|
داستان 424، قلم زرین زمانه
كفتربازها به بهشت نميروند
تا به حال پيش آمده در يك روز كاملاً معمولي و بعد سالها كه به لطف زندگي با يك شوهر و دو بچهي داناتر از خودت، درست وقتي كه بقاياي هرچه شرارت روزهاي لگدپراني است را در سوراخهاي بيشمار حاصل از مهرورزي دوران ريختهاي، و مثل يك خانم باكمالات و محسّنه با قلبي آگاه و نفسي مطمئن زير خط مستقيم سعادت به سمت حراست دانشگاه فرزندت ميشتابي، يك نشانه يك صدا يا تصوير، خاطرات گمشده در دالان تهي و تاريك فراموشي را پيش ديدگانت زنده كند؟ منظرهاي كه در شوربختترين لحظه زندگيت - كه نميداني فرداي دخترت چه خواهد بود - تو را دقايقي ميخكوب ميكند و رنجي نهفته در پس فراموشخانهي ذهنت را بيدار. و نميداني به كودك گرفتارت بيانديشي يا تسليم آشوب اين تصوير در هزارتويي از خاطرات خود گم شوي.
اين منظر شوم درست وسط ميدانيِ دانشگاه تهران بر من ظاهر شد. به اضطرار و انتظار اذن دخول قدم ميزدم مقابل درگاه رياست حراست، كه ديدمش. مار زنگي خوش خط و خالي بود كوچك و درخشان كه در سايهسار يك درخت توت امريكايي بزرگ نشسته و دم خود را گاز گرفته بود. خرافاتي نيستم اما نشان شومي بود. حلقهي عجيب و چندشآور مار دلشورهي عقوبت دخترم را دوصدچندان كرد، و از طرفي تلاقي با چنين موجودي در دانشگاهي با چنان شهرت اساطيري سرگيجهاي به جانم انداخته بود كه در جذبهاي معكوس مرا تا روزهاي گمشدهي جواني ميكشاند – روزهايي كه تشنهي دانستن بودم و مشتاق مطالعهي موجودات پيرامونم.
درست است كه ادبيات خواندهام، اما راوي نيستم. قصه هم نمينويسم. اينها را نه به خوشايند آن آقاي داور پيپ به دهان ميگويم و نه از سر بطالت روزهاي پيردختري. مطمئن باشيد پشت اين صفحات هم آقاي نويسندهاي ننشسته كه با ناخنهايش بازي كند و به سادگي باور شما لبخند بزند. سرگذشت من سرگذشت يك نسل سادهدل است كه هنوز نداي طبيعتي در دلشان ميجنبيد. (خدا ميداند كه مثل هر مادر پاتوبهشتِ ديگري دلم مثل سير و سركه ميجوشد تا بفهمم دخترم كه روزي چشم و چراغ اين دانشگاه فاخر بود چه دسته گلي به آب داده است. اما آشوبي به دل دارم از رنجي ديرين كه اگر نگويمتان ميتركم). چند دقيقهاي تا احضار من باقيست. بعد چهل سال شور و شوق روايتي نمانده و گرچه زبانم كسالتبار است، خاطراتم از روزهاي داغ جواني است و چيزي از دست نميدهيد اگر دقايقي با سوژهي ماضيام همراه شويد.
روزي كه روزنامه بدست و خندان وارد حياط خانه شدم حس يك قهرمان با من بود. آشناياني كه با دهانهاي باز و مسحور تواناييهايم اسفند دود ميكردند، همكلاسان ناكامي كه برايم شادي ميكردند و پلك چپشان ميپريد، و تنهاخروس بابا كه به پايم قرباني شد، مرا كم كم به اين باور ميكشاند كه زندگي تازهاي در يك دانشگاه خوشنام و معروف انتظارم را ميكشد، آيندهاي درخشان و كوله باري از آموزههاي آكادميك. اما حقيقتش را بخواهيد هيچ مصحف نخواندهاي به استقبالم نيامد، و قدّيسين دانشجويي كه در خيالاتم تصور ميكردم، تفاوت چنداني با اوباش زيرديپلم محلهي خودمان نداشتند – با ظاهري به قاعدهتر. سرسراي دانشكده ما محل تجمع خروسكهايي بود كه به اغواي حوريان دانشكده ادبيات در هر غنيمتي به ارادت ميشتافتند، و نه خبري از جدالي علمي يا چالشي. كم كم واحدهاي درسيمان غيرقابل تحمل ميشدند، و اگر اضطرار به قبولي نبود كمتر كسي كلاسهاي درس را به سرسراي پربركت ترجيح ميداد. فعاليتهاي فوق برنامه – كه در دنياي متمدن منبع اصلي تجربه و علماندوزي دانشجوي جوان است – اصلا در دانشگاه ما وجود نداشت. اندك اندك درمي يافتم كه باغبانهاي دانشگاه سبز و خرّم ما پردرآمدتر از اساتيد حقالتدريس مسكيني هستند كه بزحمت ميكوشند چهارده ساعت تدريسشان را نگهدارند و در صفهاي طويل اتوبوس و تاكسي شرمگين نگاه منتقد شاگردانند. با اين اوصاف همچنان زمزمه هايي ميشنيدم در وصف كمال بيمثال دانشگاه. از خود ميپرسيدم دليل اينهمه شهرت چيست؟
اكثر قريب به اتفاق ثناگويان دانشگاه ملّي بر اين باورند كه نيمي از شهرت اين «قطب علمي» به دليل زيبايي بي حد و وصف پرديس دانشگاه است - كه از فردوس خدا افسونيتر. اين زيبايي به وقت شكفتن گلهاي سرخ و داوودي و آهاري و كوكب در بهار و زماني كه بيدهاي مجنون و سرو و چنار را هالهاي از سبز روشن و شاداب دربرميگيرد دوچندان ميشود؛ فصلي كه در آن شميم چمن تازه چلچله هاي آوازخوان را ديوانه ميكند و قاصدكهاي تازه شكوفا در فضا ميرقصند – بيشتر نگويم كه به سراغ هر شاعر طبيعتگرايي كه برويد وصف اين بهشت را به كمال در اشعارش خواهيد ديد. اما اين همه ماجرا نبود. به فراست درمييافتم كه بهشت موعود من مملو از انواع گونههاي نادر از حيوانات زيباست. و آنگونه كه تحقيقات مستند من نشان ميدهند، محبوبيت و شهرت دانشگاه ما و بويژه دانشكده ادبيات و علوم انساني به بركت وجود نوعي پرنده نادر با نام علمي «كفتر ايراني» بود. البته ديگر گونههاي گرانقيمت و كمياب هم در دانشگاه ما بوفور يافت ميشدند، مانند كبوترهاي نامهبر سفيد، ياكريمها، گنجشككان اشيمشي، سينهسرخ، زاغ....و كلاغ! تعجب نكنيد، اينها اصلا شبيه آن موجودات مفلوك و گرسنهاي كه فراز آسمان محلهي شما چرخ ميزنند نيستند، اينها گونههاي پرديسياند – لطفا پيشفرضهاتان را دور بريزيد. در ميان اينهمه موجود خوشبخت، كفتر ايرانيها (يا به اصطلاح محلي كفترچاهيها) خواستنيترين بودند و همه خروسكها به دنبالشان. دليلش هم بسيار ساده است.
