خانه
>
پرسه در متن
>
داستانخوانی
>
زبانها - محمدرضا پورجعفری
|
از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»- 50:
زبانها - محمدرضا پورجعفری
محمدرضا پورجعفری
یكی از آنها كشیدهای به صورتم میزند و میگوید: «زودباش حرف بزن! وقتی اون عوضیا میكروفن میدن دستت و دورهات میكنن خوب حرف میزنی. حالا اینجا حرف بزن.»
دستم را جایی كه كشیده زده میگذارم. با تتهپته میگویم: «من؟ من؟ از چه چیزی حرف بزنم؟»
یكی دیگر میگوید: «از جنگ امپریالیستی. از آزادی. از حقوق زن. از زندگی و زندان! از همین زبان درازت كه اون حرفارو میزنه.»
دیگری درمیآید كه: «تو كه خوب حرف میزنی. اونطور كه دستاتو تكون میدی، هر كی ببینه فكر میكنه رئیس جمهور امریكاس. حالا چرا لالمونی گرفتهی؟»
یكی دیگر مثل گوریل طرف من میآید و با پوتین میرود روی پاهای من. حالا بیحركتم كرده. دست راستش را مشت میكند و به طرف صورتم نشانه میرود. اما با دست چپ از پایین مشتی زیر چانهام میكوبد. گیج میشوم. میخواهم بیفتم، اما نمیتوانم. با پوتینهایش محكم نگهم میدارد.
كسی كه گفته بود «همین زباندراز...» میگوید: «دكترجون! غافلگیر شدم. فكر كردم با دست راست میزنی». پشت پاهایم ورم كرده خون و چركابه از آن میریزد. بادش زیر پوتین كمی خوابیده اما بدجوری درد میكند. آن كه دكتر صدایش میزنند میگوید:«خوب شد نیگرت داشتم، اگه نه كلهپا میشدیا!»
چشمهایش مثل چشمهای افعی خوشگل است. لُپهایش گلانداخته معلوم است پیكی هم زده است.
با ادا و اطوار میگوید: «شادی جون، پس جرا اونجا وایسادی و كاری نمیكنی؟»
كسی كه «دكتر»، «شادی» خطابش میكند جلو میآید و میگوید: «دكترجون امر بفرمایین. درخدمتم.» و میرود پشت سرم.
كسی كه گفته بود «چرا لالمونی گرفتهی» درمیآید كه: «شادیجون حالا شاید این یكی انگولكی نباشه؟» دكتر میگوید: «این مادرقحبهها همهشون كرمكیان. مگه یادت نیست اون دوستش. انگشت كه بش میرسوندیم خوشش میاومد.»
همه شروع كردند به خندیدن.
بعد یكهو «شادی» انگشتش را از پشت فشار میدهد. لرزهی چندشآوری در بدنم میدود. «دكتر» پاهایش را از روی پایم برمیدارد. بیاختیار جست میزنم. اما شادی همانطور كه انگولكم میكند دنبالم میدود و با لودگی هماهنگ با من جستوخیز میكند و بیمارگونه میگوید: «آخجون! آخجون! منوچ بیا! تو هم بیا! ارزونش كردم!»
«منوچ» همان كسی كه میخواهد از جنگ امپریالیستی و زبان حرف بزنم جلو میآید. «شادی» رهایم میكند. «منوچ» میگوید: «شادی تو هم گندشو درآوردی. اینا بچههای با معرفت تحصیل كردهن. چطور دلت میاد باهاشون اینطور رفتار كنی؟»
بعد رو به من میكند و میگوید: «ببخشین! واقعاً عقلش كمه. شما دربارهی همه چیز خوب حرف میزنین. حالا هم كمی برای ما حرف بزنین. یه خُرده دربارهی زبان.»
راستی زبان! چه حرفی میخواهد بزنم؟ سخنرانی بكنم؟ دربارهی چه چیز؟ و بلند از دهانم میپرد: «دربارهی چی؟»
میگوید: «زبان!»
