شيزوفرني و مامورِ چهار چهار پنجظهر يكي از روزهاي تابستاني با گرمايي معمولي و آفتابي كه از فرط تكرار رنگپريده بنظر ميرسيد لباس پوشيده و آراسته به فراخور سوژهي مورد نظر در سايهسار كتابفروشي خوشنامي انتظار ميكشيدم. قرار بود در كافهاي كمي آنطرفتر از دانشگاه ردش را بزنم. ميدانستم كه مشكل از من نبود. ديگر آبديدهي اين كار شده بودم. مشكل از تاريخش بود. اصلا همه مشكلات من از تاريخ بود. چهاردمين روز از يك ماه نحس شمسي و تلاقي آن با چهاردهم ماه قمري و تبوتاب بيكلامي كه همه جا بود و نبود. حتي اگر سيزدهم بود هم مشكلي نداشتم، ولي آن روز تلاقي هر چهارده بود و بايد در كافه پلاك چهارده روبروي دانشگاه تهران منتظرش مي ماندم و دائم به خودم ميگفتم امروز يك روز معمولي است، سيزدهم كه نيست! اولين بار بود به اين كافه ميآمدم. اسمش را سر و ته روي سردر نوشته بودند كه مثلا هنريتر شود با علامتي بي ربط، تركيبي از خطوط درهمپيچيده طنابيشكل به رنگهاي سياه و سفيد بر روي بستري نارنجي، كه احتمالا طراح آن واحد «رنگشناسي» اش را با كمترين خلاقيتي به موفقيت گذرانده بود، و پيچش آن من را ياد «نوار موبيوس» ميانداخت كه سالهاي دور در كتابي رياضي ديده بودم. چقدر پلاك چهارده را درشت نوشته بودند. بايد حواسم را جمع ميكردم. هنوز وقت داشتم. ميزي كنار پنجره را انتخاب كردم. ميدانستم آنجا مينشيند، يعني اينطور به من گفته بودند. چيزي توي شقيقهام بال بال ميزد. بيطاقت كه ميشدم كارناوال خاطراتم به راه ميافتادند. ماهي يكبار، درست به شيوهي عادت زنانه ميماند و بي عقب و جلو شدني درست شب چهاردهم هر ماه قمري ملخك اختهي خوابيده توي شقيقههايم بيدار ميشد و جفتك ميانداخت. چهاردهم روز من نبود. پشتم را به خنكي ديوار سپردم و به تماشاي مردان و زنان بي سايه نشستم كه بيدرنگ ميگذشتند. من از خيابان انقلاب هيچ خاطرهي عاشقانهاي ندارم، و روزهاي انقلابياش را در رويا هم نديدهام. تجربهام از اين كهنه گذار انباشته از درخت توت و دود به روزهاي اول دانشجوييام در تهران بازميگشت، روزهايي كه در راه خوابگاه دختران به اضطرار شكم بيتابم را به ساندويچهاي تخممرغ مغازههاي كوچك و نهچسب ميسپردم و خوديام را به چشمهاي گرسنه رهگذراني كه سياههي چادر هم جلودار خيالاتشان نبود. لاي ساندويچها را به اكراه باز ميكردم تا زردي تخمهاي پخته را امتحان كنم. و هر دفعه هم مغازهدار شماتتبار نگاهم ميكرد. آن روزها هنوز سادهانديش بودم، نرينهنديدهاي كه از چشمها ميپرهيزيد، و آرامش اين لحظه را هم نداشت. به حلقههاي توخالي رنگي بالاي ميز نگاه ميكردم كه آمد. و اگر آن روز تبدار از يك ماه خرماپزان نبود حتما تيغه ستون فقراتم تير ميكشيد، دستهام يخ ميكرد و پلك چشم راستم ميپريد. اما آن روز چهاردهم مرداد بود. و حلقه هاي رنگي هالوژن بالاي سرم فرصتي به لرزش نميدادند. و خب من هم آرام بودم، مثل يك حرفهاي. بعد اينهمه سال بلد شده بودم بجاي گشت و گذار روي شانهها و دستها، و گاه پايين تنهي مردان، خيره توي چشمهاي غريبه شان نگاه كنم. راست رفتم توي تخم چشمهايش. چشمهايي برجسته، شيطانزده، پريشان، با رگههاي خونين كه بي مبالات توي سفيدي دويده بودند و خبر از روزهاي مدام بيخوابي ميدادند، و شايد شبهاي مويه به ياد معشوقي عهدشكن – كه من نبودم. «رگهي خون هميشه توي زرده پيدايش ميشه. اما سفيدهاش را هم نخوري بهتره، كراهت داره». ننه ميگفت نجس است. تخم مرغ خوني را درسته دور ميانداختيم. ميگفت اين لكه نطفهاي بوده ناكام، يا شايد مرغ ترسيده. بعدها كه دانشجو شدم و بي پول، چندبار جنين مرده را توي شامم ديدم. ولي كي دلش مي آمد تخم مرغ را دور بيندازد، دور از چشم هم اتاقيها روح جوجهي ناكام را به دقت از جسمش كه حال غذاي ما بود جدا ميكردم و به خاكروبه ميسپردم و بعد شام ميخورديم. دلم آشوب بود. تا به خودم بيايم سيگاري كشيده بود و حال ته ماندهي آن را به دقت زياد به بسته توتون اعلايش بازميگرداند. به عادت گذشتهها از موهايش شروع كردم، كه مجعد و پريشان تا زير گوشها ميآمدند، از گوشها به بناگوش و گردن و بعد چانه تا لبها - چه لبهاي بوسيدني خوش طعمي – و بعد گونه ها و چشمها....و چشمها! در آن تاريكي فقط چشمهايش را ميديدم. فاتحانه و مغرور روي پيت نفتي كه بابابزرگ در مستراح گذاشته بود ميلميد و به تماشايم مينشست. و هربار كه نشيمن برهنه ميكردم صدايي از خودش درميآورد كه ميترسيدم. نميشد چراغ روشن كنيم، در چوبي و قراضهي مستراح آنقدر درز و سوراخ داشت كه به كوچكترين نوري تا هفت خانه آنطرف تر ناكجايت را ميديدند. بابابزرگ مرغ نداشت. همهي دار و ندارش همين خروس بود كه آن هم هيچ جاي خانه را به اتاقك مستراح ترجيح نمي داد. ولي همه ي مرغهاي همسايه به خانه ي بابا سر ميزدند. به خروس فكر ميكردم، و نطفهاي كه شايد او را شب چهاردهم ماهي وقتي شب روشنتر از روز بوده بسته بودند، و به صداي شيون شغالي يا مرغ دزدي بوده كه جوجهي پيرمرد هيچوقت متولد نشد. روزي كه به شهر ميآمدم بابا خروس را سر بريد و اتفاقا چهاردهم ماه بود. در شكمش تخم بزرگي پيدا كرديم با زردهاي خونين. مگر خروس نبود؟ همه ميگفتند بدشگون است. |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|