خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
محصولِ طعم زندگی...
|
داستان 454، قلم زرین زمانه
محصولِ طعم زندگی...
کباب لقمههای محصول کارخانهی کاله را میگذارم توی ماهیتابهی تفلن محصول کارخانهی پارس، بوی تنهاییشان همراه با بوی روغن مخصوص سرخکردنی لادن بلند میشود... میآیم کنار و نمیگذارم عز و چز کباب لقمهها بچسبد به تنم... اصلا این طور شده زندگیم، دارم یاد میگیرم که نگذارم بوی عز و چز کسی یا چیزی بچسبد به تنم. پنیر پیتزای محصول کارخانهی شیر آوران را از توی یخچال برمیدارم میگذارم روی سنگ کابینت که یخاش باز شود. وقتی به این فکر میکنم که باید بالاخره رنده شود، دستم میرود توی کشو و رنده را برمیدارم و قالب پنیر را میکشم روی تیزیهای رنده. رنده را محکوم میکنم به ایستادن و تماشای خردشدن پنیر. میخواهم ببینم چه حسی دارد محکوم کردن دیگران به تماشای خرد شدنم. یا درگیر شدن دیگران، وقت خرد شدنم. فکر میکنم آب میشوم و دست هم میدهم و دوباره به هم وصل میشوم... فکر میکنم اصلا چه خرد شدنی؟ خیلی هم لذت دارد، انگار قولنج آدم را بگیرند، آن هم یک دفعه و از پشت. پنیر و رنده را میگذارم توی ظرف و کتری مدل لاوسانگ را از روی گاز برمیدارم و زیر شیر آب شششششش پر از آب میکنم. با فندک مارک درپیت که دیروز خریدم، زیر گاز را روشن میکنم و کتری را میگذارم روش... معمولا این طور است که اول کتری را میگذارم و بعد گاز را روشن میکنم، اما این بار دلم میخواهد شعلهی آتش بیتقصیر باشد. وقتی اول کتری را میگذاری، انگار شعله روشن میشود که کون کتری را بسوزاند. تقریبا از پنج سالگی دلم نخواسته کون کسی را بسوزانم و به نظرم این اصلا خوب نیست. آدم باید مرد باشد، باید یک جاهایی بتواند یا دلش بخواهد کون کسی را بسوزاند. با قاشق چوبی محصول خراطیهای شمال، کباب لقمه ها را برمیگردانم و به پشت میاندازم توی روغن و برای اینکه صدایشان را نشنوم، حواسم را پرت این می کنم که قارچ را خرد کنم کمتر آب میاندازد یا ورقه باشد. از آشپزخانه که میآیم بیرون به این فکر میکنم که چرا قارچ باز را با اینکه هم قیمت میشود، به قارچ بسته بندی سینا ترجیح میدهم. توی هال روی موکتهای درجه دو محصول کارخانهی ظریف مصور راه میروم، راه میروم و بعد به ذهنم میآید که بروم کامپیوترِ الجیام را روشن کنم. دیویدیِ "سوییت نوامبر" را میگذارم توی دیویدی پِلیرِ مارک سونی و کامپیوتر که نفس عمیقی میکشد و زور میزند، بالش را میگذارم پایین میز و صندلی را هل میدهم کنار و منتظر میشوم. اسمش را گذاشته ام مدیتیشن؛ وقتی با وسایل اینکار را میکنم ، خودم را میگذارم جای وسایل و آدمهای اطرافم را میگذارم جای خودم. مثلا الان فکر میکنم که حق داشتم صندلی را هل بدهم کنار و دراز بکشم. خب لازم نبود توی دست و پا باشد. وقتی دلش میخواهد اینجا باشد باید بداند که بعضی وقتها نباید توی دست و پا باشد و هل میخورد کنار، هر چند مدل صدو دو محصول کارخانه راد ایران باشد. خب من هم اگر سر راه باشم حتی نزدیکترین آدم هم حق دارد هلم بدهد کنار، اینجوری یاد می گیرم که خيلی خودم را آزار ندهم...
