تاریخ انتشار: ۲۱ شهریور ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
نقدی بر کتاب «فراز مسند خورشید»

روزی که ادبیات ایران پر از پرنده بود

طاهره بارئی

«فراز مسندخورشید» را ازین‌رو برای نقد انتخاب می‌کنم که اگر نگویم قهرمان اصلی، ولی دست‌کم یکی از قهرمانان اصلی آن یک پرنده است. پرندگان ازکوچک و بزرگ، در تمام فصول کتاب پرواز می‌کنند. امری که بعد از دوره‌ی سیمرغ و ققنوس و منطق‌الطیر، در ادبیات مدرن ما منسوخ شده‌است.

پرنده‌ی اصلی کتاب که از همان صفحات اول پا به خانه‌ی داستان می‌گذارد، یک کبوتر پاپری‌ست. مهدی، دوست نزدیک راوی، آن‌را روح مادر خودش معرفی کرده و پرنده از آن پس، روح ِ مادر مهدی نام می‌گیرد. به این ترتیب، پرنده در رمان اولاً نمادروح است و ثانیاً جنسیتی زنانه می‌یابد.

پاپری بعد از مدتی ناپدید می شود اما دو پرنده‌ی زیبای دیگر به جای خود می فرستد. باز به تعبیر مهدی این امر تفسیری پیامبرانه یافته و بشارت بخش ِ ورود دو زن به زندگی مهدی و راوی (سلیم) است. این مسئله در رمان واقعیت پیدا کرده و رابطه‌ی مهدی با همسر سابقش گرم می‌شود، و سارک (باز از نام سار، یک پرنده، گرفته شده) به زندگی سلیم وارد می‌شود.

سارک که در اواخر رمان ظاهر می شود، عینکش را برداشته و نگاه (بینش) زیبایش را عرضه می‌کند. او با چشم باز کردن در رمان به عنوان زن ایده آل زبان فارسی به‌دنیا می‌آید. او کف‌بینی می‌داند. این‌را نزد مادربزرگش آموخته و این ارثیه‌ی زنانه را در مورد سلیم، با دیدن دست او، به الهام و خلاقیت تبدیل می‌کند.

سلیم که از کودکی در آرزوی نقاشی مرتب با عکس‌العمل منفی اطرافیان ناکام مانده است، با حلول کلام سارک در او، که به او می گوید تو نقاش هستی و فقط باید نقاشی کنی، شروع به نقاشی می‌کند. سارک ریز‌ترین حرکات سلیم را می‌بیند و معنای آنرا می داند. او صاحب بصیرت است.

نسیم خاکسار، «زن» و «زنانگی» را در داستانش، «بال» می‌دهد و آنها را به پهنه‌ی آسمان می‌فرستد. به «فراز مسند خورشید». راوی برای پرنده‌ها که زن هستند، علاوه بر جایگاه مادری، قدرت پیامبری و الهام می‌بخشد. کلام آنها به فعل در می‌آید. آیا این صورتی از الوهیت نیست؟
نام یکی دیگر از قهرمان کتاب، یک زن، که در غالب فصول رمان حضور دارد، شیده است. این همان خورشید نیست؟


در یکی از صحنه های پایانی کتاب، که سلیم ( راوی) به نقاشی روی آورده، شیده را کنار او روی چمن ها می بینیم، که با کاکلی طلائی خود را به شکل خروس‌زری درآورده است. پرنده ی زرین چمن‌زارهای داستان، یک زن است.

خاکسار در این رمان وارد روح زبان فارسی می شود، که در آن، زن مرکز معنوی و خورشد عشق و الهام و معرفت، پیرامون خویش است. نویسنده، اولین ملاقات سلیم را با سارک، در قلعه ای کهن ترتیب می دهد که قدمت آن به چند قرن پیش می رسد. حاکی از کهن بودن خاطره ا یست که تلاقی روح ایرانی با جلوه ی زنانۀ الوهیت داشته است.

