داستان 415، قلم زرین زمانه
پلوور
مراسم ختم عمو جاج باقر بود. خانهی برادر کوچکترش عمو سعید، که حالا دیگر بزرگ فامیل شده بود. گریههاشان را کرده بودند، شام را خورده بودند و حالا مداحی آمده بود که دعا و ثنایی بخواند. زن عمو با چشمهای قرمز و بینی ورم کرده، نیوشا را صدا زد: «دخترم استکانها را جمع کن.» نیوشا سینی به دست خم شده بود، مثل گنجشکی که نوک به زمین بزند، استکانها را دانه دانه جمع کرده بود. هفتمین استکان بود یا هشتمین که دلش مثل گنجشکی که توی مشت گرفته باشند فشرده شد و بعد لرزید. رضا خودش استکان را وسط سینی گذاشته بود.
درِ آشپزخانه را بست و شروع کرد به شستن استکانها. کسی وارد آشپزخانه شد و صدایش کرد. رضا بود، با یک سینی پر از بشقابهای پر و خالی میوه. سینی را که به دست نیوشا میداد، چند لحظه چشم در چشم هم خیره ماندند که نیوشا طاقت نیاورد. چرخید به طرف ظرفشویی: «نیوشا جان»، باز دلش فشرده و لرزید و مثل یک گلوله از توی سینهاش پرتاب شد کف پایش. حرفی تا پشت لبهای رضا آمده بود که نگفتنش از آن چشمهای قهوهای روشن میریخت توی نگاه نیوشا. لبهایش انگار تازه از بوسهای جدا شده باشند، یا این که شاید مشتاق بوسهای باشند، از هم دور شده بودند به اندازهی یک بند انگشت. و دل نیوشا فشرده میشد و میلرزید و میریخت کف پایش.
کسی درِ آشپزخانه را باز کرد: «یک لیوان آب قند بدهید» حرفی که لبهای هر دوشان را سوزانده بود، نگفته ماند و هوای بین آنها را سنگینتر و سنگینتر کرد، آن قدر سنگین که نیوشا دیگر نتواسته بود نفس بکشد!
اکثر مراسم فامیلی در خانهی عمو سعید برگزار میشد که بزرگ بود وجادار با مهربانترین صاحبخانههای دنیا!
و در همین عروسیها و عزاداریها بود که نیوشا، دلبستهی رضا شده بود. هم بازی کودکی بودند، اما سالها بود که دیگر در آن حیاط بزرگ سر به دنبال هم نمیگذاشتند. نیوشا آخرین بازی را به خاطر داشت. پشت لب رضا کمی تیره شده بود، چند تار کوچک و ناقابل. و مادر دیگر برای نیوشا بلوزهای کمی گشاد میخرید به خاطر دو برآمدگی کوچکی که گاهی دردناک میشدند.
نیوشا دویده بود و رضا به دنبالش، تا شانههای کوچکش میان دستهای رضا گیر افتادند. توی چشمهایش نگاه کرده بود و گفته بود: «تا ته دنیا هم که بروی، میگیرمت.» و قرمزی دویده بود زیر پوست سفید صورت نیوشا. حس غریبی بود که بعدها فهمید اسمش دلبستگی است.
عروسی دختر دومی عمو سعید بود. چند سالی میشد که هر وقت رضا را میدید، همان حس غریب میدوید زیر پوستش و گونههایش صورتی میشد. عروسی خانهی عمو سعید بود و از روز قبل همه جمع شده بودند آنجا. هوای پاییزی حسابی خنک شده بود. میز شام را چیده بودند زیر زمین. چند میز فلزی که کارگرها مشغول پهن کردن سفرههای پارچهای سفید و قرمز روی آن بودند. گوشههای سفرههای قرمز را چین میدادند و مربعهای سفید را روی آن میانداختند.
زن عمو گوشهی حیاط ایستاده بود و به همه فرمان میداد: «نیوشا جان، این شمعدانها را ببر زیر زمین، رضا جان،
این صندلیها را ببر زیر زمین، بچین گوشهی دیوار ...» و در زیر زمین نیوشا بود و چند کارگر. رضا دست گذاشته بود روی پشتی یکی از صندلیها: «قبولی دانشگاهت مبارک، رشتهات رو دوست داری؟ زندگی توی شهرستان سخت نیست؟!»
نیوشا با پایهی شمعدانهای نقره بازی میکرد: «یک ترم گذشته، دارم عادت میکنم حالت وقت تبریگ گفتنه؟!»
«خوب، ... خوب، تو این مدت ندیده بودمت.»
از راه پله صدای پا میآمد. نیوشا چند قدم رفت به طرف در، برگشت و در چشمهای قهوهای رضا نگاه کرد: «راستی، میخواستم بگویم ....» رضا زمزمه کرد: «بگو ....» صدای پا نزدیکتر میشد، پلههای آخر بود. اولین جملهای که به ذهن نیوشا رسید، لغزید روی زبانش: «پلوورت خیلی قشنگه» و از کنار کارگری که سبد بشقابها را میآورد دوید به طرف حیاط.
پلوور رضا قشنگ بود، ولی نیوشا میخواست بگوید، آنجا خیلی دلم برایت تنگ میشود و نتوانسته بود.
اگر 6 واحد را میگذراند، ترم بعد فقط پروژههایش میماند. امتحانهای پایان ترم تابستانی بود. وقتی آمد تهران، اول خبر قبولی فوقلیسانس رضا را شنید . بعد خبر سربازی رفتنش را. زن عمو میگفت: «حتماً میخواهد زن بگیرد که به جای دانشگاه، رفته سربازی.» و دل نیوشا فشرده میشد و میلرزید و میافتاد کف پایش.
درسش تمام شده بود اما هنوز نتوانسته بود به رضا بگوید چقدر دلش برایش تنگ میشود و رضا هم هنوز با لبهایی که به اندازهی یک بند انگشت از هم دور میماندند، انگار منتظر بوسه، نگاهش میکرد. چند تا خواستگار را رد کرده بود و بهترین بهانهاش امتحان فوق لیسانس بود. صبحها میرفت شرکت و بعد از ظهرها کلاس.
حالا دیگر دو سال سابقهی کار داشت، فوق لیسانس قبول شده بود و معاون مدیرعامل شرکت، خواستگار پر و پا قرصش بود. مامان بزرگ که رفت، آقای معاون در تمام مراسم شرکت کرد و سبد گل بزرگی هم با روبان سیاه آورد مسجد.
موهایش را حلقهحلقه کرد، ریخت روی شانهها، خطی به موازات ابرو کشید پشت پلکهایش. و رژ لب صورتی خوشرنگی، همرنگ لباسش به لبها زد. با خودش شرط کرده بود که آرام و شاد در مراسم عروسی رضا شرکت کند.... عروس ده سال از رضا کوچکتر بود!
وارد باغ که شدند، عروس و داماد در حلقهی دختران و پسران جوان میرقصیدند. به حلقهی چرخان آنها پیوست و سعی کرد به نگاههای رضا که از فراز شانههای عروس بچه سال به او خیره شده بود، اهمیت ندهد.
نیوشا دیگر خواستگارها را رد نمیکرد، با معاون مدیر عامل شرکت ازدواج کرد و منتقل شدند شعبهی شهرستان. دیدارهای گاه به گاه رضا شده بود، دیدارهای سال به سال. اگر مراسمی بود و اگر آنها تهران بودند، رضا و همسر بچه سال و پسر کوچکش را که از آغوشی به آغوش دیگر میلغزید، میدیدند.
آنقدر از هم دور بودند که میدانست رضا هیچ وقت دوری دل او و معاون مدیر عامل شرکت را ندیده است.
نیوشا بعد از جدایی دوباره منتقل شد تهران. یک روز در بین لیست شرکتهای وارد کنندهی مواد اولیه، نام شرکت آشنایی را دید که رضا مدیر فروشش بود. دلش فشرده شد و لرزید و افتاد کف پایش.
از همهی شرکتها استعلام قیمت خواسته بودند و در جلسه، همان شرکتِ آشنا برندهی مناقصه شده بود. تلفنی با منشی رضا صحبت کرد و قرا ر ملاقات گذاشت، برای سهشنبه بعد از ظهر.
یکشنبه و دوشنبه را مرخصی گرفت تا مانتوی نویی بخرد، موهایش را شرابی کند و تمام خیابان ولیعصر را سه بار بالا و پایین برود تا کفش دلخواهش را پیدا کند که هم مٌد روز باشد، هم قدش را بلندتر نشان دهد، هم به مانتویش بیاید و هم بشود آن را در شرکت پوشید.
و سهشنبه صبح با مانتوی نو و کفش نو و رایحهی عطر نو و آرایش محوی در تمام اجزای صورت، آمد شرکت. نهار نخورد و تمام مدت به عقربهی قد کوتاه ساعت دیواری زٌل زد، که مثل زن پا به ماهی، کند و سنگین حرکت میکرد. منشی که تلفن کرد و خبر آمدن رضا را داد، تمام قد ایستاده بود. کسی در دفترش نبود، پس چند قدم به استقبال رضا رفت، دست یخ کردهاش را گذاشت کف دستهای گرم و داغ رضا و احوال مامان و بابا و نازنین جون و پسرک را پرسید. رضا همان طور با لبهایی که به اندازهی یک بند انگشت از هم دور مانده بود، پالتوی خوش دوختش را آویخت به پشتی صندلی. پلوور طرحی قدیمی داشت. بسیار قدیمی.نیوشا خندید: «این شیء باستانیرا هنوز داری؟ مال 15 – 10 سال پیش است.» و رضا تعریف کرد که پلوور در خانهی مادرش بوده: «میدونی که، مامان متخصص نگهداری از وسایل عتیقه است.» نیوشا دویده بود وسط حرفش: «هنوز هم گاز جهیزیهاش را دارد؟»
«آره و هنوز هم استیل گاز برق میزند، مثل آینه، من تمام وسایل دوست داشتنیام را گذاشتم خانهی مامان، میدانستم آنجا امنترین جا برای گنجینههایم است وگرنه در این همه سال با نازنین و پسرک و اسبابکشی، چیزی از آنها نمیماند. این پلوور یادته؟» سکوت کردند تا آبدارچی فنجانهای چای و ظرف شیرینی را بگذارد روی میز و برود تا نیوشا بتواند بگوید: «همان که یک بار گفتم خیلی قشنگه؟!» و قراردارد را کشیده بودند جلو، دو طرف میز شیشهای، روی مبلهای چرمی نشسته بودند و در مورد تمام مفاد قرارداد بحث کردند و آن را امضا کردند. بعد در مورد آب و هوا و گرانی قیمتها صحبت کردند. احوال تمام فامیل را از هم پرسیدند و تمام بندهای قرارداد را مرور کردند و نیوشا دیگر نمیدانست باید چه بگوید که چشمش افتاد به نخ کوچکی که از آستین پلوور آویزان شده بود. حس غریبی داشت برای کندن آن نخ آویزان که مثل دلش آویزان بود میان زمین و آسمان. نخ را کشید. تارهای در هم تنیده وا رفتند و حفرهای به اندازهی یک بند انگشت نمایان شد.
نیوشا شرمنده از حفرهی آستین و حرارتی که دیده بود زیر پوستش و حتماً گونههایش را صورتی کرده بود، نخ به دست، به چشمهای رضا نگاه کرد. کاش فقط یک بار این لبها او را بوسیده بودند، شاید سیراب میشدند و این همه تشنگی از میان یک بند انگشت فاصلهی آنها نمیریخت توی نگاهش. رضا انگشتش را فرو کرد در حفره: «قدیمی شده دیگه، کهنه و قدیمی». نیوشا تکه نخ را فرو کرد در جیب مانتو: «میخواهم یک چیزی بهت بگویم.» رضا زمزمه کرد: «بگو ...». از بین آن همه حرف و کلمه، آخرین جملهای که در ذهن نیوشا شکل گرفت، لغزید روی زبانش: «پلوورت هنوز هم خیلی قشنگه!»
|