راستی دربارهی چی؟ خُب! به چه دردتان میخورد؟ مشتی یاوه دربارهی زبان. آه! چقدر باید در میان آن همه تیر و تبر و دهره و خنجر گشت زد؟ هنوز كمترین خدشهای به آن وارد نشده. هنوز میگردد. در میان دو ردیف سلاح از تیغ و اره و گز لیك و دشنه جولان میدهد. گویی برای گردش عصرانه آمده است. بالا و پایین دو ردیف سلاح گرم و سرد كار گذاشته شده است. آه! چه مانوری میدهد. بالا میرود. پایین میرود. زرادخانهای از نیزه و قداره و داس و كارد و شمشیر. كُنج دندان عقل استراحت میكند اما زود بلند میشود. دمی آرام نمیگیرد. گویی میخواهد نرمش و تحرك بالایش را به رخ همه بكشد. به سرعت حركت میكند. بالا، پایین، چپ، راست. به هر گوشه و كناری میرود. به هر سوراخ سنبهای سرك میكشد. به كام میچسبد. از آن جدا میشود. به لثه میچسبد. پای همهی آن سلاحهای تیز مینشیند. انگار در سایهسار درختی پای چشمهای خنك در بعدازظهر داغ تابستان نشسته است! بعد از لثه جدا میشود. به گوشهای
میرود. به لُپ فشار میآورد. لُپ ورم میكند. از شادی حدومرز نمیشناسد. تندتند پس و پیش و راست و چپ میرود. واژههای زخمی، خونین و مالین بیرون میزنند. شتاب دارند خود را به جایی برسانند. باندی چیزی هم نیست كه این زخمیها را پانسمان كند. اما زبان در این گردش خطرناك، بیهراس، واژهها را مثل انبوه مگس وزوزكنان بیرون میریزد و باز سرگرم كار خود میشود. به نرمكام میچسبد. چیزی نمانده كه راهِ نای را بگیرد. حنجره احساس خفقان میكند. صداهای تودماغی پرههای بینی را میلرزاند. با حركت تندی از بالای سق جدا میشود; بیآنكه آرام بگیرد به هر طرف سرك میكشد. لشكری آراسته با همهی جنگافزارهای سبك و سنگین او را دنبال میكنند. ویراژ میدهد. به نرمی و روانی بالا میپرد، پایین میآید. صداهای بیگانه از خود درمیآورد. واژهها خسته و زخمی آهسته بیرون میریزند. جایشان را واژههای تازه میگیرد. واژههای تازهی پرشور و آمادهی مرگ. از همه چیز میگویند. واژههایی هستند كه نمیخواهند بیرون بیایند. بُریدهاند. دوست دارند گوشهای كز كنند و كسی كاری به كارشان نداشته باشد. اما فشار واژههای دیگر آنها را جلو میاندازد. كندی این واژهها با حركت پرشتاب زبان همخوانی ندارد. مایل نیستند پا به بیرون بگذارند. اما زبان با پسگردنی و اردنگ بیرونشان میاندازد. زبان میخواهد حرف بزند. اما به جای آن واژهها تمجمجكنان بیرون میآیند: «من... من... چیزی برای گفتن ندارم.» صدای خندههای وحشیانه همه جا را پر میكند. یكی با خندهای بیمارگونه میگوید: «هههه! چیزی برای گفتن ندارد، بچهها! هههه!»
شادی میگوید: «خُب! آقای سخنرین!پس چطور وقتی میكروفن دستت میگیری و اون بچه مزلفا دورت چمباتمه میزنن، مثل بلبل حرف میزنی؟ وختی اون شروورها رو سر هم میكردی اینجاشو نخونده بودی!»
آن كه «منوچ» صداش میكنند، میگوید: «شادی بیادبی نكن. ببین دكتر چی میگه؟»
آن كه به او میگویند «دكتر» میگوید: «خیلی خوب بود. اون سخنرانی حرف نداشت. اونطور كه اون جاكشا دورت حلقه زده بودن كه كسی نتونه ازت عكس بگیره. یادته؟ خیلی غوغا كردی. خریتتون این بود كه فكر میكردین لو نمیرین. چند تا از اونا كه دوروبرت خیمه زده بودن از ما بودن. شوما خیال میكنین با این كارا به جایی میرسین؟ حالا بچهها میگن دوست دارن همون حرفا رو با همون لحن پُرشور بشنفن.»
شادی میگوید: «خارجنده ما كه میدونیم چی گفتی. میخوایم خودت با اون زبون درازت اونارو بگی.»
زبان میگردد. حالا دیگر سرگردان و بیهدف همه جا میرود. انگار تیزی و برّایی آن همه سلاح كارایی ندارد. اما صدایی درنمیآید. با چرخش طولانی در آن محیط دشمنخو، به اندازهی یك كتاب حرف برای گفتن دارد. اما چیزی به گوش نمیرسد.
«دكتر» میگوید: «ببینین! این پدرسوخته میخاد وقتو تلف كنه. ببرینش تو اون اتاق. برین اون جنده لاشی رو هم بیارین». بعد رو به من میكند و میگوید: «میدونی كه زنتم آوردیم.»
«شادی» با پسگردنی مرا به طرف اتاق دیگر میبرد. آنجا تختی گذاشتهاند. كف اتاق لخت و كثیف است. در و دیوار پر از خونابه و لكههای سیاه است. «دكتر» هم میآید. «منوچ» هم هست.
«دكتر» میگوید: «منوچ» از این مرتیكهی جاكش باس حرف بكشی. دوستاشو. قراراشو از زبوش درآری.»
«منوچ» میگوید: «چشم دكتر. خیالت راحت باشه.»
«دكتر» میرود. «شادی» میرود. «منوچ» میماند و من. میگوید: «ببین! تو میری زیرتخت. همین حالا زنتو میآرن اینجا. من اونو میخابونم رو تخت. بعد شلاقش میزنم. شُك برقی میدم. هر وخت دادش بدجوری بلند شد و حس كردی نمیتونی تحمل كنی، از زیر تخت پامو بپیچون. این یعنی اینكه میخای حرف بزنی. بعد من اونو میفرستم بره. اون وخت تو حرفاتو میزنی. خرفهم شد؟ اما اگه الكی پاموبپیچونی یا بخای منو منتر خودت كنی میدم دكتر، شادی و بروبچههای دیگه ترتیب خودتو خشكخشك بدن.»
از «منوچ» انتظار ندارم. خیلی باادب به نظر میآمد. سرم را خم میكند و هُلم میدهد زیر تخت. بعد با پا به بدنم فشار میآورد و كمی عقبتر میبرد. لبهی تخت ملافهی كیثفی است كه جلو دیدم را میگیرد.
میگوید: «نگهبان! بیارش.»
صدای پایِ ظریف مردّدی را میشنوم.
بازجو داد میزند: «یالا برو رو اون تخت دراز بكش، جنده خانم!»
صدای همسرم را میشنوم كه میگوید: «آقا تورو خدا. من از هیچ چی خبر ندارم. نمیدونم اینا چه كار میكنن!»
بازجو دستور میدهد: «بیفت رو تخت».
حس میكنم همسرم روی تخت كجكی دراز كشیده.
میگوید: «نه! اینطور نه! طاقباز».
و تخت تكان تكان میخورد.
بازجو میگوید: «ببین! به من اسم دوستای اون نامردو میگی. بیشرف تورو به امون خدا ول كرده. میدونی كه اگه نگی چه بلایی سرت میآرم.»
همسرم میگوید: «تورو خدا آقا. من بیتقصیرم. هیچ چی نمیدونم. كسی رو نمیشناسم.»
بازجو میگوید: «خُب! باشه. اسم چند تا از اون سفت زناتو كه میتونی بگی؟ حالا یادت میدم. كاری نداره. اسماشونو میگی و میری بیرون. همین.»
زنم میگوید: «به خدا نمیدونم. نمیشناسم.»
صدای شلاق بلند میشود. فریادِ زن بلند میشود. بیاراده سرم را بلند میكنم. به زیر تخت میخورد. و ضربهای دیگر و ضربهای دیگر داد و فریاد زن در سرم میپیچد.
بازجو دیگر نمیزند. میگوید: «ببین! میتونم ادامه بدم. ولی میدونم میگی.»
همسرم میگوید: «دو تا بودن. یكی پهلوان بود. یكی هم كچل»
بازجو با لودگی میگوید: «دوتایی شون میشنن پهلوان كچل. زنیكهی پتیاره من اسم راسراستكی شونو میخام.»
زن با گریه و ناله میگوید: «اسماشونو نمیدونم. فقط میدونم این جوری صداش میكردن.»
بازجو میگوید: «خیله خب! حالا معلوم میشه. ببین! این باتون برقیه. میدونی كه. به هر جا كه بخوره دردش تا مغز استخون میره. شكلشم كه میبینی. خیلی خوشگل و گندهس. حالا از جلو دوس داری یا از عقب؟»
زن میگوید: «آقا تورو جون بچههات. نكنین! آخه من چیزی نمیدونم. چه جوری میتونم بگم.»
بازجو داد میزند. دیوانگی میكند. روی تخت كلنجار میرود و همانطور كه تخت تكان میخورد میگوید: «زنیكهی لاشی منو دست میندازی؟ معطلم میكنی نه؟ تیكهتیكهات میكنم. جای سالم تو تنت نمیذارم.»
و بعد صدای جر خوردن بلوز را میشنوم. وضع غریبی است. زن مدام داد و فریاد میزند: «آقا تورو به خدا. جون بچههات. من فقط همین پهلوان و كچل رو میشناسم.» و بعد صدای فریاد دردآلود زن بلند میشود.