سوالی که نویسنده، رمان خود را بر مرکز آن می پروراند، این است: اگر روزی با آزاردهنده‌ی پیشین خود روبرو شوی چه می‌کنی؟
و پاسخی که پیدا می کند اینست: به‌سرعت او را که سمبل فلاکت است ترک می‌کنی و به سوی عشق می‌روی. راوی اسدی را وامی‌نهد و سارک را می چسبد.

نسیم خاکسار که از نسیم به سلیم (راوی داستان) تبدیل می‌شود، سِلم، سلام، و صلح مندرج در زبان فارسی را بر می‌گزیند. او زورآزمائی، تناقض و تنافر را کنار می‌زند. به مکانی در زبان فارسی نزدیک می شود که حافظ شعرش را از آن نقطه می‌سراید. خرابات! جایگاه صلح و سرور. (مراجعه کنید به مقاله‌ی «ازحافظ تا هدایت»، کتاب «ما در فرهنگ پدر–دختر زاده شده ایم»، به همین قلم).

این نقطه را امکانات زبان فارسی به ما عرضه می‌کند و آنان‌که به سفر در این زبان می پردازند، و به روح آن دست می‌یازند، ساکن این نقطه می شوند. ازاین نقطه همواره در ادبیات، پنجره‌ای به سوی جهان مینیاتور ایرانی باز شده‌است. به سوی جهان مینویی، جهان شهود.

در صفحات پایانی کتاب، سلیم که به امر سارک نقاشی پیشه کرده است، از طوطی‌هایی بر فراز درخت بید سخن می‌گوید، که او می‌بیند و بقیه نمی‌بینند. سلیم می‌خواهد این درخت را با طوطی‌های نهانش ترسیم کند. این همان درختی نیست که صادق هدایت نیز وقتی از دریچه‌ای یک لحظه به جهان نامرئی چشم می‌گشاید، آن‌را می‌بیند؟ با جویباری و دختری که به او گلی تقدیم می‌کند؟ آب روان و چمن‌زار و درخت و بید نیز در متن نسیم خاکسار حضور دارند، و جامی که تقدیم می‌شود.

سرراهم از خانه به کتابخانه، کنار کانال آب، بید مجنونی بود که تو این یک ماهه هر وقت با دوچرخه از کنارش می گذشتم نظرم را می گرفت. شاخه‌های درهم و پیچ‌در‌پیچ‌اش یک‌جورهایی من را یاد درختی می‌انداخت که آن‌روز پشت سر ژان مورو توی قلعه دیده بودم. یک روز ظهر وقتی داشتم از دور نگاهش می‌کردم، دیدم عوض شده است.

شاخ و برگ‌هایش که توهم پیچیده بودند، شکل دو تا طوطی سبز بزرگ شده بودند. ترسم همه این بود که نتوانم درخت را آن‌طور که دیروز دیده بودم ببینم. برایم بارها رخ داده‌بود و در ترکیب و هم‌نشینی ِ چیزهایی در کنار هم، شکلی دیده باشم ولی آنقدر زودگذر که بعد هر کار می‌کردم نمی‌توانستم دوباره ببینمش. وقتی رسیدم، شیده هم پیداش شد.... یک کیف پر از خوردنی و چیز های دیگر با خودش آورده بود.ص۱۷۳

رمان خاکسار اساساً با چشم گشودن به حضور یک جهان نامرئی آغاز می شود، که ما را می نگرد. جهان برای خاکسار در تمام قطعاتش، هشیار می‌شود و به حرف در می‌آید. حتی مرده‌ها وقتی شجاعتی از قهرمان کتاب سر می‌زند، برایش دست میزنند. آن‌ها هم زنده‌اند و زندگی را دنبال می‌کنند.ژ

بازی را اولین بار میز توی اتاقم یادم داد. کافی بود کمی بی‌توجهی کنم، یا حواسم جای دیگری باشد تا یکی از آنها بازی‌اش را شروع کند و کاری کند که مایه‌ی تعجب و حیرتم شود. بالاخره به این نتیجه رسیدم دارند با من بازی می‌کنند. و این درست وقتی بود که داشتم یکی را تعقیب می‌کردم. بی آنکه متوجه شوم همانوقت خودم هم دارم تعقیب می شوم. ص۸
حقیقتی ماورای محسوسات بر اراده و تصمیمات او سایه می‌افکند.

