خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
من مستحق جایزهی ادبیام
|
داستان 453، قلم زرین زمانه
من مستحق جایزهی ادبیام
میرسم خانه. کلید را که میاندازم توی قفل در، خدا خدا میکنم که خانه باشد. لای در را آرام باز میکنم و نگاه میکنم به جلوی در و جاکفشی. کفشهاش نیست. میآیم توی خانه و ساک دستی را میاندازم روی مبل کنار ستون و یک راست میروم توی اتاق. زیر کاغذی که رویش نوشته ام "دارم میرم مسافرت نیلوفر، اگه اومدی، وقتی خواستی بری پنجرهها رو قفل کن" و چسباندهام به صفحهی مانیتور کامپیوتر، نوشته است "داستانم رفته جزو بیست تا، فردا توی تالار شهر نفرات اول تا سوم معلوم میشن، دعا کن علی".
تاریخش مال شب قبل است. دلم میریزد پایین . لابد آمده برای مراسم، دوربین و کابلش را ببرد. عرق مینشیند روی پیشانیام. همیشه همین طور است. چند جور حس که با هم میآیند سروقتم، اول از همه عرق مینشیند روی پیشانی و کف دستهام. خیلی وقت است که دلهرهی این جایزه دست گذاشته روی قفسهی سینهام و دارد فشار میآورد. از خوشحالی کاغذ را میکنم و با خودم میگویم دعا کن علی؛ و بعد کاغذ را میگذارم لای دفتری که تمام نوشتههای خاطرهدار نیلوفر را توی آن جمع میکنم. انگشتهام را فرو میکنم لای موهام و کف دستهام را فشارمیدهم روی شقیقههام و تکرار میکنم دعا کن علی.
معمولا نیلوفر خبرهای خوب را اول از همه به من میدهد و بعد من هرجا که باشم از خوشحالی آنقدر شعر و غزل و تک جملههای داستانها را برای خودم میخوانم تا به او میرسم. اما همیشه وقتی آرزوی یک اتفاق خوب را برایش میکنم یا خبر پیشرفتی را خودش میدهد، ترس از دست دادنش میآید و دو مشتی میکوبد توی دلم. به سرفه میافتم و سرفه پشت سرفه تا خودم را میکشانم توی دستشویی و بالا میآورم. چه هیجان داشته باشم چه ترس، همیشه این هماهنگی ریه و معده میکشاندم توی دستشویی. سرم را بالا میآورم و توی آینه یک مشت آب میپاشم توی صورتم و به خودم میگویم خب پارسال هم جایزه گرفت. ولی بعد از اون هم همیشه اول از همه داستاناش رو برای من خوند. از دستشویی میآیم بیرون و مینشینم روی مبل و سرم را تکیه میدهم به تاج مبل. تصور میکنم وقتی دارد از پلهها بالا میرود که جایزهاش را بگیرد من یک جایی توی جمعیت نشستهام و به خودم که اولین خوانندهی نوشتههاش بودم تبریک میگویم. پارسال که جایزه گرفت اصلاً خبر نکرد. دست کم میشد این خوشحالی را با من تقسیم کند. اما من، وقتی فهمیدم که یک کوه کتاب را که جایزه گرفته بود با حمید آورد توی خانه و گفت که مسابقه شرکت کرده بوده و دوم شده. مجموعه داستان حمید چند وقت پیش چاپ شده بود. همان لحظه با خودم فکر کردم لابد ترجیح داده با یک نویسندهی کتابدار آنجا ببینندش. نه من که چند سال است دارم مینویسم و هنوز سه خط هم چاپ نکردهام. چند سال است درگیر این هستم که اصلا بعضی داستانها مثلا "موی،رگ" را میشود داد برای چاپ. خب من اصلاً نمینویسم که چاپ کنم. من مینویسم که نیلوفر خیال کند یک چیزهایی از نوشتن حالیم است و داستانهاش را برایم بخواند. چند ماه پیش توی یک مسابقهی شعر شرکت کرده بود. وقتی داشتیم میرفتیم به محل اختتامیه، گفت: نمیدونم داورها به چی میگن شعر؟ گفتم: به نظر من چیزی که تو نوشتی شعره. توی دلم خدا خدا میکردم که نظر داورها هم همین باشد. هرچند توهم اینکه بعد مراسم نیلوفر یک پلهی دیگر از من فاصله گرفته باشد آزاردهنده بود. نتایج را اعلام کردند و اسم نیلوفر حتی بین ده نفر هم نبود. وقت برگشتن داشت زیر لب شعرهای یک زن شاعر را میخواند. دلم گرفته بود. با لحن تندی گفتم: تو دیگه، اینا رو نخون. ساکت شد و نگاهم کرد. دلم نمیخواست از نا امیدی و تنهایی شعر بخواند. وقتی از تنهایی شعر میخواند، احساس میکنم من را نمیبیند. احساس میکنم آنقدر کوچک شدهام که نمیتوانم تنهاییش را پر کنم.
از روی مبل بلند میشوم و میروم توی اتاق. در کمد را باز میکنم و با دست لباسها را اینور و آنور میکشم. چشمم میافتد به کت و شلوار دامادی. از لای لباسها بیرونش میآورم و به خودم میگویم یک جایی توی جمعیت با لباس دامادی! میاندازمش روی تخت دو نفرهمان و تصور میکنم وقتی میرود بالا جایزه را بگیرد بلند میشوم و از میان جمعیت دوباره خواستگاریاش میکنم و آنقدر از توی جمعیت تک جملههای داستانهام را برایش میخوانم تا بله را بگوید، خندهدار میشود . توی تصوراتم درست چند ردیف جلوتر حمید نشسته و کنارش یونس و محسن. هر سه تاشان هم یک کتاب چاپ شده دارند...
چند وقت پیش از سر کار هول آمد خانه و رفت توی اتاق و همین طور که داشت پرینت چند تا از داستانهاش را میگرفت گفت: داستانم رسیده به مرحلهی سوم. اگر توی آن اتاق کوچک جا بود میتوانستم از خوشحالی دورش بالانس بزنم و بعد بایستم و دست بزنم و لبهاش را ببوسم. گفت: داستان حمید و رزیتا هم همینطور. گفتم: داستان رزیتا؟ اون که اولین داستانش بود که تو عمرش نوشته بود! گفت: ولی تصویراش خیلی خوب بود. من بهش گفتم داستانش رو بفرسته. گفت: تو چرا داستان نفرستادی. شانه ام را بالا انداختم و گفتم من که داستان ندارم. نگاهم کرد و با نا امیدی سر تکان داد، یعنی که دارم ادا در میآورم. دلم میخواست بگویم من اولین نفری رو که قبول دارم تویی. وقتی تو میگی چیزایی که مینویسم طرح داستانه، پس من داستان ندارم. اما ترسیدم فکر کند اعتماد به نفس ندارم. یا جا زدهام. یا به خاطر این که گفته نوشتههای من طرح است، جنبهی نقد نداشتهام و ناراحت شدهام. چیزی نگفتم. ایستادم توی درگاه اتاق و نگاهش کردم. با عجله پرینت داستانهاش را جمع کرد و دسته کرد روی هم. یک کتاب را از توی کتابخانه بیرون کشید و گذاشت روش. بعد رفت روبهروی آینه و مقنعهی محل کارش را از سرش کشید و شال قهوهایش را از روی در کمد برداشت و انداخت سرش. همین طور که داشت رژ نسکافهایی را که من مزه کرده بودم و برایش خریده بودم، خیلی کم رنگ روی لبهاش میکشید، گفت: یونس زنگ زد محل کارم، تبریک گفت که داستانم اومده بالا. گفته برم خونهاش. یادته میگفتیم متن باید انقدر خوب باشه که مردم برای خوندنش پول بدن. قرار شده یه ستون بهم بده توی روزنامه، برای داستانهام. دو مشتی خورد توی دلم و از توی درگاه رفتم عقب. هر وقت که این چیزها را مرور میکنم دو مشتی میخورد توی دلم و بعد سرفه پشت سرفه و بعد تا تمام نای و مری نیاید توی حلقم، ترسش نمیرود. یونس خوب مینویسد. کتاب هم چاپ کرده، توی بخش ادبی روزنامه هم کار میکند. هر چند نیلوفر میگوید که از نوشتههای یونس خوشش نمیآید اما همیشه پیگیر کارهاش هست و داستانهاش را با ولع میخواند.
