|
داستان 412، قلم زرین زمانه
رقص با زمانه
روز صفرم
وقتي بچه بودم، دوست داشتم صبحهاي تابستان آنقدر دير از خواب بيدار شوم كه به جاي خوردن چاي شيرين، يكراست بروم سر سفره ناهار. ولي حالا نه من بچه ام و نه اوضاع و احوال دور و برمان طوري است كه بخواهم از اين دست خوش خياليها بكنم.
صبح زود كه از خواب بيدار مي شوم همه خوابند جز پدر. او هميشه راديو به دست گوشه اي مي نشيند و با چشمان بسته و گوشهاي باز به دقت آخرين خبرها را رصد مي¬كند. خيلي وقتها نمي¬توانم تشخيص بدهم كه خواب است يا بيدار. ديگر برايم عادت شده. لباسهايم را تنم مي¬كنم و كلاهم را بر سر مي¬گذارم. آينه قدي توي راهرو بر عكس هميشه كه برق مي¬زند، امروز خيلي تميز نيست. برايم عجيب است. مادر حتماً خيلي حواسش پرت بوده است كه تميز كردن آينه از يادش رفته. در اتاق را كه باز مي كنم، پدر به آهستگي صدايم مي¬زند. در آستانه در مي¬ايستم و نگاهش مي¬كنم.
پدر – ياسر بابا ! ... خيلي مراقب باش، اين روزا هيشكي به هيشكي نيست... اگه حواستو جمع نكني يا مي¬كُشنت يا مي¬برنت حبس.
نمي¬دانم چرا وقتي پدر حرف مي¬زند بيخودي خنده¬ام مي¬گيرد . او چند بار به همين خاطر از من رنجيده، ولي مدتي است كه ديگر ناراحت نمي¬شود. اينبار باز هم خنده ام مي¬گيرد ولي ناخودآگاه ادامه اش نمي¬دهم.
- چشم، نگران نباشيد ... من جلوي صف نيستم، فقط مردمو سازماندهي مي¬كنم.
پدر لبخند مي¬زند و دوباره شروع مي¬كند به چپ و راست كردن پيچ راديو.كفشهايم را مي¬پوشم و روي پله مي¬نشينم تا با دستمال، گرد و خاك روي آن را پاك كنم.
پدر – با اين وجود خيلي مراقب باش ... زهرا همين روزا فارغ مي¬شه ... نمي¬خوام يه خبر بد سه نفرتونو با هم از پا دربياره.
پدر راديو به دست بالاي سرم، كنار چوب لباسي قديمي مي¬ايستد. چيزي نمي¬گويم، ولي جوري برايش سر تكان مي¬دهم كه خيالش راحت مي¬شود و بي سر¬و¬صدا به داخل خانه برمي¬گردد. در خانه را باز مي¬كنم. سكوت صبح همراه با وزش نسيم ملايم، معجون محسور كننده¬اي است كه كمتر در صبحهاي تابستان گير¬كسي مي¬افتد. اما امروز صبح از آن روزهاست. از همان¬هايي كه آدم را بي اختيار به كوچه و خيابان مي¬كشد.
ساعت صفرم
مي¬گويي در جنگها آدم مي¬شكند، اينجا كه جنگ نيست. مي¬گويي صداي رگبار و مسلسل مال ميدان نبرد است، كوچه و خيابان كه جاي تير اندازي نيست. مي¬گويي مردم از قحطي و زلزله و وبا مي¬گريزند، سرباز كه نه بيماري است و نه بلاي آسماني. وقتي از اين طرف خطهاي سفيد مخصوص عبور و مرور عابرين پياده به آن طرف مي¬دوي، صداي رگبار مسلسل گوشت را كر مي¬كند. برمي¬گردي تا ببيني كه آنهايي كه با تو آنطرف خط بودند چه شدند ؟ چادر سياهي را مي¬بيني كه در آسمان پروازمي¬كند و رقص¬كنان بر روي بدن خون¬آلود زن جواني مي¬افتد. مي¬خواهي باز هم بگريزي تا نكند دست سربازها به تو برسد. اما چشمت به بچه¬اي مي¬افتد كه آب¬نبات چوبي به دست وسط خيابان گريه مي¬كند و به اين سو و آن سو مي¬دود. اگر دير بجنبي كارش تمام است. دير مي¬جنبي و يكي از اين تيرهاي سرگردان كه دست و پاي پير و جوان را سوراخ كرده، بر گونه سرخ دختر بچه مي¬نشيند. كودك در يك چشم به هم زدن كنار مادرش آرام مي¬گيرد. مي¬خواهي بينديشي كه بايد چه كار كني ؟ ولي دائماً عكس مي¬بيني! عكس از اسلحه كمري كه سرباز آن را از كمر جدا مي¬كند و هدف را نشانه مي¬گيرد ... عكس از زن و فرزندش كه در ميان جمعيت مي¬گريزند ... عكس از آب¬نبات چوبي كودك كه آرام روي زمين مي¬غلتد و در جوي پرآب كنار خيابان مي¬افتد. كف قصابي كوچك سر تقاطع دو خيابان دراز مي¬كشي و گوشهايت را تيز مي¬كني. پسر جواني كه لهجه اصفهاني دارد، زير گوشت ذكر مي¬گويد. برمي¬گردي و به چهره¬اش نگاه مي¬كني. صداي قلبش را مي¬شنوي. طوري نگاهش مي¬كني كه براي لحظه¬اي نفسش بند مي¬آيد. صداي برخورد پوتين¬هاي سربازان با سنگريزه¬هاي وسط پياده¬رو از كنار گوشت مي¬گذرد. چشم در چشم جوان مي¬دوزي تا مبادا صدايش درآيد. سايه يكي از سربازان كه داخل قصابي را ديد مي¬زند بر روي زمين مي¬افتد. آنقدر صبر مي¬كني تا سايه محو شود و صداها دور. جوان از زير ميز بيرون مي¬آيد و چهار دست و پا به سمت در مي¬رود.
جوان- يعني ميگي رفتن ؟
سرت را بلند مي¬كني. خبري نيست. سربازها رفته اند و پشت سرشان چند كشته و زخمي و در و ديوار تير خورده بر جاي گذاشته اند. بلند مي¬شوي و از قصابي بيرون مي¬روي. جوان پشت سرت با ترس و لرز از در بيرون مي¬آيد و به سمت كوچه مي¬دود. حالا وسط خيابان ايستاده اي. سربازها را از دور مي بيني كه به سمت مركز شهر مي¬روند. مطمئن مي¬شوي كه در مركز شهر، خبري شده. چيزي را به خاطر مي¬آوري، ولي آن چيز مثل ماهي از ذهنت ليز مي¬خورد. " سربازها به مركز شهر مي¬روند". اين جمله را چند بار براي خودت تكرار مي¬كني. خانه ات در مركز شهر است. " حتماً مركز شهر شلوغ شده " . اين جمله را يك بار آرام مي¬گويي. سرت گيج مي¬رود. خودت را جمع و جور مي¬كني و به سرعت به سمتي مي¬دوي كه سربازان مي¬روند. آخر خانه ات در مركز شهر است. حتماً مركز شهر هم شلوغ شده !
لحظه صفرم
تَق... فقط يك صدا شنيده شد. تَق!
زهرا كه از خواب بيدار شد، دستش را بر روي شكمش كشيد و لبخندي زد. خواست از جايش بلند شود. برايش سخت بود. انگار فرزندش مي¬خواست هر چه زودتر خانه او را ترك كند؛ خودش را به درو ديوار مي¬زد. زهرا شانه را برداشت و روي صندلي نشست. همين كه موهايش را محكم پشت سرش جمع كرد، گيره اي به آن زد و چند ثانيه اي به نقطه اي نامعلوم خيره ماند. در اتاق باز شد و راحله با آن چهره هميشه مهربانش در چارچوب در ايستاد. زهرا سرش را به سرعت به سمت او چرخاند و نفسش را يكمرتبه بيرون داد.
راحله – بيدار شدي زهرا جان ؟ ...
زهرا – صبح بخير مادر جون ... علي رفته يا خونه¬اس ؟
راحله – رفته ... صبح زود رفته.
زهرا به سختي از روي صندلي بلند شد. چند بار چهره اش را جمع كرد طوري كه گونه ها و ابروهايش به هم نزديك شدند و براي لحظه اي چشمانش به صورت يك خط درآمد. چند قدم آرام آرام راه رفت. نزديك بود تعادلش بهم بخورد. يك دستش را به در كمد بند كرد و دست ديگرش كه در هوا تكيه گاه ديگري را چنگ مي¬زد، در دست راحله قرار گرفت. راحله زير بغلش را گرفت و با نگراني نگاهش كرد.
راحله – حواستو جمع كن مادر جون... يكي دو روزم صبر كني، وقتش مي¬رسه.
زهرا تلخ خنديد و لبانش را محكم به هم فشرد.
زهرا – اين بچه دست و پامو بسته... نمي¬دونم علي اصلاً داره چي كار مي¬كنه ...
مي¬ترسم باز قهرمان بازي درآره، يه بلايي سرش بياد.
راحله زهرا را آرام بر روي صندلي نشاند و دو زانو بر روي زمين نشست و پاهاي زهرا را در دستانش گرفت.
راحله – نگران نباش، علي از بچگيش آدم نترسي بود ... هميشم منو رحيم نگرانش بوديم ... ولي نمي دونم رو پيشوني اين پسر چي نوشتن كه ... كه انگار از يه جايي دارن كمكش مي كنن. من دلم هميشه از بابت اون قرصه.
راحله با دستانش پاهاي زهرا را نوازش داد و صورتش را به پاهاي او چسباند. زهرا آرامشي در وجودش احساس كرد و دستش را از روي شكمش برداشت و بر روي موهاي راحله كشيد. او رويش را برگرداند و از لاي پرده هاي تا آخر كشيده شده پنجره، بيرون را نگاه كرد.
زهرا – اگه شما و بابا جون نبوديد، معلوم نبود من و علي بايد چي كار ...
تَق ... صداي تير هوايي از فاصله اي نزديك شنيده شد. راحله سرش را بلند كرد و به چهره زهرا نگاه كرد.
زهرا – صداي تير بود ؟
راحله خواست چيزي بگويد، كه رگبار مسلسل ها از فاصله اي نزديك، حرف را در دهانش خشكاند. رحيم به داخل اتاق دويد. پشت سرش صداي افتادن چيزي بر روي زمين شنيده شد. انگار راديو بود كه از دستش افتاد.
رحيم – تو خيابون دارن تيراندازي مي كنن ... پاشيد بيايد بيرون ... از پنجره فاصله بگيريد.
صداي جيغ و داد مردم كه در كوچه و خيابان به دنبال پناهگاهي مي دويدند، در فضاي اتاق پيچيد. راحله دست زهرا را گرفت و از اتاق خارج شد. چند لحظه اي صداي تير و تفنگ همه جا را پر كرد و بعد سكوت ناخوشايندي همه جا را فرا گرفت. رحيم دسشتانش را به دو گوشش چسبانده بود. زهرا دستان راحله را از دورش جدا كرد و آب دهانش را قورت داد.
زهرا – فكر كنم تموم شد ...
زهرا از جايش بلند شد. رحيم به سمت آشپزخانه رفت و دستانش را شست.
زهرا – امروز خيلي سر و صداست ! ... سر علي يه بلايي نياد ؟ ...
راحله – خدا به خير كنه.
راحله سعي كرد خود را آرام نشان دهد. ولي ظاهرش آنقدر آشفته بود كه خودش هم متوجه آن شد.
راحله – من برم يه آبي به صورتم بزنم ... تو نمي خواي بري دستشويي ؟
زهرا سرش را تكان داد و صبر كرد تا در دستشويي بسته شود. او آرام در اتاق را باز كرد. سر و صدايي از بيرون نمي آمد. روسري قرمز رنگش را بر سر انداخت. دو پنجره را باز كرد و با احتياط نگاهي به بيرون انداخت. خبري نبود. انگار سربازها كارشان را كرده بودند. صداي پاهاي گريزان كسي از دور شنيده مي شد. همين كه دختر جوان داخل كوچه پيچيد، زهرا سرش را به سرعت عقب كشيد. دختر به انتهاي كوچه رسيد. سربازها به دنبال او وارد كوچه شدند و از همان سر كوچه، چند تير شليك كردند. دختر از كوچه خارج شد ولي گلوله اي به پاي چپش برخورد كرد. او سعي كرد به فرارش ادامه دهد. سربازها براي لحظه اي كوچه را به رگبار بستند. زهرا ناخودآگاه سرش را به سمت ته كوچه برگرداند، تا ببيند چه بر سر دختر آمده. تير هوايي يكي از سربازان بر گردن زهرا اصابت كرد.
