ای دارد، اهل وکالت و تجارت، هر دوست. بسیار بامطالعه، به لحاظ جنسی ناتوان، باهوش، محتاط، انزواطلب، حسابگر و فوق‌العاده قسی‌القلب است. چنان‌چه خودش در جایی مطرح می کند، دو چیز برایش اهمیت دارد: ثروت و قدرت.

در آغاز رمان با بیداری راوی و تأمل او در مرگ و بیداری مواجه می‌شویم. راوی در جایی می‌گوید که از کودکی علاقمند به تعریف کردن داستان‌های غم‌انگیز و ترسناک‌ بوده است. البته به دروغ‌گویی خودش هم اعتراف می‌کند. بر این اساس این گمان برای مخاطب پیش می‌آید که شاید کل روایت، یک گزارش خیال‌پردازانه بیشتر نباشد. ما با فردی مواجه‌ایم که دارای حافظه‌ای متلاشی و خاطرات پاک‌شده‌ای است.

آنچه برای خواننده حاصل می‌شود این است که علم وکالت وشم تجارت و آشنایی با متون کهن از راوی هیولایی ساخته است که از شکنجه و حتی کشتن برادر دوقلویش ابایی ندارد؛ و هرگزاز زمین‌گیر شدن مادرش با تأسف یاد نمی‌کند و از برقراری ارتباط با او و همسرش و دیگران عاجز است.

در تمام داستان، هیچ اشاره‌ای وجود ندارد که راوی، دوست یا دوستانی دارد. به نظر من، کلید شناخت راوی در همان دو آرمانی‌ست که راوی به گفته‌ی خودش، به دنبال آن‌‌هاست: ثروت و قدرت.

بی‌هویتی او، نمایش انسان از خودبیگانه‌ای‌ست که از هویت انسانی خود، تهی و در قالب هیولایی درآمده است. به تعبیر مولوی که: « از اوی، او رفته، پری خود او شده» تفسیر زیبایی از الیناسیون؛ اوی، منظور هویتش است و پری؛ دیو.

این شخصیت، از آسمان پرستاره متوحش است، درگیر ذهنیتی آشفته، متلاشی و بیمار. چنان‌چه خود می‌گوید از رفتن به زیرزمین پریشان می‌شود. شاید این زیرزمین نشانی باشد از درمان خودش. چون می‌گوید توانایی روبه‌رو شدن با خودم را ندارم. رمان حسین نوش‌آذر، واگویه‌های ذهنی در مرز جنون است. البته خواننده کنایه‌ی دراماتیک راوی را که در جایی می‌گوید:« از نظر روحی و عقلی کاملاً سالم هستم» را درمی‌یابد.»

تفاوت‌های ادبیات پست‌مدرن با ادبیات واقع‌گرا در بازآفرینی واقعیت

در ادامه‌ی این جلسه الاهه دهنوی گفت:

من ابتدا کمی در مورد جهان‌بینی راوی، ادبیات پست‌مدرن و تفاوت این دو صحبت می‌کنم. می دانیم که ادبیات رئالیستی بر جهان‌بینی‌ای مبتنی است که یک تفاوت خیلی جدی با ادبیات مدرنیستی و ادبیات پست مدرن دارد. یکی‌از آن‌ها این است که رئالیسم معتقد است که یک واقعیت غایی وجود دارد و دوم این که هنر، توان این را دارد که این واقعیت را بازنمایی کند.

با این نگاه ادبیات رئالیستی ادعا می‌کند که می‌تواند زندگی را با تمام جزئیاتش و با تمام واقعیت‌هایی که در آن اتفاق می‌افتد به تصویر بکشد. ولی در مقابل این، ما ادبیات مدرنیستی و به طور خاص، ادبیات پست‌مدرن را داریم که با یک جهان‌بینی کاملاً متفاوت به زندگی و روایت نگاه می‌کند.

چند مشخصه‌ی خاص این تفاوت را با ادبیات رئالیستی ایجاد می‌کند. یکی از این مشخصه‌ها این است که اندیشه‌ی پست‌مدرن، اعتقادی به وجود یک واقعیت غایی ندارد. دومین مشخصه این است که اگر واقعیت‌های متعددی وجود داشته باشد، درک و شناخت این واقعیت‌ها را غیرممکن می‌داند. و سه این که: با این وصف روایت نمی‌تواند ادعا کند که توانایی بازنمایی واقعیت‌های متعدد را دارد. چهارم این که در اندیشه‌ی پست مدرن، شناخت خود، یک مسئله‌ی ناممکن می‌شود.

انسان در مفهوم اومانیستی‌اش یک ذهنیت یک پارچه و واحد دارد، اما این یکپارچگی در دیدگاه پست مدرن کاملاً از دست می رود. این‌ها از بحث شکاکیت اندیشه‌ی پسامدرن نشأت می‌گیرد و بر این اساس است که در ادبیات پست مدرن ما با بحران بازنمایی واقعیت مواجه هستیم. آثار ادبی دیگر این ادعا را ندارند که یک واقعیتی هست و هنر قرار است آن را به تصویر بکشد. این‌ها در روایت، منجر به تکثر معنایی، عدم قطعیت، فرجام گریزی و عدم شناخت «خود» توسط شخصیت‌های داستان می‌شود.

من این ویژگی‌ها را در این رمان دیدم. اما به این نکته هم اشاره کنم که اندیشه‌ی پست مدرن، پیش از هر چیزی این عدم انسجام هویت انسانی را می‌پذیرد و تظاهر هم نمی‌کند که اگر معنا و قطعیت وجود ندارد، ادبیات یا هنر می‌تواند این معنا را بسازد. هیچ تظاهر و ادعایی هم در این زمینه ندارد. کاری که هنر پست‌مدرن می‌کند این است که این بی‌معنایی را به بازی می‌گیرد. من قصد ندارم که به کار آقای نوش آذر برچسب ادبیات پست‌مدرن بزنم. اصلاً. فقط می‌توانم بگویم که این داستان به نظر من یک کار واقعیت‌گریز یا واقع‌ستیز بود.

تکثر معنایی و عدم‌قطعیت

داستان از آنجا آغاز می‌شود که راوی در هتلی در پاریس بیدار می‌شود و به یاد نمی‌آورد که چرا اینجاست. می‌داند که نامش، یوسف است. نام‌ خانوادگی: بنی‌عالمی. تاریخ تولدش را هم می‌داند و پس از این دیگر هیچ قطعیتی در اطلاعاتش وجود ندارد. به جز این، حضور فرد دیگری را حس می‌کند که یوسف بنی‌عالمی است و در اینجا ما بحث دوگانگی هویت را داریم. حضور وجه دیگر یوسف بنی‌عالمی باعث می‌شود تا جزئیاتی را که فکر می‌کند برای شناخت گذشته خودش به کارش می‌آید و تکه‌های فراموش شده را به یاد بیاورد.

بعد ما صحنه‌ی خروج او را از هتل و تمام جزئیات خیابان، روبه‌رو شدنش با آدم‌های مختلف را داریم. اما هر جا که تکه‌ای از گذشته را به نمایش می گذارد، بلافاصله، آن دیگری یوسف بنی‌عالمی وارد می‌شود و به او تلنگر می‌زند که مطمئنی، آنچه که می‌گویی درست است. مثلاً نحوه‌ی آشنایی‌اش را با ثریا که تعریف می‌کند، یوسف بنی‌عالمی واکنش نشان می دهد و او ترغیبش می‌کند که شاید این‌ها دروغ باشد و ...


بعد او یک روایت دیگر را به ما ارائه می دهد. اما اتفاقی که تا پایان این رمان می‌افتد، جست‌و جوی این آدم برای کشف حقیقت و تکه‌های مختلف واقعیت است ومدام هم احساس ناتوانی می‌کند.اکثر این روایت‌ها متناقض هستند. این همان بحث عدم‌قطعیت است و شما در نهایت هم نمی‌فهمید که کدامیک از این‌ها واقعیت است و اصلاً قرار است واقعیتی وجود داشته‌باشد یا نه!

یعنی نه خواننده به این درک می‌رسد و نه خود راوی. این تکرارها و روایت‌های مختلف باعث تکثر معنایی در متن می‌شود. عملاً هم وقتی داستان تمام می‌شود، تمام سؤال‌هایی که راوی در ابتدای داستان مطرح می‌کند، سرجای خودشان هستند و شما پاسخی برای هیچ‌کدام‌شان پیدا نمی‌کنید.

تلاش برای هویت‌یابی از دریچه‌ی چشم دیگری

اما هویت، بحث دیگری‌است که در این رمان وجود دارد. ما با یوسف بنی‌عالمی مواجه هستیم. یک فرد ذهنیت‌گسیخته، یک عالمی که وجود و هویتش دارای آن یکپارچگی با نگاه اومانیستی نیست و ما مدام با یک دوگانگی در این آدم مواجه هستیم. من و او. من و دیگری و این دیگری هم در خود یوسف بنی‌عالمی وجود دارد و بارها و بارها، مرز بین او و دیگری در این داستان به هم می‌ریزد. اینجا همان بحث« شناخت خود» مطرح می‌شود.

در این قسمت من می‌خواهم از بحث ژیژک بهره ببرم که در تقابل با بحث دکارت قرار می‌گیرد. حتماً آن جمله‌ی معروف را شنیده‌اید که:« می‌اندیشم، پس هستم.» دکارت اعتقاد دارد که «کلیتو» منشأ اعتقاد به وجود خود برای فرد هست. «کلیتو» عبارت است از یک من که به حضور خودش آگاهی دارد و هم به وجود خودش مطمئن است و هم این که مطمئن است که خودش را می‌شناسد.

دکارت معتقد است که حقیقت‌مندی هر‌چیزی معطوف به خودش است. ژیژک در مقابل این دیدگاه فلسفه دکارت قرار می‌گیرد و می‌گوید؛ نه! حقیقت‌مندی هر چیزی خارج از خودش قرار می‌گیرد. یعنی هویت ما، در ما نیست. ما اگر بخواهیم به درک درستی از هستی خودمان برسیم، اول باید جواب این سؤال را در دنیای بیرون پیدا کنیم.

لاکان هم به این قضیه اشاره می‌کند و می گوید: جواب سؤال هویت فرد، همیشه در دنیای بیرون معنا پیدا می‌کند. یعنی هویت، فردیت و شناخت به خود، همیشه با دیگری تعریف می‌شود. به عبارتی می‌شود گفت که جواب این سؤال که من چه هستم یا که هستم، همیشه خارج از ما قرار دارد.

سفر اُدیسه‌وار انسان معاصر برای شناخت خود


حال اگر این ذهنیت بنی‌عالمی را به عنوان آن منبع شناخت در نظر بگیریم، می‌بینیم که این گذشته را فراموش کرده، خودش را به یاد نمی‌آورد و در این حیطه با یک خلا مواجه است. تا وقتی با یک خلا مواجه است چه در ارتباط با خود و چه در ارتباط با بیرون، هیچ وقت نمی‌تواند به درک درستی از دنیای اطراف خودش برسد. یعنی با یک دوگانگی شروع می‌شود و ادامه پیدا می کند تا پایان کار. کماکان، شما این دوگانگی را در یوسف بنی‌عالمی می‌بینید و هیچ‌وقت هم این دوگانگی به یک انسجام نمی‌رسد و در نهایت هم با یک هویت یکپارچه در این اثر مواجه نمی‌شویم.

