خانه > پرسه در متن > داستانخوانی > یک روز نامناسب برای سمپاشی ـ محمد ایوبی | |||
یک روز نامناسب برای سمپاشی ـ محمد ایوبیداستان یک روز نامناسب برای سمپاشی را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
ایستاده بودم رو به دیوار. بدون سایه و نقش. یک ساعتی میشد که رو به دیوار خاکستری مانده بودم. میدانستم اول که ایستادم رو به دیوار، به فکر طرحی، نقشی، خطی بودهام؛ ولو پنهان و ذهنی. اما بعد از ساعتی درنگ به یاد نمیآوردم چه فکری در سرم بوده است که از رختخواب، ناگهانی، مثل جنزدهها، بیرون پریدهام و دشداشهی قدیمی پدرم را تنم کردهام و سراسیمه دویدهام توی هال و عین خوابگردها رو به دیوار ماندهام. لیکن میدانستم که وقت بیرون پریدن از رختخواب هم میدانستهام که در آپارتمان تنها هستم وگرنه دشداشهی قدیمی پدر را تن نمیکردم. این دشداشه را هیچ وقت و در برابر هیچ کس غیر او نپوشیدهام. پس هیچ شکی نداشتهام که تنها بودهام و غمگین. چشم به صافی بدنمای دیوار فکر میکردم. بر این سطح خاکستری باید چه چیزی را پیدا کنم که اصلا ً به یادش نمیآورم؟ پیشتر، وقتی به چنین تنگنایی میافتادم زمان را قدری عقب میکشیدم و با آن ورمیرفتم؛ تا دوباره با ذهنی بازتر و دقیقتر برگردم به نقطهای که مجبور شدهام عقبش بکشم. و معمولا ً با این ترفند نقطههای کور را روشن میکردم. اگرنه همهی نقطههای گمشده را، بیشترشان روشن میشد. چون آدم کودن و بیهوشی نبودهام. این بود که زمان را کمی عقب کشیدم. خودم را دیدم که از شدت سردرد، خم و راست میشد. لبهی تخت نشسته بود و سر را میآورد پایین تا زانوها و بیدرنگ آن را برمیگرداند بالا و با مشت لرزان میزد به پیشانی، میزد به شقیقهها و دندان میفشرد بر لبها. غمگین بود و دردمند و این از لرزش دستها و تکانهی بیامان پاها کاملا ً آشکار بود. پاهای لاغری که بی ارادهاش جابهجا میشدند. غم داغش کرده بود و هرم آتش برجسته از تنش صورتم را میسوزاند اگر سر عقب نمیگرفتم، انگار چهرهام را توی تنور کرده باشم و ناخواسته به عقب جسته باشم تا صورت و چشم و چارم جزغاله نشود. عرقگیر آستینداری پوشیده بود و جین کهنه و گشادی به پا داشت. انگار از خود پنهان کند، گاه، خیلی تند، اشک نشسته در چشمها را با پشت دستها پاک میکرد تا راه نگیرند روی صورتش. البته وانمود میکرد عرق از زیر چشم میگیرد. اما بغض درگلو ماندهاش از پس پوست و سیب آدمش دیدنی بود. من میدیدم اما خودش باید دست میکشید به گلوگاه، تا بغض را لمس کند. درد کلافهاش کرد که خود را انداخت وسط تخت دونفرهی قدیمی و پلکها را بر هم فشرد و با دو دست گیجگاه را چلاند؛ انگار هندوانهای را بچلاند تا از صدایش بفهمد رسیده است یا نه. قرصهای مسکنی که خورده بود گیج و شل و ولش کرد وقتی چند نیمغلت زد به راست، بعد به چپ. صدا را که شنید خیال کرد اوست که با خنده کنار گوشش میگوید: ناگهانی از رختخواب میپرد بیرون و دشداشه به تن میکند و میرود رو به دیوار لخت خاکستری میایستد. ـ «پس دنبال اثری از آثار او برابر دیوار ایستاده بودم؟ مگر روی دیوار اثر صدا میماند؟» همانطور که خیره ماندهام به دیوار، دامن بلند دشداشه را از توی پاها جمع میکنم و عرق پیشانیم را با آن خشک میکنم. بوی قدیمی و اصیل پارچهی دشداشه مشامم را پر میکند. درمییابم که سردرد شدید رهایم کرده است و رخوت بعد از درد تنم را به مورمور انداخته است. همانطور که بر دیوار چشم میگرداندم، صدای زنگ بیرون آمد؛ دو بار. با تأنی و حوصله کسی دو بار دکمه را فشار داد. بچهها کلید داشتند. لابد نبرده بودند. دست به دیوار رفتم کنار افاف. دستم میلرزید هنوز. و این از غم مانده در تنم بود. این را خوب میدانستم. وقتی افاف را برداشتم، بس که میلرزید، قدری حیرت کردم. اگر او بود و میدید حتما ً میترسید. میترسید لرزش دستها مانع نوشتنم بشوند و تمام امیدم به باد برود و امید او را هم به باد بدهند. افاف را محکم چسباندم به گوشم و با دودست نگاهش داشتم: در آپارتمان را که بازکردم غریبهها را دیدم. سه نفربودند. یکیشان جعبهی بزرگی به گرده داشت و از سنگینی آن قوز کرده بود. من ایستاده بودم توی درگاه و نگاهشان میکردم. تکیهام را به لنگهی در آپارتمان داده بودم تا لرزش تن و دستهایم توی چشم نخورد. یکیشان گفت: خب اینجور که راهو بستین نمیتونیم تو بیاییم؟ آن که حرف میزد اخم کرد و پا را جلو کشید تا در بسته نشود؛ بیاعتنا به مرد بار بر دوش همراهشان که با سختی خود را بر زانوان خمیده نگه داشته بود و نرمنرم شروع کرده بود به لرزیدن و تمام رخسار و گردنش سرخ میزد و دست را بند پاگرد پله داشت تا نیفتد. نگاه کردم به مرد که پا را جلو آورده بود و دستش را زده بود به سینهی در که تقریبا تمام سنگینیم را داده بودم به آن تا بتوانم با یک حرکت ببندمش. بعد سرفه کرد و گفت: دو نفر دیگر به هم نگاه کردند و سر تکان دادند و جعبه را با هم گرفتند و گذاشتند زمین و باز آمدند برابر من و در نیمبسته. هر دو نفر عصبی بودند و ناخواسته تکان میخوردند و رگ انگشتها را میشکستند. آن که زیر بار بود خم و راست میشد تا خستگی از کمرگاه بگیرد و راحت نفس بکشد. صدای خسخس سینهاش گوشم را خراش میداد و کاری کرده بود که فکر میکردم: «سیگار لعنتی، خدا برای باعث و بانیش خیر نخواهد». این چند روزه سیگار را با سیگار روشن کرده بودم. نمیدانستم خسخس آزارنده از سینهی خود من است یا مردی که بارش را زمین گذاشته بود. مردی که هیچ نگفته بود سر را جلو آورد: سیاهی ناگهانی همه جا را میگرفت و من مردها را از پس رعشههای اشک دیدم که حیرتزده نگاهم میکردند و چشمهایشان داشت از حدقهها بیرون میزد. تهران، ۱۳۷۴ در بارهی نویسنده: ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان» |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
محمد ایوبی؛ محمد ایوبی یعنی یکی از بهترین، بیادعاترین، و مهربانترین مردان ِ داستان ایران است؛ یک معلم زیرک، و دوستی برای همیشه زنگ زدن پرسیدن شنیدن یاد گرفتن.... و فقط مثل خودش داستان مینویسد.
-- حسین نوروزی ، Sep 17, 2007جناب ايوبي عزيز
-- مهدي ، Nov 4, 2008با سلام
بر خلاف داستاني قبليتان ، اين داستان فوقالعاده زيبا و پر كشش بود . زبان يكدست ، روان و بي غل و غش . تعليق عميق و جان دار ، و از همه مهمتر بهم ريختن مرز رويا ، خيال و واقعيت است كه با استادي تمام پرداخته شده است . اميدوارم مچموعه داستانهاي چاپ شده تان هم به همين پختگي و زيبايي باشد ، با كمال ميل آنرا ابتياع خواهم كرد و با كنچكاوي تمام آنرا خواهم خواند .
موفق باشيد
slalam,
-- بدون نام ، Jan 10, 2010Man mikhastam bedaname ke aya aghay Ayubi salhai besir door dar share Khormashar ke zadghae manast moalami kardanded? Aghar joab areh as- bayad beghoyam ke ishan molam azize man bood (Agahr ishan nist beharhall moalmi azizi dashatm ke esmah Aghi Ayubi bood ke sal moalam bood). Yadam miayd ke chegone be ma bachay faghir class miresed ve cheghone hamishe ba mohabati amigh mara targhib mikard ke na omid nashavim va ba etminan be dars va amokhatam bepardazim. Rohash shad .
ممد جان. درود بر تو
خوشحالم که می بینم که یکی از تازه ترین عکس هایت را زمانه روی سایت گذاشته.
صدایت را هم که شنیدم باز همان صدای سی چهل سال پیش بود.
گفتم اما کمی گرفته ای . گفتی " ما این جا پیر - سال و ماه هستیم ." سفری چور
کن . دلم برای یک پیاله عرق 55 شما لک زده است.
گفتم " تهران که فراوانه. با یک تلفن بهترین ها را یک ساعته دم در خانه می اورند."
گفتی " این جا بی هم هستیم و آن جا با دوست ."
گفتم " این جا دست کمی از صحرای نینوا ندارد "
بعد از تلفن
به دوست تازه یافته ای تلفن کردم و درخواست اایوبی را گفتم . پذیرا شد و قرار شد که دعوت نامه ای رقمی کند و بفرستیم.
ماه بعد تلفن کردم گفتم باروبندیلت را ببند . دیدم سخت نگران است . گفت آرزو به دلم مانده که مصائب این چهنم به وقت خواب بر سرم خراب شوند و نه در بیداری.
گفتم این همه از برکات ناظم مدرسه است.
خندید و گفت این را چند سال پیش هم گفته بودی.
گفتم یادم نیست.
و بعد دیدم که نمی تواند بیاید. نه اینکه نمی خواست. می گفت وسع ام نمی رسد . مگر برو بچه های خارج دستی بالا بزنند و از جائی یا موسسه ای کمک خرج بگیرند
دستم فطع که بیشتر تلاش نکردم. گفتم به چند نفری گفتم . ولی متاسفانه آبی گرم نشد .
توی مکالمات بعدی ان قدر عزت نفس داشت که نپرسد که راستی این سفر ما شدنی است یا نه.
************
عصر پنجشنبه که می شد منتظر می ماندیم تا ممد از دشت میشان بیاید. اغلب با یک پیکاپ می آمد. با سر و روی خاکی. یکراست دوشی میگرفت و بعد از حمام مادرش یک دوری بزرگ مسی پر می کرد از چند جور غذا . می دانست که او همیشه با چند نفر دور دوری باید بنشیند.
تمام می کردیم می رفتیم جلوی کتاب خانه جعفری و منتظر بقیه می ماندیم.
بعد از جمع شدن می رفتیم کافه خیام و توی آن فضای پر از دود عرق 55 می خوردیم . بعد از خیام تازه سر شب بود و شب شعر و قصه .
***********
قصه ی مجمد ایوبی از آن دست قصه هائی ست که باید نوشته شود. انسانی که بیش از 50 سال نوشت و گفت و پاک زیست و در رنج و غم خیل دوستان شریک بود.
چشم انتظاری کسی نبود ولی دستش تا میرسید کمک می کرد . به جوانها مجال رشد می داد . با اینکه می دانستم همیشه غمبار است ولی اندیشه فرهنگی او چهره از نور می گرفت . عشق عچیبی به عین القضات داشت و همو بود که مرا وادار کرد که کتاب های عین القضات را به دقت بخوانم.
********
نه دلم آرام نمی گیرد.
ممد جان . جا باز کن . من هم دارم می ایم. آن چا دنبال مسعود و همائی و بقیه خواهیم گشت و پیاله پیاله خاک گور را به باد خواهیم داد.
ایوبی به سهم خود پایدار هنر و ادب بود.
به قول خودش و از زبان خودش و به دریافت من او اصالت ریشه را حفظ می کرد تا زنده بمانیم.
یادت گرامی . بدرود دوست نازنین م
حسین
-- حسین ، Jan 10, 2010