تَق ... تنها يك صدا شنيده شد. تَق!
زهرا از پشت سر به داخل اتاق پرتاب شد. لحظه اي نگذشت كه خون تمام قاليچه كوچك وسط اتاق را سرخ رنگ كرد. باد چند بار پنجره را ناله كنان در هم كوبيد و با گير كردن پرده مابين لولاي آن، سكوت دوباره همه جا را فرا گرفت.
هفتم
تو اون حوالي، فقط يه آرايشگره كه تموم خانوماي محل قبولش دارن. پري خانوم، معروف به پري خوشدس! خونه پري ته همون كوچه بن¬بستس كه ديواراي دو سمتش قدّ يه پسر بچه دوازده ساله ازهم فاصله دارن. اقدس خانوم، همون مادمازلي كه وعده داره هفته اي يه بار موهاشو بده به دستِ پري خانوم، بازم سر و كلّش پيدا مي شه. چادر نماز گل¬گليشو كه دائم عقب مي ره¬ و به فرق سرش مي رسه¬رو، زير بغلش جمع مي كنه تا پشت چادرش كثيف نشه. در خونه هميشه بازه! واسِ همين گاهي گذر آدماي ناجور به حياط خونه مي افته.اما پري خيالش جَمعِ كه با وجود مش كاظمو پسرش كه صبح تا شب تو زيرزمين اون ورِ حياط كيشيك مي دن، كسي جرات خبط و خطايي رو نداره. اقدس خانوم سرشو ميندازه پايينو از اين ور حياط يه راست مي ره سراغِ درِ كوچيكِ آرايشگاه. در كه باز مي شه، اقدس خانوم مي ره تو و ميشينه جلوي آينه. اون، چادرو از سرش ميندازه و با شونه روي ميز شروع مي كنه به صاف كردن موهاي گره خوردش.
اقدس – پري جون! يه دستي به موهام بكش كه همش رفته تو هم.
پري خانوم سيگار گوشه لبشو برمي داره و دودشو فوت مي كنه به عكسِ خانوم بازيگر كه روي طاقچه، كنار آينه نشسته.
پري – اقدس! تو آخرش آتيش مي گيري! ... موهات به اين خوبي، چته آخه ؟
اقدس – بَدِه هفته اي يه بار پول مي ريزم توكيسه¬ات؟!
پري موهاي اقدسو سفت مي كشه بالاو دوباره ولش مي كنه. يه باره ديگه ناخوناشو بره لاي گره هاي ريز و درشتِ توي سرش و آروم مي كشه عقب.
پري – خوبه تيغ بندازمش ! خيلي¬ام بهت مياد.
اقدس روي صندلي، جوري دراز مي كشه كه انگار مي خواد يه ساعت بخوابه.
اقدس – زود باش، ميخوام برم جايي. ادا و اطواراتو بذار براي يه وقت ديگه...
پري خانوم آخرين پُكشو از ته سيگار لاي انگشتاش مي كشه تو و صبر مي كنه تا دود از درو دماغش بزنه بيرون.
پري – چه خبره ؟ ... قرار داري؟
پري خانوم قيچيو برمي داره و مي افته به جون موهاي اقدس. اقدس چشاشو بسته و مثل آدمايي حرف مي زنه كه تازه از خواب بيدار شدن.
اقدس – مي خوام هفتم عروس راحله خانوم ... تُف به اين زندگيِ گور به گوري كه هر جاشو مي گيري، از يه جاي ديگه دهن باز مي كنه و گازت مي گيره!
پري – خوب شد گفتي ... به معصومه بگم اين بچه¬رو بِرِه بِدِه درِ خونه¬شون ... همين جوريش كه افليج هست، يه وقت يه بلايي سرش مياد مي افته گردن من!
پري خانوم يه دسته از موهاي كنارِ گوش اقدسو مي گيره و با مهارت تموم قيچي مي¬كنه.
پري – معصومه! ... معصومه!
اقدس – كجاس مگه ؟
پري – بالا، پشت دارِ قاليه. تو اين يه هفته، بچه رو از خودش جدا نكرده. هر جا مي¬ره بچه¬رم با خودش مي¬بره.
در باز مي شه و معصومه به داخل اتاق مياد.