مینشینم روی تخت و دست میکشم به بافت راه راه کت وشلوار دامادی. زیر لب میگویم دعا کن علی. وقتی نوشته دعا کن علی، وقتی آمده و نوشته که داستانش رفته توی بیست تا، حتماً میداند که چقدر مهم است برایم. حتماً میفهمد که برای من بیشتر از همهی آدمهای دور و برش اهمیت دارد که او اول شود. هر چند یک مدتی است که داستانهاش را برای من نمیخواند. حتی همین مسابقهی ادبی آخر، وقتی گفت داستان فرستاده. پرسیدم: کدوم یکی رو فرستادی؟ گفت: نخوندم برات. نگاهش خیلی سرد بود. خواستم بگویم: خب تو راضی باش، نخون. اما ترس بزرگ شدنش و معروف شدنش کوبید توی دلم. فکر کردم "نخوندم برات" یعنی این که تو کوچک تر از آن هستی که بخوانی. چند بار اینور و آنور شنیده بودم که گفته بود تنها کسی که حق دارد راجع به داستانهای من نظر بدهد علیست. شنیدن این جمله توی این چند سال آن قدر بار امنیت با خودش داشت که حالا گفتن "نخوندم برات" بتواند ترس نبودنش را به هر دلیلی که ممکن است توی عالم باشد، یک جا بریزد توی دلم. بعد از آن جایزهی شعر کذایی که بهش گفته بودم "تو دیگه، از این شعرا نخون" ، بیشتر اوقات میرفت خانهی پدرش. کم کم از سر کار مستقیم میرفت آنجا. حالا تقریباً پنج روز هفته را آنجا ست و توی هفته فقط یکی دو روز به من سر میزند. دلم نمیخواست مزاحم نوشتنش باشم. من هم بعضی وقتها که اسیر آدمهای داستانهام میشوم، دلم میخواهد دور و برم خلوت باشد. خوشحال بودم که خب، دست کم دو روز میآید و سر میزند. چند هفته پیش گفت: رزیتا میخواد خونه بگیره. اگه خونه بگیره و از بابا مامانش جدا شه خیلی خوبه. فکر کردم نکند آن دو روز را هم بین من و رزیتا تقسیم کند. یا اصلا کل دو روز را بدهد به رزیتا. دلم میخواست هیچ خانهای پیدا نشود. دلم میخواست رزیتا اصلاً نباشد. متنفرم از همهی آدمهایی که میآیند توی زندگیمان و ترس از دست دادن نیلوفر را برایم بزرگتر میکنند. رزیتا هم شکل ترس نبودن نیلوفر را به خودش گرفته بود. حالا همه چیز ترس دارد. داستان، کتاب نخوانده، فیلمهای ندیده، آدمهای باسوادتر، مردهایی که اسمشان را گذاشتهام چاپلوس-فرهنگی، از این مردها که همیشه یک دستمال توی جیبشان دارند تا وقتی زنی صداش نازک شد بدهند بگیرد زیر چشمهاش. یا همیشه توی جمع که هستند اول یک سیگار از توی پاکت بیرون میکشند و بعد رو به زنی میگویند ببخشید من حواسم نبود بوی سیگار شما را آزار میدهد و سیگار را خرد میکنند توی جاسیگاری.
از وقتی نیلوفر تصمیم گرفته داستانهاش را برای من نخواند، هر کاری ترس دارد. حتی پوشیدن کت و شلوار دامادی توی مراسمی که قرار است جایزه بگیرد. حتی در حال اصلاح صورت بودن، وقتی نیلوفر از راه میرسد و یا غذا خوردن... یک بار وقتی بعد از یک هفته آمده بود خانه و داشتیم شام میخوردیم، و من داشتم حس خوب داشتن خانواده را برای خودم مزمزه میکردم، بشقابش را برداشت و رفت نشست روی کاناپه و گفت اصلاً خوشش نمیآید ببیند کسی با دهان باز غذا میخورد. قبلا هیچ وقت نگفته بود. مدتها تمرین کردم که با دهان بسته غذا را بجوم.
یک ساعت دیگر مراسم شروع میشود. میروم توی دستشویی جلوی آینه که صورتم را اصلاح کنم. باید زمان را جوری تنظیم کنم که نیم ساعت دیرتر برسم و بروم یک جایی میان جمعیت بنشینم. دلم نمیخواهد مثل این مردهای بیعرضه که دنبال همسرشان راه میافتند، بروم و توی دست و پاش باشم. باز سرفه... دیگر هیچی توی معدهام نمانده و فقط ترشح سبز رنگ صفرا میریزد روی شیر آب و کش میآید روی کف-موهای تراشیده شده. آب میگیرم رویشان و یک مشت هم میپاشم روی صورتم. سرم را که بالا میآورم لب و دهان رنگ پریدهام توی آینه میگوید: خدایا حتی اگه قراره دیگه برام داستان نخونه، میخوام که اول بشه. این طرف آینه یکی دو مشتی میکوبد توی دلم و باز سرم خم میشود روی شیر آب.
