تاریخ انتشار: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
‌‌نگاهي‌ به‌ رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند»، نوشته‌ي‌ رضا قاسمي‌

‌‌آقاي‌ قاسمي، قول‌ مي‌دهم‌ ازت‌ نپرسم‌

مجتبا پورمحسن

«سه‌ تار، ساز اختناق‌ است؛‌ ويولن‌، ساز دموكراسی»
‌‌- از متن‌ كتاب‌


رضا قاسمي، نويسنده‌ي‌ ايراني‌ مقيم‌ پاريس،‌ با نوشتن‌ رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» عرصه‌ي‌ جديدي‌ را در ادبيات‌ داستاني‌ ايران‌ گشوده‌ است. تلاش‌هاي‌ او منحصر به‌ يكي‌ دو نوآوري‌ نمي‌شود. كليت‌ رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» نوع‌ متفاوتي‌ از رمان‌ است‌ كه‌ حداقل‌ در ادبيات‌ فارسي‌ كمتر نمونه‌اش‌ را يافته‌ايم.

رضا قاسمي‌ در ژنو، ششم‌ ماه‌ مه سال‌ ۲۰۰۷

ماجراي‌ عجيبي‌ باعث‌ شد كه‌ پاي‌ مؤلف‌ كتاب‌ هم‌ به‌ اين‌ نقد باز شود هم‌ نشود. قضيه‌ از اين‌ قرار بود كه‌ من‌ نقدي‌ بر كتاب‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» نوشته‌ بودم‌ و طبق‌ قرار قبلي‌مان‌ با نويسنده‌ تماس‌ گرفتم‌ تا زمان‌ مصاحبه‌ را با يكديگر هماهنگ‌ كنيم. رضا قاسمي‌ گفت‌ كه‌ شنبه‌ و يكشنبه‌ سفري‌ به‌ ژنو خواهد داشت‌ و قرار گفت‌‌وگوي‌ ما ماند براي‌ روز دوشنبه‌ هشتم‌ ماه‌ مه. پس‌ از مكالمه‌‌ی تلفني‌ داشتم‌ يك بار ديگر رمان‌ قاسمي‌ را ورق‌ مي‌زدم‌ كه‌ نكته‌ي‌ عجيبي‌ نظرم‌ را جلب‌ كرد.

در پايان‌ رمان‌، تاريخ‌ پايان‌ نگارش‌ آمده‌ بود: اوت‌ ۲۰۰۷. با يك‌ حساب‌ سرانگشتي‌ مي‌شد سه‌ ماه‌ ديگر! عجيب‌ بود رماني‌ كه‌ من‌ خوانده‌ بودم‌ و درباره‌اش‌ نقد نوشته‌ بودم‌ سه‌ ماه‌ ديگر كامل‌ مي‌شد. آيا واقعه‌ اين‌گونه‌ بود؟ آيا احتمال‌ نداشت‌ كه‌ غلط‌ تايپي‌ باشد؟ مي‌توانستم‌ منتظر بمانم‌ تا هشتم‌ مه ‌و از رضا قاسمي‌ بپرسم‌ و مطمئن‌ شوم‌ كه‌ غلط‌ تايپي‌ بوده‌ يا نه. اما از يك سو سعي‌ كردم‌ به‌ معناي‌ واقعي‌ كلمه‌ در غياب‌ نويسنده‌ (نويسنده‌اي‌ كه‌ حاضر است‌ اما دو روز ديگر دستم‌ بهش‌ مي‌رسد) رمان‌ را همان‌طور بخوانم‌ كه‌ پايش‌ نوشته‌ شده‌ باشد اوت‌ ۲۰۰۷ با اين‌ فرض‌ مي‌شود نقد را بنويسم‌ چون‌ احتمال‌ اينكه‌ من‌ هرگز قاسمي‌ را نبينم‌ و از او نپرسم‌ غير ممكن‌ نيست. ضمن‌ اينكه‌ به‌ گفته‌ي‌ خود نويسنده‌ در مؤخره‌ي‌ كتاب‌ (كه‌ در واقع‌ جزو رمان‌ محسوب‌ مي‌شود) تمام‌ نسخه‌هاي‌ قبلي‌ رمان‌ از بين‌ رفته‌ است. پس‌ من‌ در اين‌ دو روز (ششم‌ و هفتم‌ ماه‌ مه) با رماني‌ سر و كار دارم‌ كه‌ سه‌ ماه‌ ديگر تمام‌ مي‌شود. مرگ‌ مؤلف‌ در اين‌ نقد كاملاً وجود دارد. چون‌ نويسنده‌ در نزديكي‌ من‌ هست، اما نيست‌. غايب‌ است. غيبت‌ دو روزه‌ی‌ رضا قاسمي‌ و عبارت‌ «اوت‌ ۲۰۰۷» عليه‌ مؤخره‌اي‌ كه‌ نويسنده‌ در پايان‌ رمان‌ نوشته‌ عمل‌ مي‌كند. چطور؟

رمان‌ آن‌لاين‌ زير چشم‌ خوانندگان‌

رضا قاسمي‌ در مؤخره‌ی‌ رمان‌ كه‌ چون‌ همراه‌ رمان‌ و تحت‌ يك‌ نام‌ منتشر شده‌ جزء رمان‌ محسوب‌ مي‌شود عليه‌ رمان‌ خودش‌ مي‌نويسد. اين‌ در واقع‌ آخرين‌ چيزي‌ است‌ كه‌ رمان‌ عليه‌اش‌ شورش‌ مي‌كند. چرا كه‌ قاسمي‌ با رد پاي‌ «ر» در داستان‌ سنت، اسطوره، تكنولوژي‌ و جهان‌ مدرن‌ را به‌ عنوان‌ تابوهاي‌ زندگي‌ جاري‌ به‌ ياد مي‌آورد و به‌ پرسش‌ مي‌كشد. اما در اين‌ بين‌ رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» خود به‌ يك‌ كلان‌ روايت‌ تبديل‌ مي‌شود كه‌ راوي‌ پرسش‌ از مقدسات‌ است. قاسمي‌ در مؤخره، همچون‌ هواپيماهايي‌ كه‌ به‌ برج‌هاي‌ ورلد تريد سنتر كوبيدند و او در طول‌ رمان‌ مي‌ترسيد كه‌ مبادا ديوانه‌اي‌ پيدا شود و هواپيمايش‌ را به‌ برج‌ مونپارناس‌ بكوبد، سوار بر يك‌ هواپيماي‌ غول‌ پيكر به‌ رمان‌ خود مي‌كوبد.