معصومه – سلام اقدس جون! ... كاري داشتين پري خانوم؟
پري – امروز هفتم ننه اون بچه دربه¬دره! ... هر چي نگه داشتيش بسه ديگه، از مسجد كه برگشتن، برو بده در خونه¬شون.
معصومه پيشونيشو مي¬خارونه و زل مي¬زنه به سقف.
معصومه – ببخشيد خانوم! ... حالا نمي¬شه يه كم ديگه نگرش داريم، الان كسي نيست كه بهش برسه ...
پري – من خرج تو يكيو ندارم بدم، حالا بيام بچه افليج ديگرانو تر و خشك كنم ... نه دختر جون ! هموني كه گفتم.
معصومه اين پا و اون پا مي¬شه و شروع مي¬كنه به كندن ريشه كنار ناخوناش.
معصومه – راحله خانوم و آقا رحيم كه يه گوشه افتادن، نمي تونن تكون بخورن. پسرشونم كه لام تا كام حرف نمي¬زنه، نشسته رو به ديوار ...
اقدس – راست مي¬گه، مهري مي¬گفت پسره رفته تو يه اتاق، درو رو خودش بسته. نمي¬دونم ولي مي¬گن ديوونه شده ...
پري – تو ديگه سوسه نيا ... دختر پررويي نكن، اصلاً همين حالا بچه¬رو بر مي¬داري تا من كارم تموم بشه، مي بري مي¬ديو برمي¬گردي.
معصومه – آخه ...
پري – آخه نداره، برو ببينم.
معصومه آروم درو باز مي¬كنه و ميره بيرون. اقدس چشاشو باز مي¬كنه و خيره مي¬شه به آينه روبروش.
اقدس – پري ! ... مي¬گم رنگ موي خوب نداري ؟
پري – باشه هفته ديگه، قراره برام برسه.
اقدس دراز مي¬كشه و بعد چند لحظه چشاشو دوباره مي¬بنده.
چهلم
دوران سربازي دوستي داشتم كه سواد خواندن و نوشتن نداشت. وقتي مي خواست چيزي براي نامزدش بنويسد، سراغ من مي¬آمد. آخر به كس ديگري اعتماد نداشت. من با قلم و كاغذ كنارش مي¬نشستم و او چشمانش را مي¬بست و بي¬وقفه مي¬گفت. بارها و بارها از طرف او براي نامزدش نامه نوشتم. هر دفعه بيش از پيش متعجب مي¬شدم آن آدم بي¬سواد، چگونه اين همه كلمات ناب و زيبا را كنار هم رديف مي¬كرد.
و امروز من، مي¬خواهم برايت از راه دور نامه بنويسم. كاغذ پيش رويم است و قلم در دستم. قلم به دستانم جوهر پس مي¬دهد. مغزم خالي شده. دستم مي¬لرزد. چشمانم خشك شده. دلم! ... دلم خون است. واي ... واي ... زهرا جان ... زهراي خوبم. چهل روز گذشت، اما من هنوز باورم نشده كه تو رفته¬اي. حالا راستش را بگو، واقعاً اين تويي كه از پيش من رفته¬اي؟ روزها، ماهها، سالها ... اين همه در گذرند، اما آيا من، مي ¬توانم روي پُلي كه به تو وفا نكرد و ناغافل زير پايت شكست، راه بروم؟ آخ كه چقدر تلخ است اين روزها. به هر چيزي نگاه مي¬كنم، سرم گيج مي¬رود. كسي بر روي كمرم نشسته و تا سر بلند مي¬كنم شلاقم مي¬زند. چقدر سردم است! دارم مثل بيد مي¬لرزم!! خورشيد وسط تابستان شوخي¬اش گرفته. كه بود ؟ كسي چيزي در گوشم خواند ؟ نكند دارم خواب مي¬بينم ؟
آي! ... مي¬خواهم فرياد بزنم. دندانهايم به هم قفل شده¬اند. اين صداي كيست كه پشت سرم پچ پچ مي¬كند ؟ زهرا! ... زهرا! ... از وقتي تو رفته¬اي، زمين و زمان ساكن شده¬اند. همه چيز مثل ديوار بلند روبرويم، محكم سر جايش ميخكوب شده. مي¬ترسم. از همه مي¬ترسم. مي¬خواهم پنهان شوم تا دست هيچ كس به من نرسد. آه كه چقدر دلم براي صندوقچه قديمي مادر بزرگ تنگ شده. يكبار نزديك بود خفه¬ام كند، ولي باز هم دوستش داشتم. گرم بود و خوشبو. گوشهايم سوت مي¬كشند. نوزادي درست كنار گوش چپم گريه مي¬كند. مي¬خواهم برايت نامه بنويسم. خدا كند به دستت برسد. وقتي شروع كردم به نوشتن، به نامه فكر مي¬كردم و آن دوست دوران سربازي ولي حالا آنقدر خسته¬ام، آنقدر ناتوانم، آنقدر سنگينم كه اگر چشمانم بسته شوند و صورتم روي كاغذ بيفتد، ديگر قادر به برخاستن و نوشتن نامه ديگري برايت نيستم. راست مي¬گويم. انگار كه اين نامه، وصيت نامه من است. مي¬خواهم برايت بنويسم. خدا كند به دستت برسد. خدا كند به دستت ... . خدا كند ...
پس از يكسال و شش ماه
يادداشت سردبير
ديروز بيست و دو بهمن، مصادف بود با اولين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي ايران. انقلابي كه نمايشي با شكوه از يك شعور دسته¬جمعي و شور مالامال از احساسات انساني را بر صحنه ديدگان جهانيان عرضه داشت. در اين راه خونهاي بسيار رفت و آتش ظلم و فصاد زورگويان، جوانان بسياري را تبديل به خاكستر كرد. اين سالها كه ما ملت ايران از سر گذرانده¬ايم، بهنرين چراغ براي روشنايي راه آيندگان است. چرا كه در جريان اين مبارزات تناه اتفاقي كه افتاد، غلبه امواج خروشان مردم بر تخته پاره¬هاي كشتي¬نماي استبداد نبود، بلكه آن انقلاب اجتماعي بزرگ همراه بود با اتفاقاتي كه شايد سالهاي سال، ديگر نظير آن ظاهر نشود. معجزه¬اي روي داد. نوري بر قلب مردم تابيد. ديوارهاي خشتي و آجري ناگهان فروريخت و مردم همه در زير يك سقف و بر سر يك سفره، كنار هم نشستند. مردان همگي برادر ناميده شدند و زنان همگي خواهر. و به راستي معناي برادر و خواهري چيست؟ در دل برادري چه خفته است كه قلبها را سوي هم مي¬كشد ؟ دو برادر يك پدر دارند و يك مادر. دو برادر از يك خونند و خون، جان سرخ آدمي است. خون شرافت است و عزت. خون غيرت است. خون گذشته است و آينده. آري دو برادر از يك خونند. وقتي همه با هم برادر شديم، در واقع يكي شديم. يك روح به نام وطن در پيكره مردم ايران زمين دميده شد. كينه از ميانمان رخت بربست كه آن ميل به اختلاف و شكاف دارد و در يك پيكر دودستگي معنايي ندارد. از قِبَل با هم بودن و يكي شدنمان، شرافت و عزت كهنسالمان را از دوش بي كفايت استبداد پايين كشيديم و در دستان زخمي و خسته خودمان گرفتيم. امروز بايد با خط درشت و خوانا، خاطرات هميشه زنده تاريخمان را بنويسيم. مبادا كه فردا روزي ديوارها مثل علفهاي هرز دوباره از چهار سويمان برويد. به ياد بياوريم هراس از دور شدنمان را و خوشدلي از كنار هم بودنمان را. به ياد بياوريم پسر جوان همسايه را كه در زندان خشكيد. به ياد بياوريم گلوله سرخ را كه صورت سپيده، دختر كوچك بقال محل را بوسيد. به ياد بياوريم نوزادي را كه هنگام هبوط به اين دنيا، مادرش غرق در خون روي تخت بيمارستان جان مي¬داد و او هرگز صداي قلب مادرش را نشنيد. به ياد بياوريم آن روزگاران را.
پس از بيست و شش سال
سلام به همه دوستان خوبم!
