|
داستان 445، قلم زرین زمانه
همون همین الان
- همین الان
یه لیوان جا مونده بود .
برای اینکه خودم رو آروم کنم ، گفتم : ( یه لیوانه دیگه ، یه ثانیه که بیشتر طول نمی کشه ) ، ولی لجم گرفته بود ، چون صد بار بهش گفته بودم حداقل ظرفا رو بذار تو ظرفشویی .
خم شدم لیوان رو بردارم که یه چیزی از جیب لباسم افتاد و رفت زیر تخت .
کلیپس سرم بود .
خیلی عصبانی شدم ولی دقیقا نمی دونم از چی ؟
از اینکه لیوان روی زمین بود ؟ یا از اینکه کلیپسم پرت شده بود اون سر تخت که دست من بهش نمی رسید ؟ یا از اینکه فهمیدم زیر تخت رو بازم تمیز نکرده و حالا کلیپس سر من یه جای خیلی کثیف افتاده بود ؟
لیوان رو که هنوز نگه داشته بودم ، گذاشتم روی میز و رفتم دنبال جارو که بتونم درش بیارم .
فکر کردم بیشتر از هزار بار بهش گفتم که لیوانا رو روی زمین نذار ، پا می خورن می شکنن و اگه دیروز انقدر منو هل نکرده بود ، یادم نمی رفت کلیپس بخرم والان مجبور نبودم این یکی رو با دسته ی جارو در بیارم و بزنم به سرم .
دسته ی جارو رو جدا کردم و ولی همون موقع یه چیزی مثل یه پشه تو مغزم ویز کرد .
( مگه دیروز نگفت رئیس کارم داره ؟ پس چرا امروز که برای رفتن عجله داشت گفت رئیس مسافرته باید زودتر برم ؟)
روی زمین خوابیدم و در حالیکه به کف کثیف زیر تخت نگاه می کردم ، فکر کردم کاشکی موهام فرفری بودن یا کاشکی نیم ساعت زودتر این اتفاق افتاده بود ، اونجوری من وقت داشتم یه دوش بگیرم و بی خیال کلیپس شم ، چون می شد موهامو باز بذارم .
- نیم ساعت زودتر از همین الان
فقط یه لیوان جا مونده بود .
خم شدم که برش دارم ، یه چیزی از جیب پیرهنم افتاد ولی من بین زمین و هوا گرفتمش .
کلیپس سرم بود .
چند لحظه به کلیپسم نگاه کردم ، یه صدای خنده از یه سر با موهای فرفری انگار بهم گفت سُک سُک . من از برداشتن لیوان منصرف شدم ، فکر کردم این بار باید بفهمه که ظرفا رو بذاره تو ظرفشویی .
موهامو جمع کردم و خواستم کلیپس رو بزنم به سرم که نمی دونم چرا یکهو شکست .
خیلی عصبی شده بودم ، ولی برای اینکه خودم رو آروم کنم ، گفتم :
( حالا که وقت دارم ، می رم حموم و موهامو باز می ذارم ) .
لباسامو در آوردم و همون موقع نگاهم تو آیینه به خودم افتاد.
یه لحظه شکمم و نگاه او به دختر مو فرفریه ، از جلوی چشام رد شدن ، حالا نمی دونم به خاطر نگاه او بود ، یا شکم کوچیک دختر موفرفریه که من احساس پیری کردم .
وقتی دوباره خودم و شکمم رو تو آیینه دیدم ، بیش تر از نیم ساعت گذشته بود ، حالا تو این نیم ساعت کجا بودم و به چه چیزایی فکر کرده بودم مهم نبود ، مهم این بود که دیگه وقت حموم نداشتم .
فکر کردم اگه این لیوان لعنتی جا نمونده بود ، الان من به همه ی کارام رسیده بودم .
- همون همین الان
هنوز یه لیوان مونده بود تا شستن ظرفا رو تموم کنم ، که صدای سریع قدمهاشو شنیدم و فهمیدم که داره می ره . می خواستم قبل از اینکه بره ، باهاش حرف بزنم ، با دستکش تو دستم دویدم طرف در ، ولی قبل از اینکه بهش برسم ، رفته بود . برگشتم طرف آشپزخونه و سرراه کلیپسم رو برداشتم . موهامو جمع کردم و یه نگاهی به خودم تو آیینه انداختم . چند تار موی دیگه هم سفید شده بود .
نمی دونم به خاطر موهای سفید خودم بود یا موهای فرفری اون دختره که احساس پیری کردم .
ولی قبل از اینکه فرصت کنم به چیز دیگه ای فکر کنم یادم افتاد که هنوز یه لیوان تو ظرفشویی مونده و من هم خیلی وقت ندارم . برگشتم که اون یه لیوان رو بشورم .
لیوانه یه لک داشت که هر کاری می کردم پاک نمی شد ، وقتی بالاخره تونستم پاکش کنم ، نمی دونم چی شد که از دستم لیز خورد و شکست .
خیلی دیرم شده بود و حالا باید خرده های لیوان رو هم که همه جا پخش شده بود جمع می کردم ولی برای اینکه خودم رو آروم کنم ، گفتم : (چیزی نشد ، یه لیوان بود دیگه ، الان جمعش می کنم ).
رم – آگوست 2007
من فریما مؤیدطلوع ، متولد سال 1357 و فارغ التحصیل رشته ی مهندسی برق ( الکترونیک ) هستم . در حال حاضر در دانشگاه Sapienza ی شهر رم مشغول تحصیل می باشم . در سال 1385 فیلم نامه ی ( حفره) به کارگردانی فریدون فرهودی را نوشتم که در شبکه ی دوم صدا و سیمای ایران پخش شد و همچنین در نوشتن فیلم نامه ی
یک مجموعه ی انیمیشین همکاری داشتم .
|
آرشیو ماهانه
|