|
داستان 441، قلم زرین زمانه
عادت
دستم را فشار می دهم به پهلوی راستم و می گویم: انگار سردی کردم. همانطور که با لیوان مشروبش ور می رود، سرش را می آورد بالا و می گوید: سردی؟ آن هم توی این فصل گرم؟ کت پرزدارش را می اندازد رویم و می گوید: خب بیشتر لباس بپوش. می گویم: منظورم این بود که مزاجم، یعنی .. آدم وقتی میوه یا سردی ... توی دلم می گویم: مرتیکه ی زبان نفهم! حالا خوبه تو ایران به دنیا اومده! دست چپم را حائل کمرم می کنم و بلند می شوم. بدون اینکه نگاهم کند، می رود توی بالکن و پیپ اش را پر می کند.
صدایم را بلندتر می کنم و می گویم: می روم خانه ی سارا، شاید نبات توی خانه داشته باشد. این بار، حتی زحمت سوال کردن را هم به خودش نمی دهد.
روی تاپ شلوارکم ، پیراهن سورمه ای بلندی می پوشم. موهایم را از یقه ی پیراهن در می آورم و می گویم: تازه از ایران برگشته، حتما توی خانه اش هست.دستگیره را که می چرخانم، بدون اینکه سرش را برگرداند، می گوید : توی بالکن منتظرتم. اگر دارو نداشتند ،حاضر شو بریم دکتر. از لای در نگاهش می کنم. روی صندلی چوبی اش نشسته و کلمات ریز مجله روی پاهایش راه می روند ، همانطور که صندلی تکان می خورد، حلقه های دود را از سوراخ پیپ قهوه ای اش می دهد بیرون. حرصم می گیرد، یعنی نمی داند نبات با دارو فرق داره؟ جون خودت! می گویم: سردی کردن که دکتر نمی خواد و در را می کوبم به هم.
چهار تا پله که می روم بالا، سرم گیج می رود. درد می پیچد توی کمرم. به پاگرد اول که می رسم، می نشینم روی پله. از عصر تا حالا که سرشب است، ده بار رفته ام دستشویی، حالا رنگم سفید شده و دلم آرام ندارد.هرچه فکر می کنم، یادم نمی آید چی خورده ام، که اینطور شدم. دوباره بلند می شوم ، بالاتر که می روم ، انگار هوا هم کمتر می شود.
پاگرد دوم را مستقیم می آیم جلو ، نمی دانم از تاریکی راهروست یا از سرگیجه ی خودم، که ناخودآگاه دستم را می کشم روی در چوبی و عروسک سارا می خورد به دستم. خیالم راحت می شود. این چند وقت که ندیدمش، دلم برایش تنگ شده، می ترسم عروسکش دیگر، روی در نباشد.
دمپایی های روفرشی ام توی سطح نرمی فرو می رود، سرم را می اندازم پایین و زل می زنم به پادری قرمز با طرح گبه ی ساده و حاشیه های چهارخانه. این را حتما این بار خریده. چقدر شبیه گلیم های عزیز است. یکی ازهمین ها را انداخته بود جلوی پستو. یک لحظه توی تاریکی راهرو پیدایش می کنم، درست مثل همان وقت ها.
یک دسته موهای سفیدِ حنا خورده اش افتاده روی پیشانی بلند و استخوانی اش. چشمان عسلی درشتش زیر عینک بزرگ دور مشکی گم شده. کنار سماور نشسته، دارد دعای ماه شعبان را می خواند. یکهو ابروهایش را می اندازد پایین و از زیر عینکش مرا می پاید تا می نشینم زیر طاقچه، درست زیر عکس آقا جان که عزیز، شب های جمعه کنارش شمع می گذاشت و یواشکی باهاش حرف می زد. یک گلدان فیروزه ای هم کنارش گذاشته، با چند تا نرگس ِ باغچه ی خودمان. همین که چشمم را می دوزم به گچبری های بالای طاقچه، صدایش را بلند می کند: ورپریده باز آب ریختی به خودت؟ چقدر بگم کم آب بریز دختر! همه ی جونت خیسه. خب تابستونه عزیز، ول کن دیگه! سرم را می اندازم پایین و خیره می شوم به در آهنی زنگ زده که پرده ی سفید رویش افتاده. آن وقت ها که آقا جان زنده بود، هروقت باران می آمد، می رفت سراغ ناودان. نمی گذاشت رطوبت، در و دیوار را بگیرد.
کجایی دختر؟ خروسخونه هواتو دارم، بیس بار بیشتر رفتی مستراح. هر بارم اووه ... یه آفتابه خالی کردی رو خودت!
ببینم؟ نکنه باز سردی ات کرده؟ می آید کنارم. دستش را می کشد روی شکمم. انگشتان چروکش، روی شکمم حرکت می کنند، النگوهای سردش را فرو می کند توی تنم، تنم مورمور می شود، لرز می کنم. عزیز توروخدا .... آی! رنگت هم که پریده؟ ببین می ذاری تو این تابستون یه پر گوشت بیاری. بسکم ورجه می زنی! آخه دخترم انقدر شر؟ راس می گفت بابای خدا بیامرزت: می گفت این دختره گوشتش لب طاقچه است. یه روزه آب میشه. ببین ببین چن روز از گیرم در رفتی، چطور خودتو ... بدبخت اون مادرمرده ای که ...
حالا کز نکن اونجا. انقدرم یه کمر به پشتی لم نده! کمرت درد میاد. الانم یه چای نبات بخوری حالت جا میاد. بجم دختر، اذان گفتن ها
پستو گوشه ی اتاق بزرگه است. پرده ی گلدار صورتی را می زنم کنار. بوی نم می خورد توی صورتم. دیوار کنار گنجه شکم داده ، انحنای رطوبت را فشار می دهم، سوراخ می شود. چیزی نمانده رطوبت زرد به خط چادرشب برسد. اگر عزیز بفهمد، روزگارمان سیاه است. رختخواب ها را می ریزد توی حیاط و آن وقت باید همه را بشوریم. عزیز از نم بدش می آید.
در سبزرنگ زهوار دررفته ی گنجه را باز می کنم. صدای جیرجیر ِ کهنگی اش می پیچد توی سرم، شکافهای چوبی ِ خشک، دستم را می خراشد، با احتیاط، دست می کشم روی طبقه ی اول، دستم را توی هوا تکان می دهم تا به چیزی برخورد کند. دستم می خورد به شیشه ی گردسوز، نزدیک است بیافتد، توی هوا می گیرمش، حالا اگر بیافتد بشکند، شب ها باید توی اتاق بزرگه بچپیم و با دست ، روی دیوار سایه درست کنیم.
بالاخره شیشه ها را پیدا می کنم. یکی یکی تکان می دهم، ببینم کدام یکی، صدا می دهد. چشمم سیاهی می رود. پرده را می زنم کنار و با یک دست نگه اش می دارم. خط باریک نور می افتد توی گنجه. گلپر ، نعنا، اسفند، سماق .. یک شیشه ی خالی هم هست که یک تکه نبات سفید تویش افتاده.
در گنجه را می بندم و می آیم بیرون. با یک نفس، هوای پستو را می ریزم توی اتاق. عزیز توی استکان کمرباریک برایم چای ریخته، بده من ببینم؟ اِ؟ فقط یه تیکه مونده؟ یادم بنداز رفتیم خونه ی صفیه خانم ، می دونی که؟ عازمه. خوش به سعادتش. بگم رفت پابوس آقا، تبرکی نبات بیاره برامون. نباتای اونجا یه چیز دیگه است. قربون آقا برم. کاش ما رو بطلبه. از آخرین بار که با بابای خدا بیامرزت رفتیم، پنج سال رفته.
نبات را از وسط می شکند. یک تکه می اندازد توی استکان، چای کف می کند. نخ سفید نبات، توی تاریکی چای گم می شود. همانطور که هم می زند ، می گوید: تو سفیدی مادر، طبع ات شیرینه، تابستونم هرچی می خوریم سردیه، زود می چایی. یه شال بپیچ دور کمرت، این چایی نباتم بخور. عین آبیه که بریزی رو آتیش.
چای را سر می کشم. شیرینی اش دلم را می زند، نباتهای ته استکان زیر دندانم صدا می کند، نخ نبات را درمی آورم و می گذارم کنار نعلبکی.
عزیز نگاهم می کند، لبخند می افتد روی صورتش. یکهو مهربان می شود. قربونت برم چقدر بزرگ شدی! خشگل شدی! همیشه همینطور بود، یکهو قربان صدقه آدم می رفت و هنوز قند توی دلت آب نشده، ابروهایش را گره می کرد و تشر می زد به آدم.
دیگه نری آب بریزی ها؟ باشه عزیز. آن روز هم که توی حیاط، لای پارچه ی سفید روی دست می بردندش، می خندید. همه ی صورتش با هم می خندید. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. انگار سالها بود که صدایش را نشنیده بودم.
خدا کند سارا نبات داشته باشد. اگر عزیز بود می گفت: مملکتی که توش یه حبه نبات پیدا نشه هم شد جا؟ در می زنم. سارا می آید جلوی در. بلوز بی آستین بنفش پوشیده با شلوار کوتاه مشکی. موهایش را ریخته دورش. می گوید: بی وفا! شیش تا پله اونور تری به من یه سر نمی زنی؟ نمی گی این دوستت اینجا... آخه تو که چند وقت نبودی عزیزم. کاش برنمی گشتم اصلا. باور کن این بار عهد کرده بودم با خودم... فقط به خاطر... ببینم، چرا رنگت پریده؟ دست هات هم سرد شده. چی شده؟ چیزی نیست. بیا تو ببینم. نه تو نمی آم. حالا دیگر تعارف را هم مثل بقیه عادتها کنار گذاشته ایم. توی خانه نبات داری؟ نبات؟ نه عزیز دل. نباتم کجا بود. گفتم شاید رفتی ایران .. نه بابا من که نبات خور نیستم. راست می گفت. سارا سبزه بود. حتما سردی هم نمی کرد. بیا تو یه قهوه بخور. اسم قهوه حالم را بهم می زد. دلم یک چیز شیرین می خواست. یک چیزی که شیرینی اش، دلم را بزند. با خودم می گویم : مملکتی که تویش یک حبه نبات نباشد هم ... پله ها را یکی یکی می آیم پایین. عزیز نشسته کنار سماور. خیالش از من راحت شده، دوباره عینکش را برداشته و می خواهد دعا بخواند. حالا که چای نبات را خورده ام، حالم جا آمده، صورتم گل انداخته و می توانم بروم توی حیاط، هر قدر خواستم، آب بریزم به خودم.
|
آرشیو ماهانه
|