او روند نوشتن‌ رمان‌ را توضيح‌ مي‌دهد. سه‌ خط‌ اصلي‌ داستان‌ را تشريح‌ مي‌كند و سپس‌ مو به‌ مو پروسه‌‌ی شكل‌گيري‌ ساختار را براي‌ مخاطب‌ تعريف‌ مي‌كند. او همچون‌ يك‌ منتقد عليه‌ رمان‌ خود عمل‌ مي‌كند و به‌ واكاوي‌ ساختار رمان‌ خود و تفاوتش‌ با رمان‌هاي‌ فارسي‌ و همچنين‌ مقايسه‌‌ی نوشتن‌ رمان‌ آن‌لاين‌ با بداهه‌ در هنرهاي‌ ديگر مي‌پردازد. نويسنده‌ در واقع‌ نه‌ تنها مشت‌ خودش‌ را باز مي‌كند بلكه‌ خواننده‌ را شيرفهم‌ مي‌كند كه‌ همه‌ي‌ آنچه‌ خوانده‌ است‌ صرفاً خيال‌بافي‌ نويسنده‌ است. او نشان‌ مي‌دهد كه‌ چه‌ طور اتفاق‌هايي‌ را كه‌ در ذهنش‌ افتاده‌ داستاني‌ كرده‌ است. از اين‌ منظر رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» را بايد رماني‌ پست‌‌مدرن‌ دانست. رماني‌ كه‌ از انگاره‌ي‌ مرگ‌ مؤلف‌ گذر مي‌كند و نويسنده، خود را وارد داستان‌ مي‌كند با مخاطبانش‌ حرف‌ مي‌زند و...

مؤخره‌ي‌ كتاب‌ را چه‌ كسي‌ نوشته‌ است؟

ساده‌‌انگارانه‌ است‌ اگر رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» را چنين‌ واكاوي‌ كنيم‌ كه‌ وصفش‌ در بالا رفت. اين‌ رمان‌ عليه‌ هر نقدي‌ شورش‌ مي‌كند. حتا عليه‌ همه‌ي‌ توضيحاتي‌ كه‌ من‌ در چند سطر بالاتر آورده‌ام. اصلاً چرا بايد با اين‌ ديد رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» را بخوانيم‌ كه‌ نويسنده‌ در پايان‌ داستان‌ دستش‌ را رو كرده‌ و وارد داستان‌ شده‌ است؟ از زاويه‌‌ی ديگر در قالب‌ گزاره‌اي‌ خبري‌ مي‌گويم‌ مي‌توانيم‌ فرض‌ كنيم‌ كه‌ رضا قاسمي، نويسنده‌ي‌ ايراني‌ مقيم‌ پاريس‌، رمان‌ داستان‌نويسي‌ به‌ نام‌ رضا قاسمي‌ را نوشته‌ كه‌ از ذهنش‌ داستان‌ را همين‌جور آن‌‌لاين‌ نوشته‌ است. بعيد است؟ نه. مؤخره‌ي‌ كتاب‌ هر گونه‌ برداشتي‌ از رمان‌ را مجاز مي‌شمارد.

اما ماجراي‌ اوت‌ ۲۰۰۷ چه‌ مي‌شود؟ چرا تاريخ‌ پايان‌ نگارش‌ رمان‌ سه‌ ماه‌ ديگر است؟ آيا اين‌ دليلي‌ براي‌ پذيرش‌ گفته‌هاي‌ نويسنده‌ در مؤخره‌ است‌ كه‌ تمام‌ اين‌ اتفاقات‌ به‌ شكل‌ تصادفي‌ به‌ ذهن‌ نويسنده‌ راه‌ يافته‌اند و چون‌ «واقعيت» ندارند پس‌ شامل‌ گذر زمان‌ زميني‌ كه‌ مبتني‌ بر واقعيت‌ است‌ نمي‌شوند؟ يعني‌ رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» بر اساس‌ واقعيت‌ نوشته‌ نشده‌ است؟ كدام‌ داستان‌ بر اساس‌ واقعيت‌ نوشته‌ شده‌ است؟ اصولاً داستان‌ و هنر هميشه‌ عليه‌ واقعيت‌ در مفهوم‌ عامش‌ عمل‌ مي‌كنند.

به‌ قول‌ ويرجينيا وولف‌ كه‌ مي‌گفت، هنر، بازتاب‌ زندگي‌ نيست‌ از آن‌ نكبتي‌ همان‌ يك‌ نسخه‌ كافي‌ است‌ (نقل‌ به‌ مضمون) اما مؤخره‌ي‌ رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» بيش‌ از هر چيز مخاطب‌ را دعوت‌ مي‌كند كه‌ به‌ واقعي‌ بودن‌ داستان‌ فكر كند. وقتي‌ رضا قاسمي‌ مي‌نويسد ننه‌ دوشنبه‌ و هلنا وجود نداشته‌اند و فقط‌ در داستان‌ آن‌ لاين‌ او خلق‌ شده‌اند مخاطب‌ بيشتر به‌ فكر واقعي‌ بودن‌ اين‌ شخصيت‌ها مي‌افتد. حالا است‌ كه‌ «اوت‌ ۲۰۰۷» مي‌تواند معنا پيدا كند. نه‌ اينكه‌ معنايي‌ يكه‌ بلكه‌ جايي‌ در پسله‌هاي‌ سياليت‌ واقعيت‌ و ناواقعيتي‌ كه‌ در رمان‌ آمده‌ است.

وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند

رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» تلفيقي‌ از روايت‌هاي‌ مختلفي‌ است‌ كه‌ در ذهن‌ «ر» مي‌گذرد. مردي‌ كه‌ آنقدر واقعيت‌هاي‌ گوناگون‌ توي‌ ذهنش‌ هست‌ كه‌ نمي‌شود فهرستي‌ از اينها رديف‌ كرد. اما غالب‌ اين‌ واقعيت‌ها شامل‌ جنسيت، و عشق‌ دست‌يابي‌ به‌ سه‌‌تار جادويي‌ و خاطرات‌ دوران‌ نوجواني‌ و كودكي‌ است. «ر» بر اساس‌ يك‌ اعتقاد اسطوره‌اي‌ تلاش‌ مي‌كند چهل‌ سه‌تار بسازد. چون‌ طبق‌ اسطوره‌ اگر او اين‌ تعداد ساز بسازد، ساز چهلم‌ صدايي‌ جادويي‌ خواهد داشت.

اما راوي‌ در سفر ذهني‌اش‌ به‌ گذشته‌ و «حال»ي‌ كه‌ در بيمارستان‌ مي‌گذرد اسطوره‌ي‌ چهل‌ سه‌ تار را زير سوال‌ مي‌برد اگرچه‌ اعتقادش‌ را از دست‌ نمي‌دهد. اما خب‌ اسطوره‌ چيزي‌ است‌ كه‌ نبايد خدشه‌دار شود حتا براي‌ يك‌ بار. و رضا قاسمي‌ راوي‌ خدشه‌دار شدن‌ تمام‌ تابوهايي‌ است‌ كه‌ او از كودكي‌ با آنها درگير بوده. او گفتمان‌هاي‌ غالب‌ بر دنياي‌ امروز را هم‌ به‌ چالش‌ مي‌كشد. تروريسم‌ و نژادپرستي‌ دغدغه‌ي‌ اصلي‌ او به‌ عنوان‌ گزينه‌هاي‌ برجسته‌ی‌ جهان‌ كنوني‌ است.