این حس، در پایان به دیدن طوطی‌های پنهان در خطوط و شاخ و برگ‌ها منتهی می‌شود.

حرکت نویسنده از جهان فلاکت‌ها، فحاشی، توجه بیش از حد به وظایف سلولی بدن، به سوی عشقٰ، تعالی و زیبائی، هر چند به کندی صورت می‌گیرد، اما موفقیت‌آمیز است. نثری بسیار زیبا، گاه چون خورشیدی از میان صحنه‌های عق‌زدن، دشنام و درشتی و جهالت، ظهور میکند.

"هر چه بیشتر نگاه می کردم بیشتر در آنها غرق می‌شدم. در همان گیجی‌ها و غرق شدن‌ها، رنگ‌هایم را قاطی می‌کردم و نگاه‌کنان به درخت، نرم‌نرم درختم را پربرگ می‌کردم. آسمانش را قطعه‌قطعه می‌گذاشتم. میان آن دایره‌های خالی و رخشانی آفتاب را می‌نشاندم بر کاکلش، در چند جا، و جلو می‌رفتم با هلهله‌های زیر پوستم و زمان را از یاد برده‌بودم که یکهو احساس کردم طوطی‌هایم را دارم می‌بینم. نزدیک به خودم بودند، با گرمای پوست زیر پرشان و بی‌تابی حس هایشان از بودن باهم و یافتن یکدیگر زیر آن‌همه سبزدرسبزی که می‌ریخت از هر سو روی آنها."ص۱۸۴

حرکت ابتدایی نویسنده برای نجات خود و یارانش از دست فلاکت، هدیه‌ی عشق و راه‌یابی به روح زبان فارسی را دریافت می‌دارد. او موفق می‌شود طوطی‌هایی را از این جهان با خامه‌اش به این سوی آورده، و آن‌ها را قابل دید کند.
«... دست لرزانش را درست گذاشت روی سر یکی از طوطی‌ها و گفت: بیا! این سر خوشگل اولی که آفتاب افتاده روی کاکلش. این هم گردنش که باد افتاده توش و پرهاش را راست کرده. این‌هم طوطی دومی که به ناز سرخم‌کرده برابر اون یکی. و این هم دو تا بالش که کشیده‌شده تا پائین.»ص ۱۸۹

ظهور و چشم‌گشایی ِ زنی چون سارک در رمان نسیم خاکسار، رابطه‌ی مستقیمی با دور شدن از ترس‌ها و نگرانی‌هایی دارد که فصل های اول کتاب را دربر گرفته‌بود. وقتی که ترساننده (در رمان = اسدی) چنان مفلوک به نظر می‌رسد، که باید از او دور شد و کناره گر فت. آنگاه، ازقلعه‌ای دیرین زن دانا و الهام بخش پدیدار می‌شود.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

نقد جالبي بود. از اين گونه نقدها در توبره ي ادبيات پرسيكا بسيار خالي است اگرچه آخور از آن پر ست.

-- بدون نام ، Sep 12, 2009

منطق پرنده ها در ادبيات مدرن گلباجي حضور ندارد در جهان ادب مدرن اما هست! آجبا!

-- بدون نام ، Sep 12, 2009

این دو تا چقدر عصبانی شدن! عجب غیظ و غضبی ! مگر در مورد کتاب ِ اینها نوشته اند؟ فکر نمیکنید با آخور و گلباجی و این حرف ها خیلی خنده دار می شوید ؟ چه ربطی به نوشته داشت؟

-- تورج ، Sep 13, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)