تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 439، قلم زرین زمانه

دامن قرمز

خانم بهمنی سلام. از مدرسه مزاحمتون می شم. اگه ممکنه با ما تماس بگیرید . بوق ...
مامان جان این دامن من چی شد؟ قرار بود دیروز کاملش کنی، برا مهمونی امشب فریبا می خوامش. اگه حوصله شو نداری بیام ببرمش. بوق...

خانم بهمنی سلام. برای دومین بار مزاحمتون می شم. جلسه ای برای تقدیر از معلمان بازنشسته است، می خواستم تاکید کنم، حتما تشریف بیارید . بوق ...

سوزن چرخ گیر کرده بود توی پارچه ی قرمز، صدای بوق پیغامگیر با صدای ویز ویز قفل کردن چرخ توی هم رفته بود.پارچه زیر سوزن جمع شده بود و دستانش روی پارچه می لرزید و سر می خورد.

صدای پری تو گوشش بود، مهمانی امشب را توی ذهنش مجسم کرد، کاش پارچه را از پری نگرفته بود. همان موقع که پری بغلش کرده بود و گفته بود: مامان! ببین چه قرمز قشنگیه؟ برا دامن محشره. همان موقع پارچه را در آورده بود و با دو دست گرفته بود دور کمر پری و گفته بود معطلش نکن، برو قیچی رو از پشت چرخ بیار تا ببرم برات. مبارکت باشه.

قیچی دسته قهوه ای توی دستش می لرزید، انگشت شستش ازسوراخ های قیچی زده بود بیرون و کناره های قیچی روی شستش جا انداخته بود. صدای گریه پری از توی آشپزخانه می آمد، چین های درشت دامن چشمهای اش را پر کرده بود.

پایش را فشار داد روی پدال چرخ و آنقدر فشار داد تا نخ از سوزن پرید بیرون. دامن قرمز و بلوز کرم خیلی به هم می آن، مخصوصا اگه توی زمینه کرم گلهای قرمز داشته باشه ...

پارچه را پیچید دور کمر باریک پری و با سوزن نشاندار اندازه هایش را کوک کرد. مامان! پسر دایی فریبا هم میاد! گفته فقط به خاطر پری میام. بعد لبخند کمرنگی گونه های ظریفش را چال کرده بود.

بهش می گفتند دایی. ولی پسردایی مادر امیر بود، هم صاحبخانه، هم فامیل. طفلکی زنش، نگذاشت کفنش خشک شود حتی، توی مراسم چهلم نشسته بود کنارش، آن هم یک دختر بیست ساله. مرتیکه ی قبیح!

هر وقت پری بی تابی می کرد، زن دایی می آمد می بردش بالا. خودش پایش را نمی گذاشت خانه شان. هر وقت می رفت آنجا یا دایی می آمد خانه شان، دعوا داشتند. زن دایی می گفت: خانم معلم به ما سر نمی زنی؟ بعد دایی شروع می کرد: این هم شد شغل؟ حمالی مفت! از فردایش دوباره امیر کج خلقی می کرد و می گفت: نرو سر کار!

پری موهایش را از روی صورتش داد کنار و گفت: سلیقه ام چطوره؟ خیلی جلفه؟ موهای پری تا کمرش بود، مثل آبشار می ریخت دورش. مثل همان موقع های خودش که موهایش تا کمرش بود و امیر حکم کرده بود که هیچ وقت موهایت را کوتاه نکن. حالا ریشه موهای سفید و کوتاهش از زیر زنگ زیتونی تیره زده بود بیرون، به قول زهره هیچ رنگی این سفیدی ها را نمی پوشاند.

سلیقه زهره خیلی خوب بود. آن روز با اولین حقوق تدریس شان راه افتادند توی مغازه ها. رفتند زرتشت و هر چی مغازه بود گشتند، بین آن همه طاق و توپ پارچه، یکهو زهره انگشتش را گرفت طرف فروشنده، نه آقا اون زیریه، حریره، بله همون قرمز گلداره. فروشنده توپ پارچه را پرت کرد روی پیشخوان و دو تایی یک قدم رفتند عقب، شیطنت از چشمهای زهره می بارید.

یکهو پایش را از روی پدال پس کشید، دستانش را رها کرد و صدای زهره پیچید توی سرش، این راست کار خودته، خیلی بهت میاد، دامن قرمز حریر با اون بلوز کرمه که توش گل های قرمز ریز داره. چی میشه! بپوش و دلبری کن!