«ر» از عشق‌ دوران‌ كودكي‌اش‌ مي‌گويد: از جلق‌ زدن‌ «جمعه» حرف‌ مي‌زند. شنيدن‌ هن‌وهن‌ جماع‌ پدر و مادر، او وارد دنياي‌ ممنوعه‌اي‌ در سالهاي‌ كودكي‌ و نوجواني‌ مي‌شود كه‌ ريشه‌ بسياري‌ از رنج‌ها و دغدغه‌هاي‌ ميانسالي‌ است. او عادت‌ ندارد كه‌ از يادآوري‌ گذشته‌ تراژدي‌ بسازد. طنز در نثر قاسمي‌ به‌ او كمك‌ مي‌كند تا از تراژدي‌ فاصله‌ بگيرد. شخصيت‌هاي‌ رمان «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» همگي‌ شكست‌ خورده‌اند. همگي‌ چيزي‌ را از دست‌ داده‌اند. چيزي‌ كه‌ «ر» در مورد خودش‌ تقليل‌ داده‌ است‌ به‌ از دست‌ دادن‌ تكه‌هايي‌ از جسمش. اگرچه‌ او در ذهنش‌ دنبال‌ چيزهايي‌ مي‌گردد كه‌ از وجودش‌ رخت‌ بسته‌ است.

«ر» دنبال‌ آرامش‌ است، آرامشي‌ كه‌ در موقعيتي‌ فيزيكال‌ معنا پيدا نمي‌كند. اگرچه‌ هيچ‌ وقت‌ ديوانه‌اي‌ پيدا نمي‌شود با هواپيما بزند به‌ برج‌ مونپارناس، اما وحشت‌ اين‌ اتفاق‌ نيفتاده، آرامش‌ او را به‌ هم‌ مي‌زند. «ر» تماشاگر است. تماشاگري‌ كه‌ بالاخره‌ يك جايي‌ قضاوت‌ مي‌كند: «من‌ براي‌ رؤياي‌ آن‌ سه‌تار جادويي‌ همه‌ي‌ درهاي‌ مملكتم‌ را از جا درآوردم. حالا كساني‌ پيدا شده‌اند كه، براي‌ رؤياي‌ ديگري، مي‌خواهند همه‌ي‌ برج‌هاي‌ جهان‌ را از جا بكنند. جايي‌ امن‌تر از دنياي‌ كودكي‌ هم‌ هست؟ آنجا را هم‌ از جا در آوردند.» صفحه‌ي‌ ۱۸۰

در سي‌ونه‌ فصل‌ رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند»، «ر» هر لحظه‌ به‌ سه‌تار جادويي‌ نزديك‌تر مي‌شود. او تمام‌ مصائب‌ جسمي‌ را به‌ جان‌ مي‌خرد تا به‌ آن‌ سه‌تار جادويي‌ برسد، اما نمي‌رسد. لااقل‌ تا پايان‌ رمان‌ نمي‌رسد. اما هر چه‌ به‌ رؤيايش‌ نزديك‌تر مي‌شود جذابيتش‌ را بيشتر از دست‌ مي‌دهد. انگار كه‌ رؤيا ارزشش‌ به‌ دست‌ نيافتن‌ است. من‌ تمام‌ قصه‌هاي‌ «ر» را باور كردم. اگرچه‌ رضا قاسمي‌ درمؤخره‌ مي‌گويد كه‌ اينها ساخته‌ی‌ ذهن‌ اوست‌ و مجموعه‌اي‌ از نوشته‌هاي‌ آن‌‌لاين‌ است، اما گفتن‌ همين‌ حرف، مخاطب‌ را بيش‌ از قبل‌ وادار مي‌كند تا قصه‌ي‌ او را باور كند. اين‌ طور نيست؟ در جهاني‌ كه‌ واقعيت‌ معناي‌ خودش‌ را از دست‌ داده، تأكيد بر عدم‌ واقعي‌ بودن، اعتبار آن‌ واقعيت‌ را افزايش‌ مي‌دهد.

باز هم‌ اوت‌ ۲۰۰۷

اما از آوريل‌ كه‌ اين‌ كتاب‌ به‌ صورت‌ پي‌‌دي‌اف‌ چاپ‌ شد تا اوت‌ ۲۰۰۷ چه‌ اتفاقي‌ مي‌افتد؟ رمان‌ سي‌ونه‌ فصل‌ دارد. «ر» فرصت‌ دارد تا سه‌تار جادويي‌اش‌ را در اين‌ مدت‌ بسازد. به‌ اعتقاد من‌ چون‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» رماني‌ آن‌لاين‌ بوده، بنابراين‌ قاسمي‌ هنوز فصلي‌ را كه‌ در سه‌ ماه‌ آخر اتفاق‌ مي‌افتد ننوشته‌ است. او ننوشته‌ است‌ تا ما در ذهنمان‌ به‌ صورت‌ آن‌لاين‌ بنويسيم‌ و خيال‌بافي‌ كنيم‌ كه‌ آيا بالاخره‌ آن‌ سه‌تار چهلم‌ ساخته‌ مي‌شود يا نه. آيا آن‌ سه‌تار جادويي‌ ساخته‌ خواهد شد يا نه؟

قاسمي، مردي‌ بدون‌ كشور

«وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» رمان‌ مهمي‌ در ادبيات‌ ايران‌ محسوب‌ مي‌شود. اصلاً تقليل‌ اين‌ رمان‌ در رده‌بندي‌ ادبيات‌ مهاجرت‌ بي‌انصافي‌ در حق‌ نويسنده‌ آن‌ است. چرا كه‌ قاسمي‌ در رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» مردي‌ بدون‌ كشور است. مدتها بود كه‌ سؤالي‌ ذهنم‌ را به‌ خود مشغول‌ كرده‌ بود اينكه‌ چه‌ طور ميلان‌ كوندرا كه‌ زبان‌ مادري‌اش‌ چك‌ است‌ بعضي‌ رمان‌هايش‌ را به‌ زبان‌ فرانسه‌ نوشته‌ است. چون‌ به‌ اعتقاد من‌ زبان‌ مقدم‌ بر ذهن‌ است. يعني‌ آنچه‌ در ذهن‌ نويسنده‌ اتفاق‌ مي‌افتد با زبان‌ مادري‌اش‌ خلق‌ مي‌شود و چون‌ نويسنده‌ گذشته‌ را با همان‌ زبان‌ مي‌بيند و حال‌ را هم‌ با همان‌ ذهنيات‌ گذشته‌ در زبانش‌ خلق‌ مي‌كند پس‌ به‌ نظر من‌ غير ممكن‌ است‌ كه‌ كوندرا به‌ زبان‌ فرانسه‌ فكر كرده‌ باشد. اما خواندن‌ رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» مسأله‌ي‌ كوندرا، زبان‌ چك‌ و زبان‌ فرانسه‌ را براي‌ من‌ پيچيده‌ كرد.
مسأله‌ي‌ كوندرا با زبان‌ فرانسه‌ پيچيده‌تر از آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ تا به‌ حال‌ فكر مي‌كردم. رضا قاسمي‌ به‌ نظر من‌ همان‌ ميلان‌ كوندراست. هر دوي‌ اين‌ نويسنده‌ها از زبانشان‌ (از آنچه‌ در زبانشان‌ اتفاق‌ افتاده‌ و گذشته‌ را شكل‌ داده) فاصله‌ گرفته‌اند و با نگاهي‌ انتقادي‌ به‌ گذشته‌ نگاه‌ مي‌كنند.

اين‌ فاصله‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ ما در ادبيات‌ داستاني‌ فارسي‌ كمتر تجربه‌ كرده‌ايم. به‌ همين‌ علت‌ است‌ كه‌ قاسمي‌ در رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» نگاه‌ نوستالژيك‌ بر گذشته‌ و وطن‌ ندارد. جايي‌ كه‌ «ر» در ايران‌ زندگي‌ كرده‌ پر از عرب‌ و عجم‌ و انگليسي‌ و ارمني‌ بوده. ايران‌ براي‌ او صرفاً مفهومي‌ فيزيكي‌ دارد. نويسنده‌ مكان‌ را به‌ تفكر ارتقاء داده‌ است. در اكثر رمان‌هايي‌ كه‌ توسط‌ نويسندگان‌ ايراني‌ خارج‌ از كشور نوشته‌ مي‌شود و حتا در بعضي‌ از آثار نويسندگان‌ داخل‌ ايران‌ كه‌ درباره‌ي‌ گذشته‌ نگاشته‌ شده؛ نگاه‌ نويسنده، نگاه‌ نوستالژيك‌ است. نگاه‌ نوستالژيك‌ برابر است‌ با حذف‌ خرد انتقادي. نويسنده‌اي‌ كه‌ نوستالژيك‌ مي‌بيند به‌ گذشته‌ ضميمه‌ شده‌ و در بند مكان‌ و زمان‌ است. اما رضا قاسمي‌ قابليت‌ جهاني‌ دارد (نه‌ اينكه‌ ادعا كنم‌ شاهكار جهاني‌ است!) و نويسنده‌ را از قالب‌ يك‌ ايراني‌ مقيم‌ پاريس‌ رهانيده‌ است. رضا قاسمي‌ در رمان‌ «وردي‌ كه‌ بره‌ها مي‌خوانند» خرد انتقادي‌ را در ادبيات‌ داستاني‌ به‌ رخ‌ كشيده‌ است. او گذشته‌ و زبان‌ را در هم‌ مي‌آميزد. او از گذشته‌ فاصله‌ مي‌گيرد و حتا به‌ زبان‌ فارسي‌ با ديده‌ي‌ انتقاد مي‌نگرد: «وقتي‌ زبان‌ مادري‌ات‌ فقط‌ ۱۲۷ فعل‌ داشته‌ باشد كه‌ مستقيم‌ صرف‌ مي‌شوند، وقتي‌ هزاران‌ فعل‌ ديگر را بايد به‌ كمك‌ فعل‌ معين‌ صرف‌ كرد، و اين‌ فعل‌ هم‌ درست‌ همان‌ فعلي‌ باشد كه‌ براي‌ عمل‌ هم‌خوابگي به‌ كار مي‌رود، آن‌ وقت‌ زبان‌ خيانت‌كار مي‌شود.» صفحه‌ي‌ ۳۲
او يك‌ لطفي‌ در حق‌ من‌ انجام‌ داده‌ و آن‌ هم‌ اينكه‌ مسأله‌ي‌ مرا با كوندرا حل‌ كرده‌ است.

بامداد هفتم‌ ماه‌ مه‌ و اوت‌ ۲۰۰۷

نخستين‌ ساعات‌ هفتم‌ مه ‌نگارش‌ نقد من‌ دارد تمام‌ مي‌شود. با خودم‌ قرار گذاشته‌ بودم‌ كه‌ پس‌ از نوشتن‌ نقد يك‌ ليوان‌ آب‌ پرتقال‌ را كه‌ روي‌ ميز كارم‌ قرار گرفته‌ و حالا ديگر خنكي‌اش‌ را از دست‌ داده‌ سر بكشم‌ و قبل‌ از خواب‌ آخرين‌ سيگار روز ششم‌ ماه‌ مه ‌را بكشم. اما پاكت‌ سيگار خالي‌ است. اين‌ نخ‌ سيگار غايب‌ مرا ياد فصل‌ چهلم‌ و نانوشته‌ رمان‌ رضا قاسمي‌ مي‌اندازد. رؤياي‌ تحقق‌نيافته. قول‌ مي‌دهم. من‌ قول‌ مي‌دهم‌ آقاي‌ قاسمي‌ كه‌ در گفت‌وگوي‌ هشتم‌ ماه‌ مه ‌كلمه‌اي‌ درباره‌ي‌ اوت‌ ۲۰۰۷ نپرسم. قول‌ مي‌دهم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

باز هم يک "نقد" سفارشی بی بو و خاصيت! چرا نقد جاندار در ادبيات ايران پا نمی گيرد؟ آيا علتش باندبازی و رفيق بازی است؟ نبود رُمان خوب علت اين همه نقد بد است؟ تهی بودن رُمان های نويسندگان ايرانی از "تفکر فلسفی" - و نه عبارات شبه فلسفی - موجب شده است که حالا ما زير بيرق رُمان های درجه سه و چهار سينه بزنيم به به و چه چه بگوئيم؟ آيا فقط وجود چند کلمه رکيک و دو سه صحنه ی "اروتيک/روانی" در رُمانی را می توان نوآوری خواند؟ فقط دهن کجی به معيارهای نظام حاکم معيار خوبی يک رُمان است؟ ای کاش روزنامه نويس ها و ژورناليست های ما پيش از آنکه دست به قلم و کيبورد ببرند و به اصطلاحی "نقد ادبی" بنويسند - که در اساس کار و بار آنها نيست - چنين پرسش هايی را برای خالی نبودن عريضه برای خود مطرح می کردند. راستی نويسنده چنين نقدهايی مثل همين "نقد" حاضر، آيا از خود پرسيده اند که اگر اين همه "نوآوری" در اين رُمان است و چرا بعد از ترجمه احتمالی اين گونه رُمانها هيچ واکنشی از سوی هيچ منتقد غيرايرانی ديده نمی شود؟ غير از اين است که نقد ادبی در اروپا بر اساس ملاک و معيارهای شناخته شده ای است و رفيق بازی و باندبازی در آن سهمی ندارد. حال شما از اين "نقد" های دو کيلويی بنويسيد و دل خوش کنيد به اين که "نويسنده ای نوآور" کشف کرده ايد تا دو سه ماه که ببينيد ديگر اسمی از اين "رُمان جرقه ای" نيست.

-- کیانوش ، May 8, 2007

کیانوش عزیز.اشکال کار اینجاست که خود شما از همین اول خودتان را نفی می کنید.واقعا اگر اینقدر از این نقد ناراضی هستید و نقداروپایی را هم می شناسید لطفا دست به کار شوید و چند نقد ادبی درست و حسابی بنویسید و همه این نقد نویس های به اصطلاح خودتان سفارشی نویس را از میدان به در کنید. متاسفانه تشر زدن سر دیگران و توپ در کردن برای کسانی که سختی نوشتن را تحمل می کنند و اثری را تحلیل می کنند کار بسیار آسانی است به خصوص که آدم خودش را هم قایم کند پشت یک اسم جعلی و هیچ نشانی هم از خودش نگذارد.براستی اگر شما اینقدر کارتان درست است که اینجور دیگران را به قربانگاه می برید و از موضع بالا لت و پار می کنید چرا خودتان را معرفی نمی کنید؟چرا وبسایتی، وبلاگی،متنی در اینترنت یا درکتابی و مجله ای اگر دارید معرفی نمی کنید که دیگران با نگاه به آنها،قضاوتی درباره دیدگاه و اندیشه های شما بکنند.حرف زدن کار آسانی است کیانوش عزیز. کاملا معلوم است که نمی نویسید و رنج نوشتن را به جان نخریده اید، تنهایی و تمرکز نوشتن را تجربه نکرده اید،از خستگی روان طعمی نچشیده اید تا به گمانم به نوعی وارستگی فکری برسید و اینگونه بی پروا به حریم فکر دیگران نتازید و وامصیبتا سر ندهید. نگویید من خواننده ای رهگذر هستم،نگویید که خواننده کارش خواندن است و بس،بپذیرید که اگر اینگونه تند و توفانی به دیگران می تازید پس دعوی نوشتن و یا شناخت و اگاهی ای بر نوشتن دارید.پس خودرا در پشت نقاب رهگذر ناشناس قایم نکنید.بردارید و نقدی بر همین کتاب بنویسید و بگویید چرا رمان بد یا خوبی است.و می خواهم به خصوص از شما خواهش کنم به ما بفرمایید«ملاک ها و معیارهای شناخته شده نقد ادبی در اروپا»کدام است. چون واقعا سخت کنجکاوم از این ملاک ها سر دربیاورم و بدانم چرا من منتقد ایرانی باید همیشه چشم بخوابانم ببینم ملاک های نقد ادبی اروپا کدام است و بعد بردارم نقد بنویسم. واقعا اینقدر شعور خودتان و ما را دست کم گرفته اید یا دارید ما را رنگ می کنید؟چرا نمی گویید ملاک های نقد ادبی ایران کدام است؟ مگر نه این است که هر اثری ملاک های جغرافیایی یا بومی خاص خودش را در نقد طلب می کند؟مگر ما تازه دو سه روز است که به این مفاهیم در ادبیاتمان آشنا شده یا پی برده ایم که ملاک های نقد اروپایی را به رخمان می کشید؟لطف دست بردارید از این به قول خودتان تفاسیر« کیلویی»و بکوشید قبل از کوبیدن دیگران و سلاخی ایشان، توانایی های فکری و علمی خودتان را به نظاره بگذارید تا درآنصورت نیاز به گذاشتن نام های جعلی نداشته باشید.

-- فرزاد ، May 9, 2007

مجتبی پورمحسن در نقد رمان جدید رضا قاسمی نوشته که چون قاسمی نویسنده را وارد رمان کرده پس نوآوری کرده. این منتقد عزیز بهتر است اول برود رمان "آزاده خانم و نویسنده اش" نوشته رضا براهنی و رمان "اسم من قرمز است" نوشته اورهان پاموک را بخواند که نویسنده در این رمانها وجود دارد و بنابراین قاسمی نوآوری نکرده و قبل از او براهنی و قبل از او پاموک از این روش استفاده کرده اند. ضمنا تشبیه قاسمی به میلان کوندرا که رمان های فلسفی می نوشت اشتباه است. رمان های قاسمی فلسفی نیستند. جای تاسف است که به جای مطالعه دست به نقد می برند.

-- ترانه ، May 9, 2007

مجتبا جان، راستش نمیخواستم بنویسم. دیدم اما اگر ننویسم، به مهربانی هایت خیانت کرده ام. مجتبی جان، این نقد نیست که تو نوشته ای. این را در نشئه گی ِ برجامانده از خواندن اثر نوشته ای. برای نوشتن یک نقد خوب باید از اثر فاصله گرفت. این کار را نکرده ای و نوشته ات تبدیل شده به یک یادداشت عرفانی.
می نویسی: «او همچون يك منتقد عليه رمان خود عمل ميكند و به واكاوي ساختار رمان خود و تفاوتش با رمانهاي فارسي و همچنين مقايسهی نوشتن رمان آنلاين با بداهه در هنرهاي ديگر ميپردازد.» کجا، کی و چطوری، عزیز؟ ننوشته ای، تفسیر نکرده ای، تحلیل نکرده ای.
نوشته ای: «سنت، اسطوره، تكنولوژي و جهان مدرن را به عنوان تابوهاي زندگي جاري به ياد ميآورد.» داری دچار همان خطائی میشوی که رضا قاسمی در مورد سنت و اسطوره در مقابل تابو دچارش شده بود. دوست عزیز، سنت و اسطوره که تابو نمیشود! تابوهایی داریم که ریشه در سنت و اسطوره دارند، اما سنت و ... که تابو نیست. بعد تکنولوژی و جهان مدرن!!! رضا قاسمی باید واقعن دست به کار مطالعه ی جدی شود.
نوشته ای: « نويسنده در واقع نه تنها مشت خودش را باز ميكند بلكه خواننده را شيرفهم ميكند كه همهي آنچه خوانده است صرفاً خيالبافي نويسنده است. او نشان ميدهد كه چه طور اتفاقهايي را كه در ذهنش افتاده داستاني كرده است. از اين منظر رمان «وردي كه برهها ميخوانند» را بايد رماني پست مدرن دانست.» رمان ِ پست مدرن چیست، مجتبا جان؟ شاخص هایش چیست؟ همین را به "بازی آخر بانو" ایراد گرفته ای و گفته ای این شاخص رمان ِ پست مدرن نیست. تعریف کن لطفن، رمان پست مدرن چیست؟ این انگاره ی "مرگ مولف" چیست و چرا از شاخص های پست مدرنیسم است؟
نوشته ای: «ساده انگارانه است اگر رمان «وردي كه بره ها ميخوانند» را چنين واكاوي كنيم كه وصفش در بالا رفت. اين رمان عليه هر نقدي شورش ميكند.» یعنی چه این حرف، مجتبا جان؟ مگر چنین چیزی امکان دارد؟ نقد اصلن چیست؟
نوشته ای: «اصلاً تقليل اين رمان در ردهبندي ادبيات مهاجرت بيانصافي در حق نويسنده آن است. چرا كه قاسمي در رمان «وردي كه برهها ميخوانند» مردي بدون كشور است.» این حرف یعنی چه، مجتبا جان؟ مگر ادبیات مهاجرت چیست، که اگر این رمان جزو آن باشد بی انصافی می شود. مرد ِ بدون کشور البته داریم، اما مشخصات ِ یک چنین آدمی چیست؟ دوره گرد است؟ بیشتر از یک ماه در هیچ جا بند نمیشود؟ رضا قاسمی بعد از بیست سال اقامت در خارج از کشور هنوز نمیتواند یا نمیخواهد به فرانسه بنویسد. سایت ِ فرانسوی ندارد. فکر میکنم دو مفهوم را خلط کرده ای: جهان وطنی را و انگشت گذاشتن بر روی وضعیتی جهانی، به این معنا که انسانی در جهان میتواند دچار آن وضعیت شود.
نوشته ای: «مدتها بود كه سؤالي ذهنم را به خود مشغول كرده بود اينكه چه طور ميلان كوندرا كه زبان مادرياش چك است بعضي رمانهايش را به زبان فرانسه نوشته است.» مجتبا جان، این که دیگر اظهر من الشمس است، دوست عزیز. میلان کونداری تبعیدی میخواهد خوانده شود، کتابش چاپ شود. در همان جایی که هست، زندگی میکند. اگر کافکا به چکی مینوشت فکر میکنی چه اتفاقی میافتاد؟ یعنی چه: «غير ممكن است كوندرا به زبان فرانسه فكر كرده باشد.» چرا چنین چیزی غیرممکن است؟ کوندارا از سال 1956 در فرانسه زندگی میکند. اهل فکر است؛ یعنی کتاب میخواند و بی شک به فرانسه هم میخواند. این حرف تو یعنی اینکه تکامل آدم در همان مرحله ی کودکی به پایان میرسد. این نظر تو با اصل تغییر و شدن اساسن در تناقض است.
به امید نوشته های بهترات

-- شهلا شرف ، May 9, 2007

با سلام خدمت گردانندگان سایت و جناب آقای پور محسن - من این رمان را خواندم . متاسفانه بر اساس چیزی که من و دو نفر از دوستان فهیمدیم برداشت آقای پورمحسن به کلی اشتباه است. همان کم اطلاعی ناشی از دانش ادبی در زمینه نقد باز هم تکرار شده است. اصولن آقای پور محسن که مترجم خوبی است و بعضی از نقد های فبلمش هم سنجیده است در حوزه داستان توان نقد ندارد . من تا حالا ایشان را ندیدم و کمترین بدی و آزاری به من نرساند. پس نظر من شخصی نیست . از گردانندگان سایت توقع داریم که برای نقد از منتقدین شاخص کشور دعوت کنند تا اعتیار سایت از دست نرود. با آرزوی موفقیت برا ی آقای پورمحسن و سایت رادیو زمانه .

-- سیروس فرزاد فر ، May 9, 2007

دوست عزيزم شهلا شرف.مردي بدون كشور به معناي كسي نيست كه يكجا بند نمي شود. به آن مي گويند بوهمي.مردي بدون كشور عبارتي است كه من به رضا قاسمي نسبت داده ام . چون او در اين رمان هويت يك فرد را نشان مي دهد و مسحور زيبايي فريبنده نوستالژي نمي شود.رمان رضا قاسمي عليه خودش شورش مي كند عليه نقد شورش مي كند چون من موخره كتاب او را هم جزو رمان حساب كرده ام.اينكه ايراد گرفته اي رمان پست مدرن چيست شهلاجان از تو بعيد است چون آنوقت من بايد براي هركدام از كلمه هايم يك صفحه ضميمه مي نوشتم. درباره كوندرا هم اينكه چاپ كتابهايش به زبان فرانسه را تقليل بدهي به مساله تبعيد خيلي مساله عامي است. مساله من چيز ديگري است. من مي گويم امكانندارد من حتا اگر زبان انگليسي را فول فول باشم به زبان انگليسي فكر كنم و رمان بنويسم. چون كلمات در ذهن من اول فارسي مي ايند بعد به انگليسي تبديل مي شوند. تازه اگر نقد را درست خوانده باشي من كه گفتمحالا ديگر مساله ام با كوندرا چيز ديگري است. تشابه قاسمي و كوندرا به نگاه انتقادي هر دو به سرزمينشان است. به هر انچه متعلق به سرزمينشان دارد.من اصلا سنت و اسطوره را يكي نمي دانم. نمي دانم چرا تو اينجور فكر مي كني.اگر نوشته ام كه رمان رضا قاسمي پست مدرن است به اين خاطر است كه در آخر داستان همه چيز را به هم مي ريزد و روياي رمان خود را هم در هم مي شكند.راستي نمي دانم ما چرا اينقدر مي ترسيم كه كوندرا را با قاسمي مقايسه كنيم؟بد است كه بگوييم يكي از نويسنده هاي ما هم مي تواند خيلي خوب بنويسد؟اينكه براهني و فلان كس هم وارد رمان شده اند چه ربطي به قاسمي دارد؟ راستي شهلا جان از اينكه وقت گذاشتي و كتاب قاسمي را خواندي و نقد مرا هم خواندي و كلي درباره اش فكر كردي و نظرت را هم مبسوط نوشتي خيلي خيلي ممنونم.اين براي ادبيات كشور ما خوب است. بابت مهرباني هايت متشكرم.اما چون گفته اي كه شيفته وار درباره رضا قاسمي نوشته ام به طعنه مي خواهم جمله اي از رمان اورا به تو تقديم كنم: زبان خيانتكار است.

-- مجتبا پورمحسن ، May 9, 2007

در پرسش آقای مجتبا پورمحسن که نوشته: اينكه براهني و فلان كس هم وارد رمان شده اند چه ربطي به قاسمي دارد؟ لازم هست مشخص بشه که نوآوری از این نظر در رمان قاسمی نیست چون دیگران قبل از او این کار رو در رمانی که نوشته اند کرده اند. ربطش به همینه که مجتبی پورمحسن به جای اطلاع از محتوای رمان های دیگران که قبل از قاسمی از چنین روشی استفاده کرده اند در نقدی که اینجا نوشته حرف از نوآوری قاسمی زده درحالی که کاری که دیگران قبل از یک نفر بکنند دیگه نوآوری برای اون فرد محسوب نمیشه. این که امکان ندارد کسی به جز در زبان مادری اش فکر کند حرف نادرستی ست. بسیاری از افراد به زبان های غیر مادری فکر می کنند و می نویسند. این که مجتبی پورمحسن جزء این افراد نیست دلیل نمیشه که همه رو مثل خودش ببینه. اما حرف خانم شهلا درسته چون پورمحسن بحث پست مدرنیسم رو در این نقد نشکافته و باید حداقل به دلایل پست مدرن بودن رمان قاسمی اشاره می کرد که نکرده. البته میشه این نقد رو تغییر داد یا کامل کرد اما در شکل فعلی این نقد نقدی که موشکافی شده باشه نیست.

-- ترانه ، May 10, 2007

"من ِ" خواننده
تجربه ی من ِ خواننده ی ریزبین و موشکاف ادبیات داستانی و نقد در زبان فارسی و آلمانی، به من می گوید که یکی از مشکل های ما ایرانی ها در پهنه ی ادبی ِ ایران نداشتن هویتِ فردی در دو طیف متفاوت کیفی و کمی خواننده و منتقد است، هرچند این دو طیف رابطه ی سیالیت نسبی با یکدیگر دارند. به نظر من فردی که در طیف خواننده قراردارد( از پاورقی خوان معمولی تا خواننده ی آگاه ) نقد نمی کند و منتقد هم نیست، او اظهارنظر می کند. اظهار نظر او می تواند احساساتی، سلیقه ای، رابطه ای، لحظه ای و... باشد. اما هیچگاه کارشناسانه و مبتنی بر متدولوژی نقد نویسی نیست. شاید در اظهارنظرش، جسته و گریخته، اشاراتی به بعضی از شاخص های نقد نویسی بکند، اما قاعدتا فاقد متدولوژی علمی است.
منتقد مجهز به دانش است، دانش ِ علوم ادبی، روانشناسی، سوسیولوژی، فلسفه، زبان و زبانشناسی و ... در حد ِ نیاز کارش. او این دانش را کارمایه ی تخصصش - نقد= سنجشگری - می کند تا میزان زیبایی شناسی و هرمنوتیک اثر را؛ هارمونی زبانی و ساختاری و ..، به دیگران نشان دهد. منتقد ِ خلاق علم نقدنویسی اش را به عنوان شابلون بکار نمی گیرد( کاری که براهنی می کند)، بلکه بر آن دانش و علم نقدنویسی اش "من ِ" شکل گرفته اش در طول سال ها تجربه و ممارست را دخالت می دهد. این "من" نه منیت که "هویت فردی" اوست.( مثل ِ رایش رانیسکی منتقد آلمانی)

در همین چند اظهارنظر در باره ی "وردی که بره ها می خوانند" می بینیم که اظهارنظرها، و حتا نوشته ی مجتبی پورمحسن، فقط یک نظر از یک خواننده است و نه نقد. اما چون در تمام آن ها واژه ی " به نظر من" وجود ندارد، نویسنده پز ِ منتقد بخود گرفته و از زبان همه صحبت می کند. آیا بهتر نمی بود که تمامی کامنت نویس ها در ابتدای نوشته شان می نوشتند: " برداشت من از این رمان" " نگاه من به این.." و عبارتی مشابه آن؟

حدس می زنم که یکی از دلیل های شکل ناگرفتگی ِ " من ِ" خواننده در ما ایرانی ها، شکل ناگرفتگی "هویت ِ فردی" در مثلثِ خواننده/نویسنده/منتقد است. در هرسه راس این مثلث کم و بیش "منیت شاهانه و یا ولی فقیهانه" ی تاریخی خانه کرده است و خانه تکانی ِ آن هم چندان ساده به نظر نمی آید. آیا اینطور نیست؟
آیا آن چه در اینجا بر مبنای تجربه ی خوب خواندنم نوشتم تا با دیگر خوانندگان تبادل نظرکرده باشم, تجربه ی شخصی و ناقص یا اشتباه است؟ به هرحال این هم نظر ِ یک خواننده بود.

علی صیامی هامبورگ. 10 مای 2007

-- ali Siami ، May 10, 2007

زبان خیانتکار است. زمانه به کسی وفا نمیکند.رضاقاسمی در رمان "وردی که بره ها می خوانند" خرد انتقادی را در ادبیات داستانی به رخ کشیده است.اما رضاقاسمی قابلیت جهانی( شدن؟) دارد.و... میتوانم این نوع جملات را که در واقع هیچ معنایی ندارند اما ظاهرا برای عده ای بسیار نغز و پر معنا هستند،همینطور ادامه بدهم،اما گمانم همین مشت کوچک نشانه ی خروار باشد.
نه دوستان ، رضا قاسمی هم رمانی نوشته است مثل بسیاری رمانهای دیگر به زبان فارسی،رمان بدی هم نیست،اگر بسیاری از جملات و اظهار فضل های "متفکرانه_نمای"آن حذف شود.
یکبار دیگر رمان اول او را بخوانید تا منظورم را بهتر متوجه شوید.بدترین جنبه های آن رمان ،که آنجا کمترین حجم را داشتند و میشد و هنوز هم میشود آنرا ندیده گرفت،در این کار جدید تبدیل به اصل شده است.
و اما میماند قضیه میلان کوندرا،که به نظر من قاسمی در دو رمان آخرش از نحوی کار او تقلید کرده است،نه دوست نادیده، منتقد گرام،تقلید را نمیتوان اینطور که شما کرده اید،نادیده گرفت.
ولی خب دیگر، خوب است که ماجرا خود را در نقد شما هم وارد کرده است،گیرم که سعی کرده اید آنرا طور دیگری جلوه دهید.والبته میپذیرم که نه خودآگاهانه،فقط راه را کمی اشتباه رفته اید.شیفتگی است دیگر،کار دست آدم میدهد.

-- کامران بزرگ نیا ، May 10, 2007

مجتبا جان، همانطور که گفتم، در این شکی ندارم که مفاهیم ِ خاص نقد را خوب می شناسی. در کامنت هم می بینی به محتوای نقد تو کمتر ایراد گرفته ام، بلکه به ساختار نقدت. خیلی وقتها هست، کسی چیزی برای کسی تعریف می کند، از تعاریف ِ خودش نتیجه گیری می کند و این حس را در شنونده ایجاد می کند که طرف به قول معروف، خودش می برد و خودش می دوزد. دلیل این است که گوینده مقدمات لازم برای فهمیدن موضوع گفتگو را به شنونده نمی دهد. این دلیل بر این نیست که شنونده خودش هم نمی داند آن مقدمات چه هستند و یا آنها برای شنونده بیگانه اند.

به نظر من این ضعف عمده ی این نوشته ی توست. البته این را هم می دانم که حتمن محدودیت هایی در تعداد صفحات نقدت داشته ای.

در مورد کوندوار حرفت را قبول ندارم. خود من شاید 10 سال ِ دیگر زبان علمی-ادبی ام آلمانی باشد. این جای بحث و توضیح دارد که البته جایش اینجا نیست. بخش های بزرگی از کامنتت برایم جای گفتگو دارد، که شاید بهتر باشد همچنان حل نشده باقی بگذاریم شان، چرا که پیش ار ادامه ی صحبت باید مطالب قبلی هضم شوند و باید هر کدام مان روی آنها فکر کنیم. این حرف ها هم نه برای قانع کردن بلکه برای نشان دادن وجه دیگر به من و توست.

-- شهلا شرف ، May 10, 2007

حق کاملاً با خانم شرف است که فرموده اند: "خود من شاید 10 سال دیگر زبان علمی-ادبی ام آلمانی باشد". من حتی پا را از اين هم فراتر ميگذارم و ميگويم: زبان آلمانی هرگز زبان علمی و ادبی خانم شرف نخواهد شد. دليلش هم خيلی ساده است چون شيوه انديشگی و طرز انديشدن ايشان تا آخر عمر فارسی خواهد ماند و در گستره زبان فارسی و فرهنگ ايرانی تکان مکان خواهند خورد. حداکثر در مورد املای اسامی برخی متفکران آلمانی پيشرفتی خواهند داشت و به ما ياد خواهند داد که نکند خدای ناکرده "هايدگا" را "هايدگر" بنويسم که روح اين فيلسوف شهير آلمانی آزرده خواهد شد.