اما در نگاه به کلیت اثر، از آن لحظه‌ای که بنی عالمی بیدار می‌شود و هتل را ترک می‌کند و قدم‌ می‌زند، با ثریا تماس می‌گیرد و فکر می‌کند که ثریا می‌تواند کمکش کند، و در نهایت به نقطه‌ای می‌رسد که می‌داند فردا قرار نیست به دیدن ثریا برود. این سیر به نوعی برای من، سفر اودیسه‌وار انسان معاصر است. در این که یک تلاش بیهوده برای رسیدن به قطعیت و شناخت خود، اتفاق می‌افتد. فقط با این تفاوت که راوی هم مثل اندیشمندان پست‌مدرن، در نهایت به این نکته می‌رسد که قطعیت وجود ندارد و به دنبال معنای واحد هم نمی‌گردد و آگاه می‌شود به این نکته و حتی از رسیدن به قطعیت هراس دارد. و خواننده هم مثل یوسف بنی‌عالمی با روایت‌های متکثر و متناقض می‌ماند و به هیچ قطعیتی در این زمینه نمی‌رسد.

یک نکته هم در مورد اسم این شخصیت جالب بود؛ یوسف بنی‌عالمی. این یوسف بر خلاف آن یوسفی است که همه ما می‌شناسیم و نماینده‌ی بخشندگی است. ما در این داستان با یک برادرکش مواجه هستیم و یوسف داستان یک تناقض جدی با آن چهره تاریخی یا اسطوره‌ای دارد. یوسف بنی‌عالمی نماینده‌ی انسان معاصر است. به نوعی ما انسان معاصر را در یک سفر کنایی داریم. برای پیدا کردن خودش و درک گذشته خودش برای رسیدن به یک انسجام هویتی که هیچ یک از این‌ها در این اثر اتفاق نمی‌افتد و ما در مجموع با یک ناقهرمان مواجه‌ایم.

نویسنده دستش را رو می‌کند


حسن محمودی سخنران بعدی این جلسه بود. او گفت:

من وقتی شنیدم که جلسه با حضور آقای علایی و خانم دهنوی برگزار می‌شود، با شناختی که از ایشان داشتم، فکر کردم نقد اسطوره‌ای یا روانکاوی که این کار می‌طلبد را آقای علایی انجام می دهند و در زمینه روایت هم، خانم دهنوی صحبت می‌کنند. در نتیجه من تصمیم گرفتم بین این دو صحبت، پلی بزنم تا به نوعی با این دو خوانش، چالش داشته باشم.

من مهم‌ترین چالشی که با این کار داشتم این است که من مخاطب، وقتی این داستان را شروع می کنم، اول از همه از خودم می‌پرسم این شخصیت کیست؟

بعد خیلی زود نویسنده دستش را رو می‌کند که چه بازی‌ای انجام می دهد. من با این ساخت و ساز مشکل دارم. شخصیتی که هویت خودش را گم کرده، اما خیلی زود در چند صفحه بعد می فهمیم، این آدم یک دانای کل هم هست. اتفاقاً هیچ نکته ناگفته‌ای در مورد این شخصیت وجود ندارد. ما می دانیم که او یک برادر علیل داشته که او را کشته، یک مادری داشته و بعد یک زنی وارد زندگی‌اش شده و نارویی به‌ش زده و بعد هم او به فرانسه آمده و حالا بعد از مصرف قرص به نقطه‌ای رسیده که من می گویم این نقطه شروع کار هست.