ياكريمها تنها موجودات خنثاي عالم، خالي از شور و هيجان، و تهي از نيروي زندگي بودند، و من دريافتم كه تنها دليل حضور اين موجودات در دانشگاه تاييد و ترويج همسازي بود، همسازي با هرچيز، هر اتفاق و هر طرحي كه به اجرا درميآمد. هيچكس علاقهاي به ياكريمها نشان نميداد. بيشتر اوقات ياكريم تنها و متروكي را ميديدي كه بر تختهسنگي رها نشسته آواز صلح سرميدهد و به ستايش كسي يا چيزي – كه نميدانستم – مشغول است. گنجشك ها اما آرام و قرار نداشتند؛ گنجشكها پيرو باد بودند به هر طرف كه براند، هرجا دانهاي ميديدند بيدرنگ برميچيدند و به هيچ كس ديگري توجهي نميكردند. گنجشك گنجشك است ديگر، نه فكر ميكند، نه مسئوليت سرش ميشود. دانشجوها هم كاري به كار گنجشكها نداشتند، يعني نميتوانستند داشته باشند. اصولا چه انتظاري ميشد از يك گنجشك اشيمشي بيفكر داشت؟
و اما كلاغها، كلاغهايمان خود را پيامآوران برگزيده عالم بالا ميدانستند، و آنقدر مطمئن به رسالتشان كه كفترها را به جرم غفلت و شهوت مورد اهانت و افترا قرار دهند. هيچ كس تابحال كلاغي را در حال معاشقه نديده است (ميتوانيد از پرندهشناسها بپرسيد). هيچكس تابحال كلاغها را مشغول هيچ كاري نديده است جز آنكه مغرورانه روي چمن قدم بزنند و سر اساطيري و نخوتبار خود را از تو برگردانند و گاه با گوشهچشمي شماتتات كنند. كلاغها فقط خطاياي ما را ميديدند و به رخ ميكشيدند. بالاتر از سياهي مگر رنگي هم هست؟ بدين باور كلاغ تن نميداديم و همين آغاز دردسر بود.
كفترچاهيها اما فرق داشتند: آنها اجتماعيترين موجودات دانشكده بودند كه البته اجتماع بيش از دو نفر را نميپسنديدند. هر زمان آنها را ميديدي كه در دستههاي جمعي روي تختهسنگها تلوتلوخوران به نجوايي عاشقانه مشغولند. يا اينكه جفت جفت در هركجا روي سيمهاي برق يا پشت درهاي بسته نشستهاند، يا داخل كانالهاي كولر پنهاناند و شادمانه ردي از رمزوراز عشق خود را بر لبه پنجرهها به يادگار گذاشتهاند. مگر ميشد انكارشان كرد؟ ديگر عادتمان شده بود در غيرمحتملترين موقعيتها با يك جفت كفتر برخورد كنيم: در مستراحها، پشت ستونها، زير نيمكتها، پشت بامها، و حتي گاهي در كوله پشتيهامان. گاه ميشنيديم كه قُدقُد ميكنند، آن زمان بود كه چشمكي بهم ميزديم و شستمان خبردار ميشد كه بين اين زوج صادق اتفاقي افتادهاست.
كشف خود را با چندتن از دوستان نزديك و برخي اساتيد در ميان گذاشتم - و اين احمقانهترين اشتباه زندگيم بود. در كمال تعجب همه را شيفتهي كفترها ديدم و كم كم روش زندگي كفتري ميان دانشجويان سال بالايي به اصطلاح مُد شد. گهگاه خواسته و ناخواسته عاشقانههايشان را از بر ميخوانديم و به تقليد اداهايشان بوسهاي و غمزهاي. حقيقت آنكه كفترها جزئي از زندگي و فرهنگ آكادميك ما شده بودند و نميشد تاثير آنها بر دانشجويان را منكر شد. با رشد شتابزدهي فرهنگ جديد كه مثل خيلي از رسوم بادآوردهي ديگر اين سرزمين بيحساب و كتاب است، لزوم اختراع و بكارگيري واژگان جديد در زبان قديمي و مهجور فارسي احساس ميشد، و اين امر خطير و هنر بديع بر عهده دانشجويان خلاق ادبيات گذاشته شد. در اثبات اين ادعا فهرستي از واژهيابيهاي اين حقير را بريتان ميخوانم:
«كفتر زدن» - كنايه از شكار يك زيباروي، و عهد قراري به غنيمت.