در زیر تخت پای بازجو را میگیرم و با غیظ میپیچانم. زن گریه میكند.
بازجو آرام میگیرد. داد میزند: «نگهبان! بیا این سلیطه رو ببر تو سلولش.»
زبانم آرام به سق چسبیده. حركتی ندارد. به هزار ضربهی شمشیر تكهتكه شده چیزی از آن برجا نمانده كه بتواند جولان بدهد.
زن را میبرند. بازجو میگوید: «بیا بیرون! خُب! حالا شدی آدم. به موقع تصمیم گرفتی حرف بزنی. اگه نه چیزی ازش نمیموند.»
اول كمی بُهتزدهام. بعد حس میكنم دهانم كج و كوله میشود. فشاری را كه به عصبهای آروارهام وارد میشود حس میكنم. كشیدگی و تنش استخوان گونهام را حس میكنم. آه! چرا نمیتوانم چیزی بگویم؟ زبانم میخواهد از دهانم بیرون بزند. از لابیرنت خطرناك خود رها شده میخواهد بیرون بزند و همچون شمشیری به مرد برسد و گردنش را بزند و سرش را مثل توپ اسباببازی بچهها در شكنجهگاه بیندازد.
زبان مثل افعی بیرون میآید. مثل شعلهای بیرون میآید. همچون آذرخشی بیرون میآید و میدرخشد. به جان بازجو میافتد. سرتاپایش را روشن میكند. مرد مفلوك بیچاره عرقریزان، باتون به دست آنجا ایستاده منتظر است حرف بزنم. چهرهاش كه در میان عرق و تهاجم واژهها برق میزند بُهتآلود است. میگوید: «بگو! بگو! چی میخای بگی!».
اما زبان مهلتش نمیدهد. دراز میشود. با هزار خار تیز و برنده، اتاق را درمینوردد. نرم مثل ماری دور بازجو میپیچد، از جا بلندش میكند و بر كف اتاق میكوبد. چشمهای مرد میخواهد از حدقه درآید. گویی استخوانهایش خُرد شده است و نمیتواند تكان بخورد. زبان رهایش میكند. دوباره برمیگردد و بار دیگر فشفشكنان بیرون میزند. بازجو ناباورانه نگاه میكند. این زبان دراز مهارناشدنی را میبیند كه به طرفش میرود. اما حركت نمیكند. نمیتواند جا خالی بدهد، حتا تكانی هم نمیخورد. افسونزده گوشهی اتاقی افتاده به هیولایی كه به طرفش میرود نگاه میكند. بعد چشمش را میبندد. هیولا به او میرسد. باز هم دورش حلقه میزند. مثل جرثقیل بلندش میكند. بازجو در هوا دست و پا میزند، هیولا كمی در اتاق میچرخاندش. و بعد پرتش میكند و محكم به دیوار میكوبد. بعد صدایی چون رعد درمیآورد: «بیشرفهای رذل! از جان ما چه میخواهید؟»
پس از گفتن این جمله برمیگردد و به خانهی ناامن خود میرود. بازجو داد میزند: «نگهبان!» نگهبان میآید. میگوید: «قربان!»
بازجو میگوید: «این عوضی رو ببند به تخت».
نگهبان خیلی حرفهیی، طاقباز روی تخت میگذارَدَم. دستهایم را در دو طرف تخت به دو گیره میبندد. بازجو كابل هشتلا برمیدارد و شروع میكند به زدن و میگوید: «پس همینو میخاستی بگی! حالیت میكنم.» و بعد میزند. از كف پا بالاتر میآید. به هر جای بدن میزند. حرصش میگیرد و با مشت و باتون به سروصورتم میزند. و آنقدر میزند كه چیزی نمیشنوم. فقط صدای ضعیفی میگوید: «نگهبان! برو پارچ آب یخو بیار. مثل اینكه بیهوش شده.» و دیگر چیزی نمیشنوم.
درباره نويسنده:
---------------------- محمد رضا پورجعفری، متولد 1324
مجموعه داستانها: «رد پای زمستان» 1369 / «دیوارها و آنسوی دیوارها» 1380 / رمان «دهم خرداد 52» 1371 / «تورهای خالی» 1381 / رمان «ساعت گرگ و میش» 1378 (که برندة جایزهی منتقدان مطبوعات و جایزهی یلدا شده است) / «زبان موج» 1385
ترجمه: «از زبانِ دیگران» ( سيزده داستان کوتاه از نویسندگان گوناگون)
|
|