عدد فرد = پایان پژوهشخیلی وقت ِ پیش در خیلی خیلی بچگی ام سعی کردم در طی ِ یک پروسۀ اساسمند پژوهشی دنیای اطرافم را شناسایی و از زوایای ِ مختلف مورد بررسی قرار دهم آن هم در حالی که من با مشکل کمبود مفرط ِ زمان مواجه بودم و انتقالم از شیرخوارگاه به بخش ِ کودکان نو پا در مهد کودک (که 8 ساعت از روز را در آن می گذراندم) و افزایش ِ فضای اطرافم از تخت" یک در یک" به اتاقی با وسعت" شش در پنج "متر ونیز افزایش دوستانم از خودم به بیست و پنج نفر مرا دچار یک بحران مقیاسی کرده بود .این تغییر اندازه ی جهان اطراف برای من یک بیگ بنگ بود ومنطق استدلالی که من به آن قائل آن بودم هم تأییدش می کرد زیرا که سایز پمپرزم نیز بزرگ شده بود و... من با صبری ایوب وار تمامی این بحران ها وانفجارها را تحمل می کردم وسعی ام بر آن بود تا در روش شناسی ِ پروسۀ اساسمند ِ علمی ام خللی ایجاد نشود، مشکلات تمامی نداشت ، من باید آزمایشاتم را بروی کسی جز خودم انجام می دادم و امکان آگهی دادن هم نداشتم ، چه می توانستم بکنم؟ ناچار به این خیال خام افتادم که یکی از بیست و پنج نفر دوستم در بخش نوپایان را دعوت به همکاری کنم اما به زودی متوجّه شدم که آمار من مخدوش است زیرا که یک نفر از میان آنها مربی مهد کودک بود ودر واقع تعداد کودکان با من به بیست و پنج می رسید . به سرعت مشغول تحقیق وتفحص از میان بیست وچهار نفر دیگر شدم و با واقعیّتی تلخ مواجه شدم ، دوازده نفر از جمع دوستانم مانند من از جنس مذکر بودند و متأسفانه پروسۀ اساسمندشان زود تر از من شروع کرده بودند ودر نتیجه دوازده نفر دیگر که لزومی ندارد در مورد جنسیّت شان ابهام زدایی کنم پیش از فراخوان من در آزمایشی دیگر داوطلب شده بودند . پروسۀ اساسمند من تا مدّتی متوقف و مسکوت ماند تا آنکه روزی زن ومرد همسایه مان بعد از دعوایی طولانی با سابقه ای هم پایه ی نبرد مسکو تصمیم گرفتند پس از رفتن به یک جواهر فروشی ، قطعنامۀ 508 را امضاء کنند والخ... دراین میان مشکلی وجود داشت دختر نوپایشان بدلیل فقر فرهنگی پدر ومادر ساعات خوابش مختل بود وتازه خوابیده بود . پس به ناچار نوزاد خفته شان را به مادر من سپردند و رفتند . من تازه از خواب بیدار شده بودم ،ساعت خوابم کاملآً منظم بود ودر آن لحظه به مسائل ذهنی تر مانند اثر پروانه ای(effect butterfly) که به آزمایش احتیاج نداشت فکر می کردم ، ساعتی به همین منوال گذشت تا آنکه نوپای خفته بیدار شد و بهانه ی مادرش را گرفت ، مادرم مرا به خاله بازی وسرگرم کردن او مأمور کرد و رفت تا با صد وشانزدهمین نفر از آشنایانش(ازابتدای روز تا آن لحظه تماس تلفن برقرار کند ودعوای زن وشوهر همسایه و سپردن نوپایشان را خبرندهد بلکه به نقد بکشد . مدتی از زمان من ونوپای همسایه به آشنایی وگفت شنود های ایدئولوژیک گذشت تا آنکه وارد یک مسئلۀ چالش برانگیز شدیم وآن اولین بحران ِ بیگ بنگ ِ زندگی مان بود ،درحین طرح مسئله او از خانه دار بودن مادرش که سبب شده بود نتواند در هیچ آزمایش و فعالیّت اجتماعی شرکت کند بشدّت گله کرد و من هم از بن بست عدد فرد وتوقف پروسۀ اساسمند ام سخن گفتم ومنطق دیالکتیک ِ حاکم بر بحث مان باعث از سر گیری پروسۀاساسمند پژوهشی ام شد که به یمن تماس صدو هفده ام ِ مادرم با پیشرفت مطلولبی ادامه می یافت ... به ناگاه سایه ای بزگ آزمایشگاه کوچک مرا از نور تهی کرد و احساس کردم که تأثیر جاذبۀ زمین برمن ازبین رفته، بله من داشتم پرواز می کردم وسرعت پرواز با عث اعوجاج تصویر اطراف در نظرم شده بود ،دیگر تنها رنگ می دیدم ، رفته رفته شعف پرواز در من به احساس ترس بدل میشد ،ناگهان صدایی قدسی شنیدم که می گفت :پسر بد ، پسر بد . از آنجایی که هر صعودی را سقوطی هست آرام آرام ارتفاع کم کردم تا آنکه به روی کاناپۀ مقابل تلویزیون فرود آمدم ، در تلویزیون زن چاقی جملاتی نامفهوم گفت وچند لحظه بعد موشی بعد از هتک حرمت به گربه ای از دست او گریخت ، در همین اثنا صدای زن همسایه را شنیدم از مادرم تشکر کرد ، وقتی متوجه شد که دختر نوپایش بیدار شده به شدّت ابراز شرمندگی کرد و به همراه کودکش رفت.بعد از آن روز پدر ومادرم در ساعات خاصّی مقابلم می نشستند و همیشه کتابی را با خود همراه داشتند که عکس پیر مرد ریشوی شکاکی بروی آن بود ونامش با "ف" شروع میشد ، حرف هایشان عمدتاَ برایم نامفهوم بود : دهانی / حسّی ، عضلانی ... شناسایی ، تجربۀ دکتر بازی...واین جلسات تا بیگ بنگ بعدی زندگیم ادامه داشت . |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|