«كله كفتري» - كنايه از دختر يا پسري كه دلش در گرو كسي يا كساني است.
«شلوار كفتري» - كنايه از دانشجوي متاهل و طبعاً متعهد
«كفترگونه» - براي شعرهاي عاشقانه و لالاييهاي مشكوك
«... كفتر» (انتظار نداريد كه با اين سن و سال هرواژهاي را به زبان بياورم) – كنايه از پسري كه در روابطش با مادينهها گند بالا آورده، و يا دختري كه روزگارش به نخ و سوزن افتاده است.
و بسياري ضربالمثلها و اصطلاحات كفتري ديگر كه فقط در خودآگاه جمعي دانشجويان آن سالهاي كذايي معنا داشت. ناگفته نماند كه مسئول وقت انجمن علمي دانشكده با برگزاري اردوهاي متعدد خارج از شهر و اقامتهاي شبانه در دامان طبيعت، به اشاعهي فرهنگ كفتري كمك شايان توجهي كردند.
چيزي نگذشت كه دانشكدهي ما بعنوان يك مركز گردشگري شناخته شد و ما پذيراي بازديدكنندگان بسياري از دانشكدهها و حتي دانشگاههاي مجاور بوديم و با افتخار تمام كفترهامان را به رخشان ميكشيديم. با اينكه خودم از بنيانگذاران فرهنگ جديد بودم، يادم نميآيد كه چنين اغراقهاي بي اساسي درباره زيبايي و اغواگري كفترها كرده باشم. كفترهاي دانشگاه ملي حال افسانهاي باورنكردني شده بودند كه افسون كلام و رفتارشان شهر به شهر ميپيچيد. به اعتبار آنچه از فريبايي اين مادهكفترها از زبان گردشگران ميشنيدم كمكم باورم شده بود كه اين افسانه حقيقت دارد.
بدبختانه يا شايد خوشبختانه، كفترچاهيها از برنامه «تنظيم خانواده» معاف بودند و نتيجه آن كه ما هر سال اول تابستان با كوهي از تخمهاي بي پدر و مادر روبرو بوديم كه جلوي ورودي دانشكده انباشته ميشدند – متخصصان معتقد بودند كه اين پديده از پيامدهاي طبيعي بازنگهداشتن مرزهاي وطن به روي ولگردهاي خارجياست كه اتفاقا آن روزها خيلي راحت بورس تحصيل در دانشگاه ملي به ايشان داده ميشد. دليلش را از من نپرسيد. اما آن روزها هر مشكلي راه حلي داشت.
از آن به بعد، شنبهها به رايگان يك وعده نيمروي لذيذ ميخورديم، و بقيه روزهاي هفته هم املت تخم كفتر به قيمت نازل 100 تومن در دسترس بود. عاشق طمعش بوديم و هرچه بيشتر ميخورديم شكمبارهتر ميشديم.
روزهاي خوش عشق و لبخند ديري نپاييدند. كفترها آنقدرها هم كه گفتم راحت و شاد نبودند. علاوه بر موجوداتي كه گفتم، گربه خپلهاي بسياري هم در دانشكده ميپلكيدند كه كاري جز بلعيدن پسماند غذاي رستورانها نداشتند. و بعد چرت عصرانه كفتردخترها را مي پاييدند و خوب سير كه ميشدند به بيميلي نزد «برادر» ميرفتند و گزراش روزانهاي. برادر از آن گونههاي نادر عالم خلقت بود – موجودي نيمه انسان نيمه حيوان كه حافظ نظم پرديس بود. گهگاه ميديديم كه كفتري شكار ميشد و بعد بوي كباب كفتر بود كه از حانب دفتر برادر برميخاست و مشاممان را ميآزرد، و البته كه گربه ها هم به لقمهاي از آن خوان ميرسيدند. ماجرا به همين جا ختم نشد.