با این درک که من می‌دانم قصه چیست، اما نویسنده ساخت و سازی برای کارش در نظر گرفته و مشکلی در این میان وجود دارد که من در این سفر سهیم نشدم. همه‌چیز هم روایت می‌شود، یعنی ساخته نمی‌شود. اما چرا نویسنده این کار را می‌کند؟ قرار است چه جهان تازه‌ای با این شگرد ساخته شود؟

یک رمان تلف‌شده

من یاد دو کار مدرن ادبیات خودمان افتادم؛ بوف کور را در نظر بگیرید! که راوی مصائبش را برای سایه‌اش می‌نویسد. در اینجا هم نویسنده در واگویه‌هایش می‌گوید من ذهن دیگری را بلند بلند می گویم. یا رمان «سنگ صبور» را به یاد بیاورید که راوی برای عنکبوتی که روی سقف است، کار را تعریف می‌کند تا ما از این واگویه‌ها به یک داستان پی ببریم. در این کار هم این اتفاق می‌افتد، منتها آیا این داستان از این مرتبه عبور می‌کند و به آن نقطه‌ی پست مدرن می‌رسد که بخواهیم در موردش صحبت کنیم یا نه؟!

یا این که این حرکت هم از آن حرکت‌های قبلی رو‌به جلوتر نیست و می‌شود همین مولفه‌های پست‌مدرنیستی را برای یک رمان دیگر هم در نظر بگیریم.


من فکر می کنم رمان نوش‌آذر، یک رمان تلف شده است. رمانی که می‌توانست خوب باشد اما در نقطه‌ای متوقف شده است. در جهان اسطوره‌ای که می‌سازد و نام برادرها را یوسف و یونس می‌گذارد و... این نگاه به نظر من در کار، در نیامده است.

بحث بر سر چگونه گفتن است

از سوی دیگر آقای نوش‌آذر از نویسندگان مهاجر ما هستند و این کار را می‌توان در جرگه ادبیات مهاجرت هم بررسی کرد. فکر می‌کنم تم مشترک کارهای ادبیات مهاجرت، جست و جوی هویت است. اما از کار پیدا‌ست که نویسنده اشراف کاملی به فضای خارج دارد و از همان ابتدا با اطلاعاتی که می‌دهد، این اشرافش عیان می‌شود. منتها تصمیم گرفته که بنا به دلایلی این اطلاعات را به صورت تدریجی به مخاطب بدهد.

من فکر می‌کنم آن نهایت لذتی که من باید ببرم، یک جایی متوقف می‌شود. من فکر می‌کنم این بازی نیاز به تبحر بیشتری داشته تا این اتفاق نیفتد. اتفاقاً در کارهای شاخص نویسندگان ایرانی مهاجر، دغدغه مذهب هم دارند. این هویت، فقط به بازگشت به ایران محدود نمی‌شود. می‌توانم از رمان « اتفاق آن‌طور که نوشته می‌شود، می‌افتد» مثال بزنم.

البته در آنجا ما حضور شخصیت‌های اسطوره‌ای را در زمان حال بیشتر درک می کنیم. اما اینجا در حد اشاره می‌ماند. من می‌توانم بگویم که نویسنده نام شخصیتش را یوسف گذاشته و با ارجاعات خارج از متن، بگویم که این یوسف نه تنها یوسف گم گشته نیست، بلکه برادرش را هم می‌کشد. یا یونس که در دل ماهی بوده و...کما این‌که نویسنده هم نگاهی به آن روایت‌ها داشته باشد.

نکته‌ی دیگری که من را به شدت در این کار آزار می‌داد، شعرهایی بود که راوی یکدفعه می‌خواند؛ در بیت‌هایی که انتخاب کرده‌ بود، تعمد نویسنده دیده می‌شد. یعنی بخش دانای کل راوی یک اطلاعاتی به ما می‌دهد که نباید و به همین دلیل من فکر می‌کنم وارد بازی‌ای شده‌ام که فقط یک مواردی گفته می‌شود و من با این‌ها همزاد‌ پنداری نمی‌کنم. این رمان متریال خوبی دارد، بحث من در چگونه گفتن است. این توضیح را هم بدهم که منظور از رمان تلف شده، رمانی‌است که قابلیت تبدیل شدن به یک شاهکار را دارد، ولی در جایی متوقف شده است.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)