صدای گریه پری هنوز ازتوی آشپزخانه می آمد، از صدای فریاد های امیر بیدار شده بود. چهار دست و پا آمده بود جلوی در آشپزخانه تا پیدایش کند، صدای مامان مامانش توی خانه پیچیده بود، پستانکش افتاده بود کنار در آشپزخانه و شیر کنار لبش خشک شده بود، چشمهایش قرمز شده بود و با دست های کوچکش چشمانش را می مالید.دستش را گرفت به زمین و بلند شد، تا گفت مامان، با صورت افتاد زمین و صدای هق هق اش بند آمد. صدای زن دایی از پشت در می آمد، خونه نیستید؟ این بچه ضعف کرد!

آن روز امیر دیر کرده بود، هر چه قدر با اداره اش تماس گرفت، کسی گوشی را برنداشت، دلش شور افتاده بود ولی توی دلش خوشحال بود. دامن قرمز چقدر بهش می آمد، بلوز کرم آستین حلقه ای با گلهای ریز قرمز به تنش چسبیده بود، تنها عیبش سینه های بزرگش بود که توی ذوق می زد. با خودش فکر کرد هرچه زودتر پری را از شیر بگیرد بهتر است، دیگر خودش هم خسته شده بود.

سینه اش را از دهان پری کشید بیرون و خواباندش توی اتاق. شیر از گوشه لبش تا پایی چانه کوچکش سرازیر شده بود.

رفت جلوی آینه و خودش را مرتب کرد، موهایش را باز کرد و شانه زد، بعد ادکلنش را درآورد و به خودش زد تا بوی شیر ندهد، یک رژ لب مسی رنگ هم زد و خودش را توی آینه نگاه کرد.

چرخ دوباره گیر کرده بود، حوصله اش داشت سر می رفت، ساعت نزدیک پنج عصر بود، دو ساعت دیگر باید دامن را تمام می کرد، دوباره سوزن چرخ را نخ کرد و پایش را روی پدال فشار داد. نمی دوخت، دوباره فشار داد و پایش را برنداشت، یکهو پارچه گیر افتاد زیر سوزن و تا آمد بکشدش بیرون، جر خورد.

صدای زنگ آمد، از جلوی آینه آمد کنار و دوید تا در راباز کند. در که می زدند، امیر می پرید جلوی در، دایی راکه می دید اول با اکراه تعارف می کرد، بعد بلند می گفت یا الله .. خانم یا الله. بعد دایی اخم هایش را می کرد توی هم که مگه من نامحرمم؟ شوهرش بهش سپرده بود هر وقت تنها خانه ایی، در را برای هیچکس بازنکن، حتی دایی.

مطمئن بود امیر پشت در است، موهایش را پشت گوشش زد و در را باز کرد، دایی پشت در، داشت لبخند می زد، لبخندش توی چاله چوله های صورتش توی ذوق می زد. لبخندی که برای یک لحظه تنش را لرزاند. آمد در را ببندد تا چادر سرش کند، دایی دستش را هل داد و آمد توی خانه، هنوز جلوی در خشکش زده بود که امیر از پله ها آمد بالا. هیچ وقت یادش نمی رفت چطور لبخند امیر روی لب هایش ماسید و دمپایی های دایی را با پا پرت کرد و کفشهایش را درآورد.

مستاصل شده بود، نمی دانست باید چکار کند. اگر پری می فهمید خیلی ناراحت می شد. حالا چطوری باید درستش می کرد ؟ سوزن چرخ را داد بالا و دامن را آورد بیرون، یک طرفش هنوز دوخته نشده بود، درست مثل دامنی که از روی درز با قیچی جرش داده باشی. اشک توی چشمهایش حلقه زده بود، بلند شد و رفت در کمد را باز کرد، از توی آخرین طبقه لباسهایش یک بقچه کوچک کشید بیرون، پارچه قرمز از زیر معلوم بود، پارچه، کهنه و رنگ و رو رفته بود ، بازش کرد، یک طرف یک دامن بود، دامن یکطرفه را گرفت جلوی خودش و رفت روبروی آینه، اشک هایش بی اختیار می ریختند، موهایش را از جلوی صورتش کنار زد ، دامن را گرفت جلوی خودش و با خودش توی آینه، چرخید . آنقدر چرخید که سرش گیج رفت و افتاد روی زمین.

مامان! چرا گوشی رو بر نمی داری؟ مگه خونه نیستی؟ می خواستم بیام دامن رو ببرم. کوتاه که نشده؟ آخه فریبا می گفت پسردایی اش غیرتیه.

بوق ...

خانم بهمنی، می خواستم یاد آوری کنم برای جلسه تقدیر فردا حتما تشریف بیارید، سرافرازمون می کنید.

بوق ...

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه