تاریخ انتشار: ۱۲ شهریور ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
۳۶ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

صد هزار كيلومتر اضطراب ـ فتح‌الله بی‌نیاز

فتح‌الله بی‌نیاز

آلن جان پرسيويل تيلر، نويسنده سياسى و استاد تاريخ دانشگاه‏هاى منچستر و آكسفورد، در يكى از كتاب‏هايش موسوم به «جنگ جهانى دوم» كه به تمامى به مسائل اساسى جنگ و جبهه‏ها و اعداد و ارقام نيروها و تعداد جنگ‏افزارها مى‏پردازد، گاهى هم سراغ موضوع‏هايى مى‏رود كه از نظر يک مورخ و فيلسوف، جزئى و كم‏اهميت‏اند و شايسته درج در كتاب تاريخ نيستند؛ مثلاً در صفحه دويست و چهل و هفت همين كتاب روايت مى‏كند كه پس از تهاجم ارتش آلمان، در بقاياى شهرها و روستاهاى سوخته يا ويران‏شده‏اى كه روس‏ها براى نيروهاى متجاوز هيتلر باقى گذاشته بودند، روزى نبود كه نظامى‏هاى آلمانى ده‏ها كمونيست، پارتيزان و يهودى را اعدام نكنند. در ميان اين آلمانى‏ها گروهبانى بود به‏اسم آنتوان اشميت، كه تا فرصتى پيدا مى‏كرد، محكومان به اعدام را فرارى مى‏داد. آقاى تيلر تمام اين موضوع را در دو سطر خلاصه كرده است. بقيه ماجرا را از زبان من بشنويد.

روزها بود كه فرماندهان اس اس پى برده بودند كه عده‏اى از محكومان به اعدام، از زندان‏هاى بى‏در و پيكر - معمولاً خانه حزب يا كلاس‏هاى مدرسه - فرار مى‏كنند و فرد يا افرادى از نيروهاى خودى در اين فرارها دست دارند. خيلى‏ها مى‏خواستند اين افراد را شناسايى كنند تا از طرف فرماندهان تشويق شوند. در شرايطى كه دشمن اصلى ما سرما و بدغذايى بود و ظاهراً اميدى هم به پيروزى نداشتيم، دلخوشى تشويق چيز كمى نبود.

تصادفى پى بردم كه آن فرارها زير سر آنتون اشميت است. معطل نكردم و همان شب گزارش دادم. دستگيرش كه كردند، شجاعانه اعتراف كرد و شجاعانه‏تر جلو جوخه اعدام ايستاد و مرگ را پذيرفت.

بعد از پايان جنگى كه از اول هم اعتقادى به آن نداشتم، زمانى كه سرگرم درست‏كردن مدارک جعلى بودم، شب‏ها مثل آدم‏هاى تب‏زده به‏خودم مى‏پيچيدم. شبى - خيلى ديروقت - كه باز هم از بى‏خوابى كلافه بودم و هر چه غلت مى‏زدم خوابم نمى‏برد، فهميدم كه همشهرى‏ام، همخونم، يار غار ديرينم، لئوپولد گريكه در صدد است به خونخواهى آنتون برخيزد و مرا بكشد.

از شهر زادبومى‏ام هامبورگ فرار كردم و همراه چند نازى ديگر به مونيخ رفتم تا با اسناد جعلى و از راه اتريش به آمريكاى لاتين بروم، اما اينجا هم از دست گريكه خلاصى نداشتم. ندايى مى‏گفت كه: «او در مونيخ مى‏پلكه تا تو رو شكار كنه و بكشه. بهتره خودت رو تسليم دادگاه نورنبرگ كنى.»

موفق نشد مرا وادار به تسليم كند، هر طور بود توانستم از مهلكه خلاص شوم.