-- کاظم ، May 10, 2007

مرد بقالي با در پاسخ اعتراض مشتري به كوچك بودن تخم مرغهايي كه براي فروش عرضه كرده بود ،لب ورچيد و با حالتي اهانت ديده ، لنديد كه: همينه كه هست ، يا بخر و سرتو بنداز پائين و برو ،يا اگه راست ميگي يه بزرگترش را بگذار !!
اين حكايتك وقتي به ذهن ام آمد كه ، اين چند جمله را در جوابيه توام باپرخاش جناب منقد به آقاي كيانوش خواندم : (( واقعا اگر اینقدر از این نقد ناراضی هستید و نقداروپایی را هم می شناسید لطفا دست به کار شوید و چند نقد ادبی درست و حسابی بنویسید و همه این نقد نویس های به اصطلاح خودتان سفارشی نویس را از میدان به در کنید. بردارید و نقدی بر همین کتاب بنویسید و بگویید چرا رمان بد یا خوبی است )) و (( چرا خودتان را معرفی نمی کنید؟چرا وبسایتی، وبلاگی،متنی در اینترنت یا درکتابی و مجله ای اگر دارید معرفی نمی کنید که دیگران با نگاه به آنها،قضاوتی درباره دیدگاه و اندیشه های شما بکنند)) !!!
و بعد تر كه ، نسبت به پيشگو بودن و غيب داني منقد ، با خواندن اين فرمايشات در متن اصلي ، مشكوك شده بودم : (( آنچه‌ در ذهن‌ نويسنده‌ اتفاق‌ مي‌افتد با زبان‌ مادري‌اش‌ خلق‌ مي‌شود و چون‌ نويسنده‌ گذشته‌ را با همان‌ زبان‌ مي‌بيند و حال‌ را هم‌ با همان‌ ذهنيات‌ گذشته‌ در زبانش‌ خلق‌ مي‌كند پس‌ به‌ نظر من‌ غير ممكن‌ است‌ كه‌ كوندرا به‌ زبان‌ فرانسه‌ فكر كرده‌ باشد.))‌!!!! با ديدن اين جملات در پاسخ به آفاي كيانوش، گمان ام به يقين مبدل شد :(( کاملا معلوم است که نمی نویسید و رنج نوشتن را به جان نخریده اید، تنهایی و تمرکز نوشتن را تجربه نکرده اید،از خستگی روان طعمی نچشیده اید تا به گمانم به نوعی وارستگی فکری برسید ))!!!
جاي مرحوم آدرنو خالي ! چه بسا كه او نيز اين جمله خويش را كمي كامل تر مي فرمود! ايشان در جائي نوشته (( از مختصات منقد يكي هم تصور و يا توهم مالكيت حقيقت ، و دستيابي به آن اصل اصل در پديده هنري ست )) نقل به مضمون!
و بعله ، ايشان اگر مي بود، احتمالا، (علم غيب ) را هم بايد به اين جمله اش مي افزود!
باري و به هر جهت،
و...و تا دوباره اشكالات قديمي پيش نيايد ! احتراما معروض مي دارد:
1/ اصل جمله آدرنو ، به اضافه نشاني مقاله مورد بحث و نام كتاب حاوي مقاله ، در اسرع وقت و در يادداشت بعدي تقديم مي شود ! ضمنا تا يادم نرفته ، چون خودشان پرسيده بودند ،عرض مي شود : براي آشنائي با گوشه و شمه اي از ملاك هاي نقد اروپائي به آثار همين مرحوم آدورنو ، مراجعه شود ، مجرب است!
2/ از آنجا كه اين بنده نيز از خيل لاوبلاگيون و سيل نا وبسايتيون هستم ،و كمي هم از خيط و كنفت شدن هراس كامل دارم!! ،بر من مگيريد و ببخشائيد كه در عين جبن و زبوني پس پشت نام مستعار و نقاب رهگذر ناشناس !! پناه مي گيرم!

-- تكنواز ، May 10, 2007

به نظر بنده در مقاله آقای پورمحسن و در یکی دو کامنت دیگر، یک سری ایرادات مهم وجود داشت. اول این که نوشته پورمحسن، همان طور که یکی از خوانندگان به نام علی سیامی هم نوشته، بیشتر اظهار نظر شخصی یک خواننده معمولی و در حد یک کامنت طولانی است. این جا ظاهرا سایت یک رادیو است. من نمی دانم این برنامه پخش هم شده یا نه. اما در یک برنامه رادیویی که هر دقیقه اش ارزش دارد ما مدام با مسائل شخصی این خواننده/ منتقد سر و کار داریم که اصلا هم جذاب نیست. این که ایشان به خودشان وعده سرکشیدن لیوان آب پرتقال داده بودند و این که سیگارشان تمام شده بوده و ... این یک برنامه رادیویی است که باید در حداکثر فشردگی و وضوح تهیه شود. وگرنه شنونده( یا خواننده) چرا باید از وضعیت پاکت سیگار و این قبیل مسائل منتقد مطلع شود؟ بعد هم این که واقعا اظهار نظرهای آقای پورمحسن شخصی هستند. ایشان مدت ها با کوندرا مشکل داشته و بعد از خواندن این رمان قاسمی مشکلش حل شده. چون هر دو این نویسنده ها توانسته اند از زادگاه خود فاصله بگیرند. اما منتقد نمی تواند این تفاوت عظیم را نادیده بگیرد که پس چرا دومی هنوز به همان زبان مادری می نویسد؟ نویسنده این نقد بازهم به جای تمام کسانی که توانسته اند زبان ادبی خود را عوض کنند (به هردلیل) اظهار نظر می کند که اصلا و ابدا امکان پذیر نیست بشود به زبان دیگری جز زبان مادری فکر کرد. ایشان چه طور می فرمایند که کوندرا امکان ندارد به زبان فرانسه فکر کرده باشد؟ هان؟ فقط در یک حالت این امکان دارد و آن این که پورمحسن به جای نقد ادبی، کامنت نوشته باشد. آن هم یک کامنت بلند وطولانی. در کامنت شما برخلاف نقد همین طوری اظهار نظر کلی می کنید. ببینید من هم الان دارم کامنت می نویسم نه نقد جدی. عین همان کاری که پورمحسن کرده. ایشان تنها نکته جالبی که دیده همان تاریخ موخره است و وگرنه باقی آن اکثرا حرف های تکراری است. آقای فرزاد، در دومین کامنت در دفاع از آقای پورمحسن گفته به جای ایراد گرفتن از این نوشته، هرکس که انتقادی دارد باید یک نقد ادبی درست و حسابی بنویسد و گرنه...آقای فرزاد! این حرف شما مثل این است که کسی حق ندارد از یک داستان ایراد بگیرد مگر آن که خودش بالزاک یا تولستوی باشد. من منتقد ادبی نیستیم اما آقای پورمحسن هم چیزی جز یک کامنت بلند ننوشته است.

-- یلدا شاکری ، May 11, 2007

Azadeh Khanom was written 1n 1995, it came out in Persian in 1996 in Sweden (Baran). It was trasnlated into French 1n 2001 and it was published in 2002 by Fayard in France. Pamuk's My Name Is Red came out about eight years later. We should stop spreading false news about Iranian authors.c

-- بدون نام ، Sep 19, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)