تلفن زنگ میخورد. ماهیچهی شکمم را مشت میکنم و خودم را از توی دستشویی میرسانم به گوشی تلفن. حمید است. میگوید: من و محسن و رزیتا نشسته ایم توی سالن. داستان منم تو بیست تاست. ولی اگه نیلوفر همون داستانی رو که برای من خوند فرستاده باشه، احتمال اول شدن اون خیلی بیشتره. نیلوفر گفت تو راهه . تو نمیخوای بیای!؟
دلم میخواهد با مشت بکوبم توی چانهاش. نمیدانم چرا از وقتی کتابش را چاپ کرده، فکر میکند فقط خودش به ادبیات اهمیت میدهد. مدام با همه در مورد مخاطب صحبت میکند. خداحافظی میکنم و گوشی را میگذارم. چرا نخواسته باشم بروم. برای من فقط مهم است که نیلوفر داستانهام را قبول داشته باشد. وقتی داستان میخواند حرفهای من را به عنوان یک نویسنده روی داستانهاش پیاده کند. حالا پیاده هم نکرد مهم نیست. برای من همین که وقتی داستان میخوانم یا داستان میخواند توی ذهنش باور داشته باشد که یک نویسنده دارد برای یک نویسندهی دیگر داستان میخواند بس است. چه کار به کار مخاطب دارم. دلم میخواهد فقط یک خواننده را، برای تمام عمر نگه دارم.
بلند میشوم. میروم صورتم را میگیرم زیر شیر دستشویی. بعد میروم توی اتاق و یک دست لباس دیگر از توی کمد بیرون میآورم و میپوشم. با خودم فکر میکنم اگر برای یکی از این جوایز ادبی داستان بفرستم و اول شوم، دیگر هر کسی به خودش اجازه نمیدهد زنگ بزند و بگوید "تو نمیخوای بیای!؟". یاد این جمله که میافتم باز دلم میخواهد با مشت بکوبم توی چانهاش. به ساعت نگاه میکنم. هنوز زود است برای نیم ساعت دیرتر رسیدن. مینشینم روی کاناپه و سیگاری روشن میکنم. با خودم فکر میکنم اگر داستان بعدی را برای مسابقه بفرستم، اسمش را میگذارم "مرگ، داستان، زندگی" یا شاید اسمش را بگذارم "میشه خواهش کنم برای من هم داستان بخوانی" یا "من آمدهام تا از جهان زیرین ادبیات همسرم را پس بگیرم". هر چی که هست دلم میخواهد نیلوفر بیاید خانه و جوری داستانش را برایم بخواند که فکر کنم هنوز تنها کسی هستم که اجازهی نظر دادن دربارهی داستانهاش را دارم. نمیدانم چرا وقتی نیلوفر توی خانه داستان میخواند، وقتی من سرم را میگذارم روی پاهاش و با خودکار توی دستم بازی میکنم، وقتی شخصیتهای داستانهاش میریزند توی خانه و دور و برمان شلوغ میشود، وقتی آخر داستان دست میاندازد گردنم و چشمهاش میخندد، همه چیزآنقدر خوب است. شاید برای این که احساس قدرت میکنم. شاید برای اینکه فکر میکنم نیازی که من برآوردهاش میکنم را هیچ کس دیگر نمیتواند برآورد. شاید برای اینکه وقتی تنها کسی هستم که میتوانم این نقش را داشته باشم، ترس از دست دادن و نبودنش به هر دلیلی که باشد، گم میشود و نیست میشود و میتوانم آرام توی بغلش مثل یک بچه بخوابم...
بچه که بودم مادربزرگ میگفت خدا هر چیزی را به دست مستحقش میرساند. دلم میخواهد نیلوفر بداند که من نمینویسم برای نجات جهان. من فقط مینویسم که مستحق داشتن نیلوفر باشم. فکر میکنم وقتی جایزه را بگیرم، اگر سکه باشد، میآورم میگذارم جلوی پاهاش و میگویم: میشود تنها عضو خانوادهی من باقی بمانی. اگر کتاب باشد، کتابها را میبرم سر چهارراه، بساط میکنم و تک تک شان را میفروشم و با پولش یک بغل خرت و پرت برای خانه و یک دسته گل میخرم.هر چی که هست باید از درآمد نویسندگی باشد. دلم میخواهد نیلوفر که در را باز میکند بفهمد من هم میتوانم از نوشتن پول در بیاورم و فقط نویسندههای بزرگ دنیا نیستند که به ازای هر کلمه یک دلار میگیرند.
سیگار تمام میشود. به ساعت نگاه میکنم و بلند میشوم. از در بیرون میآیم. آسانسور طبقه به طبقه میرود پایین، دلم میریزد. تصور میکنم وقتی نیلوفر میفهمد توی یک جایزهی ادبی اول شده ام، وقتی نیلوفر روی صندلی تالار نشسته است و تازه داستان من رسیده به دستش و دارد تند تند میخواند، وقتی خیالم راحت میشود که میتوانم نیلوفر را به دنیای خودم برگردانم، خودم که بالا میآیم، پشت تریبون تک جملهی آخر داستان را که هنوز نیلوفر تمامش را نخوانده بلند میخوانم: میشه خواهش کنم بازم برای من داستان بخونی...
|
آرشیو ماهانه
|