تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 417، قلم زرین زمانه

بازی

یک طرف آسمان کاملا تاریک شده بود و در طرف دیگر پرتوهای قرمز رنگ خورشید هنوز روی ابرها سر می خوردند. خورشید آرام آرام پشت کوه ها فرو می رفت؛ هر بار که به آسمان نگاه می کردی میدیدیش که یک قدم پایین تر رفته. تا اینکه چهره اش پشت کوه ها پنهان شد.
موذن ها اذان گفتند و مومن ها وضو گرفتند.
منجم ها روی بام ها و تپه ها، از پشت تلسکوپ هایشان به آسمان خیره شدند.
عاشق ها چشم های پر اشکشان را بستند و خودشان را برای یک شب طولانی دیگر آماده کردند.
عکاس ها روی دوربین هایشان فلاش نصب کردند.
در تک تک خانه های شهر چراغ ها روشن شد و همه به استقبال شب رفتند.
اما خورشید، مثل توپ قرمز رنگی که کسی با ضربه ای از بالا، پایین فرستاده باشدش، ناگهان بالا جهید و دوباره پایین رفت. عده ی زیادی این منظره را دیدند، بعضی ها آب دهانشان را قورت دادند، بعضی ها هم زیر چشمی به هم نگاه کردند. عده ای فکر کردند شاهد یک خطای بصری بوده اند و لبخند زدند. به هر حال خورشید مدت کوتاهی، به اندازه ی زمان قل خوردن یک توپ، ناپدید شد و خیال همه را راحت کرد. اما كساني كه ساختمان یا کوه یا مانعی سر راه دیدشان نبود، در نهایت حیرت دیدند که یک توپ بزرگ قرمز رنگ روی خط افق قل خورد و قل خورد، و وقتی ایستاد، انگار یک نفر با نوک پا زیرش زده باشد، دوباره روی هوا پرتاب شد. خورشید بالا و بالا تر رفت و به وسط آسمان رسید. آنجا ایستاد، کمی نور زرد به اطراف پاشید و وقتی خواستند نماز های سه رکعتی مغرب را تغییر دهند به چهار رکعتی ظهر، دوباره با سرعت به پایین پرتاب شد و سرش روی خط افق کوبید. شدت برخورد آنقدر زیاد بود که چند بار پشت سر هم بالا و پایین پرید و دوباره ناپدید شد.
عکاس ها عکس گرفتند.
مومن ها نماز آیات خواندند.
شاعر ها فکر کردند یک منبع نورانی از الهام را دیده اند.
موذن ها اذان را نیمه کاره رها کردند و مانده بودند که بالاخره آفتاب غروب کرده یا نه ؟
و مردم عادی شروع کرده بودند به مالیدن چشم هایشان.
خورشید همچنان ادامه ميداد. قل می خورد و می رفت و ناگهان به هوا می جهید و دوباره خودش را به خط افق می کوبید. باز شروع می کرد به قل خوردن و در جای دیگری از خط افق کره ی زمین، ناگهان بالا می پرید و اوج می گرفت و ...
روز ها گذشت و خورشید دیگر طلوع نکرد، مگر برای چند ثانیه، وقتی ناگهان به هوا می پرید. آن هم از همان سمتی که غروب کرده بود!
کسی نمی دانست معناي اين اتفاق چيست.
از سر تا سر دنیا فیلسوف ها شروع کردند به نظریه پردازی.
روحانیون اعلام کردند که تا اطلاع بعدی همه به جای نماز های یومیه، هر هشت ساعت یکبار، دو رکعت نماز آیات بخوانند.
کارخانه های تولید اسباب بازی شروع کردند به تولید توپ های بزرگ قرمز رنگ بادی، که خوب قل بخورند و راحت به هوا پرتاب شوند.
تعداد زیادی از عاشق ها، اشک در چشم و آه در گلو، از بس شب هجرانشان طولانی شده بود، دق کردند و مردند و بقیه مانده بودند رو به کدام غروب به یاد یار آه بکشند.
دانشمند ها چند روز جلسه ی فوری اعلام کردند و در آخر طبق بیشترین رای، گروه هایی را به دور تا دور خط افق روانه کردند تا ببینند چه چیز خورشید را مدام به آسمان پرتاب می کند که نمی گذارد نه شب از راه برسد و نه روز؟
شاعر ها تند و تند کاغذ سیاه می کردند.
نقاش ها سبکي جدید رقم زدند و در گروه های هزاران هزار نفری حالات جدیدی از نور را به تصویر کشیدند.
دوربین ها با سرعتی باورنکردنی لحظه ها را ثبت می کردند.
مدت ها گذشت.
دانشمند ها هیچ چیز روی خط افق پیدا نکرده بودند.
روحانیون برنامه ی جدیدی برای نماز خواندن تنظیم کردند.
فيلسوف ها بعد از مدت ها نظریه پردازی، به اتفاق پذیرفتند و در رسانه های گروهی اعلام کردند:
« خورشید بازیش گرفته است. »

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه