|
داستان 456، قلم زرین زمانه
دو کبوتر سفید
کریم روی نیمکت، کنارِ حیاطِ امام¬زاده نشست. به پرواز کبوترها در آسمانِ بالای گنبد خیره¬ماند. آخرین بار هفته پیش مینو را - همین¬جا - جلو امام¬زاده دیده¬بود. مینو دست بچه¬ای را گرفته¬بود، همراه با مردی سه تایی قدم می¬زدند. بچه به هیچ كدام¬شان شبیه نبود. موهای دخترك به موهای مشكی ولخت مینو شباهتی نداشت و مثل موهای مرد همراهش هم نبود. موهای بچه بور بود و چشم¬هایش آبی بودند. قدم زدند و از مقابل کریم گذشتند. کریم با خود فکر گفت:
"چه خوشگل بود. مثِ بچه¬هایی كه از فیلم¬شون برا تلبیغ شامپو استفاده می¬كنن."
حالا که فکر می¬کرد به این نتیجه می¬رسید که همه چیز از آن مهمانی شروع شد. از ورود آن دو کبوتر سفید. وقتی علی دعوتشان كرد،با خوشحالی پذیرفت. می¬خواست بچه¬ای را كه مدام از او حرف می¬زد ببیند. عصر كه از سر كار برمی¬گشتند، روی صندلی اتوبوس سرویس كنار هم نشسته بودند. علی آدرس خانه¬اش را روی برگه¬ای نوشت و به او داد. گفت:
«سر راسته، راحت پیدا می كنی.»
وقتی به مینو گفت، هیچ عكس العملی در چشم¬هایش ندید. همان طور وقتی¬که علی دو کبوتر سفید را به آن¬ها داد. مینو نه خوشحال شد نه ناراحت. تازه از سینما به خانه برگشته بودند. مینو مانتواش را به جا رختی آویزان می¬كرد.
کریم گفت:
«علی برای جمعه¬ی هفته دیگه شام دعوتمون كرده.»
مینو نگاهش كرد، رو برگرداند و همان طور كه به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:
«مهم نیست، به جاش پنج شنبه می ریم سینما.»
جمعه بود و مثل همه¬ی روزهای تعطیل کریم دیرتر از خواب بیدار شد. ساعت دوازده ظهر بود كه از حمام بیرون آمد. مینو ناهار ساده¬ای آماده كرده بود. کریم سر میز پرسید:
«به نظرت چی براشون ببریم؟»
مینو همان¬طور که قاشق را به دهان می¬برد، شانه بالا انداخت:
«نمی دونم.»
«حداقل برا بچه شون یه چیزی ببریم.»
همان طور که به مینونگاه می¬کرد، گفت:
«فكر می¬كنی مغازه¬ها عصر باز باشه.»
مینو شانه بالا انداخت.
«نمی¬دونم، شاید.»
«اگه دوست نداری، نمی¬ریم.»
مینو چیزی نگفت. کریم لقمه¬ی درون دهانش را فرو داد و گفت:
«بعدهِ هفده سال خدا بهشون بچه داده. وقتی دعوتمون كرد نتونستم بگم نه. به خاطر بچه شون.»
مینو گفت:
«می تونیم یه جعبه نبات براشون ببریم. همون كه بابات آورده. بچه هم دارن لازم¬شون می¬شه.»
«نبات؟ »
«آره. مگه نبات چشه؟»
مینو سرش را بالا آورد. یك طره از موهایش روی شانه¬اش سر خورد و كنار صورتش آویزان شد. کریم عاشق موهای مشکی او بود. مینو گاهی به شوخی می گفت:
«می¬خوام برم موهام رو رنگ كنم.»
و هر بار با تهدید کریم روبه رو می شد:
«اگه این كار رو بكنی موهات رو با ماشین می¬تراشم.»
کریم گفت:
«نبات بد نیست؟»
«نه، چه بدی داره؟»
مینو دست از غذا کشید. گفت:
«من که نمی¬دونم چه جور آدمایی هستن. چه می¬دونم چی ببریم.»
ساعت چهار بعد از ظهر بود. مینو جلو تلوزیون، دراز کشیده¬بود و تلوزیون نگاه می¬كرد. کریم آن¬طرف¬تر، آرنجش را به بالش تکیه داده بود. گفت:
«بلندشو حاضر شو. زودتر بریم بهتره.»
«آخرش یه روز موهام رو كوتاه می¬كنم. مثِ این.»
به صفحه تلوزیون اشاره کرد. کریم به تلوزیون نگاه کرد. زنی با تلفن صحبت می¬کرد. موهای بور و کوناه داشت.
«منم فوری طلاقت می¬دم.»
«نه تو این كار رو نمی¬كنی، چون خوشگل¬تر می¬شم.»
