تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 409، قلم زرین زمانه

سفرنامه فرشتگان


- می روم. باید بروم.

مرد، چنین اندیشید. با چشمان بسته. و همچنان که بر نیمکتی در ایستگاه راه آهن نشسته بود.

هوای صبحدم بهاری، با سوز ملایمی می آمد. مرد، خسته بود. تمام شب را بیدار مانده بود. تمام شب را، در فکر رفتن، در فکر گریختن، به خود پیچیده بود.

- زن اما؟ چه می شود او؟

زن، آن حادثه خجسته، آن اتفاق متعالی، که شش ماه پیش، در یک ظهر بارانی، در زندگی اش رخ نموده بود. چه می کرد زن؟ دو روزه گذشته را، مرد بی خبر بود. آن چه در این شش ماه، مایه پیوندشان بود، پیامهای تلفنی شان بود. و دیدارهای گاه به گاه. برای چند بار . از آنکه زن، شوهر داشت. و کودکی.

- باید بروم. می روم.

مرد، چشم باز کرد. صبح روز یکشنبه، ایستگاه خلوت می نمود. نگاه کرد به ساعت اش. یک ساعت دیگر به حرکت قطار مانده بود. صبح سحر که تصمیم اش را گرفت، از خانه بیرون زده بود. می ترسید بماند. شاید پشیمان می شد. نمی خواست. باید می رفت. باید می گریخت. چشم بست . به زن فکر کرد.

- می خواهمت. دستم را بگیر.

صدای زن را، هنوز می شنید. بدان گونه که مطلق احساس و نیاز، در صدایش بود. زن، اصل حیات بود. اصل انسان بود. و در زندگی سی و چند ساله مرد، چیزی وارد می کرد. چیزی. که مهر بود. و شادمانی بود. دوستی بود. عشق. مفهوم پر رمز و راز حیات. راز اعظم. سر تمام و کمال.

- می خواهمت.

----------

زن، رو در روی مرد ایستاده بود. با چشمان قهوه ای روشن، و گیسوان تابدار سیاه. مرد، سر پیش برد و بر شانه زن گذاشت. و حسی از شادی و اندوه، در جان اش نشست. مرد، تابع آن امر فطری، در کشف رازهای خاموش زندگانی بود. جان شعله ورش، در پی فهم بود. و رنج بسیار داشت. غربتی بدوی، در جان اش بود. جهان مرد، آنگونه که در ذهن و تصور خود داشت، منحصر به خود او بود. تا شش ماه پیش. که زن، پیش امده بود. پیش تر. در روح و روانش.

- می خواهمت.

مر گفته بود. بی که لب بگشاید.

و زن، بند از پیراهن می گشود. و در نگاه مرد، هیکل عریان اش، در روشنای کمرنگ اطاق، چون هیبتی اساطیری، قد می کشید. از سقف اطاق می گذشت. و تا آسمان می رفت. و پس، بر مرد ، فرو می شد.

- بخواه مرا.

- می خواهمت.

در هم می شدند. یکی می شدند.

----------

- باید بروم. می روم.

پیش از زن، جستجو بود. یافتن اما نه. کجا بود آن آدمی ؟ که تاب مرا بیاورد؟ مرد، با چشمان بسته فکر می کرد. بر روی نیمکتی در ایستگاه راه آهن. و به زن فکر می کرد. و به خودش. که در مجموعه ای از جبر و اختیار درونی، گرفتار آمده بودند.و هر یک، با موقعیت های خاص خود، در حال تبدیل شدن بودند. تبدیل، پرسش می آورد. و پاسخ نیازمند جستجو بود. نیازمند فراهم آمدن یک حادثه بزرگ، یک تکان شدید، در درون و بیرون آنها بود. و آنهادر ابتدای این حادثه بودند. حادثه پاسخ. و فقط در آن هنگام بود، که گذشته و آینده، هست و نیست، زمان و مکان، و اقعیت خود را نمایان می کردند. و در این فرصت، که زن و مرد، به جستجوی یکدیگر شده بودند، آنچه مرد را به وحشت می انداخت، نه بیم از دست دادن، که ترس نیافتن بود.

