|
داستان 416، قلم زرین زمانه
شاید یادش نمی افتاد
شاید یادش نمی افتاد اگر الهام ساندویچش را گاز نزده بود و نگفته بود: دعا کن ابی بره...
و چشم هایش را می دوخت به ساندویچ. شاید یادش نمی افتاد، خودش هم دعا کرده بود پویا برود. از همان موقع که مادرش تو ایستگاه اتوبوس گوشه چادر سیاهش را کشید زیر چشمش تا سرمه های ریخته را که خیس شده بود، پاک کند، گفته بود: خدا هیچ مادری را خوار نکند.
و با گوشه چادر بینی اش را هم پاک کرده بود.
الهام خیار شور را از توی ساندویچ بیرون آورد و انداخت توی سطل روبروی صندلی خودشان. گفته بود: دعا می کنم پویا برگرده... تو هم نذر کن ابی بره، نرگس.
نرگس ساندویچ را توی نایلون گذاشته بود. روسری را کمی جلو کشیده و از روی صندلی بلند شده بود. نذرش حتما می گرفت. نذر نمک می کرد به نیت امامزاده صالح و سریع حاجت می گرفت، البته برای دیگران. تا حالا برای خودش نکرده بود.
- با ابی همه اش دعوام می شه، می پریم سر و کوله همدیگه، کتک کاری، دیگه خسته شدم، مامانم همین.
به شاتوت هایی که زیر پا له شده بود، نرگس نگاه کرد.
- چرا ساندویچت را نخوردی؟
نرگس جواب نداد. هر شنبه بعدازظهرها با الهام می رفت و ساندویچ می خرید، بعد هم ساندویچ را از وسط نصف می کرد. می آمدند توی پارک و می خوردند و از هر جا که می شد صحبت و درد دل می کردند.
نشست و نوشابه را باز کرد. نوشید و به الهام که دور لبش سسی شده بود نگاه کرد و گفت: دور لبت را پاک کن.
و بعد هم دستمال کاغذی را کشید روی لب الهام و ادامه داد: برادرته، 8 سال ازت بزرگتره، درکش کن، می خوای چه کارش کنی، بالا بری، پایین بیای، باز هم از یه خانواده اید.
الهام نوشایه را از دست نرگس گرفت و سر کشید و گفت: هوس کرده بره مسکو... ارثشو می خواد... بهتر... بره شرش کم...
سرش را به طرف نرگس تکان داد و خندید.
- به خدا ان قدر راحت زندگی می کنیم... خوش به حالت که برادرت رفته.
نرگس گوش نکرد به بقیه حرف ها. پویا هم گفته بود: می خوام برم. چقدر واسه شما زحمت بکشم و کار کنم... می خوام پیشرفت کنم... می خوام واسه خودم باشم.
نرگس گفته بود: هر جا کار کنی پیشرفت هم می کنی.
پویا فقط فحش داده بود. کار نمی کرد. چند سال بود که کار نمی کرد و همه اش توی اتاق دراز می کشید و تلویزیون نگاه می کرد. مادر هم صبحانه، نهار و شامش را می گذاشت جلویش و پویا می خورد و هیچ نمی گفت. مادر به نرگس گفته بود: از تو بزرگتره... جای پدرته... از بچه گی برات زحمت کشیده...
نرگس هم روزنامه به دست آمده بود خانه. نگاه کرده بود به استخدامی ها. زنگ زده بود به آگهی ها. رفته بود بیرون فرم پر کرده، کار پیدا کرده بود، توی تولیدی. چهار سال می شد، از وقتی دیپلم گرفته بود، آنجا کار می کرد.
الهام که به سرفه افتاد، نرگس به خودش آمد. الهام نایلون ساندویچش را انداخت توی سطل و اشاره کرد به پسری که از جلویشان رد می شد. نرگس هم نگاهش کرد و الهام نوشابه را قورت داد و گفت: از هر چی آدم سیگاریه حالم به هم می خوره.
پسر از کنار آنها رد شده بود و رسیده بود به بوفه پارک. الهام خندید، اشاره کرد به مردی که آرام می دوید و نگاه می کرد به ساعت و کمی دولا شده بود. نرگس حواسش طرف مرد بود. خیلی لاغر و سیاه بود و پاهایش را روی سنگ فرش پارک می کشید. نرگس هم خندید. مرد ایستاد و دست هایش را بالا و پایین برد. الهام صدای خنده اش بلندتر شد و گفت: بیچاره.. تو ترکه حتما...
نرگس نخندید. پویا لاغر نبود. پوستش هم تیره نشده بود. ولی نرگس و مادر فهمیدند، سیگار می کشد، بعد هم کارش رسید به منقل. البته توی خانه که بودهمه اش قرص می خورد تا جلوی نرگس و مادر رو نکند. اول مادر پویا را توی ایستگاه اتوبوس دیده بود که دارد سیگار می کشد. و گریه کرده بود. پویا هم که آمده بود خانه، برایش غذاهای خوشمزه درست کرده بود و گفته بود: تن پدرت تو توی خاک نلرزون با این کارت.
- چته... چرا اینقدر ساکتی...
الهام بود. حالا داشت ساندویچ نرگس را می خورد. نرگس بادبزن را از توی کیفش در آورد و خودش را باد زد. الهام با دهن پر حرف می زد.
- دعا می کنی...
نرگس خودش را تندتر باد زد.
- هر چی خدا بخواد.
|
آرشیو ماهانه
|