داستان 458، قلم زرین زمانه
گوش دیوار
دنگ و فنگ داستان قبلیم موضوع یابی را برایم سخت تر کرده است.استاد فیزیکم
می گفت:اگر چیزی برای نوشتن ندارید, سعی کنید خود را دار بزنید,اگر موفق شدید خوب همه ی ناراحتی هایتان تمام می شودو اگر موفق نشدید,چیزهایی پیدا میکنید که بنویسید(1).
حالا بماند که استاد این عبارت را از پشت کدام دیوار شنیده و به اسم خودش نقل میکند,اما به هر حال همین عبارت بود که مرا بعد از چندین ساعت کلافگی, به دلیل نیافتن موضوع مناسب,همچنان مصمم نگه داشته بود.
به خودم گفتم بیا ,راحت تر به اطرافت نگاه کن ,شاید جرقه ای تو ذهنت زده بشه, موضوعی برای داستان نویسی پیدا کنی
خب , پنج تا ابجی ها که دارن طبق معمول بازی سنتیمون یعنی قائم موشک انجام میدن
ننه هم داره به نو رسیده شیر میده; اخای متاهلمون هم خدا میدونه الان کجا هستن, تنها داداش مجردمون هم هنوز نیومده.....اوم؟داداش هوشی الان کجا میتونه باشه.ننه که میگه هوشی تا نیمه شب کار میکنه تابا اطمینان بیشتری به سراغ یه زندگی جدید بره اما من حدس میزنم هوشی الان بالای درخت کاج از پشت پنجره ی ازمایشگاه داره زاغ سیاه سفیدترین دختر محل یعنی سپیده رو چوب میزنه.
-اه ..این همه گفتم که چی؟سوژه پیدا کردم؟...نه...با نشستن کار درست نمیشه.
با وجود مخالف ننه از زیستگاه زدم بیرون.واسه ی اینکه نگرانی ننه کمتر بشه از در پشتی کتابفروشی خارج شدم.اولش خواستم برم چاپخونه ی کوچه پایینی پیش خالماما همچین حسش نبود بیش تر احتیاج به هواخوری داشتم پس قدم زدن کنار جوی اب انتخاب کردم تا ذهنم هم از سختی ها وخستگی ها و تله های روزگارازاد بشه و به ارامش برسه. اما انگار امشب از ارامش خبری نیست .عجب شب شلوغ و پر نوریه.دلشوره ی ننه بیجا نبود.ازدحام ادما ضربان قلبم شدیدتر می کرد برای همین یه چند تا فرعی طی کردم تا بالاخره به مکان نسبتا خلوتی رسیدم.مزه ارامش نم نم داشت میومد زیر زبونم که یکدفعه چشمم به سپیده افتاد که بدو بدو بدون اینکه منو ببینه از دوازده وجبی (2)من با سرعت گذشت.فریاد زدم:
- سپیده
اوه....بد جور خورد زمین کاش صداش نمیزدم.سریع رفتم جلو و کشوندمش کنار یه ناودون.
سپیده مدام همراه هر نفس نفس زندن مگفت:
- داداشت....داداشت
- داداشم چی؟
- ما داشتیم کنار جوی اب قدم می زدیم که هوشی....هوشی ...یهو پاش لیز خورد افتاد تو جوی اب
- جریان اب تند بود؟
- نه..ساکن بود...اما نمیدونم چرا وقتی اومد بیرون یه جور دیگه شده بود
- گری نکن. هوشی الان کجاست؟
- باور کن اون مدام این ور و اون ور میرفت من خواستم جلوش رو بگیرم اما اون...اون..
- اون چی؟
- اون وارد شلوغ ترین خونه شد
- شلوغ ترین خونه!کجا کدوم خونه؟
با پا اون خونه رو نشونم داد.من هم بدون اینکه وقتی تلف کنم سریع رفتم
سیانور به این شانس.اخه جا قحطی بود داداشی درست اومدی شلوغ ترین و پر نور ترین خونه.حیف که سپیده چشم براهت
زدم به سیم اخر و فرز و چابک بدون اینکه کسی منو ببینه وارد راهروی اون خونه شدم.پسر چه شباهتی!؟این راهروی منو یاد داستان قبلیم مینداخت که دزدکی برادر زن یکی ازنماینده های مجلس شورا رو تعقیب میکردم تا بتونم داستان"از کجا اوردی"رو مستند بنویسم.
پسر اینجا چه خبره؟..ادم که همینجوری با کفشهای براق وارد میشه.همینطور در حال وارسی اطراف بودم که
ا...اون خودش؟ ...اره خودش. هوشی دیدم عین فنر درازی که تو وقت اضافه ی نوسان باشه بین اون همه ادم تلو تلو خوران راه میره.نمی تونستم کاری کنم...نمی تونستم..اخه خودم دیده میشدم.تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با چشمام تعقیبش کنم تا گمش نکنم.
خدا رو شکر انگار اینجا همه ی دیواراش اینه داره و همه ی ادما مجذوب چهر و تیپ خودشونن و متوجه ما نیستن.اما با این وجود از شدت ترس , با هر قدم هوشی صدای تپش قلبم رو هم میشنیدم. تا اینکه بالاخره هوشی کنار یه شوفژ ولو شد.میترسیدم از جام تکون بخورم.