- باید بروم.

و تمام دیشب، چنین گذشته بود. این همه سخت گیری از چه بود؟ این همه چموشی؟ این همه رنج؟ مگر نمی شد زنده بود و زندگی کرد؟ یعنی چه زنده بود و زندگی کرد؟

زندگی ، مایه وحشت مرد بود. زندگی بود که او را می ترساند. زنده بودن و عادت کردن. زنده بودن و عادی شدن. سرشت مرد، این چنین به رنج بود. و زن، را، باید از این ورطه هولناک نجات می داد. باید که می گذشت. باید که می رفت.

- بیا. دستم را بگیر.

زن را، با چشمان بسته می دید. جایی. کنار خانه ای با درختان فراوان. و آفتاب که روی سر زن بود. و دریا.

- بیا. دستم را بگیر.

مرد، آه کشید. با حسرت. به سوز.

----------

- آخ...

چشم باز کرد.

- چی شد؟

زن، ناگهان از جا پریده بود. مرد به خود آمد. ملافه را کنار زد و نشست. نگاه کرد به زن. که حالا روی تخت نشسته بود. مرد ، دست برد و بر کمر لخت زن گذاشت. حالا، صدای زنگ تلفن دستی زن را می شنید. زن، کیف دستی اش را از کنار تختخواب برداشت. باز کرد و به تلفن نگاه کرد. آنقدر که زنگ تلفن قطع شد.

- اون بود.

زن، با اخم و درد گفت.

- روزی بیست بار بهم زنگ می زنه. مدتیه بد طوری زیر نظرم داره. باید برم دیگه. می ترسم.

مرد، هیچ نگفت. دست از کمر زن برداشت. چشم بر هم نهاد.

- دوستم داری؟ ها؟

زن پرسید.

- دوستت دارم. آره.

مرد گفت. با چشمان بسته.

----------

- دوستت دارم. آره.

مرد، ایستاده بود. میانه صحرا. و ابتدای سحر بود. و ستاره های فراوان.از همه سو. میانه زمین وآسمان. میانه خاک و برهوت. و خاک، بر پاهای مرد بود. و خاک بر دستان اش. و بر لبان اش. و بر چشمان اش. و خاک، در ذره ذره های جان اش.

- دوستم داری؟ ها؟

زن، یکباره ظاهر شده بود. در میان خاک و ستاره و برهوت.

و مرد، چشم بر هم نهاده بود. و جریان کلمات را، تا درون خود حس می کرد. و دلش می خواست، فریاد بکشد. بی که زن بشنود. بی که ذرات معلق خاک، در گلوی اش بگیرند. بی که خللی در جریان خاک و ستاره ایجاد شود. بی که برهوت خدشه بردارد.

- چه کنم با این درد؟ چه کنم؟

و دست برد. و بر شانه های زن گذاشت.

- برهوت هستم من. برهوت.

و زن، بی که سخن بگوید، پا پس کشید. دور شد. دورتر. و مرد به وضوح می دید، که دو بال، از آب و آتش، بر شانه های زن، می رویند.

- شهادت می دهم که تو انسان هستی. و تنها هستی.

مرد، چنین گفت. و به زانو افتاد.

و زن، بال زد. صیحه زنان.

و دو خط روشن، از آب و آتش، بر جای نهاد.

و رفت.

----------

- می روم.

مرد، چشم باز کرد. تلفن اش را از جیب در آورد. شماره زن را پیدا کرد. پیام اش را نوشت.

- من....می روم. برای همیشه...

و پا شد. چمدان اش را برداشت. گام زد به سوی قطار، که آماده حرکت می شد. کنار در قطار ایستاد. راه داد تا مردی ، دست در دست دخترکی کوچک، سوار شوند. از پشت سر، به گیسوان تابدار و سیاه دخترک نگاه کرد. سوار شد.

رفتند.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه