|
داستان 446، قلم زرین زمانه
از پشت پنجره میبینمش
صدای ممتد زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد. تازه خوابم برده بود. بیست دقیقه از روی ساعت. یادم آمد کسی خانه نیست. به زحمت از رختخواب بیرون آمدم و خود را به تلفن رساندم. مردی با صدای خشن منزل امیری را میخواست. مطمئن بود شماره را درست گرفته است. پس از کمی جروبحث گوشی را گذاشتم و تلفن را از پریز کشیدم. برگشتم سر جایم. هر چه کردم خوابم نبرد. میدانستم فایدهیی ندارد. این بود که بلند شدم و به سر و صورتم آب خنکی زدم و آمدم نشستم روی مبل و تلویزیون را روشن کردم. چرخی روی کانالها زدم. برنامهی به درد بخوری نبود. مثل همیشه. ماهواره هم یک ماه است که خراب شده. اگر درست بود هم این ساعتها پارازیت میانداختند و جایی را نمیگرفت. تلویزیون را خاموش میکنم. مامان و بابا رفتهاند عروسی نوهی عمه یا خالهی مامان، شاید هم بابا. سعید، برادر کوچکترم هم، دانشجوی شیراز است و فقط آخر هر ماه میآید خانه. تا دیروقت تنها هستم. حوصله ندارم از خانه بیرون بزنم یا کسی را ببینم. کاری هم ندارم بکنم. یعنی دارم. باید تا یکشنبه صبح پروژهی کتابخانهی دانشگاه سمنان را تحویل دهم. اما عصر پنجشنبه وقت کار اجباری نیست. به سرم زده بعد از مدتها، نمیدانم چند وقت ـ شاید یک سال ـ تنها مشروب بخورم. از مهمانی قبل که دوستان بابا جمع بودند، یک مقدار مانده. با تردید میآیم سر یخچال که ببینم مزه چی داریم. حوصلهی خرید رفتن ندارم. میدانم باید با هرچه در یخچال باشد سر کنم. ناامیدم نمیکند. ماست، خیار، خیارشور، حتی یک نوشابهی نصفه. چیپس مهم نیست. همیشه توی خانه نان خشک ترد داریم که اغلب با ماست و خیار میخوریم. فاتحانه به سراغ دبهی عرق میآیم. آن را برمیدارم و به آشپزخانه میروم. گیلاس مخصوص خودم را هم از اتاقم میآورم. یک گیلاس بلند و باریک شیشهیی که کفش کبود کبود است و هرچه بالا میآید رفته رفته رنگ میبازد. در یخچال را باز میکنم و پس از آن در جایخی. توی جایخی فقط دو بسته سبزی هست و چند قالب کره و یک بستنی. یخ نیست. نگاه میکنم روی سکو قالب خالی یخ را میبینم که حتماً بابا با آن آب خنک درست کرده و بعد مثل همیشه یادش رفته و آن را پر نکرده و روی سکو گذاشته و رفته است. عادت دارد برای خودش توی کاسهی سفالی آبی آب یخ درست کند. همیشه توی یخچال آب خنک هست اما انگار فقط با دیدن یخهاست که خنکی آب را باور میکند. حتماً توی فریزر روی ایوان یخ هست. مامان همیشه قبل از رفتن چیزهایی را که ممکن است لازمم بشود از فریزر درمیآورد و میگذارد توی یخچال. الان هم نان و چهار تا سوسیس و یک بستنی گذاشته ولی فکر نمیکرده که یخ لازم باشد. یا شاید یادش نبوده یا دیر شده بوده یا ...
دمق از خوششانسییی که یک آن نصیبم شده و در جا از بین رفته بود، میدانم باید با همان نوشابهی نصفه، که حتما ً گازش رفته، سر کنم. خیار را رنده میکنم توی ماست. همه چیز را میچینم توی سینی و میآورم توی هال. سعی میکنم به گرمای لیوان فکر نکنم. به فاصلهی یخهای توی فریزر فکر میکنم. فقط چند قدم. سعی میکنم به حرفهای نسیم فکر کنم، یا کارهایی که باید برای پروژه بکنم. اما خیلی زود ذهنم صاف میرود سروقت یخهای توی فریزر، روی ایوان. عرق خوبی است. هر جرعهیی که میخورم گلویم را میسوزاند و سرم را گرم میکند و لحظه به لحظه آنقدر ذهنم را شفاف میکند که هجوم یخها را روی سرم حس میکنم.
یادم نیست. درست یادم نیست. کی؟ کجا؟ حتی اسمش درست یادم نمانده است. فقط این یادم مانده که چهارده طبقه زیر پای دختر خالی بود. یکی از همان سالها که هر شب خانهی یکی جمع بودیم و انقدر همدیگر را دور زده بودیم که بالاخره همه از یک مهمانی یا یک کافه همدیگر را میشناختیم. توی یکی از همین میهمانیها بود که یک شب، نمیدانم کی یا کجا، به عادت همیشگی خواسته بودم بروم روی ایوان که خنکی هوا منگی را از سرم بپراند و پیچیده بودم توی یک اتاق تاریک. پذیرایی هم چندان روشن نبود اما اتاق، یادم است که تاریک تاریک بود. دو قدم مانده به ایوان دختر را دیده بودم که آرام و مطمئن نشسته بود روی هرهی ایوان و پاهایش را آویزان کرده بود پایین و خود را تاب میداد. انگار نه انگار که زیر پایش آنهمه، چهارده طبقه، خالی بود. نمیدانم چطور اما این را هم یادم است که ماه را هم پشت سر دختر میدیدم که نیمه بود. بعد از این را یادم نمیآید اما برایم تعریف کرده بودند یکی آمده توی اتاق و من را دیده که سرجایم میخکوب شدهام و زل زدهام به روبه رویم، به ایوان. بقیه را صدا کرده.همه جمع شدهاند دورم و هر چه صدایم کرده یا تکانم دادهاند، انگار که طلسم شده باشم، همانطور سر جایم ایستاده بودم. تا آخر که آب پاشیدهاند توی صورتم و من به خود آمدهام و نمیدانستم که چه گذشته است. بعدا ً برایم گفتند که این عادت دخترک بوده که توی هر میهمانی، وقتی مست میشده یا چیزی میکشیده، نمیدانم از سر سرخوشی یا جلب توجه، میرفته رو به بیرون، روی لبهی پنجره یا هرهی ایوان مینشسته و خود را تاب میداده است.
و از فردایش شروع شده بود. فقط من و مامان خانه بودیم. من در اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب میخواندم. صدای بازشدن در ایوان را شنیدم و خش خش دمپاییهای مامان و باز شدن در فریزر. ناخودآگاه دست از خواندن کشیده بودم و صداها را تعقیب میکردم. در فریزر بسته شد. سعی کردم به خواندن ادامه بدهم. آخر یک داستان بود. روی یک جمله مانده بودم. "... و تنهایی سردی که شادمانی در آن پایان میگیرد." این جمله را به وضوح یادم است. داد زده بودم : "مامان چرا نمیای تو؟" نمی دانم مامان چی جواب داد. اما من، انگار که منتظر اجرای حکمی که داده ام باشم، کتاب را بستم و نشستم تا صدای بسته شدن در فریز و خش خش دمپایی و بسته شدن در ایوان را شنیدم. با رضایت خاصی کتاب را باز کردم. خطری رفع شده بود. جملهی بعدی یادم نمیآید.
میهمانی بعدی وقتی با لیوان سرد توی دستم راهی اتاق بودم، پنجرهی ایوان را که دیدم، ایستادم. کمی این پا و آن پا کردم، یکی آمد توی اتاق و شروع کردیم به گپ زدن و نمیدانم چطور سر صحبت را عوض کردم که باز برگشتیم توی پذیرایی.
دختر را بعدها توی یکی از کافهها دیده بودم. آمد جلو و خودش را معرفی کرد و معذرت خواست که مرا ترسانده بود. اسمش را هرچه در این سالها فکر کردهام یادم نیامده. پونه بود یا پگاه. از لذت نشستن در ارتفاع گفت و اینکه آدم دوست دارد هر لحظه خودش را پرت کند پایین و با هیجان زیاد شبی را تعریف کرد که لب پنجرهیی نشسته بوده و باران دامن صورتیش را خیس خیس کرده بود. دو سه باری هم نزدیک بوده که بیفتد پایین اما شانس آورده و نجات پیدا کرده است. در تمام مدتی که حرف میزد من شک داشتم که همان دختر آن شبی بود یا نه؟! اهمیتی هم نداشت. نمیدانم آخرش چه گفتهام. ولی حدس میزنم به عادت همیشه گفته باشم مراقب خودتان باشید یا چیزی شبیه این.
بعد از آن ماجرا دیگر به ایوان نمیرفتم. هر وقت اسم ایوان میآمد خودم را به کاری مشغول میکردم. مامان زود قضیه را فهمید و خوب با آن کنار آمد. دیگر من را برای آوردن نان یا جمع کردن لباسها به ایوان نمیفرستاد. اما سعید. او هم زود شکش برد و سعی میکرد مچم را بگیرد. اگر مامان به او میگفت چیزی از ایوان بیاورد، از قصد خودش را به کاری مشغول میکرد یا حتی کار سختتری میکرد تا من مجبور شوم بروم روی ایوان. اما مامان هروقت میدید من توی مخمصه افتادهام خودش میرفت و کار را تمام میکرد. یک بار که مامان رفته بود مسافرت، سعید جعبه ابزار را – که وسایل تعمیر دوچرخهام توی آن بود- و درست دم در ایوان بود، برداشت و کمی عقبتر، نزدیک هره گذاشت. همان روز دوچرخهام که معمولاً هر دو سه روز یک بلایی به سرش میآمد تسمهاش دررفت و من مجبور شدم بروم سروقت جعبه ابزار که دیدم سرجایش نیست. دو روز دوچرخهام را همانطور گذاشتم. مامان زودتر از موعد برگشت و بدون اینکه من چیزی بگویم جعبه ابزار برگشت سر جای اولش، کنار در ایوان. بعد از آن دیگر هیچ وقت چنین چیزهایی اتفاق نیافتاد. سعید هم دیگر دست برداشت.
اما قضیه فقط اینها نبود. خوابهایم دست از سرم برنمیداشتند. اوایل هفتهیی یکی دو بار.
دخترک را روی ایوان میدیدم. با پیراهن صورتیش. گاهی برمیگشت و لبخند معصومانهیی میزد. گاهی هم مسخره ام میکرد و انقدر میخندید که آخرش پرت میشد پایین اما هنوز صدای خندهاش میآمد. آواز میخواند، آرام گریه میکرد. بعضی وقتها هم خودش روی ایوان نبود اما من میدانستم که باید همان دور و برها باشد. آنچه در ایوان میگذشت ثابت نبود اما
همیشه همان اتاق تاریک. همان قاب پنجره. همان ایوان و من در همان فاصله.
به مرور خوابهایم بیشتر شد. تا جاییکه به جزئ ثابتی از زندگیم تبدیل شد. دیگر میفهمیدم که خواب هستم. بارها همهی توانم را جمع میکردم تا به ایوان نزدیک شوم اما هر بار به قدری هیجانزده میشدم که یک قدم نزدیک نشده از خواب میپریدم.
اوایل همیشه همان دختر بود اما بعدها آرام آرام شد دخترهایی که با آنها دوست بودم. هر کدام به شکلی خود را در ذهن من به ایوان میرساندند و عجیب اینکه چیزهایی که در واقعیت به ظاهر آزارم نمیدادند در ایوان اغراق شدهتر به چشم میآمدند.
مثلاً یک شب سارا را دیدم روی هرهی ایوان نشسته بود و دستهایش را در موهایش فرو کرده بود و ملایم تکان میخورد. در تاریکی و در میان موهای تیرهاش ناخنهای بلند و قرمزش را میدیدم که برق میزدند و توی خواب تعجب میکردم که از این فاصله و در این تاریکی رنگ و برق ناخنها دیده میشوند. از فردایش دیگر نمیتوانستم به ناخنهایش توجه نکنم. به سختی دستش را میگرفتم. چند بار هم به ناخنهایش متلک پراندم که بار آخر قهر کرد و من هم دیگر سراغش نرفتم.
یا آزاده که از من بلندتر نبود اما چون خیلی لاغر و کشیده بود و همیشه هم موهایش را از بالای سرش دم اسبی میکرد، بلندتر از من به نظر میرسید. توی ایوان میدیدمش که راه میرود و انقدر کشیده به نظر میآمد که من حس میکردم قدم درست تا جایی است که او کش به موهایش بسته. در واقع قدش مشکل بزرگی نبود و فقط کافی بود که از او بخواهم که موهایش را آن طور نبندد و او با کمال میل و خوشحال از اینکه چیزی از او خواستهام قبول میکرد اما من حرفی نمیزدم و گاهی که در خیابان با هم راه می رفتیم کلافه میشدم.
یا دندانهای سیما. همیشه چیزی در خندهاش آزارم میداد و هیچوقت نمیتوانستم بفهمم دقیقاً چی. لبهای زیبا که بیشباهت به لبهای ادری هیپرن نبود. چالهای نمکی که موقع خندیدن روی گونههایش نقش میبست و دندانهای سفید قشنگ. یک شب در خواب دیدمش که روی ایوان قدم میزد و با موبایل صحبت میکرد و میخندید. گاهی هم برمیگشت و به من لبخند میزد و من از آن فاصله آنچه را که باید میدیدم، دیدم. یعنی مهم دیدن نبود. چون قبلا ً هم دیده بودم و به نظرم ایرادی نیامده بود. فهمیدم چه چیزی درآن مدت آزارم داده است. در طرف چپ ردیف بالای دندانهایش، بین دندان نیش و جلوییش فرورفتگییی بود که انگار دندان نیش فشار آورده و آن را عقب داده باشد و این ترکیب مرا به یاد مهین خانم میانداخت که برای مامان سبزی پاک میکرد. من و مامان ماهی دوبار به خانهاش که یک حیاط درب و داغان بود میرفتیم. زن بدقیافهیی نبود. روی گونهاش جای زخم عمیقی مثل زخم چاقو بود که من همیشه فکر میکردم همانست که آزارم میدهد اما بعدها فهمیدم که ترکیب آن دو دندان ... دندان نیش و جلوییش ...
و بعد از آن دو سه باری که سیما را دیدم ، هر وقت میخندید نمیتوانستم نگاهش کنم. برایم تمام شده بود.
بعد از آن هر کدامشان را به محض اینکه پایشان به خوابهایم باز شد رها کردم. بعد از خودم بدم آمد. فکر کردم باید آنها را با خودم سهیم کنم. با هر که آشنا میشدم در همان دیدار اول، حتی اگر میدانستم رابطهیی در بین نخواهد بود، ماجرا را مطرح میکردم.
اولی انقدر بی تفاوت بود یا به نظرش بیاهمیت آمد یا حواسش جای دیگری بود که هیچ عکسالعملی که یادم مانده باشد نشان نداد. همین باعث شد اعتماد به نفسم بیشتر شود. از آن به بعد درگیر داستان پردازی شدم. یاد گرفته بودم صحنههای اصلی را با هیجان و تعلیق تعریف کنم. تأثیر اولیهی داستان زیاد بود و حتی مرا برای بعضیشان جذابتر میکرد. از اینکه رازی وجود داشت و آنها پاسدارش بودند لذت میبردند. اما با آنها که درگیر شدم یکیشان از در تمسخر وارد شد و دو تای دیگر صرفا ً به این دلیل طرف من آمدند که انگار حس ماجراجوییشان تحریک شده بود. یکیشان حتی با خیالپردازیهای خودش صحنه را پررنگتر میکرد. انقدر درگیر شده بود که خوابهایی شبیه من میدید. مثلاً یک بار خواب دیده بود، یعنی تعریف میکرد که دیده بود، دخترک بال درآورده و پریده. یک بار دیگر هم دیده بود که آسمان غرق ستاره بوده و بی وقفه شهاب میباریده و دختر محو تماشاي آن بوده است. ته همهی خوابهایش هم دختر میپرید آسمان. یا بال درمیآورد یا انگار نیرویی او را به طرف آسمان میکشید!
رعنا اما این طورها نبود. اول فقط گوش کرد و چیزی نگفت. وقتی قضیه را به او گفتم نمیدانستم که شدیداً به روانشناسی علاقه دارد و کتابهای روانشناسی زیادی خوانده است. اگر میدانستم امکان نداشت چیزی به او بگویم یا حتی بخواهم درگیرش شوم. اما او طوری برخورد کرد که انگار برایش تعریف کرده باشم که شبها زیاد سرفه میکنم. من هم که از برخورد بقیه خاطرهی خوشی نداشتم از اینکه او قضیه را زود فراموش کرد راضی بودم. اما کمی که گذشت سوالهایش شروع شد. سوالهایش سنجیده بود. اول بی کم و کاست راجع به خود آن شب پرسید. بعد خوابها و بعد رسید به ترس از ارتفاع. دنبال خاطرهیی در کودکی من میگشت که جایی از یک بلندی ترسیده باشم. خوابها را دسته بندی کرد. اینکه کدام خوابها را بیشتر چه وقت میبینم. من هم اوایل ناراحت نمیشدم. از دقت سوالها خوشم میآمد. در لحظه و محض جذاب بودن موضوع پرسیده نمیشد. مثلا ً گیر نمیداد دخترک زیبا بود یا نه. البته گاهی کلافه میشدم. بعد مدتی دیگر حرفی نزد و چیزی نپرسید. تا اینکه یک روز هیجانزده زنگ زد و گفت راه چاره را پیدا کرده است. گفت تنها راه درمان بازسازی دقیق صحنه است و اینکه خودش با کمال میل حاضر است نقش دختر را بازی کند. قبول کردم.
هرچه کردیم من یادم نیامد که آنجا خانهی که بود و حتی اگر یادم میآمد مطئن بودم که دوست نزدیکی نبود و دلم نمیخواست ماجرا برای کسی بازگو کنم. این بود که قرار شد من هر چه را که از اتاق در ذهنم مانده بود برایش تعریف کنم و او با برنامهی 3-دی مشابه آن فضا را در کامپیوتر بازسازی کند و سپس دنبال جایی شبیه آن بگردد. بازسازی اتاق سه روز وقت گرفت. به سختی میتوانستم آنچه را که در واقعیت دیده بودم و آنچه را که در خوابها گذشته بود را از هم تشخیص بدهم. در مورد بعضی چیزها اطمینان داشتم. ابعاد اتاق، ایوان، در ورودی ایوان که سمت چپ اتاق بود، دیوارهی سیمانی ایوان و سنگ سفید سطح آن، کتابخانه، مبل و کف اتاق که پارکت بود، برگهایی که از دیوار بالا رفته و از سقف آویزان بودند و فضای داخلی ایوان که به طرز محسوسی خالی بود. اما چیزهایی هم بود که دربارهشان شک داشتم. مثلا ً یک حصیر لوله شده که نوار قرمزی در حاشیه داشت و از وسایل همیشگی ایوان ما بود – هنوز هم هست- و من مطمئنم که آن شب آن را روی ایوان آن خانه ندیدهام اما حضور مداومش در خوابهایم باعث شد که در صحنهی بازسازی هم باشد. از آن مهمتر پرده بود. مطمئن بودم که پرده آویزان بود اما اینکه کدام طرف بود یا چه رنگ و شکلی داشت اصلا ً یادم نمیآمد. گاهی اوقات در خوابهایم دختر را از پشت یک پردهی توری سفید دیده بودم. این بود که در نهایت تصمیم گرفتیم پردهی توری سفیدی روی صحنه بگذاریم که به سمت راست کنار زده شده بود تا ایوان – و دخترک – به وضوح دیده شود.
رعنا کارش را با دقت تمام انجام داد. تصویر نهایی دقیقاً شبیه همان اتاقی بود که من سالها گرفتارش بودم. با منگی – و شاید هم کمی ترس- به صفحهی کامپیوتر زل زده بودم. همان اتاق بود. رعنا گفت : "صبر کن،الان طبیعی تر هم به نظر میاد" و دکمهیی را زد. انگار باد ملایمی در اتاق وزیده شد که پرده و برگهای آویزان از سقف را تکان میداد. به محض اینکه باد را روی تصویر گذاشت دیگر نتوانستم به مانیتور نگاه کنم و سرم را برگرداندم و یک آن لبخند پیروزی را در چهرهاش دیدم. به طعنه بهش گفتم خب دختره را هم بگذار روی ایوان و قال قضیه را بکن. ناراحت شد و زود رفت. تا یکماه کمتر هم را میدیدیم. وقتی هم میدیدیم یا تلفنی حرف میزدیم چیزی نمیگفت. فکر میکرم بیخیال ماجرا شده. اما یک روز زنگ زد و گفت وقتش است و آدرس داد. طبقهی ششم یک آپارتمان. برایم توضیح داد که خود صحنه بیشتر از ارتفاع اهمیت دارد، چون آنچه مرا تحت تأثیر قرار داده چیزی در همین صحنه است و مثلاً اگر پنج طبقه هم بود همین تأثیر را میگذاشت. دلیلش هم این بود که من حتی روی ایوان خودمان که طبقهی دوم است و نهایت اتفاق سقوط از آنجا شکستن دست و پاست، هم نمیتوانم بروم. پس ربطی به میزان ارتفاع نداشت. من ایرادی نگرفته بودم اما او مدام میخواست مرا از نظرعلمی توجیه کند.
خودش در را باز کرد. آپارتمان خلوتی بود. یک میز و چند مبل امریکایی بزرگ. یک سبد پر از روزنامه و مجله. و یک آباژور. بطری ویسکی و یک گیلاس و مزههای مختلف را چیده بود روی میز. آهنگهای مورد علاقهی من هم پخش میشد. اگر قرار نبود آن نمایش احمقانه را بازی کنیم همه چیز رضایتبخش بود. یک پیک با من خورد. بعد هم به اتاق رفت. قرار شد اصلا ً عجله نکنم و هر وقت که واقعا ً آماده بودم به اتاق بروم.
فکر میکنم دو ساعتی گذشت که من همانطور توی مبل بزرگ و خیلی راحت لم داده بودم و میخواستم بروم دستشویی. کلهام گرم بود اما حواسم به مأموریتی بود که باید انجام میدادم. از جایم بلند شدم. کمی راه رفتم. از پارکت سطح زمین و فرشی که روی آن نبود خوشم میآمد. نمیدانم چرا پایم گرفت به سیم آباژور و نزدیک بود کله پا شود که جنبیدم و توی هوا گرفتمش. یکی از میلههای تویش کمی کج شد اما به چشم نمیآمد. باز هم راه رفتم. اما پایم به طرف اتاق نمیرفت. میخواستم بروم دستشویی اما مطمئن بودم اگر از دستشویی برگردم باز دو ساعت دیگر میافتم روی مبل و پا توی اتاق نمیگذارم. همهی توانم را جمع کردم و رفتم سمت اتاق. یک لحظه ایستادم. ضربان قلبم تند شد. دستم را آرام روی دستگیرهی در گذاشتم که سردیش مثل برق در تنم پیچید. لرزهی خفیفی را نوک انگشتهای دستم حس میکردم. به سرعت به هال برگشتم، کتم را برداشتم و زدم بیرون. از آن بالا مرا دیده بود که با عجله از ساختمان بیرون آمدم. از کت سفیدم ردم را در تاریکی گرفته بود که در باغچهی دو ردیف آن ورتر – که به نظرم خلوت آمده بود- شاشیده بودم و با سرعت تمام دور شده بودم. اول باورش نمیشده که من باشم اما کمی صبر کرده و بعد آمده و دیده بیآنکه حتی یادداشتی گذاشته باشم آنجا را ترک کرده بودم.
بعد از آن هرچه سعی کرد مرا ببیند یا تلفنی حرف بزند نتوانست. یعنی من نخواستم. اول یک ایمیل از سر خشم و عصبانیت فرستاد. فکر میکرد مسخرهاش کردهام. هرچه به ذهنش رسیده بود گفته بود. حتی نوشته بود که تمام این بازیها برای دست انداختن او بوده و اینکه من تمام زحماتش را به باد داده بودم. که او سه هفته تمام وقت دنبال پیدا کردن خانه بوده و بعد هم یک هفته طول کشیده تا اتاق مرتب شود و خودش هم روزی دو سه ساعت تمرین کند تا بتواند راحت روی لبهی ایوان بنشیند و طناب کمکی هم نبندد تا همه چیز واقعی به نظر بیاید. ایمیل بعدی آشتی جویانه بود. به شدت حساب شده ، موذیانه و امیدوارانه. بابت کارهایی کرده بود معذرت خواسته بود و نوشته بود همهی آن کارها را به خاطر من کرده و اینکه میداند باید مدتی به من فرصت بدهد تا بتوانم ماجرا را فراموش کنم و شاید باید با هم به دنبال راه حل بهتری بگردیم. – هنوز هم دنبال راه حل بود. باز هم جواب ندادم. مدتی خبری نبود و من دیگر مطمئن شده بودم که همه چیز تمام شده است اما ایمیل دیگری رسید. این بار با لحن غمگین و وارستهیی گفته بود که دلش میخواهد هم من و هم خودش همه چیز را فراموش کنیم و به رابطهمان ادامه دهیم. و اینکه اگر من بتوانم او را ببخشم قول میدهد دیگر کلمهیی دربارهی آن صحبت نکند. میخواستم جوابش را بدهم اما دو سه خط که نوشتم بیخیال شدم. دلیل مشخصی برای رفتارم نداشتم. میخواستم با بیتفاوتی آزارش دهم. اما نمیتوانستم بگویم چه اتفاقی افتاده فقط این را میدانستم که او زیادی نزدیک شده بود و مدام سعی کرده بود نفوذش را بیشتر کند و این حقش نبود.
توی خواب میدیدمش که روی لبهی ایوان نشسته و طناب کلفتی به کمر بسته که سر دیگرش به دستگیرهی در گره خورده است. کمی خم شده و پایین را نگاه میکند و من میدانم مردی را میبیند که با عجله از ساختمان بیرون میآید، چند لحظه کنار باغچه میایستد و بعد به شتاب دور میشود.
بلند میشوم که بروم از یخچال ماست بیاورم. چراغ موبایلم خاموش روشن میشود. نسیم است اما حوصله ندارم گوشی را بردارم. حتماً باز هم میخواهد برود خانهی دوستش فیلم ببیند. هیچوقت قبول نمیکنم همراهش بروم اما او کوتاه نمیآید. اصرار هم نمیکند.
ماست برمیدارم و برمیگردم سر جایم.
به نسیم چیزی نگفتم. ظاهراً مشکلی با هم نداریم. فقط من همیشه توی خواب او را میبینم که از این ور ایوان به آن طرف میرود. قرار ندارد. شاید تنها مشکل، اگر بتوان اسمش را گذاشت مشکل، همین باشد. زیاد به پایم نمیپیچد. فقط یک بار ازم پرسید چرا هر وقت زنی روی ایوان لباس پهن میکند من محو تماشایش میشوم؟! بعد هم خندید و رفت توی سوپر که سیگار بخرد. انگار فقط میخواست بگوید این را دیده است.
سرم گیج میخورد. در این سالها کم نبوده شبهایی مثل این که بنشینم و مرور کنم که چطور سرگرمی سرخوشانهی دختری سالها در خواب و بیداری رهایم نکرد.
بارها در خواب دیدهام انگار همه چیز خشک و منجمد شده و دختر بیهیچ شیطنتی آنجا نشسته است، انگار کسی به او گفته باشد اینجا بشین و او هم بیهیچ رغبتی قبول کرده است. خودش مطمئن است که نمیافتد و کلافه از اینکه چطور هنوز من نفهمیدهام قرار نیست اتفاقی بیفتد.
انگار آن چهارده طبقهیی که زیر پای او خالی بود برای یک عمر در ذهن من خالی شد و این حفرهی خالی چهارده طبقه، این احتمال سقوط مدام، هیچ وقت رهایم نکرد. بارها و بارها به خود آمدهام که ایستادهام روبروی ایوان و دختری را میپایم که تلوتلوخوران روی هرهی ایوان نشسته و یا صدای جیغش را میشنوم که پرت میشود پایین یا گمش کردهام و از همانجا که ایستاده ام سعی میکنم در میان تاریکی ایوان پیدایش کنم.
اعتراضی ندارم اما گاهی فکر میکنم شاید مامان نباید انقدر زود تسلیم میشد، شاید باید از کسی کمک میخواستم، شاید نباید رعنا را به بازی میگرفتم، ...
همیشه هم اوضاع آنقدر بد نیست و دخترک آنهمه سرد و خشک و بیاعتنا نیست. وقتهایی هم هست که نشسته رو به من و در نگاهش همدردی و کمی هم شرمندگی است. انگار بخواهد بگوید بس کن، همهاش بازی بود. ولی نتواند و فقط نگاهم کند و منتظر باشد که من بتوانم قدمی به او روی ایوان نزدیکتر شوم اما من همانجا میخکوب شده باشم.
بادی از پنجره به صورتم میخورد. کلهام گرم گرم است. آنقدر منگ شده ام که اگر کمی دقت کنم از پشت پرده حتماً یک کدامشان را روی ایوان میبینم. پلکهایم سنگینی میکند اما میدانم اگر خوابم یا نسیم روی ایوان رژه میرود یا ناخنهای قرمز سارا توی تاریکی برق میزند یا رعنا پایین را نگاه میکند و مردی را میبیند که با عجله دور میشود. امشب حوصلهشان را ندارم. باید قبل از اینکه در خواب دورهام کنند بزنم بیرون هوایی به سرم بخورد یا زنگ بزنم نسیم ببینم کجا میخواهد برود.
|
آرشیو ماهانه
|