یک نوار و چند ستاره توی صفحهی مانیتور میچرخد و زنی مشعل به دست توی هوا میایستد و فیلم شروع میشود. نمیدانم چند تا فیلم که با این دستگاه ببینم عمرش تمام میشود. اما قصد کردهام عمر این یکی را خیلی زودتر از اینکه عمر خودم تمام شود تمام کنم... بد نیست آدم توی زندگی به عمر بعضی چیزها که خیلی هم مهم نیستند و می شود مدل بالاترش را با اسم کارخانهی بهتر دوباره گیر آورد، خاتمه بدهد. برای اینکه آدم بتواند به دیگران بگوید من چند تا دستگاهِ فلان بیشتر از شما پُکاندهام، خوب است. یک زن شاد و شنگول توی این فیلم هست که من را وامیدارد برای بار چندم ببینمش. این هم یک جور مدیتیشن شخصی ست. وقتی خودم را میگذارم جای مرد توی فیلم، خیالم راحت میشود که اگر یک همچین زنی پیدا بشود، توانایی این را دارم که عاشقش بشوم. یک سیگار مارک وینستون اولترالایت روشن میکنم. تلفن زنگ میزند، بدون اینکه فیلم را استپ کنم، چهار دست و پا از توی اتاق میآیم بیرون و فرش ماشینی محصول کارخانجات کاشان را رد میکنم و به تلفن میرسم... شماره را نگاه میکنم و گوشی تلفن مارک سانیو را برمیدارم و جواب میدهم. یک نفر آن طرف خط میخواهد که جملهای با کلمهی ورزش و اعتیاد برایش بسازم. میپرسم مسابقهی تلویزیونی محصول بخش سرگرمیهای صدا و سیما را دارد میبیند؟ جواب مثبت است. می گویم هیچ جملهای به ذهنم نمیرسد. و خداحافظی میکنم. گوشی را میگذارم و سعی میکنم به خودم بفهمانم که وقتی کسی نیست که انتظار تماسش را داشته باشی نباید برایت خیلی فرق داشته باشد کی تماس میگیرد. تمرین میکنم که جواب آدمها را یک کلمهای بدهم و تنها کسی نباشم که همه چیز را توضیح میدهد. تمرین میکنم که گاهی وقتها بشوم مثل آدمهای دیگر و جوری با بیتفاوتی جوابشان را بدهم که فکر کنند محصول بازار مشترک همهی آدمها به تخمم، هستم.. این هم یک جور تمدد اعصاب است برای وقتی که با لگد کوبیده میشود توی صورتم...
از همین جا که نشستهام ادامهی فیلم را تماشا میکنم و به خودم زحمت نمیدهم که برگردم آنجا. خب یک چیزهایی را میشود از دور هم نگاه کرد و خیلی لازم نیست آدم بهشان نزدیک شود، اما نور کم است و پردهی حریر محصول کارخانهی نساجی مازندران، خانه را تاریکتر کرده. دراز میکشم و خودم را خیز میدهم روی موکت و یک دستم را میرسانم به تترون ژاپنی زیر پرده و میکشماش سمت خودم. کشششش صدا میدهد و کمی جمع میشود و چین میخورد و اتاق روشنتر میشود. همین طور که دراز کشیدهام چشمهام را میبندم و تلاش میکنم تصاویرِ صداهایی را که از باند پخش میشود مجسم نکنم. پیش میآید که مجبور شوم چیزهایی را که دوست دارم، حتی مجسم هم نکنم. برای شروع، تصاویر فیلمی که چندبار دیدهام خوب است بعد کمکم باید بروم سراغ رادیو و با برنامهی فارسی بیبیسی تمرین کنم. یا با برنامهی افغانی رادیو کابل.
تمرکزم که بیشتر میشود و همهی تصاویر پشت پلکهام محو میشود، ژوزفینا را میبینم. ژوزفینا اسم زنی است که بعضی وقتها که همهی تصاویر را محو میکنم میآید پشت پلکهام، خودش میگوید اسمش ژوزفیناست. یک چشم خیلی بزرگ وسط صورتش دارد و موهای کوتاه بلُوند. با هم حرف نمیزنیم فقط میآید و میرود. انگار دوست نداشته باشد ضربه بزند به من، یا اذیت کند. چند بار فکر کردهام باید ببرم یک جایی گم و گورش کنم و بعد یکی دیگر را جایش بیاورم که دست کم حرف بزند. اما خوب که فکر میکنم میبینم برای تحمل حرف نزدنِ آدمهایی که توی زندگیام هستند، ولی دلشان نمیخواهد هیچ ارتباطی برقرار کنند. ژوزفینا بهترین یار تمرینی ست. ژوزفینا که میرود چشمم را باز میکنم، بوی سوختن چیزی پیچیده است توی خانه. صدای فیلم هنوز از باند پخش میشود، باید رسیده باشد به وسطهای فیلم، جایی که زن توی آپارتمانِ خودش چشمهای مرد را میبندد و وادارش میکند که بگردد واز طریق حواسش زن را پیدا کند.