لئوپولد گريگه برادر هلگا، همسر آنتون بود. هلگا به‏محض شنيدن خبر اعدام آنتون، خودكشى كرده و مادرش ماتيلده، كه ديوانه‏وار دختر و دامادش را دوست داشت، از غصه دوام نياورد و يک ماه بعد از مرگ هلگا سكته كرده و مرده بود. از ته دل براى‏شان ناراحت شده بودم. مرگ‏شان را نمى‏خواستم، ولى كارى بود كه شد.

اگر بخواهم با خودم صادق باشم، بايد اعتراف كنم آن‏قدرها طرفدار حزب نازى و شخص هيتلر نبودم كه بخواهم به‏خاطرشان فداكارى كنم و آدم نازنينى مثل آنتون را لو بدهم. مشكل من شخص آنتون بود، كه زنش عاشقانه دوستش داشت، مادرزنش دوستش داشت و تمام همسايه‏ها و دوستان و آشنايان و قوم و خويش‏ها، دوستش داشتند و برايش احترام قايل بودند و در يک كلام، محبوب همه بود. مردم به او اعتماد داشتند، رازشان را به او مى‏گفتند و مشكلات‏شان را با او در ميان مى‏گذاشتند.

من، نقطه مقابل او بودم. كشف كرده بودم كه زنم هُدا از ششمين ماه ازدواج به من خيانت كرده است؛ شايد هم زودتر توى اين راه افتاده بود - نمى‏دانم. در محيط كارم هم منفور بودم. پيش از خدمت نظام، كارمند يک شركت بازرگانى بودم - كسى مرا قبول نداشت، و تمايلى به‏دوستى با من نشان نمى‏داد. رفتارم طورى بود كه مردم دير يا زود از من بدشان مى‏آمد. من هم از مردم بيزار بودم؛ تا مغز استخوان و حتى عميق‏تر!

اما آگاهى به محبوبيت آنتون و منفور بودنم باعث نشد كه او را لو بدهم؛ نه، اين را قبول ندارم. دانسته‏ها، قبل از هر چيز، روحيه انسان را مى‏سازند و اميال و غرايزش را جهت مى‏دهند. خودِ من از روى فكر و مقايسه به حزب نازى و ارتش نپيوستم، بلكه چيزهاى ديگرى در ميان بود؛ مثلاً خلاص‏شدن از محيط ادارى و كانون سرد خانوادگى، تحقير غير مستقيمى كه هُدا در حقم روا مى‏داشت و بالاخره اين‏كه، حس مى‏كردم ممكن است جاى ديگرى به‏درد بخورم و از شرّ نفرت دوطرفه خلاص شوم.

حالا كه جنگ تمام شده بود، اين نفرت را جور ديگرى در نگاه مردم مى‏خواندم؛ چيزى كه لئوپولد فقط با ريختن خون من كاملش مى‏كرد.

به آرژانتين كه رسيدم، نفس تازه‏اى كشيدم؛ در واقع، فرارى بود كه معلوم نبود به كجا ختم مى‏شد. يک هفته آب خوش از گلويم پايين نرفت كه حرف گريكه لعنتى به‏ميان آمد. او به بوئنوس‏آيرس آمده بود تا نازى‏ها و به‏طور مشخص شخص مرا شكار كند. ظاهراً چند مأمور كمونيست و يكى دو مأمور يهودى هم دنبال نازى‏هاى سابق بودند. معطل نكردم و به پاراگوئه رفتم. شنيده بودم سه آلمانى در شهر ويلاريكا يک شركت تجارتى دارند. با روى خوش مرا پذيرفتند و استخدامم كردند و خودشان آپارتمان راحتى برايم اجاره كردند. تا آن‏زمان پيوند ژرمنى را اين‏چنين حس نكرده بودم؛ حتى در دوره جنگ.

با اين‏حال پس از چند روز، شب‏ها از ترس خوابم نمى‏برد. ترسم از شكارچى‏هاى كمونيست و يهود نبود؛ ترسم از گريكه بود. مى‏دانستم كه او به‏رغم نازى نبودنش، به بى‏رحمى يک نازى دوآتشه است و جز مرگ طعمه‏اش، به چيز ديگرى فكر نمى‏كند؛ از قديم مى‏شناختمش - خيلى خوب مى‏شناختمش!

چهار ماه نكشيد كه گريكه، با تمام قدرت، و در اوج اقتدار انتقام‏جويانه‏اى ظاهر شد كه فقط يک فرارى مى‏تواند آن را حس كند. بدون معطلى از پاراگوئه فرار كردم و به برزيل رفتم. مدت دو ماه و نيم در شهرهاى مختلف آن كشور سرگردان بودم. هيچ قطارى نبود كه سوارش نشده باشم. فاصله بين چندين شهر را با اتوبوس‏هاى درب و داغون پيمودم. خسته بودم و پولم داشت تمام مى‏شد كه بالاخره به بوليوى رفتم. شنيده بودم كه چند اروپايى در اطراف شهر مونترو كشت و صنعت بزرگى راه انداخته‏اند و «آلمانى‏هاى بااستعداد» را استخدام مى‏كنند.

وقتى فهميدند كه چيزهايى از حسابدارى مى‏دانم، استخدامم كردند، ولى برخوردشان چندان صميمانه نبود. تأكيد كردند كه از تبليغات سياسى خوددارى كنم.

برخلاف جاى قبلى، اينجا كار دشوار بود. زود خسته مى‏شدم و شرايط اقليمى اذيتم مى‏كرد. غروب‏ها مثل مرده روى تخت مى‏افتادم و چند دقيقه‏اى مى‏خوابيدم. فقط در همين لحظه‏ها از فكر گريكه خلاص مى‏شدم.

نازى‏هاى اينجا، ظاهراً به بن‏بست رسيده و حتى نسبت به ترس و مرگ هم بى‏تفاوت شده بودند. وقتى از يكى‏شان پرسيدم كه به چه دليل زنده است، در جواب گفت: «لذت تا سر حد مرگ و تا وقت مرگ!»
به‏حرفش هم عمل مى‏كرد. از غروب به‏بعد، غرق ميگسارى و خوشگذرانى با زن‏ها مى‏شد. زندگى‏اش براى من نامفهوم بود. به‏نظر من، ترس وجود داشت و تا زمانى كه ترس وجود دارد، زندگى يعنى راه رفتن روى طناب غير قابل اطمينانى كه به دو طرف يكى از دره‏هاى منطقه آندِ پرو گره خورده است.

آنها نمى‏توانستند خطر جستجوى مأمورهاى كمونيست، يهودى و اشخاصى مثل گريكه را بفهمند، اما من با آنها فرق داشتم. من از سماجت بيمارگونه و يكدندگى شريرانه گريگه خبر داشتم. از بچگى او را مى‏شناختم، مى‏دانستم كه تا انتقام نگيرد، آرام نمى‏نشيند. در پايان هشتمين ماه كه حضور سنگينش به‏خوبى محسوس شد، به پرو فرار كردم. هزاران كيلومتر راه را با قطار و اتوبوس طى كردم، ولى وقتى به بندر مولندو رسيدم، فهميدم گريكه آنجاست. مستقيماً به شيلى فرار كردم.

در سانتياگو بليت اِل‏سالتون را خريدم و سوار اتوبوس شدم تا به جنوب بروم. طى راه همه را پاييدم. دو گروه به‏نظرم مشكوک آمد. سه مرد كه ظاهر خلافكارها را داشتند و احتمال مى‏دادم در فرصت مناسبى جانم را بگيرند و پول‏هايم را بردارند، و گروه دوم، چهار مرد با چهره‏هايى استخوانى، چشم‏هايى گودافتاده، لب‏هاى به‏هم فشرده و قيافه‏هايى سنگواره‏اى؛ مثل بيشتر نيروهاى امنيتى. خوشبختانه گريكه بين‏شان نبود.

