صدگلجهان ولیانپوردر دو لنگهی استخر را، دست ظریف زن جوانی بازکرد. مایوی دو تکه سیاهرنگی به تن داشت و سینههای گرد و جوانش از زور سفتی میخواستند از زیر سینهبندش بیرون بجهند. تازه از زیر دوش درآمده بود و قطرات آب بر پوست مسیرنگش میغلطیدند و نور کمرنگی را که از روزن سقف استخر میتابید، منعکس میکردند. رانهای خوشتراشش را کرک نرم و ریزِ طلاییرنگی پوشانده بود که برق میزد و چنان صاف و خوشرنگ بودند که بیاختیار میخواستی روی آنها دست بکشی. نشست لب استخر و پنجهی پاهایش را در آب فرو برد و با آرامش خیال به بازی با آنها پرداخت. از حرکت پاهایش، آب موج برمیداشت و موج دایره میساخت و دایرهها هرلحظه بزرگتر میشدند و تا به دیوارهی استخر میرسیدند، پایان مییافتند. تازه شوهر کرده بود و به شهر آمده بود. روسریاش را هنوز به سر داشت ولی زیرشلوارش را دیگر درآورده بود و به جای آن دامن میپوشید و با پای لخت میگشت. اسمش زهرا بود، ولی از بس پوست صاف و اندام کشیده و صورت قشنگی داشت؛ توی خانه به او «صدگُل» میگفتند. شوهرش کارگر شرکت نفت بود و لکنت زبان داشت. چهارمین پسر یک خانواده پرجمعیت بود و وقتی میخواست «صدگل» را بگیرد؛ پدرش به او گفته بود: «حالا چه عجلهای داری؟ بهتر نیست صبر کنی تا اول برادرهای بزرگترت ازدواج کنند؟» او در جواب به پدرش گفته بود: «نه، شا ... ید ... اونها ... مرد... نباشند. من... چرا... باید... صبر... کنم؟» به این ترتیب صدگل زنش شده بود و با هم به اهواز آمده بودند. شهری که در آن از زور آفتاب، از زور بمب و خمپاره، گرما بیداد می کرد. و تا پایت را از خانه بیرون میگذاشتی؛ بوی خاک و شرجی مشامت را آزار میداد و داغی آفتاب پوست تنت را سوزنسوزن میکرد. کولرهای خانهشان همیشه روشن بودند و تمیزی و خنکی خانه به آدم آرامش میداد. رفت و آمدشان زیاد بود و درِ حیاط خانهشان همیشه باز بود. یک روز که از خرید برمیگشتم؛ از دست گرما، و خستگی از سنگینی بار توی دستم، به سایهی جلوی خانهشان پناه بردم. در حیاط باز بود. مثل همیشه. در سایه نشستم و به باز بودن در لبخند زدم. باد میآمد و درِ سنگین آهنی را با خود باز و بسته میکرد. پرزور که میشد در را عقب می برد؛ از زور که میافتاد، در دوباره برمیگشت و نیمهبسته میماند. خبرگزاریهای هلند گزارش دادند که روی یک پل هوایی که از بالای اتوبانی در نزدیکی شهر آمستردام می گذرد؛ سه روز است که زنی ایستاده و به نقطهای دوردست خیره شده است. آنها همچنین تأکید کردند گرچه آزار این زن به کسی نمیرسد، اما خیرهگی نگاهش تا کنون باعث اختلالاتی در نظم ترافیک اتوبان شده است. زن اصلیت ایرانی دارد و از پناهندگان بیجوابی است که چون از طریق خاک فرانسه وارد هلند شده است؛ خطر اخراجش میرود. استدلال دادگستری هلند این است که چون صدگل از کشور امنی عبور کرده است؛ میبایست در همانجا تقاضای پناهندگی میکرد. صدگل این استدلال را قبول نداشت و میگفت: «فرانسه اگر امن بود که مردم عبدالرزاق الجزایری را از روی پل هُل نمیدادند که پرت بشه تو رودخونه و کشته بشه!» صدگل این خبر را اتفاقی از خواهر عبدالرزاق در فرودگاه شلوغ شارلدوگل پاریس شنیده بود. ماجرا از این قرار بود که صدگل در پی یافتن راه خروج از خانمی به زبان انگلیسی سؤال میکند. خانم به فرانسه جواب میدهد که سؤال او را نفهمیده است. صدگل بار دیگر سؤالش را به عربی تکرار میکند. (عربی را او از همسایههای عربش در اهواز یاد گرفته بود). همین عربی صحبت کردن به دل خواهر عبدارزاق نشسته بود و با توجه به تسلطش به زبان فرانسه کمی به صدگل کمک میکند تا از فرانسه خارج گردد. ولی این داستان را کارمندان دادگستری باور نمیکردند و صدگل برافروخته به آنها جواب داد: «در ایران تمام انرژِیام را به کار بردم تا به پاسدارها ثابت کنم که چیزی را که آنها میگویند؛ نیستم. ولی آنها باور نمیکردند و حالا هم تمام انرژِیام را به کار میبرم که به شما بقبولانم همان چیزی هستم که بودم ولی باز موفق نمیشوم.» از سرجایش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در کنار استخر. چنان زیبا راه میرفت که گویی میخواست تمام رعنائیاش را به رخ من و بقیه آدمهای توی استخر بکشد روبروی دیوار شیشهای بلندی رسید که محوطه استخر را از بار جدا میکرد. در حالیکه دستهایش را سایبان چشمهایش کرده بود؛ روی شیشه خم شد تا داخل بار را بهتر ببیند. از بیتابی و انتظار ناخنهای بلندش را روی شیشه می کشید؛ جوری که صدای جیرجیرشان در تنم رعشه میانداخت. بنظر میآمد دنبال کسی میگردد. لحظاتی بعد باسن بهاندازه و خوشفرمش را در بغل پسر جوانی قرار داد و تقریباً تا پایان وقت استخر تکان نخورد؛ یعنی سه ساعت و نیم تمام. عرق تنم خشک شده بود و دهانم مزه شور میداد. فشار گرما و سستی درونم کمتر شده بود. بلند شدم که بروم در خانهشان را ببندم. هنوز راه نیفتاده بودم که یک جیپ لندکروز از خم خاکی کوچه پیچید و از میان من و خانه صدگل عبور کرد. چهار نفر، دو خواهر و دو برادر، توی جیپ نشسته بودند و هنگام عبور هر چهار نفر رویشان را به طرف خانه صدگل گرداندند و نگاهی از لای در نیمه باز به داخل حیاط انداختند. این درست همان موقعی بود که باد پرزور شده بود و در را عقب می برد. صدگل هم عبور جیپ را دیده بود. چون آمده بود توی حیاط تا آب را به باغچه کوچک بیندازد. باغچهای که از زور حرارت آفتاب تابستانی پلاسیده و بیجان شده بود. لندکروز چند متر آنطرفتر ترمز کرد و به سرعت عقبعقب آمد و روبروی خانة صدگل توقف کرد. یک برادر و یک خواهر پیاده شدند و در حالیکه برادر سرش را پایین انداخته بود و خواهر بن چادرش را با دست سفت گرفته بود؛ زنگ در را به صدا درآوردند و با هم گفتند: «خواهر، حجابت را درست کن و بیا دم در لطفاً!» چندین ساعت بود که صدای بمب و خمپاره گوش را کر میکرد. از چهارراه نادری خبر آوردند که گلوله توپی توی یک هندوانهفروشی خورده و قرمزی خون و قرمزی هندوانهها از هم غیرقابلتشخیص است. در «زیتونکارمندی» شب قبل، بمبی هفت خانه را در هم کوبیده بود و تعداد زیادی کودک که در یک خانه جمع شده بودند تا تولد دوستی را جشن بگیرند؛ کشته شده بودند. صبح زود که من رفتم محل بمبها را نگاه کنم؛ دیدم که پاسدارها تابلوی بزرگی را وسط ویرانهها میزنند که رویش نوشته شده بود: «جشن تولد شایعه است». امروز هم چندبار هواپیماها حمله کرده بودند. صدگل به سرعت توی خانه رفت و یک چادر گلدار سرش کرد و آمد بیرون و به خواهر و برادر دم در گفت: بفرمایید، چیزی شده!؟ دودل بودم که بروم جلو مداخله کنم یا نه. میخواستم بگویم این خانم با من فامیل است و اگر چیزی پیش آمده به من هم بگویید شاید بتوانم کمک بکنم. در همین میان صدای غرش هواپیمایی را از بالای سرم شنیدم. آنقدر نزدیک آمده بود که روشنی رنگ آلومینیومیاش به چشم میخورد. صدای برخورد سنگینی به گوشم آمد. دخترک از بالای سرم شیرجه رفته بود و صدای برخورد تنش با سطح آب مرا از جا پرانده بود. چند متر آنطرفتر همچون عروسی زیبا از آب بیرون آمد و از پلهها بالا رفت و دوباره با شیرجه رفت زیر آب. هالهای از روشنایی بر تنش افتاد. موجی که از قیچی شناکردنش ایجاد شده بود از روی اندامش عبور کرد و به نظر میرسید بدنش تکهای از طلای مذاب و لرزان است که در آب حرکت میکند. با نگاه، مسیر حرکتش را دنبال کردم و چشم به زیباییهای تنش دوختم که نرم و سبک میلغزید و به هزار شکل درمیآمد. با خودم فکر کردم، صدگل هم حتماً اندامی به همین خوشرنگی و خوشتراشی داشت. پس از مدتی طولانی که زیر آب ماند و از زیادی نفسش، مرا به تعجب انداخت؛ همچون زیردریایی خوشرنگی سرش را از زیر آب بیرون آورد، سینه آب را شکافت و شناکنان به طرف من آمد. وقتی به دیدارش رفتم نرمهبادی میوزید که بوی شرجی داخل استخر را میداد و در آن لحظه سه روز بود که از ظاهرشدنش روی پل میگذشت. هنوز در همان حالت ایستاده؛ یعنی همانطور که تصویرش از کانال تلویزیون محلی آمستردام پخش شده بود؛ به نردههای محافظ پل تکیه داده بود و پروندهای قطور در دست داشت و مهمتر از همه نگاه حیران خود را به دوردستها دوخته بود. عمل او به جز نظر پلیس و چند خبرگزاری کوچک، نظر چندان دیگری را به خود جلب نکرده بود. سفارت ایران به نقض حقوق بشر در هلند و بهخصوص نقض حقوق شهروندان ایرانی توسط دولت هلند اعتراض کرده بود. صدگل دامنش را محکم گره زده بود و گره را محکم در دست داشت. دلم میخواست با او حرف بزنم. اصلاً برای همین آمده بودم که با او حرفی بزنم. نزدیکش که رسیدم؛ صورتش را برگرداند و نگاهم کرد. گفتم: «صدگل خانم تورا خدا اینقدر اینجا نایستید. بیایین بریم خونه ما، نوار خانم دلکش را گوش کنیم که تازگیها آقای افتخاری خونده.» خیره به من نگاه کرد و با صدای خفه و گریهآلودی گفت: «تو هم فکر میکنی من دیوونهام؟» شرمزده گفتم: «نه، فقط فکر کردم دلتون تنگ شده و منم تنها فامیلی هستم که شما اینجا دارید.» رویش را برگرداند و محل چندانی به من نگذاشت. رنگ چهرهاش مات و مهتابی بود و سردی رفتارش را دوچندان میکرد. کمی این پا و آن پا کردم و بعد راهم را گرفتم و برگشتم. چند روز بعد شنیدم که پلیس او را به زور به کمپ برگردانده است. صدگل آمد دم در. خواهر به او گفت: «خواهر بیا سوار شو.» صدگل سراسیمه پرسید: «برا چی؟ اتفاقی افتاده، چیزی شده!؟» خواهر و برادر با هم گفتند: «نه خواهر، چیز مهمی نیست. فقط با ما بیایید مرکز. چند تذکر راجع به حجابتون هست که باید بهتون بدیم.» صدگل را با همان چادری که سرش بود با خودشان بردند و در را هم بستند. در دیگر صدای غژوغژ نمیداد. شوهرش همهجا را دنبال او گشت. ولی نتوانست خبری از او به دست بیاورد. سه روز بعد، یک صبح خیلی زود، خودش برگشته بود. زیرشلوار کلفتی میپوشید؛ دامنش را از وسط گره میداد و گره را محکم با دست میگرفت و مرتب با خودش میگفت: «یه چیزایی رو پاهام راه میرند. پردهها را بکشید که کسی نبینه.» دخترک از کنار من گذشت و به طرف دوستپسرش که تازه از راه رسیده بود؛ رفت. دستاش را بطرف او دراز کرد تا خود را از دیواره استخر بالا بکشد. دوستپسرش در نیمهراه دست او را رها کرد و دخترک با پشت محکم به سصح آب خورد و آب به اطراف پاشید. به خنده افتادند. این کار را چندینبار پشتسرهم تکرار کردند و بیشتر خندیدند. هنوز نیمساعت از شروع کار استخر نگذشته بود که خیلی از دوستان دیگرشان هم به جمع آنها اضافه شدند. همه همدیگر را هل میدادند و توی استخر میانداختند. از زیادی آدم، دیگر او را نمیدیدم. خورشید از روی سقف شیشهای استخر عبور کرده بود و تاریکی عصر همهجا را گرفت. از آدمها فقط سایههایی میدیدم که چرخ میزدند، غلت میخوردند و به نظرم میآمد سوسکوار روی آب شنا میکردند. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
انس روایت با عدم امتداد زمان و مکان چهار چوبی نا متعارف ولی ماثر میسازد. ابهام حکایت بخصوص در پاراگراف پایانی هوشمندانه و تنها شبهه تمثیل سوسکهای روی اب استعاره را چند پهلو و محتوای ایده را در داوری فرهنگی رنج میبرد! با ارزوی موفقیت
-- Okar Hati ، Sep 17, 2009استاد دارد همه كاره مي شود انشالله!
-- بدون نام ، Sep 18, 2009