به خودم گفتم پسر تو سربازیت رو تو کارگاه کریم تله ساز گذروندی واسه ی این موقع ها پس دست به کار شو.
شیر شدم خودم فرز رسوندم بهش.جای امنی نبودیم پس تن خیس هوشی از روی زمین جمع کردم و ما ته خودم رو گره زدم به ماته هوشی و سریع بیخ دیوار طی کردیم تا اینکه تونستیم پشت یه گلدون بزرگ پنهان بشیم. جای دنج و امنی بود تنها مشکل بوی تن خیس هوشی بود که داشت منو هم مست میکرد.
این طور که از اوضاع پیداست یه چند ساعتی باید معطل باشم تا جمعیت پراکنده بشه.برای همبین برای بیکاریم نقشه کشیدم. گوشمو تیز کردم و رفتم رو شکم هوشی تا هممایع های درون شکمش تخلیه بشه و هم بتونم از دوربین کوچیکی که پشت گلدون تعبیه شده استفاده کنم.
- ارکستر: ....ها...ماشاا... روز زنه ها....خانم های اون ور با صدای جیغ و هوراشون مردای این ورو به وجد بیارن....بیاوسط ...نازی...ناری جون...
- عفت: شیش ماه پیش مکه بودا حالا ببین چه قری میده!
- عصمت: واسه تو از مکه چی سوغاتی اورد؟
- ارکستر: از اون بالا کفتر می ایه...یک دانه دختر می ایه..
- سارا: اتنا جون شرط میبندم مینا سه ساعت رو موهاش کار کردهتا دو ساعت تو عروسی باشه.
- اتنا: باباش به ما کلی پول بدهکاره ها!حالا ببین دخترش چه تیپی زده!
- ارکستر: یایایایا...یا حبیبی...
- بهاره: اه ماما چرا نیشگون میکیری؟
- مامانش: خاک تو اون سرت سه دقیقه مثلا عربی رقصید ببین چقدر شاباش جمع کرد.هی بهت میگم بجای کلاس زبان برو رقص یاد بگیر.
- ارکستر: باباکرم ..دوست دارم...
- مریم: اشغال...کثافت...بی شعور..ببین چه باحال میرقصه!
-عشرت: یکی..دوتا...اههه...یکی..دوتا..سه تا...اههه حالا اگه یکم اروم تر رقصید ببینمچند تا النگو داره
- ارکستر: عاشق من ..دوستداره منو...قسم می خوره..دوست داره منو...
- هدی: ماما..ماما..ماما..
- مامانش: اه هایده..مثلا هدی خواهرت بیا دو دقیقه بگیرش دیگه
- هایده: مامان یه شب اومدیم عروسیا
- ارکستر: خوشگلا باید برقصن....خوشگلا باید برقصن
- هدی: ماما...ماما..
- مامانش: چی میگی هدی؟ کلافم کردی .شیر بدم؟
- هدی: نه
- مامانش: پس چی میگی؟
- هدی: جوجو
- مامانش: کو جوجو؟کجاست؟
- هدی: اوناها
- مامانش: موش... موش...موش
اوه...فکر کنم منو دیدن..در یک ثانیه چهار-پنج تا رنگ عوض کردم.دیگه نفهمیدم کیا اول پا به فرار گذاشتند ما یاادما؟
از شدت جیغ و هوار داشتم موجی میشدم...بد بخت هوشی رو موقع دویدن سه چهار بار کوبیدم این ورو اون ور..خوشبختانه کفشهای اینجاطوریه که میش از زیزش رد شد وگرنه له میشدیم.
همه در حال جنبیدن و فرار بودند من هم بین اون همه پا گیج شده بودم تا اینکه چشمم به اون راهرو و در ورودی خورد سریع خودم رسوندم اونجا . اما نه..نه در بستست.با ترس ولرز برگشتم تا جویای اوضاع بشم , امااین امکان نداره!؟پس اون همه پا کجا رفت؟
یهو یه پرتقال از بیخ گوشم گذشت, سرم که بلند کردم دیدم همهی ادم ها رفتند رو میز.چند
قدمی پیش رفتم تا شاید راه خروجی پیدا کنم, اما یهو متوجه چندتا پای سیاه شدم که دارن به سمتم می ان, داشتم به اتمام زندگی و طناب دار فکر می کردم که یه چیزی خورد به سرم, به بالا که نگاه کردم سپیده رو کنار پنجره دیدمکه اشاره میکرد:بیاید.... بیاید
دو روزی از ماجرا گذشت.ننه داشت موهای هوشی برای خواستکاری سلمونی میکرد, پنج تا ابجی ها هم به هوشی نگاه می کردند, من هم در حال نوشتن ماجرا به عنوان داستان بودم کهیکدفعه روزنامه صبح رو به داخل کتابفروشی انداختند.
تیتر:"ابرو داری موشها از یک خانواده با لو دادن دوربین های مخفی"
(1)دراصل گفته ای از ارنست همینگوی
(2) 6 سانتی متر
|
آرشیو ماهانه
|