يك سال بعد طي مراسمي از برادر تقدير و جايزهي «كنتس» بخاطر ارائه طرحي موفق و كارآمد با عنوان «اشاعهي نظام سلامت زاد و ولد برگرفته از الگوي نظام خانوادهمدار كلاغها» به وي اعطا شد. از آن به بعد، ديگر كمتر جفت كفتري ديده ميشدند، كفترها محكوم به انزوا و فرادا شده و همه جا تحت نظر بودند. ديگر فرق كفتر و ياكريم را نميدانستيم. كفترها را ميديدم كه تك تك در راهروها، روي بام، در كتابخانه يا روي سيم نشستهاند و جزوه آموزش برادر را وردگونه زمزمه ميكنند. آن معدود جفت كفترهايي كه زندگي بدون ديگري در باورشان نميگنجيد، مجبور شدند پرهايشان را سياه كنند و به دنبال هويت ناشناختهشان كلاسهاي آموزش «قارقار» ببينند.
نتايج امتحانات پايان ترم افتضاح بود. پيشرفتي ديده نميشد و فضاي دانشكده روزبروز افسرده تر ميشد. عجيب آنكه دانشجويان بسرعت فرهنگ ناپايدار ديروز را از ياد ميبردند و بر فرهنگ لغات «كفتري» همان آمد كه بر سر پارسي پهلوي. در چنين روزهايي بود كه به فارغالتحصيلي پيش از موعد و ازدواجي اجباري تن دادم، و حال كه ميان خود و غريبههايي كه نقابهاي كلاغمنقاري بر چهره داشتند ديوار بلند نسيان كشيده بودم خاطرات كفتريم را هم به فراموشي سپردم.
آخرين خبري كه از دانشگاه و سيستم جديد بهداشت دانشجو شنيدم آن كه به دلايل امنيتي تمام كلمات كفتري و شبهكفتري، و حتي گونههاي متنوع كبوتر و قمري و ياكريم از كليه جزوات درسي حذف شدهاند، و حال بهجاي كفتر مينوشتند «كلاغ سفيد». آن معدود دانشجويان كنجكاو و تاريخخوان كه به وسوسهي يادگاريهاي پشت در مستراحهاي زنانه و مردانه ميخواستند از معني «كفتر» سر دربياورند مجبور بودند به مدد رمزگشا و كارتهاي فيلترشكن صفحات دنياي مجازي را جستجو كنند بلكه نشاني و تصويري از اين موجود ممنوعه بيابند.
انگار صدايم ميكنند. نميدانم اين مار لعنتي كدام گوشهاي گم و گور شد. كاش نميديدمش. كاش هرگز تاريخ اساطير نخوانده بودم. حال بعد بيست و اندي سال روي نيمكت لخت و بي روح دانشگاهي ديگر به انتظار فرجام دختركم نشسته ام و به اساطيرالاولين ميانديشم و تصوير نحس آن مار جاويدان كه چنبره زده روي شقيقههاي تبدارم و رازي كه اين بار بهتر كه مگو بماند...
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
شاید اولین چیزی که جلب توجه می کند استعاره های زیبای متن است. و دوم بیان بی آلایش یک فرد که به راستی و استحکام داستان می افزاید. با آرزوی موفقیت برای نویسنده.
-- علی ، Aug 21, 2007Very intereting 1984ish world is depicted here. The portrayal of the characters in terms of birds and the rules which are in a way exclusive to them makes the story come alive. The symbolism and the mysterious language might sound vague, but works. The only thing I am not too sure about is the narrator's tone and language that flucyuates from a simnple housewife's to a sophisticated literary scholars. Maybe this is the effect you want, but if it isn't, you may need to think twice...
-- Ali Sh ، Aug 21, 2007