«برا من همین¬طوری خشگل¬تری. حالا پاشو حاضر شو، داره دیر می¬شه.»
وقتی وارد خیابان اصلی شدند کریم به راننده آژانس گفت:
«آهسته برید، اگه قنادی باز بود نگه¬دارین.»
دو طرف خیابان مغازه¬ها را پایید. همه¬ی مغازه¬ها بسته بودند. شهر ساكت و آرام بود. راننده آژانس محله را راحت پیدا كرد. وارد كوچه شد وجلو پلاك 25 پارك كرد. پیاده شدند. کریم کرایه اتومبیل را پرداخت. نگاهی به جعبه¬ی کادو در دست مینو انداخت و گفت:
«خدا كنه بازش نكنن.»
مینو لبخند زد:
«خب بازش كنن. چه قدر سخت می گیری. انگار كی¬اَن.»
علی در را به رویشان باز كرد. بعد از احوال پرسی وارد حیاط شدند. صدای بال پرندگان نگاهشان را به گوشه سمت راست حیاط كشاند.
قسمتی از حیاط كنار باغچه را توری كشیده¬بودند. تعداد زیادی كبوتر داخل قفس بودند. کریم گفت:
«نمی¬دونستم كبوتر نگه می¬داری.»
علی به طرف قفس رفت:
«ده، پونزده سالی هست كه دارمشون.»
به دنبال علی به طرف قفس رفتند. مینو با گوشه روسری¬اش جلوی بینی¬اش را گرفت. علی تعارف كرد:
«بفرمایید تو، خوش اومدین.»
كمی جلوتر همسرعلی با كش¬كش دمپایی¬هایش به استقبال¬شان آمد. علی معرفی كرد:
«همسرم سیما.»
مینو جعبه¬ی كادوپیچ¬شده را به سیما داد. سیما لبخندی زد. همراه با تعارف آن دو، به داخل خانه رفتند.
بوی قرمه¬سبزی فضای خانه را پر كرده بود. به محض این كه به پشتی تكیه دادند، سیما با لیوان¬های شربت آلبالو وارد هال شد. کریم لیوان شربت را برداشت، تشکر کرد و رو به علی گفت:
«خب چه خبر؟»
«سلامتی.»
هر از گاهی نگاهی به یكدیگر می انداختند و تعارفی تیكه پاره می¬كردند.
سیما بشقاب¬های میوه¬خوری را جلویشان گذاشت و میوه تعارف كرد. صدای گریه بچه نگاهشان را به گوشه¬ی هال كشاند.
بچه زیر پتو خوابیده بود. فقط موهای طلائی¬اش دیده¬می¬شد. پشتش به آن¬ها بود. ناله¬ای كرد و ساكت شد.
سیما به آشپزخانه رفت و با پیاله¬های پر از تخمه ژاپنی برگشت. علی از جا بلند شد.
«شو كه نگاه می¬كنی؟»
کریم روی پاهایش جابه¬جا شد:
«آره، فیلم چی داری؟»
«فیلم چیزی ندارم. فقط شو.»
صدای ترق ترق شكستن تخمه با صدای خواننده در هم آمیخت. سیما از درِ آشپزخانه سرک کشید و گفت:
«صداش رو كم كن، بچه بیدار می شه.»
علی صدای تلویزیون را كم كرد. مینو نگاهش به صفحه تلویزیون بود. كم كم صحبت علی و کریم گُل انداخت و به شركت و كار كشیده شد. مینو سُغلمه¬ای به کریم زد:
«چرا بیدار نمی شه؟»
کریم رو به علی لبخندی زد و گفت:
«پسرت بیدار نمی شه؟»
علی با تعجب به او نگاه كرد.
«پسر نیست دختره!»
مینو پرسید:
«اسمش چیه؟»
«صنم.»
چشم های مینو درخشیدند.
«چه اسم قشنگی.»
و ادامه داد:
«می شه یه كم صدای تلویزیون رو بیشتر كنید.»
علی صدای تلویزیون را بیشتر كرد. کریم متوجه مینو بود. مینو نگاهی به علی می انداخت، به بچه نگاه می كرد و دوباره به صفحه تلویزیون زُل می زد.
سیما سفره را در هوا تكان داد و پهن كرد. علی از جا بلند شد. صنم لحظه¬ای گریه کرد و دوباره آرام گرفت.
مینو پوستِ تخمه را داخل بشقاب انداخت. بشقاب¬ها را با آشغالهای درونشان روی هم چید. با دو دست دو طرف آن¬ها را گرفت و به آشپزخانه برد. علی ظرف میوه و كاسه¬های تخمه را برداشت و برد. مینو بالای سر بچه ایستاده¬بود و به او نگاه می¬كرد.
علی تعارف كرد:
«شام سرد نشه.»
موقع صرف غذا صنم بیدار شد. سیما او را در بغل گرفت و نشست. صنم را روی زانویش گذاشته¬بود. مینو پرسید:
«چند وقتشه؟»
«شش ماه.»
چشم¬های صنم آبی بود و موهایش بور و فرفری. هاج و واج آن¬ها را نگاه می¬كرد و با پشت دستش بینی¬اش را می¬خواراند. کریم گفت:
«این بچه به كی رفته؟»
علی و سیما به یك دیگر نگاه كردند. مینو لبخندی زد و قاشق را از خورش قرمه سبزی پر كرد. علی گفت:
«به خونواده سیما، به مادر بزرگش رفته. اون بوره و چشاش آبیه.»
صنم دست¬هایش را به طرف علی باز كرد. علی او را در آغوش گرفت. و گفت:
«وقتی صنم رو آوردیم چشاش طوسی بود. طوسی روشن. كم كم آبی شد.»
کریم و مینو به هم¬دیگر نگاه كردند. کریم پرسید:
«وقتی آوردینش؟»
سیما بلند شد و به آشپزخانه رفت. علی گفت:
«منظورم اینه كه وقتی به دنیا اومد.»
مینو گفت:
«یعنی رنگ چشماش عوض شده؟»
«آره كم كم آبی شد. این طوری قشنگ تره.»
صنم خم شد و دستش را یك باره در كاسه ماست فرو برد بعد شروع به لیسیدن انگشت¬هایش كرد.
سیما دستمالی را كنار سفره پهن كرد. صنم را روی آن نشاند و دستش را با دستمال كاغذی پاك كرد.
از غذا دست كشیدند. سیما، صنم را به مینو سپرد و به آشپزخانه رفت. علی سفره را جمع كرد. صدای آب و به هم خوردن ظروف فضای خانه را پر كرد.
مینو حسابی با صنم سرگرم شده بود. به او یاد می¬داد كه انگشتش را تا ته در سوراخ بینی¬اش فرو كند.
یك¬باره صدایی مثل هجوم یك فوج زنبور به داخل هال ریخت. همه به پنجره نگاه كردند. علی به حیاط دوید و کریم به دنبالش. كبوترها داخل قفس پرپر می¬زدند به دیواره¬ی توری برخورد می¬كردند و به سقف می¬خوردند.
علی لامپ را روشن كرد. گلوله¬ی پشمالوی سیاهی دوید و غیب شد. جلوتر رفتند. دوتا از كبوترها خون¬آلود كف قفس افتاده¬بودند. بقیه وحشت¬زده این¬طرف و آن¬طرف می¬پریدند. علی داخل قفس رفت. پرنده¬ی زخمی را برداشت. مُرده بود. دیگری هم هراز گاهی نُكش را باز می¬كرد و می¬بست. علی كبوتر نیمه جان را برداشت. با یك حركت سرش را جدا کرد و زیر لب فُحش داد. همان طور كه لاشه¬ی دو كبوتر در دستش بود توری قفس را وارسی كرد.
«از كجا رفته تو، بی مروت.»
گوشه توری از دیوار جدا شده بود و به اندازه¬ی یك مشتِ مَرد باز بود. علی از قفس بیرون آمد. لاشه¬ی كبوترها را كنار باغچه انداخت. توری را صاف كرد و با سیم كوتاهی كه كنار دیوار آویزان بود توری رامحكم كرد.
ایستاد. پنجه¬هایش را در توری قفس فرو برد و به كبوترهای وحشت¬زده¬ی داخل قفس زُل زد. کریم گفت:
«قانون طبیعته.»
علی نگاهی به او انداخت:
«آره، بریم تو.»
کریم به لاشه¬ها که كنار دیوار افتاده¬بودند نگاه کرد. علی توجه او را دید و گفت:
«ولش كن. بعد چالشون می¬كنم.»
به داخل خانه برگشتند. مینو ایستاده بود و منتظر، آن¬ها نگاه می¬كرد. صنم در بغلش بود. علی گفت:
«چیزی نبود. گربه افتاده بود به جون كبوترا.»
مینو پرسید:
«خب چی شدن؟»
«هیچی، دوتا شون رو كشته.»
«آخی، زبون بسته¬ها...»
علی نشست و به پشتی تكیه داد.
«می¬كشمش، این چندمین باره.»
سیما باسینی كه استكان¬های چای در آن چیده شده¬بود آز آشپزخانه بیرون آمد.
«بعد از شام كه چایی می¬خورین؟»
مینو فنجانی چای برداشت. صنم را روی پاهایش نشانده بود.
سیما نشست و گفت:
«دیگه عادت كردیم. هرچند وقت یه¬بار راهی به قفس پیدا می¬كنه.»
