خانه > خیابان > خطوط خیابانی > مقالهای که نوشته نشد | |||
مقالهای که نوشته نشدمهشید راستیباز عینک را به چشم زدم و نشستم پای کامپیوتر، صفحه جدیدی باز کردم، با زمانه قرار گذاشته بودم که چیزی در این مورد مینویسم و قول بدهند که دچار فیلتر نخواهد شد. قبل از نوشتن چانههایم را زدهام. عجب اخلاقی... گاهی دلم برای صبوریشان میسوزد. حالا دیگر باید مینوشتم تا از روی او هم خجل نباشم. ولی چطوری؟ صفحهی جدیدی باز میکنم. و پیش خودم فکرمی کنم که چه خوب که مثل قدیم روی کاغذ نمینویسیم، که هی خط بزنی، هی مچاله کنی، هی از اول... صفحه جدیدی باز میکنم، شدهام وزارت ارشاد خصوصی خودم، هی بنویس و دیلیت کن. مبادا به کسی بر بخورد، مبادا کسی بد بفهمد، مبادا کسی خیال کند طرف جلادان را گرفتهام. مسئول سانسور درونم با شیطانک روی شانهام که هی میگوید برو هواتو دارم و وقت دشنام شنیدن معلوم نیست کدام گوری غیبش میزند در جنگ و جدال است و من هی پشت سر هم دیلیت میکنم و صفحه جدیدی باز میکنم. خشم و غم تواما، بغض گلو و اشک چشم. عینکم خیس میشود، صفحهی مونیتور با وجود عینک هم تار است. در خانه موزیک آرایام و موزیک استینگ مرتب جا عوض میکنند، هر دو از زخمهایمان میخوانند. چقدر این دیوارها تنگ است. این خانه بزرگتر از این نبود؟ چرا دارم خفه میشوم؟ فرزاد، شیرین، فرهاد، مهدی، علی. میانگین سنیشان چقدر بود؟ چند ساله بودند که دستگیر شدند؟ از زندگیشان چه میدانیم؟ از آرزوهایشان...
فرزاد معلم بود. این را همه میدانیم، نامههایش به شاگردانش، به عشق خیالیاش، به دختران سرزمینش، بغضی در گلوست. مگر چنین معلمهایی هست هنوز؟ مگر هنوز هستند مردانی که اینگونه عاشق باشند؟ اینگونه عاشقانه بنویسند؟ مگر نه اینکه این چیزها مال کتابهاست، مال فیلمهایی که حال آدم را خوب میکند، پس چرا خط به خط نوشتههای فرزاد زخمی است به قلبم که خونش بند نمیاید. فرزاد، چطور میتوانستی اینقدر عاشق باشی مرد؟ قرن ۲۱ است آخر. عصر تکنولوژی، موبایلهای سریع و کامپیوترهای سریع و خطهای اینترنتی سریع و عشقهای سریع. تو از کدام تبار بودی مرد؟ فرزاد، فرزاد، فرزاد...چه راحت میشد عاشقت بود. گفتی که با هیچ سازمانی همکاری نمیکردی، باورت میکنم. روح بلند تو را سازمانها نمیتوانستند مسخ کنند. چرا باورت نکردند؟ چطور توانستند طناب را به گردنت بیاندازند؟ شیرین... خواندم که سواد نداشتی، خواندم که در زندان و زیر شکنجه فارسی یاد گرفتی. شنیدم که به وکیل دلسوختهات، آقای بهرامیان مهربان، قول داده بودی درست را بخوانی و به دانشگاه بروی و حقوق بخوانی. حقوق بخوانی تا بدانی چگونه حقوقت را پایمال کردهاند. شیرین، از قول هم سلولیات شنیدم که خبر نداشتی از بمبی که در کیفت است، تا تهران آمدی بیخبر از بمبی که در کیفت بود و به هر حال به دستور عمل کردی و بمب را در محل گذاشتی، بمب عمل نکرد. کسی را نکشتی. میتوانم بفهمم که بعدها از این اتفاق دلخوش بودی.1 تو قاتل نبودی دخترکم، تو نمیتوانستی چنین کنی. دخترکی که در شبی که به سوی دار بردنش داشت خودش را برای امتحان کلاس پنجم آماده میکرد، نمیتوانست با مرگ کسی، حتی دشمنش، شاد شود. شنیدم که از بمبی که در کیفی که همراه داشتی بود خبر نداشتی و زجه زدم... شیرینم، احسانم، فرهادم، زینبم، ای مردم.... «مجمع تشخیص مصلحتم» کیبورد را از جلوی دستم میکشد و میگوید: تنت میخارد؟ صفحهی جدیدی باز میکنم! روزی که احسان را از ما گرفتند، فقط چند تن از عزیزان پشت در زندان تا صبح راه میرفتند و خون میخوردند. تعدادشان به تعداد انگشتان یک دست نمیرسید. فعال حقوق بشر بودند. و پدر احسان هم بود، (یا برادرش). مادرش نبود. مادر نداشت احسان. بر سر اختلاف با نامادری از خانه بیرون زده بود در نوجوانی، و راهی آن سوی کوه شده بود، و در میان گروهی مسلح جایی برای زیستن پیدا کرده بود و خانهای و آشیانهای و خانوادهای.... زینب، که از کودکی، وقتی ده ساله بود ـ خواندم جایی ـ به گروههای مسلح پیوسته بود. خانواده نمیخواستند به مدرسه برود و او برای رفتن به مدرسه از خانه فرار کرد. زینب از ده سالگی مسلح شد، زینب در راهروی مرگ نوبت خود را انتظار میکشد. چه کسی به جای اسباببازی به دست کودکی ده ساله اسلحه میدهد و او را در گروهی مسلح میپذیرد؟ چه کسی به دختر جوانی که سواد درست و حسابی هم ندارد و روحش هم خبر ندارد، کیفی محتوی بمب میدهد که در جایی بگذارد؟ کیف بمب او پیدا شد و از او یک قاتل نساخت، کیفهای بمب دیگر چه میشود؟ رویاهای چند دختر دیگر باید بر دار برقصد؟ چرا؟ این کیفهای بمب چه دردی از مردم ما درمان میکنند؟ به چند نفر نان میرسانند؟ برای چند نفر آزادی به همراه میآورند؟ چه کسی احسان را که خانه و کاشانهای نداشت، و به خاطر مشکلات خانه به کوهها پناه آورده بود مسلح میکند؟ صفحهی جدیدی باز میکنم ! «مبارزهی مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» مسعود احمدزاده این کتاب را به صورت زیراکس شده خوانده بودم. فقط شانزده سالم بود. دروغ نگویم، هیچ از آن نفهمیدم. ولی به مسئول هسته گفتم فهمیدم. آخر افت داشت بگویم نمیفهمم و از کجا میدانستم که سوالاتم بیخودی و احمقانه نباشد؟ مسعود احمدزاده این را نوشته بود، که خوب حتما خیلی میدانست. من چطور آن را زیر سوال ببرم؟ منی که هیچ نمیدانستم! مگر میخواستم همه بفهمند که هیچ نمیدانم؟
در هسته صحبت بود سر مزدوران و منافع خلق و فدائی خلق و موتور کوچکی که موتور بزرگ را به حرکت میاندازد. نیانداخت. ولی کیست که به روی خود بیاورد؟ ترور هیچ مسئلهای را حل نکرد، نه بمبگذاریها، نه ترورهای خیابانی. نه قتلعام هفتاد و دو نفر و اندی، هیچ ستونی از ستونهای این رژیم را درهم نریخت، تنها به سراغ گروگانهایمان رفتند، زندانیان ما را اعدام کردند. ککشان هم نگزیده بود ولی بچهها را قتلعام میکردند که زهرچشم بگیرند. ترور هیچ مسئلهای را حل نکرد ولی کیست که به روی خود بیاورد و بگوید اشتباه کردیم؟ بگوید ترورها اشتباه بود. بمبگذاریها اشتباه بود، برنامهریزیهای حملههای مسلح به قصد زدن زنگ مدرسههای تهران اشتباه بود. از عزیزانمان گوشت جلو گوله ساختیم، گروگانهایمان را به فنا دادیم. خشونت اشتباه بود اشتباه بود، اشتباه بود... کیست که به روی خود بیاورد؟ وزیر ارشاد درونم مونیتور را خاموش میکند و میگوید: تنت میخاردها... دوباره روشن میکنم، صفحهی جدیدی باز میکنم. شب تا صبح تنها چند نفری که تعدادشان به انگشتان یک دست نمیرسید پشت در زندان خون میخوردند و فردا احسان بر دار شد و برایش سرودها ساختند و کلیپهای یوتیوب انگار آماده بود و همان روز پخش شد، احسان بردار شد، احسان قهرمان شد، کاک احسان صدایش میکردند، احسان به تاریخ پیوست، عزیزان مدافع حقوق بشر در پشت در زندان شب را به صبح رساندند و تلاش کردند تا گردن احسان را از طناب بدور نگاه دارند. نشد اما و احسان بر دار شد. «رفقا» اما پشت در زندان نبودند که خون بخورند، حتما کارهای مهمتری داشتند. صبر کردند تا بعد از مرگ احسان از او بزرگداشتی شایسته به جای آوردند. ولی احسان رویاهایی داشت. رویاهای احسان چه شد؟ چه کسی از رویاهایش بزرگداشتی شایسته به جای آورد؟
چه کسی به دست این نوجوانان مملکت ما به جای کتاب و به وجود آوردن امکانات تحصیلی و دانش بیشتر اسلحه میدهد؟ چه کسی ایشان را بدون اینکه خبر داشته باشند با بمب مسلح میکند؟ انصافتان کجاست ای رزمندگان همیشه که در غارهایتان پناه گرفتهاید و بیپناهان را با کیفهای بمب، بیخبر ـ یا اصلا باخبر، مگر فرقی هم میکند؟ ـ به سفر وامیدارید؟ کجا مملکتی با مرگ چند نفر آباد شد؟ کجا ترور توانست دموکراسی به همراه بیاورد؟ ترور برای دموکراسی و احقاق حقوق بشر؟ و لابد تجاوز برای بزرگداشت بکارتها؟ آخ اگر شیرین سواد میداشت، آخ اگر زینب به خاطر مدرسه رفتن مجبور به فرار از خانه نبود، آخ اگر احسان خانهای داشت که میتوانست در آن پناه بگیرد و مادری که سر بر سینهاش بگذارد. چند احسان و شیرین و زینب از بیپناهی به شما پناه آوردهاند؟ چگونه میهماننوازانی هستید که به میهمانان خود مسلسل و بمب تعارف میکنید؟ این چه رسم میهماننوازی است؟ مسئول مجمع تشخیص مصلحت درونم دیگر عاصی شد و فریاد زنان سر به بیابان گذاشت: تو آدم نمیشوی! نتیجهاش را خواهیم دید.... صفحهی جدیدی باز میکنم. باز میکنم تا بنویسم که دردی که از مرگ فرزاد و شیرین و فرهاد و علی و مهدی به قلبم دارد با گذشت روزها کم نشده. این درد نه کم میشود، نه از بین میرود، فقط یاد میگیرم که با این درد هم زندگی کنم، مثل درد اعدامهای دههی شصت که گوش به رادیو میچسباندی تا اسم عزیزانت را بشنوی، مثل درد اعدامهای ۶۷ که تا مدتها پس از آن خبرش رسید. مثل بقیهی دردهایی که در کولهبار خود حمل میکنیم... صفحهی جدیدی باز میکنم. باز میکنم تا بنویسم که در قتل عمد، تنها قاتل را مقصر میدانم. بنویسم که اعدام ـ چه اعدام سیاسی و چه اعدام غیرسیاسی ـ یک قتل عمد است و در این نوع قتل عمد هم، تنها قاتل را مقصر میدانم. قاتل کسی است که حکم اعدام را امضا میکند. قاتل کسی است که فرمان اعدام میدهد. قاتل کسی است که رهبر کشوری است که در آن فرزندان مردم اعدام میشوند. قاتل کسی است که رئیس دولت مملکتی است که در آن طناب دار به گردن انسانها میاندازند. باز میکنم تا بنویسم که دولت جمهوری اسلامی و شخص آقایان خامنهای و احمدینژاد بهعنوان رهبر و رئیس دولت در قتل عمد پنج جان شیفته، و قتل عمد احسان، و قتل عمد تمام اعدامهای اخیر مسئول بودند. ایشان مسئول بودند، ایشان مسئول بودند، ایشان مسئول هستند. ایشان.... صفحهی جدیدی باز میکنم. باز میکنم تا بنویسم که از نظر من ترور، قتل است. بمبگذاری آدم کشی است. باز میکنم تا بنویسم که با بمب، با ترور، با مسلسل با جنگ چریکی، با مبارزهی مسلحانه، کشتن قاچاقچیان منطقهای، کشتن بسیجی و سپاهی، کشتن انسانهای دیگر هرگز دموکراسی را به کشور یا منطقهی خود نخواهیم آورد. باز میکنم تا بنویسم که گروههای مسلحی را که اسلحه به دست این جانهای شیفته میدهند و به او میگویند که هموطنت را بکش و... مزدور را و... خائن را... ضد خلق را.... و چه، و چهها... محکوم میکنم! محکوم میکنم، مجکوم میکنم، محکوم... صفحهی جدیدی باز میکنم! باز میکنم تا بنویسم حتی اگر کسی طالب جدایی قطعهای از خاک ایران هم باشد، سزایش اعدام نیست. باز میکنم تا بنویسم جداییخواهی، یک اندیشه است، اندیشهای که در رابطه با تبعیضها و محرومیتها و ظلم مضاعفی که مردم یک منطقه تجربه کردهاند شکل گرفته. سزای اندیشه اعدام نیست. باز میکنم تا بنویسم که حتی اگر کسی عضو سازمان و یا حزبی سیاسی باشد و در جهت تحقق خواستههایش ـ حتی جداییطلبی ـ اسلحه دست بگیرد، سزایش اعدام نیست. جامعهی مدنی باید بتواند مخالفان خود را بپذیرد و از طریق متمدنانهای به خلافهای مدنی پاسخ دهد. اعدام بربریت محض است. صفحهی جدیدی باز میکنم. باز میکنم تا بنویسم همه با هر اعتقاد و اندیشهای که داریم، باید بتوانیم زیر یک چتر مشترک مبارزه با هر نوع و هر شکل اعدام ـ سیاسی، جنایی، جنسیتی ـ جای بگیریم. باز میکنم تا بنویسم مبارزه با هر نوع و هر شکل اعدام، یک مبارزهی مدنی است و نمایی از رشد فکری انسان مدافع حقوق بشر است. نه به اعدام و آری به زندگی باید سر دفتر مبارزات ما برای نیل به دموکراسی و آزادی قرار گیرد. تا به کسی برنخورد، صفحه را میبندم. پانوشت: ۱- زهرا قاسمی همبند سابق شیرین علم هوئی در مصاحبهای با برنامه تفسیر خبر صدای آمریکا در روز سهشنبه ۱۱ ماه مه برابر ۲۱ اردیبهشت تاکید میکند که شیرین بر خلاف اتهامی که به او زده شده و اعترافی که زیر شکنجه از او گرفتهاند بمب گذار نبوده. او در این مصاحبه تاکید میکند که شیرین حتی از وجود بمب در کیفش خبر نداشته و بیخبر از وجود بمب سفر کرده است و وقتی از این مسئله بعد از رسیدن به تهران باخبر شد، کیف را تحویل داده است. زهرا قاسمی در آذر ۱۳۸۷ در بند ۲۰۹ همبند شیرین بود و اکنون در ترکیه بهسر میبرد. او در مصاحبه گفت که چون شیرین خود کیف را تحویل داده بود قرار بود عفو شامل او بشود.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
داشتم فکر می کردم که با دلسوزی بعد از اعدام همدلی را می رساند ولی چون نوشدارو بعد از مرگ سهراب است. فکر می کنم باید به طور جدی به فکر گفتگو با هموطنانمان باشیم. شاید با گفتگو دردها را قبل از آنکه دیر شود دریابیم...
-- نادر ، May 15, 2010با درود!
-- پویان آزادی ، May 15, 2010سئوال من این است که از این نوشته چه نتیجه ای می خواهید بگیرید! بی سوادی در خارج کشور را به رخ همدیگر بکشیم؟
به نظر میرسد خانم راستی در بیان خاطرات خود در اوایل انقلاب دقت کافی نداشته است. در شانزده سالگی ایشان تقریبا تمامی فداییان منتقد نظریات مسعود احمدزاده بودند و کتابش برای مطالعه گروهی استفاده نمیشد. تنها مدافعین نظریات احمدزاده، گروه کوچک اشرف دهقانی بودند. شاید خانم راستی هوادار آن گروه بوده است.
-- سهرابی ، May 15, 2010خود سانسوری خانوم راستی قابل درک و یک واقعیت عینی است.
-- maarouf ، May 15, 2010به نظرمن اولین شرط مبارزه ی دمکراسی خواهی رعایت وقبول اعلامیه ی جهانی حقوق بشر است
با اجازه ی سایت محترم زمانه .
بسیار عجیب ست که آدم در سوئد زندگی کند و از راه و رسم رسانه ها ، قانون نشر و آزادی بیان در اروپا اطلاع داشته باشد ولی با این وجود هر چه میخواهد با حساب و بی حساب بنویسد و از هر فحش و ادعاهای بی پایه در مورد دیگران دریغ ننماید. از شکایت دیگران هم واهمه ای نداشته باشد. جانمی جان ! به این میگویند آزادی بی حد و حصر برای من ! یا دموکراسی مستقیم.
با این احوال با چندتا طعنه یا کلیشه ی نا مناسب ، دامنه ی فعالیت «مجمع تشخیص مصلحت» و «وزارت ارشاد اسلامی » را آنقدر وسیع دانسته که تو گوئی تمام فعالیت های خارج هز کشور از جمله سایت زمانه تحت نظارت آن نهادهای حکومتی اداره میشود.
نه جانم ، رهنود های جنابعالی اصلا برای حکومت خطری محسوب نمیشود.
-- آ- بزرگمهر ، May 15, 2010حکومت نمی تواند شما را سانسور کند و لطفا اینقدر دامنه ی قدرت حکومت را توسعه ندهید، این جا ایران نیست.
لطفا از «خودسانسوری» هم نترسید شما که هر چه میخواهید علیه مخالفان حکومت می نویسید پس از چه نگران هستید ؟
ولی هر وقت خواستید از حکومت ایراد بگیرد یک کمی سبک سنگین کنید تا به جائی بر نخورد.
اين بخشش زيبا بود:
باز میکنم تا بنویسم که با بمب، با ترور، با مسلسل با جنگ چریکی، با مبارزهی مسلحانه، کشتن قاچاقچیان منطقهای، کشتن بسیجی و سپاهی، کشتن انسانهای دیگر هرگز دموکراسی را به کشور یا منطقهی خود نخواهیم آورد.
باز میکنم تا بنویسم که گروههای مسلحی را که اسلحه به دست این جانهای شیفته میدهند و به او میگویند که هموطنت را بکش و... مزدور را و... خائن را... ضد خلق را.... و چه، و چهها... محکوم میکنم! محکوم میکنم، مجکوم میکنم، محکوم...
