تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 443، قلم زرین زمانه

رؤیاها

خوابش نمی برد . بین من و پدرش دراز کشیده و مدام ورجه وورجه می کند ، پهلو به پهلو می شود و با خودش حرف می زند . پدرش نیم ساعت است که خوابش برده و من هم تازه چشم هایم دارند گرم می شوند . ولی مگر این بچه می گذارد . بالش اش را چسبانده به بالش من و یک پایش را هم انداخته روی پایم . و نگاهش که می کنم از روی بدجنسی به ام لبخند می زند . رویم را برمی گردانم و پایش را پایین می اندازم . اما هنوز صدایش را می شنوم . برگه های روزنامه را تند تند ورق می زند یا کلیدهای گیم اش را محکم فشار می دهد . زور می زنم که خوابم ببرد اما بدبختی هیچ وقت روی دنده چپم نتوانسته ام بخوابم . قلبم می گیرد . دوباره برمی گردم و با هم رو در رو می شویم . نفس گرمش که بوی ناملایم غذای ظهر را می دهد به صورتم می خورد اما چشمانم را برایش باز نمی کنم و به اش محل نمی گذارم . دست ام را توی دستش می گیرد و با انگشتانم بازی می کند . باز محل اش نمی گذارم . طبق یک اصل روان شناسی ثابت شده ، در این جور مواقع اگر محل اش نگذاری خودش بالاخره بی خیال می شود . اما ناخنش را می کند زیر ناخن ام و فشار می دهد . دردم می گیرد و بی اختیار چشم باز می کنم . دستم را ول می کند و دوباره ، این بار از روی خجالت و شرمندگی ، لبخند می زند . جوابش را با یک اخم ترسناک جوری می دهم که می ترسد و رویش را برمی گرداند . چشم ام را می بندم و در تاریکی دنبال خواب می گردم .
کم کم پیدا می شود . مدتی می گذرد و بعد می بینم که توی قهوه خانه ناهارخوران نشسته ام . بچه ها هم هستند . فرید ، محمد ، رامین ، دانیال میررضایی . نشسته ایم دور یک میز و چای می خوریم . و داریم درباره آن روزی که ساعت پرورشی را پیچاندیم حرف می زنیم . همیشه که می بینم شان و دور هم جمع ایم درباره آن روز حرف می زنیم . و آن اعترافاتی که فردایش برای مدیر نوشتیم . « بنویس برای چه دیروز از مدرسه در رفتی » . به اینجا که می رسد همه اشک شان در می آید ... بچه ها بزرگ شده اند . رامین تی شرت آستین کوتاهی پوشیده که روی سینه اش با خط سفیدی نوشته اند : I am FREE . دانیال سیگار کاپیتان بلک می کشد . آنهم با چه ادا و تشریفاتی و فرید هم پیپ اش را در می آورد و فندک می زند و روشن اش می کند . با آن کلاهی که سرش گذاشته قیافه روشنفکرها را گرفته . یک روشنفکر غرب زده » خنده اش می گیرد و دیگر اصرار نمی کند . می گوید « پس تا می تونی ریه هاتو از هوای شمال پر کن که برگشتی تهران تا دفعه بعد ذخیره داشته باشی » . لبخندی می زنم و نفس عمیقی می کشم . ناگهان دستم می خارد . می خارانم اش . خارش قطع می شود . لحظه ای می گذرد و دوباره می خارد . دوباره می خارانم اش و این بار دست اش را توی دستم گیر می اندازم . چشم باز می کنم و می بینم که کنارم خوابیده و ... باز همان لبخند منزجر کننده .

دست اش را که توی دستم است محکم فشار می دهم و می گویم « امیررضا ، خواهش می کنم بذار بخوابم. ببین ، کاری می کنی که دیگه خونه تون نیام » بچه بین این خواهش و آن فشار دردناک می ماند و رویش را برمی گرداند . بالش ام را تا آنجا که فرش اجازه می دهد از بالش اش دور می کنم و دوباره چشمانم را می بندم .

مدتی می گذرد و این بار می بینم که جلوی مدرسه ایستاده ام . توی حیاط کسی نیست . نمی دانم چرا ولی یواشکی وارد می شوم و پاورچین بطرف کلاس می روم . ناگهان ناظم از پشت دیوار ظاهر می شود . با همان موهای سپید و چشمان سرخ از حدقه درآمده . و خط کشی که همیشه توی دست راست اش نگه می داشت .

« باز که دیر اومدی »

خشک ام می زند . مثل یک مجسمه وسط حیاط خشک می شوم .

« آدم نمی شی تو بچه ؟ »

بی اختیار سرم را تکان می دهم که چرا . چشمان اش را گرد می کند و می پرسد « پس کی ؟ » و خط کش را مدام به کف دست چپ اش می کوبد . جواب سئوالش را نمی دانم . به ام نزدیک می شود و من سر می چرخانم . انگار که دنبال راه فراری بگردم . یک طرف به آبخوری و دست شویی ها می رود و طرف دیگر به زمین بسکتبال . اما او امان نمی دهد و با حرکت سریعی راهم را می بندد . سرم را بلند می کنم . فرید از پشت پنجره کلاس نگاهم می کند . ناظم خط کش را مثل شمشیر کنار گردنم می گذارد و دوباره می پرسد . « کی ؟ هان ؟ ... جواب بده » اما من واقعا جوابش را نمی دانم . لبم می لرزد و دوست دارم گریه بیفتم . اما مغزم فرمان نمی دهد . شاید هم اجازه نمی دهد . دستم را می گیرد و می خواهد خط کش را کف دستم فرود بیاورد که ناگهان لگدی به پایم می خورد . سرآسیمه از جا می پرم و چشم باز می کنم . و باز همان لبخند است .

با صدای مظلومانه ای می گوید« می خواستم برم توی اتاق، رو تختم بخوابم »

« یعنی می خوای بگی اصلا از قصد لگد نزدی دیگه »

جوابی نمی دهد و فقط شانه بالا می اندازد .

مثل دیوها تنوره می کشم و بی ملاحظه پدرش که کنار دستم خوابیده با صدای بلند می گویم« برو. برو تو اتاقت، دیگه هم این طرفا پیدات نشه که ... » حرفم را می خورم . شوهرخاله خرخری می کند و پسر بیچاره اش هم سرش را روی سینه می گذارد و به طرف اتاقش می رود . دوباره دراز می کشم و بعد از آنکه کلی افسوس می خورم و سر تکان می دهم ، چشمانم را می بندم .

یک دقیقه می گذرد اما اتفاقی نمی افتد . به پهلو می خوابم . پنج دقیقه می گذرد ولی خبری نمی شود . دیگر چیزی نمی بینم . چشم ام را باز می کنم و سرم را از روی بالش بر می دارم و می نشینم . دیگر امیررضا کنارم نخوابیده و جایش خالیست . سرم را خم می کنم و توی اتاق ها را نگاه می کنم . نمی بینم اش . آرام صدا می کنم « امیررضا » . ولی جوابی نمی آید . دست می برم و محکم موهایم را می خارانم. و بعد دوباره دراز می کشم. چشمانم را می بندم . دقیقه ای می گذرد . دوباره بازشان می کنم . آرام صدا می کنم « امیررضا » . باز جوابی نمی آید .

دست دراز می کنم و یک برگ روزنامه از کنار بالش ام بر می دارم .

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه