خانه > پرسه در متن > داستانخوانی > نیش عقرب - بیتا ملکوتی | |||
نیش عقرب - بیتا ملکوتیبیتا ملکوتی
در یک مکعب نارنجی هستم. نارنجی تیره. مکعب دو در سیاه دارد. یکی برای وارد شدن، یکی برای خارج شدن. سرد است. سکوت است. چهارفرشتهی برهنه از فراز کلیساهای بینام و نشان، خیره و گنگ نگاهم میکنند. سفیدند و کوچک با خطهای منحنی بر کتف، ران و نشیمنگاه. انحنای گونه، شکم، بالها و آلت تناسلی مردانهشان از پشت قاب شیشهای تابلو سمت راست دیوار، انعکاسی درخشان دارند. مثل سایهی انارهای باغچهی یک وجبی حیاط خانهی نوری جان توی آب سبز حوض... وقتی پسر همسایه به هوای افتادن توپ پلاستیکی از توی کوچه بپرد روی کریدورهای کنگرهدار خشت و گلی و از آن بالا من را دید بزند که زیر سایهی دیوار عقبی دارم کتاب میخوانم و حواسم نیست که پیرهن از روی پاهایم کنار رفته.
دایی موسیو میگفت: نوری جان باز برات خواستگار پیدا کرده لیلا... دایی موسیو میگفت: همهاش تقصیر این ژان کوکتوست. دایی موسیو انار را از توی حوض برمیداشت و میگفت اروتیکه نه لیلا؟ عمه اقدس جان هم زیر لب غرغر میکرد که موسیو! چی بلغور میکنی دم گوش این دختر دم بخت. و من در آن شهر کویری کوچک و خاموش، پشت چادرهای سیاه و گلبهی، چشمهای خمار نیر، تکه بریده عکس ملکه ثریا لای دیوان شمس آقاجون شریعت، و در میان انگشتهای قوی دست پسر همسایه به دنبال خطوط اروتیک میگشتم. روی دیوار روبهرویی یک نقاشی است. نقاشی عروسی کشیده کوتاه و چاق. دهانش یک خط عمیق است و دست و پایش چهار دایره. عروس دارد با عشق و اشتیاق به داماد کچل و عینکی نگاه میکند. گوشهی سمت چپ تابلو نوشته: برای عروسی لیلا و جواد... با احترام دایی موسیو... پاریس... مارچ ۲۰۰۰ - لیلا گریه نکن... جواد روشنفکره...حداقل از اینجا مبرتت... دیگه لازم نیست این چارقدو هم مثل لچک بندازی رو سرت. مجلهی استودیو را میگذارم زیر دستم تا داستانی بنویسم. من نویسنده هستم و چه اهمیتی دارد اگر بگویند نویسنده خودش را مینوسد. من خودم را روی صورت زیباترین مرد جهان مینویسم. بالای صفحه هستم. سطر اول. روی موهای آشفتهی زیتونیاش که اندک انحنایی در انتهایشان دارند. موهای من انحنا نداشت اما پرپشت بود و بعد از ظهرهای گرم تابستان وقتی همه زیر کولرهای آبی چرت میزدند، در میان انگشتهای دست پسر همسایه شره میکرد. - آخ چه قدر تو خوشگلی لیلا.... و من چادر گلبهی را میکشم روی موهایی که از دو طرف بستهام. پسر همسایه که یواشکی آمده توی هشتی میگوید بزن کنار چادرو بزار موهاتو ببینم. بعد کشها را میکشد و کشها را با خرمهرههای آبیاش میگذارد لب فرورفتگی گنبد توی دیوار و موهای لختم شره میکند لای انگشتانش و آن یکی دستش توی پیراهنم دنبال انارها میگردد. اینجات... اینجات... اینجات... حالا رسیدهام به پیشانی بلند و متفکر آقای لا و ابروهای وحشیاش. نزدیک چشمها. طاقت ندارم میخواهم زودتر برسم به چشمها. چشمهایی که هر رنگی را میشود در آنها دید. چشمهایی که میشود ساعتها به آنها خیره نگاه کرد بدون نشانی از خستگی... آقا جون شریعت میگفت این چشا مثه چند تا تیلهی شکستهن قاطی هم... استغفرالله.... استغفرالله... خدایا از شر شیطون به تو پناه میآرم... فکر میکرد من ندیدمش وقتی عکس ملکه ثریا رو قایم میکرد زیر ترمهی جهازی مامان نرگس روی طاقچهی اتاق اندرونی خانهی نوری جان. رسیدهام به خطوط تیز گونههای جود لا. جواد میگوید خطهای تیز از خطهای منحنی زیباترند. میگوید: زیبایی یعنی خطهای عمیق روی پیشانی زنان معدنچی ایالت تگزاس... یعنی خطهای تیز زخمهای روی کتفشان، یعنی ناخنهای سیاه شدهشان... یعنی دررفتگی جورابهای کهنهشان در میهمانیهای کارگری شرکت فونیکس... زنهایی که بوی زغال سنگ میدهند. بوی زغال سنگ آدم را نشئه میکند. بوی نفت هم که میپیچد توی اتاقهای اندرونی خانهی نوری جان، من دلم آشوب میشود. نوری جان بساط خورشت بادمجان را وسط مطبخ بر پا کرده و پلوی روی هیزمها که با روغن کرمانشاهی، مارهای تمام شهر را از سوراخها بیرون میآورد و میرقصاند، دیگر آماده شدهاند. خورشت بادمجان را با چشمهای خمار میخورم. چشم غرههای عمه اقدس جان و عمه اشرف جان هم کارساز نیست. میخواهم بروم روی پشت بام پسر همسایه را صدا بزنم تا با هم نون بیار کباب ببر بازی کنیم. - تو دیگه بزرگ شدهی لیلا... حالا میتونم یه رازی رو بهت بگم. تا حالا عقرب نیشت زده؟ بوی نفت و هیزم و بادمجانهای سرخ شده که دور خانهی نوری جان میپیچد، من را میپیچاند و با عقربها میرقصیم... با همان شکم گنده و لپهای آویزانم که خطوطی منحنیاند. جواد میگوید: من از خطوط منحنی بازاری ژان کوکتویی عقم می گیره... حالا که رسیدهام به لبهای زیباترین مرد جهان، میخواهم با لبها تنها باشم. پسر همسایه میگوید: نیش عقرب کیف داره... تهران، پاییز ۸۴ درباره نويسنده: کتابهایش عبارتند از: مسیح و زمزمههای دختر شاهنامه (مجموعه شعر)، تابوت خالی (مجموعه داستان)، داستان امروز نقد امروز ( یک داستان در مجموعهای از شش نویسنده)، دهان ۳ (یک داستان در مجموعهای از چند داستان و شعر)، اسطورهی مهر (زندگی و سینمای سوسن تسلیمی)، مای نیم ایز لیلا (رمان، در دست چاپ) |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
aakheraash yek kam erotic bood :-p
-- AmirT ، Aug 25, 2008به به بی تا جان
-- ماهمنیر ، Aug 26, 2008و تبریک برای داستان
Such a great work. I enjoyed reading the story. Good luck.
-- leila rahmati ، Aug 28, 2008موفق باشی دوست من.
-- برزو ، Aug 30, 2008After seeing your picture I have to admit that I am jealous of the neighbor boy!
Congrats on a story that reveals certain aspects of the Iranian life.
-- پروهر ، Sep 1, 2008It was lovely like herself ,good luck
-- Mitra ، Sep 1, 2008استفاده ابزاري از موضوعات پيش پا افتاده...
-- ح.ش ، Sep 5, 2008راستي؛
اروتيكه!
کلی خاطرهایام کردید با این داستان زیباتان!
ممنون!
-- محمد علیجانی ، Sep 8, 2008شاد و موفق باشید!
بسیار لذت بردم بخصوص از اخر داستان
-- آتیلا اسکندانی ، Sep 11, 2008اين داستان را شنيده بودم از خودت.
-- مرتضا ، Sep 28, 2008ولی بازنویسی اساسی شده و گسترش پیدا کرده ....
-- بی تا ، Sep 29, 2008.سلام .داستان رو خوندم وفکر کردم که چقدر این حس نوستالژیک رنگ ولعاب میده به فضای داستان واونو خواندنی میکنه.آدمی همیشه گذشته رو زیبا تر وبسامان تر تصور میکنه وحسرت تجدید دوباره اونو داره .اماواقعا یک داستان برای چی نوشته میشه وضرورتش کجاست.چه تجربه ویا اندیشه ای رو انتقال میده ویا ایجاد میکنه..یه نیرویی در ما بوجود میاد .هی انرژی میگیره وزیاد میشه وبعد میخواد سرریز بشه ودر قالب یه داستان یا یه نقاشی جلوه پیداکنه. اما واقعا هر تجربه شخصی ظرفیت عمومی شدن داره؟
-- bijan_h145@yahoo.com ، Sep 30, 2008به هرحال خانم ملکوتی قلم روانی دارند وبرنحوه بیان داستان تسلط دارن وبرایشان موفقیت آرزو دارم. ضمنا ایشان بسیار شیرین و زیبا هستن. لابد آن بیت آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری توصیف ایشان ست.
akharin bar ke shomara didam toye salone molavi bod be onvane montghed va man be on vane khbarnegare irna.. esme kar yadam nist .. ama har 2 ma .ghmgin va asbani bodim ke baz ham be zan tohin shode ...emrooz ke axetan ra didam partab shodam be salyani ke gozashte...rasti hanooz iranid?
-- sh ، Oct 17, 2008ادبیات باز سازی جهان بیرون از ذهن است بوسیله نویسنده و قدرت آن ناشی از نقد جهان بیرونی است، در این داستان کوتاه نویسنده بخوبی نه تنها از عهده نقد برآمده بلکه آنچه بنظر نویسنده باید باشد را نیز به تصویر کشیده. موفق باشید
-- مرتضی فخاری ، Oct 19, 2008بله کاملا به یاد می آرم اون شبو ... یادش بخیر ...
-- بی تا ، Oct 20, 2008سلام بانو.من این داستان رو بیش از ده بار خوندم.حرف راجع به داستان زیاده .اما من در مورد نوشته ی شما نمی تونم حرف بزتن.یعنی لال میشم.منتظر یه شاهکارم از شما و اطمینان دارم که به زودی می خونم .تقریبا هر خطی که ازتون چاپ بشه رو می خونم...سایت کولی ها آخرین قصه من رو منتشر کرده .اگه دوست دارید داستان ابتدایی بخونید اون اونجاست...
-- مهیار ، Oct 27, 2008خوب بود، خیلی خوب. رفت و برگشت های زمانی فوق العاده بود. شروع داستان برگ برنده این داستانه. موفق باشی، مثل همیشه.
-- ساناز اقتصادی نیا ، Nov 10, 2008خانم ملكوتي عزيز
-- مهدي - خ ، Nov 11, 2008متاسفم از اينكه تا به حال با آثارتان آشنا نشده بودم ؤ مجبورم كردي آثاري داستانيت را بگيرم و با اين اتميد كه به زيبايي نيش عقرب باشد آنهارا خواهم خواند .
اگر درست فهميده باشم داستان روايتي است از ناكامي دختري به نام ليلاكه علي رغم اينكه ظاهرا در فرنگ زندگي ميكند و همسري احتمالا سياسي و روشنفكر دارد ولي با او اصلا رابطه عاطفي و حسي مناسي ندارد باشد . رفت و آمد حاي بين گذشته و حال به زيبليي از كار درآمده ، حس نوستالژيك برجسته شده ، احساس زنانه جنسي به خوبي و رواني بيان شده ، زبان داستان يكدست و روان از كار در آمده . دست مريزاد.
خانم ملكوتي عزيز
-- بدون نام ، Nov 16, 2008lتاسفم از اينكه تا به حال با آثارتان آشنا نشده بودم ؤ مجبورم كردي آثاري داستانيت را بگيرم و با اين اتميد كه به زيبايي نيش عقرب باشد آنهارا خواهم خواند .
اگر درست فهميده باشم داستان روايتي است از ناكامي دختري به نام ليلاكه علي رغم اينكه ظاهرا در فرنگ زندگي ميكند و همسري احتمالا سياسي و روشنفكر دارد ولي با او اصلا رابطه عاطفي و حسي مناسي ندارد باشد . رفت و آمد حاي بين گذشته و حال به زيبليي از كار درآمده ، حس نوستالژيك برجسته شده ، احساس زنانه جنسي به خوبي و رواني بيان شده ، زبان داستان يكدست و روان از كار در آمده . دست مريزاد
شک ندارم که این داستان یه شاهکاره. داستانی مملو از صمیمیت و پاکیزگی حسی. هنری که از ادبیات ما دریغ شده است و کمتر نویسنده ای با این صداقت و سر راستی سراغش رفته است. اروتیسم...خام و نپخته ای که طعم اصلی این داستان است و در یک فرآیند داستانی شیرین و دلنشین با موجز ترین المان های زبانی و تصویری ممکن پخته و پرورده شده است. هزار درود و سپاس از بیتا ملکوتی و جهان خوش آب و رنگ داستانی اش...که با زبانی شوخ و شیطنت آمیز یکی از تلخ ترین اتفاقات زندگی روزمره ی جهان سومی ما را...اروتیسم ، به بازی گرفته است و بی ترس از نیش عقرب منتقدین و مخالفین ، چنین هنرمندانه از سوراخ پنهان بیرون کشیده است!
-- علیرضا مجابی ، Nov 18, 2008بیتای بی همتا انگار به سوی خودت کشانده می شوی با این کلک که نمی دانم می روی یا می برد تو را با خود این جذبه نوشتن؟
-- رامین گودرزی نژاد ، Dec 18, 2008شاید هم هنوز در کوچه پس کوچه های خود پرسه می زنی؟
نمی دانم چه می شود همه ما را که به سویی که سویی نیست روانیم و چه خوب که نمی رسیم، چون پس از آن دیگر چه باید کرد، حتی فکرش نیز مرا می آزرد.
به امید دیدار
خوشحالم ازینکه هنوز زنده ایم امید آدم زنده میشه به ادبیات در گلو زندانی از تعصب و فرهنگ ضدزن امروز ایران. هنوز میشه از زبان یک زن اینقدر زیبا دنیای یک زن را شنید. با سپاس واحترام
-- مهدی ، Dec 22, 2008یتا جان اروتیک زیبایی بود.
-- نارین ، Dec 30, 2008به واقع که «بیتا» هستید؛ چه در زیبایی، چه در نگارش!
-- ایمان ، Jan 5, 2009زیباییتان محسورکننده است با آن لبخند پر از «پوچی» بر لبانتان. یاد دخترکی افتادم که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفر تعارف میکرد.
بی تا جان سلام امیدوارم در مکعب نارنجی ات بهت خوش بگذره و گول درهای سیاه را نخوری چون اون فرشته هی بیرونا فقط مجسمه هستند!
-- فرید امین الاسلام ، Jan 9, 2009داسنان زیبائی است با نثری روان و البته با اجرای حوب.
-- زهره اصلانی ، Jan 17, 2009می توانم ئی میلتان را داشته باشم برای جهت کسب اجازه برای دادن ان به یکی از سایت های با ارزش و خوب؟
این ای میل من هست: bitamalak@gmail.com
-- بی تا ، Jan 18, 2009خانم ملكوتي عزيز
-- بدون نام ، Feb 1, 2009من از این اروتیک و اینجور چیز ها چیزی نمی فهمم وداستان رو به خاطر تبلیغی که کنار صفحه بود وسوسه شدم بخونم.چند بار هم خوندم،با صدا و بی صدا.خیلی برام جالب بود.چون خیلی وقته داستان نمی خونم. اما به نظر من یه درک و فهمی تو این داستان از شخصیتها ، موقعیت ها و روابط افراد هست که آدم رو جذب می کنه.خانم ملکوتی یه چیز هایی رو تو آدم نشونه رفته که خوب از پسش بر اومده. به نظر من تقلیل یک داستان به چند کلمه و اصطلاح مثل اروتیکه، داستان اروتیکی بود و از این حرفها از طرف دوستان تایپیک گذار کمی اجحاف باشه. فهم من اینه که به غیر از این مایه های اروتیکی درون مایه های دیگری هم توش بود که قابل اعتنا بود.صمیمیت بیان ، شروع بسیار زیبا و تموم چیز هایی که من نفهمیدم و در این داستان آمده بود.
البته پوچ ترین حرفی که تو عمرم خوندم جمله ایست که از طرف یکی از کامنت گذاران به نام ایمان گفته شد.آنطوریکه من فهمیدم ایشون با دیدن چهره بیتا خانم یاد دخترک داستان بوف کور( اگر اشتباه نکرده باشم ) افتادند که به پیر مرد خنزر پنزری گل نیلوفر تعارف می کرد و از این مهمتر و اعجاب انگیز تر دیدن لبخند پر از پوچی نویسنده بود بر لبانش .تا آنجایی که ذهن حقیر اینجانب قد می دهد لبخند هیچ وقت با پوچی پر نمی شود. از طرف دیگر آیا دخترک داستان بوف کور با لبخند پر از پوچی به پیر مرد خنزر پنزری گل نیلوفر تقدیم می کرد که آقای ایمان یاد آن دخترک افتاد؟ نمی دانم.شاید من چشمام کم توان شده و یا اینکه بوف کور رو خوب نخونده باشم.
اما حدس میزنم کامنت ایمان اروتیکه.
با احترام
آرماشیر
hervorragend, superb, excellent... یک شاهکار هنری خلق کردی... نمره ات بیست بار بیست!
-- فرهاد ، Feb 6, 2009بیتا خانم
-- Rkhabaz@gmail.com ، Mar 18, 2009نیش عقرب را خواندم و بسیار لذت بردم. خواندن این نوشته مرا برد به روزهای دوری که بخاطر فهم بهتر دنیای زنان با شعر فروغ فرخزاد اشنا شدم و همان سر اغاز عشق وافرم به فروغ شد و شعر نو.
دروغ چرا ...تا قبر ها..ها...ها...ها
فکر میکنم عشق دوباره ئی دارد به سراغم می اید. ارزو دارم این رابطه عاطفی - هنری مثل داستان فروغ سر حال ترم کند
merci
-- atoosa ، Aug 3, 2009خیلی دوستتون دارم میخوام ببینمتون
-- حمید ، Jul 29, 2010