اتوبوس براى ناهار در ليو توقف كرد. درست چند ثانيه پيش از حركت، دور از چشم آن دو گروه، سوار تاكسى شدم و به‏سرعت به ايستگاه اتوبوسرانى رفتم و براى لاسرنا بليت خريدم تا خلاف جهت قبلى، به شمال بروم. دل توى دلم نبود. عرق مى‏ريختم و مى‏لرزيدم. هنوز اتوبوس راه نيفتاده بود كه سه مردِ ديگر، با چهره‏هايى استخوانى، چشم‏هايى گودافتاده، لب‏هاى به‏هم فشرده و قيافه‏هايى سنگواره‏اى، سوار اتوبوس شدند.

در سانتياگو، به‏محض توقف اتوبوس براى سوختگيرى، تاكسى گرفتم و به راننده گفتم كه مرا به يک پانسيون دنج و خلوت ببرد تا انعام خوبى به او بدهم. نگاهى به صورت عرق‏كرده‏ام انداخت و سرش را تكان داد.

پانسيون واقعاً جاى دنج و آرامى بود و محيط صميمانه‏اى داشت. دوش گرفتم. كمى سر حال آمدم. پرده را كنار زدم و به خيابان فرعى روبه‏رو نگاه كردم: اثرى از آدميزاد نبود. خوشحال نشدم. مى‏دانستم كه گريكه به‏شكل خاصى طعمه‏اش را شكار مى‏كند؛ شكلى خيلى مخصوص.

آب پرتقال خنكى خوردم و دراز كشيدم. مدام عرق مى‏كردم و غلت مى‏زدم. بلند شدم و شروع كردم به قدم‏زدن. دوباره به خيابان نگاه كردم: سكوت و سكونش خطرآفرين بود. هفت‏تير و كاغذ يادداشت را از ساكم بيرون آوردم و آماده شدم.

عرق از سر و صورتم مى‏ريخت. سرم داغ بود. منتظر بودم كه هر لحظه كار تمام شود. فضا بدجورى ساكت و وهمناک بود. همين، ترسم را بيشتر كرد.

داشتم خفقان مى‏گرفتم؛ مى‏لرزيدم. پشت ميز روبه‏روى آينه نشستم. دستم مى‏لرزيد. قلم را برداشتم تا دست‏كم قاتلم را به پليس شيلى و همه دنيا معرفى كنم.

ساعت درست شش و نيم عصر است.

به خودم زُل مى‏زنم: «لئوپولد گريكه، بهتره كارو تموم كنى! ميليونا دفه هم كه كره زمينو دور بزنى، باز سر جاى اولتى.»

***

كاركنان پانسيون گفتند كه صداى تير را حدود ساعت هشت شب شنيده‏اند.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
فتح‌الله بی‌نیاز، متولد ۱۳۲۷ مسجد سلیمان، تاکنون چندین مجموعه داستان و رمان نوشته است؛ از جمله: «مکانی به وسعت هیچ»، «دریاسالار بی دریا»، «تشییع جنازه یک زنده به گور» و «التهاب سرد».

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

Share

نظرهای خوانندگان

linke seda faramosh shode

-- mamad ، Sep 6, 2007

سلام
بازم صفا و درخواست برای فایل صوتی
داستان قبلی هم فایل صوتی اش نبود
ممنون

-- صفا ، Sep 15, 2007

جالب بود .نشان دادن حس حقارت و حسادت در لوای وظیفه شناسی و وطن دوستی!

-- مانیا پوریان ، Sep 21, 2007

تشکر می کنم از زحماتتون

-- مجتبی ، Mar 6, 2008

این داستان در ژانر اعتراف می باشد . اعتراف انسانی که به بن بست رسیده است و دست آخر برای رهایی از اضطراب و رسیدن به آرامش راهی جز خودکشی ندارد . به نظرم داستان بسیار موفقی است گرچه ژانر اعتراف در ادبیات ایران بسط و گسترش نیافته است. با تشکر از آقای بی نیاز

-- فرید امین الاسلام ، Jan 11, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)