مینو صنم را روی زمین نشاند. پاهای او را صاف كرد و برایش اَتل¬مَتل خواند. کریم به صنم زُل زده بود. سیما نگاهی به مینو و صنم انداخت:
«انگار بچه خیلی دوست داری؟»
مینو لبخندی زد.
«بچه به این آرومی ندیده بودم. خیلی نازه.»
سیما گفت:
«چند وقته ازدواج كردین؟»
مینو موهای طلائی صنم را نوازش می¬کرد:
«چهار ساله»
«خب دیگه وقتشه. یكی بیارین سرتون گرم می¬شه.»
علی به پشتی تكیه داده¬بود. زانویش را بالا آورد و آرنج دستش را روی زانویش تكیه داد. انگشت¬هایش را مشت كرده¬بود. کریم گفت:
«ول كن بابا. دوباره تخم می¬زارن زیاد می¬شن.»
سیما گفت:
«بگو اصلا اینا رو می¬خوای چی¬كار. وقتی آوردشون دوتا بودن حالا از صدتا هم بیشترن.»
مینو گفت:
«چرا آزادشون نمی¬كنین؟»
«آزادن. فقط شب¬ها درِ قفس رو می¬بندم.»
«اگه آزاد بودن می¬پریدن. گربه نمی¬تونست بگیردشون.»
شب هنگامی که برای خداحافظی، جلو قفس کبوترها کنار هم ایستاده¬بودند، علی انگار چیزی را به خاطر آورده¬باشد گفت:
«صبر كنین.»
به داخل قفس كبوترها رفت. وقتی بیرون آمد یك قفس كوچك در دستش بود كه دوتا كبوتر سفید داخل قفس كِزكرده بودند. قفس را به طرف مینو گرفت:
«امیدوارم از كبوتر هم به اندازه بچه خوشتون بیاد.»
مینو چیزی نگفت. قفس را هم نگرفت. کریم گفت:
«ما جا نداریم. كجا بزاریمشون.»
سیما گفت:
«كنار تراس. یك هفته طول نمی¬كشه عادت می¬كنن.»
علی اصرار كرد:
«اگه نخواستی برشون گردون.»
در راه بازگشت هر دوساكت بودند. مینو سرش را به شانه¬ی کریم تكیه داده¬بود.
كبوترها همان طور كه علی گفته بود عادت¬كردند. مینو بعد از یك هفته درِ قفس آن¬ها را باز گذاشت. گفت:
«یا می¬رَن یا می¬مونن.»
کبوترها در تراس ماندند. تخم گذاشتند. همین كه اولین جوجه¬ها بال و پر درآوردند مینو، جوجه¬ها را به امام زاده برد و رها كرد. كبوترها همیشه همان دو تا باقی ماندند.
کریم از پشت پنجره به داخل تراس نگاه می¬کرد. مینو جلوی آیینه نشسته¬بود. موهای کوتاه و شرابی¬اش را شانه می¬کرد و با دست آن¬ها را حالت می¬داد. کریم گفت:
«کبوترا دوباره می¬خوان تخم بزارن.»
مینو گفت:
«موهام دوباره بلند شدن، نوک¬شون بد وامی¬سته. باید برم کوتاه¬شون کنم.»
کریم نگاهی به موهای کوتاه و شرابی مینو که در ریشه سیاه شده بودند، انداخت. به کبوترها نگاه کرد. مینو از جا بلند شد. از پشت شیشه به داخل تراس نگاه کرد. گفت:
«باید هر چهارتا رو باهم می¬بردم. دیگه وقت نمی¬کنم به¬شون برسم.»
کریم از پنجره فاصله گرفت و گفت:
«کمتر تو مطب دکترا یا اون مرکز نگه¬داری از بچه فلجا الاف باش.»
مینو گفت:
«اون بچه فلجا بهتر از تو می¬فهمن من بهشون نیاز دارم.»
واز اتاق بیرون رفت.
آن¬ها دیگر به خانه علی نرفتند. کریم گاهی او را در شركت می¬دید. هیچ وقت واقعیت را راجع به دخترش از او نپرسید. علی با آب و تاب از رشد صنم حرف می زند. هر وقت یاد آن¬ها می¬افتاد با خود می¬گفت:
«من كه هرگز حاضر نیستم همچین كاری بكنم.
صبح روز بعد از مهمانی هم به مینو گفته بود:
«من نمی¬تونم بچه¬ای که معلوم نیست چه¬جوری درست شده و مال کیه، بیارم بشونم سر سفره¬ام.»
کبوترها روی گنبد و اطراف ساختمان امام¬زاده نشسته بودند. کریم از جا بلند شد. چند کبوتر که جلوی پایش دانه می¬خورند به هوا پریدند. وقتی از دروازه¬ی حیاط امام¬زاده بیرون رفت، سایه¬اش روی سنگ¬فرش حیاط کش آمد.
|
آرشیو ماهانه
|