-- هيوا ، May 15, 2010آنان که باد میکارند طوفان درو میکنند.
-- احسان ، May 16, 2010احوال این روزها و بسیار گویا.
-- هاله ، May 16, 2010اگر چه اعدام یک عمل کثیف جنایتکارانه است اما نفی اعدام ربطی به ذموکراسی ندارد زیرا انقلاب کبیر فرانسه که دموکراسی نوین را ( یعنی همان دموکراسی لیبرالی و سرمایه دارانه و یا مدنیت ) برای بشریت نوین به ارمغان آورد با برپا کردن گیوتین در میدانهای شهر و خلع مالکیت از زمینداران و هر آنچه که سد دموکراسی انقلاب کبیر بود بر پا شد از اینرو نویسنده توجه کنند که دموکراسی با جنایتهای بیشماری به ارمغان رسیده است . اما هر موجودی حق حیات دارد و کسی حق گرفتن آنرا ندارد و بخصوص انسان علف هرز نیست که دوباره بروید . و با توجه به اشتباهاتی که در برگزاری دادگاهها همیشه وجود دارد اعدام حتی یک فرد به اشتباه قابل جبران نخواهد بود . از اینرو اعدام افراد یکی از اشکال جنایتهایی ست که حاکمان عقب مانده از آن استفاده می کنند .
-- farhad-faryad ، May 16, 2010خانم راستی عزیز، خوشحالم که بالاخره آنچه را می خواستید بگویید با تکنیک های جدید داستان نویسی نوشتید. اما چند ملاحظه ی غیر داستانی:
-- وحید و ، May 16, 2010با شما موافقم که افراد زیر هجده سال را نباید به عضویت سازمان های سیاسی پذیرفت. چرا که قدرت انتخاب آگاهانه ندارند و اگر هم سئوالی داشته باشند چون آن سالهای شما آن را در سینه حبس می کنند و حتی از نظر سیاسی ممکن است بعدها به زیان آن سازمان باشد.
دو اینکه من فکر نمی کنم «رفقا» برای رسیدن به دموکراسی و حقوق بشر دست به اسلحه برده باشند که شما می گویید نمی توان از طریق اسلحه به این دو رسید. چپ اگر چه نوعی دموکراسی و نوعی حقوق بشر را خواهان است و برایش هزینه داده و می دهد، اما قطعا اهدافش این متاع جدیدالظهور سلطه ی جهانی در بازارهای سیاسی کشورهایی چون ایران نبوده و نیست. آنها برای انقلاب سوسیالیستی پیکار می کردند و اسلحه را نیز بدین منظور به کار گرفته اند.
سه اینکه شما تلاش کرده اید «رفقا» را به ترور منسوب کنید. اما نه جزوه احمد زاده و نه جزوه پویان و نه هیچ سند دیگر تاریخی جنبش چپ ایران تبلیغ تروریسم نیست. تفاوت میان «قدرت آتش»، یا مبارزه مسلحانه چه در شکل پیشگام آن و چه در شکل توده ای آن تفاوت بسیاری با تروریسم دارد که البته جریانات حاکم همیشه تلاش داشته اند این همه را یکسان جلوه دهند. اتفاقا استدلالات بسیاری علیه اثربخشی ترور جهت انقلاب اجتماعی در ادبیات چپ وجود دارد.
چهار اینکه علاقه مندم بدانم در عصر اشغال اروپا توسط نازیسم، شما چه شکل مبارزاتی را طرفداری می کردید؟
سیاهه را می توان ادامه داد، اما با این نکته ی آخر به پایان می برم که هیچ فردی که به دشمنان جامعه حتی شلیک می کند، از دیدن خون لذت نمی برد. اما جامعه و مکانیزم های آن بسی پیجیده تر از آن است که در نگاه شما تصویر می شود.
با احترام