بلند میشوم و از روی جالباسی شلوار جین مارک کلاریونم را میپوشم، تلفن زنگ میزند، کفشهای مارک وانللی را میکشم به پاهام و بندهاش را فرو میکنم توی کفش و از در هال میآیم بیرون. صدای زنگ تلفن و زن هالیوودی گنگ و مبهم به هم میپیچد. از پلههای موزاییکی حیاط میروم پایین، بوی سوختن چیزی هوای حیاط را هم پر کرده. در را که مثل همیشه گیر کرده، میکشم و باز میکنم و روی آسفالت داغ و ناهموارِ محصول کار شبانه روزی شهرداری، راه میافتم به سمت خیابان. بعضی چیزها را فقط به زور پا میشود فرو کرد توی مغز و جایشان داد. برای اینکه بعضی چیزها را بپذیرد، باید خستهاش کنم. مغزم را میگویم. ناچارش که میکنم میگوید قبول. این را هم توی ارتباطهام از آدمها یاد گرفتم... ناچار کردن بهترین راه زبون کردن آدمهایی مثل خودم بوده. چند خانه آن طرفتر زن همسایه از توی پنجره بچهاش را صدا میزند و میگوید که باید برگردد خانه. به پنجره که نگاه میکنم زن خودش را میکشد پشت پرده. سرم را میاندازم پایین و دستهام را فرو میکنم توی جیبهام و سر کوچه میپیچم دست چپ توی پیادهرو خیابان.
از کنار دو تا ویترین بزرگ لباس و لابد همه.شان محصول ترک یا پارچهی ترک رد میشوم، بعد یک تعمیرگاه مجاز ایران خودرو را رد میکنم، با آدمهای لباسکار پوشیده و آنقدر چرب و چرک که هیچکس دلش نخواهد بغلشان کند. دو تا زن سرشان را چسباندهاند به شیشهی طلا فروشی کارهایدست ایتالیا. یکیشان دارد به آن یکی میگوید اگر دختر است کادو تولد انگشتر نخرد، چند سال دیگر دختر را میبندند بیخ ریش پسرش. از کنارشان رد میشوم. ادامهی حرفهاشان روی هوا، دنبالم موج میگیرد. دو تا دختر با مانتوهای مد روز و موهای هایلایت از مغازهی بعدی بیرون میآیند. پا تند میکنم که نیافتاده باشم پشت سرشان. یکیشان دارد با موبایل به آدم آن طرف خط التماس میکند که همیشهی خدا کلاسش ساعت چهار و نیم تمام میشده و امروز هم چهارو نیم از کلاس آمده بیرون. وقتی راه میافتم توی خیابان و به حرفهای مردم گوش میدهم، با متدهام کار میکنم، که چطور خودم را بگذارم جای آدمهای دیگر. مثلا اینکه گاهی وقتها نباید دربست، حرف آدمها را خیلی هم باور کنم. انگار آدم وقتی مرد میشود، که حرف هیچکس جز خودش را قبول نداشتهباشد. کنار نمایندگی فر و مایکروفر و اجاق گاز کارخانهی آرکوی آلمان، پایین پله یک زن و مرد ایستادهاند و صاحب مغازه روی پلهها دارد تند تند قیمت محصولات چیده شده توی دکور مغازه را برایشان میگوید، چهار صد و پنجاه، هشت صد و هفتاد، ششصد و بیست. نگاهم را میدوزم به کفشهای واکس خوردهی مرد و رد میشوم. دارم به میدان نزدیکتر میشوم و جمعیت توی پیادهرو بیشتر میشود مثل ماشینهای مسابقهای از میانشان لایی میکشم. دو تا پسربچه همراه یک مرد میانسال، حالا که میخواهد کلاس تابستانه برود، به جای تنبک برود کلاس شنا. از کنارم رد میشوند. اینجوری برادرش هم میتواند باهاش برود. یک مرد دیگر را با کوله پشتی، ساکت پشت سر میگذارم. چهار تا دختر، اگر میخواهند جمعه بروند شمال باید از الان یک دروغی سرهم کنند. یک مرد دیگر با کیف مهندسی مارک دیپلمات، آتش دارم یا نه؟. بعد شیر بلال تازه. دخترش امروز رفته کنکور آزمایشی بدهد. شلوارک تایلندی یکی هزار. اون دو تا داف را دیده آن طرف خیابان یا نه؟. کار فرانسه است زمین هم که بخورد نمیشکند. معلوم نیست دارند چه کار میکنند، ملت را بد بخت میکنند.- امروز رفته لباسش را پرو کنه. - باید برویم با هم یک سری به نمایندگی نوشهر بزنیم. - قیافههاشون خیلی تابلو بود، دیدیشون؟.
- منم باهات میآم نمایشگاه.
- دیروز رفتی خونهی پسر خالهت؟.
- باید برم یه دکتر پوست.
- اگه طرف پایه باشه، حالی به حولی.
- کی بر میگردی؟.
- امروز باید برم یه جایی...
.. از خونه بهم زنگ بزن...
.. . باید عوضش کنی، این اندازش نبود....
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
Forgive me for writing in English, but I do not have Farsi Word on my laptop here, and I do not like Farsi in English fonts, either. Just thought to leave you a small comment: I enjoyed your story a lot, and your attention to the hidden details was admirable.
Besides, reading this story reminded me of Iran, and how much I miss it! The language of "street people" was nicely referred to and boosted the realistic tone of the story.
Keep up the good work, anyway!
-- بدون نام ، Sep 28, 2007