از همتون خيلي ممنونم. هم به خاطر اينكه تولدمو تبريك گفتيد و هم به خاطر جملات احساس برانگيزتون كه كلي منو به گريه انداخت. مخصوصاً متشكرم از سينا و مهسا كه شعر زيباي هر دو تاشون رو تا عمر دارم فراموش نمي¬كنم. واقعاً مرسي! اشكان گفته بود كه درباره احساسم توي سالروز تولدم بنويسم و اينكه تو اين مدت از زندگيم راضي بودم يا نه؟ خُب از اون موقعي كه عقلم رسيده (يعني خودم فكر مي¬كنم كه رسيده!) هميشه تو روزهاي تولدم ياد مامانم مي¬افتم. همراه با اون ياد بهترين دوست تمام سالهام مي¬افتم: بابام و آخرين چيزي كه مدتهاست برام عادي شده و فقط روزهاي تولدم بهش فكر مي¬كنم، همين ويلچر اسپورت خودمه! سعي مي¬كنم هر روز براي يه بارم كه شده نگاهي به عكس مامان بيندازم. اين حسّ خيلي درونييه كه نبايد بگم ولي چون شما همتون دوستاي منيد راحت مي¬گم. دلِ اين عكس نگاه كردناي روزانه¬مو كه بشكافي، تهش مي¬رسي به اينكه مي¬ترسم قيافه مامانم فراموشم بشه. (تا همين پارسال خجالت مي¬كشيدم كه اينو بگم ولي الان مي¬بينم كه اشكالي نداره، آدمه ديگه! اينم شايد يكي از نشانه هاي بزرگ شدنم باشه)
من و آقاي ويل سالهاست كه با هم دوستيم. نه اون بدون من جايي مي¬ره و نه من مي¬تونم بدون اون جايي برم! خوب كه نگاه مي¬كنم مي¬بينم دوستش دارم. خارجي¬ها سگ و گربه تو خونه¬شون نگه مي¬دارن، ولي من هميشه سوار يه اسب خوشگله آرومم كه تا حالا صاحبشو زمين نزده. اما مي¬رسيم به آقا ياسر گل و بلبل كه مقاله¬هاي آتشينش تا حالا سر چند تا روزنامه¬رو به باد داده. اين روزها با وجود اينكه ديگه خسته شده¬ و مثل چند سال پيش حال نوشتن نداره، اما هنوزم كنارش كه واميستي (البته من همين جور نشسته، واميستم!) يه جوري گرم مي¬شي كه لُپّات گل مي¬اندازه. بابا جدا از روابط پدر و پسري، و مريض و پرستاري كه با من داشته و داره، خداييش دوست خيلي باحاليه. بعضي اوقات كه با هم سربه سر مي¬ذاريم، بهش مي¬گم اگه تو بميري، من اول دوستمو از دست مي¬دم، بعد پرستارمو، بعد پدرمو كه اونقدر كه دو تاي اول مهمه آخريش اهميتي نداره خيلي مهربونه. خيلي دوست داشتنيه. پريروزا بهم مي¬گفت: عباس تو خيلي بايد خدارو شكر كني. اول به خاطر اينكه تو هم همراه مادرت نمردي و دوم اينكه بي¬مصرف ترين جاهاي بدنت از كار افتادن! بهش گفتم: مي¬شه يه روز تشريف بياريد و روي آقاي ويل بنشينيد و اون وقت دعاي شكر بخونيد؟ جواب داد : ببين اگه تو عقلت نارس بود يا قلبت كوچيك بود، مي¬خواستي چي كار كني؟ الان تو سه جاي مهم بدنت سالمه: مغزت، قلبت و دست راستت كه باهاش مي¬نويسي! اون موقع جوابشو ندادم ولي انگار بازم داشت مثل هميشه راست مي¬گفت. خُب ديگه، خيلي بيشتر از هر روز نوشتم. به خاطر اينكه هر روز به صفحه من سر مي¬زنيد از همتون ممنونم. برم ببينم چرا اين بچه دير كرد؟! (نگران نشيد بابامومي¬گم!) يه مدته دير مياد خونه، به نظرم خبراييه!
حالا شما جايي نگيد، آخه آدم آبروداريه! منتظر نظراتتون هستم.
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
با عرض معذرت فراوان از خوانندگان اين داستان متاسفانه به علت شتابزدگي در ارسال متن اشتباهي در بخش سوم داستان به وجود امده كه به اين وسيله تصحيح ميگردد : در تمام مكالمات منظور از علي همان ياسر است كه اشتباها علي نوشته شده است .باعذرخواهي مجدد
-- نويسنده داستان ، Aug 20, 2007