تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 436، قلم زرین زمانه

باب هریسون و سنت اگزوپری

نیویورک. پل بروکلین. ساعت هفت عصر. خورشید مثل کشتی لنگر انداخته در آب بالا و پایین می‌رفت.
آسمان قرمز و برافروخته.

از کوچه¬ی تیلاری با سنگفرش‌های قدیمی¬اش که می¬گذشت و به سمت چپ می¬پیچید به سر¬بالایی می‌رسید که ادامه پل بود. وسط پل یک نیمکت چوبی قدیمی¬ پاتوق همیشگی¬اش بود. ساعت‌ها می‌نشست و قهوه¬ای را که حسابی با ويسکی به قول خودش مسلح کرده بود، می¬نوشید. گاهی حتا تا طلوع خورشید بر روی نیمکت می¬نشست و به مجسمه آزادی که در سمت چپ پل واقع شده بود زل می¬زد و از دور دستانش را با مشعل مجسمه گرم می¬کرد.

پل شلوغ. ازدحام و همهمه¬ی مردم. خبرنگاران در حال تهیه گزارش. ساعت هفت¬ونیم عصر.

کارگران مترو و اتوبوسرانی برای دریافت حقوق و مزایای بهتر اعتصاب کرده بودند، رییس اتحادیه کارگران اعلام کرده بود که تامحقق شدن خواسته¬هایشان این اعتصاب ادامه پیدا می¬کند. شهر در هم شده بود، نه اتوبوسی بود و نه مترویی. مردم مجبور بودند با فک‌های به هم فشرده و چشمان تنگ‌شده هر ¬روز مایل‌ها مسیر را پیاده طی کنند. باد در پالتوهایشان می¬پیچید و مثل کبک باد کرده بودند. قهوه¬هایشان که به زمین می¬ریخت پولک یخ می¬شد.

مایکل بلومبرگ شهردار نیویورک با همان شال همیشگی قرمزش بر روی پل راه می¬رفت و خبرنگارها فیلم می¬گرفتند. بلومبرگ کنار نیمکت چوبی ایستاد و رو به دوربين‌ها گفت: "این اعتصاب غیر¬قانونی‌ست. من به کارگران مترو و اتوبوسرانی توصیه می¬کنم که به کار خود برگردند و بیش از این شهر رو مختل نکنند و از طریق قانونی اعتراض‌شون رو دنبال کنن. من هم مثل همه مردم هر روز پیاده به اداره خواهم رفت." مردم یا ناسزا می¬گفتند یا می¬خندیدند.

ستاره¬ها در آسمان.پل همچنان شلوغ. بر روی نیمکت نشسته بود و سِکسِکه می¬کرد.

اگر چه شلوغی پل مزاحمش بود اما می¬دانست که بعد از ساعت هشت، پل سبک¬تر می¬شود و هیچ سایه¬ای پرسه نخواهد زد. شاید آرزو می¬کرد که یک بار دیگر برق نیویورک برای ده ثانیه هم که شده قطع شود تا زیبایی شهر را دوباره دوره کند. پارسال تابستان بود که برق شهر برای سه روز قطع شد و او زیباترین منظره شهر را در تاریکی مطلق شب دید و برای همه تعریف می¬کرد و یا ازشان می¬پرسید شما هم دیدید؟ دیدید که اگر هشت میلیون و دویست و پنجاه و سه هزار چراغ خاموش شود چقدر شهر زیباتر می¬شود. حجم¬های تاریک کنار هم فرو می¬روند با سایه¬های سیاه، سیاه¬تر و سیاه¬خاکستری. آیا شما هم دیدید که این شهر بدون نور هم زیباست؟ مردم بی¬تفاوت رد می¬شدند و به اِلیدا حق می¬دادند که او را ترک کند. چه کسی فکر می¬کرد روزی یک قهرمان دیوانه شود.

آن¬شب با بقیه شب‌ها خیلی فرق داشت. چشمانش مثل قاب عینکش گرد شده بود، خیره به مجسمه¬ای که درست وسط پل، مقابل نیمکتش نصب کرده بودند. مجسمه¬ای سفید مایل به خاکستری. مجسمه مردی ایستاده بر سکوی آهنی با پوتین و لباس خلبانی و کلاه مخصوص پرواز بر سرش و عینک بزرگی بر روی چشمانش. در دست چپ مجسمه قطب¬نمایی بود که پر بود از ستاره و دست راستش را در حالی که به مجسمه آزادی سلام می¬کرد بالا برده بود. روی سکو با رنگ طلایی و خط کلاسیک نوشته شده بود:

آنتوان دی سِنت اِگزوپری. هوانورد و نویسنده فقید فرانسوی 1944-1900

دور مجسمه شلوغ بود. عده¬ای عکس می¬گرفتند و سریع به خانه¬شان می¬رفتند،بعضی¬ها پول به قلک پای سکو می¬انداختند. روی قلک نوشته شده بود "برای هزینه رنگ و تعمیر". مردم برای بچه¬هایشان قصه اگزوپری را تعریف می¬کردند و یا قول می¬دادند که شب به وقت خواب قسمتی از شهریار کوچولو را برایشان بخوانند.

هوا سرد. گه¬گاه شهابی از آسمان می¬گذشت. پل خلوتِ خلوت. صدای جریان آب به وضوح شنیده می¬شد.

لنگ لنگان قدم بر¬داشت و کنار آنتوان ایستاد. چه محکم و باوقار ایستاده بود و با چه صلابتی دستش را بالا برده بود. مثل عاشقی که برای معشوقش در ایستگاه قطار دست تکان می¬دهد. خوب مجسمه را نگاه کرد و شیشه ویسکی بغلی¬اش را درآورد و بالا برد و گفت:

"به سلامتی. به سلامتی کسی که معنی افق رو می¬دونه. می¬دونه که ستاره، ماه، آسمون، خورشید و ابر چقدر ارزش دارند. برای کسی که معنی اوج رو می¬دونه. می¬دونه که سقوط در اوج چقدر دردناکه و سقوط رو با چشم دیدن چقدر هولناکه. خاطره¬ای که هیچ‌وقت از ذهن محو نمی¬شه و حتا شب هم خواب سقوط رو می¬بینی، به همین راحتی از تخت می¬افتی."

پاهایش شل شده بود و تعادلش را از دست داده بود. لنگ لنگان به سمت نیمکت رفت و نشست. جرعه‌ای نوشید و گفت: "باز هم به سلامتی" .

می¬خواست خودش را به آنتوان معرفی کند، اما نمی¬دانست از کجا باید شروع کند یا شاید بهتر است اول جریان اِلیدا را بگوید یا نه یکبارگی داستان جوکا را تعریف کند. دوباره جرعه¬ای نوشید و به چهره آنتوان زل زد به لبخند پیر سفیدی که بر صورتش نقش بسته بود.

سلام. باب هریسون، خلبان بازنشسته با شماره 4718 از گردان پنجم نیروی هوایی ارتش آمریکا. جرعه¬ای دیگر نوشید و دستش را به مدالهای افتخاری که به پالتویش سنجاق کرده بود،کشید. مدال قرمزی را که به شکل صلیب بود از همه بیشتر دوست می¬داشت و همه خاطراتش در همین بعلاوه خلاصه شده بود. جرعه¬ای نوشید و تعارفی هم به آنتوان کرد، باز جرعه¬ای دیگر نوشید. لحظه سختی بود که از کجا شروع کند. شاید باید از دوستانش می¬گفت. از دوستانی که همه¬شان مُرده¬اند یا دیوانه شده¬اند و یا مثل یک مرغ نیوکاسل گرفته¬اند و کز کرده¬اند کنج تیمارستان. هوار می¬کشند "دشمن. اومدند،اومدند.سنگر بگیرید." همیشه می¬گفت: "فراموش کردن یه دوست خیلی سخته اما از اون سخت¬تر از دست دادن دوسته".

نشسته بر نیمکت. مرتب می¬نوشید. شیشه عینکش را با شال گردنش پاک می¬کرد. کشتی باربری از زیر پل می¬گذشت.

الیدا رفت. ترکش کرد. روز آخر به همسایه¬ها سپرد که مواظبش باشند. گفت که باب دیوانه شده اما خودش قبول نمی¬کند. می¬گفت: "همه¬اش صدای زوزه¬ی هواپیمای سقوط کرده می¬ده یا یکدفعه در خیابان پشت ماشینها یا تیر برق سنگر می¬گیره و فریاد می¬زنه "اومدند،اومدند، پناه بگیرید. بخواب. بخواب رو زمین"

یا مثل فرفره برای ساعت‌ها دور خودش می¬چرخه. گاهی یک ساعت فقط می¬چرخه تا کف کنه و بر زمین نعش بشه. در رختخواب تا صبح با چشم باز نشسته می¬خوابه طوری که فرمون هواپیما رو گرفته و می¬خواد از زمین بلند بشه. سال‌هاست که تنها کارش اینه که از صبح تا شب روی پل بشینه و قهوه و ویسکی بنوشه".

بلند شد. کنار مجسمه ایستاد. به ساعت مجسمه خیره شده بود. انگار عقربه¬ها می¬چرخیدند.

شروع کرد به چرخیدن. می¬چرخید دیگر حتا لنگ هم نمی¬زد. دستانش را صلیبی باز می¬کرد و می¬بست. دستانش را مورب می¬کرد و تندتر می¬چرخید. آنقدر چرخید که بی¬رمق کنار نیمکت بر زمین افتاد. بعضی اوقات مردم از چرخیدنش عکس می¬گرفتند و یا پول می¬ریختند. دوست داشت یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر هم¬سطح یک کبوتر یا شانه به شانه یک عقاب در عصر پرواز کند. می¬گفت: " از اون بالا این خونه¬های بزرگ،کوچیکن. راه‌های عریض،باریکن. زمین مثل یه لحاف چهل تکه‌ست با وصله¬های ناهماهنگ مثل آدم‌هاش. همه چیز می¬شه یه مورچه به جز دریا، به جز آسمون که همیشه بی¬انتهاست".

سال 1993 مأموریت داشت پایگاه و تانک‌های صرب‌ها را با راکت هدف قرار دهد و بعد هم یک پل قدیمی را. باید پل را خراب می¬کرد تا ارتباط قطع شود و کسی دیگر در آنطرف مردم را سلاخی نکند. این آخرین مأموریتی بود که باید انجام می¬داد و دوره سه ساله¬اش پایان می¬گرفت. بعضی اوقات می¬گفت: "چقدر خوبه آدم روی همین زمین باشه و هیچی رو از بالا نبینه. نبینی که چطور مردم رو گردن می¬زنند. یا یه گروه سرباز چه جوری به زن‌ها و دخترها تجاوز می¬کنن. نبینی که سربازی رو که از فرمان سرپیچی کرده چطور زنده زنده پوستش رو می¬کنن. نبینی که چطور از یک جسد سوخته هم نمی¬گذرن یا دارش می¬زنن یا تجاوز می¬کنن. مرگ زمین رو از بالا دیدن خیلی سخته".

مردم را از بالا می¬دید که با چه سرعتی فرار می¬کردند. دود و آتش به آسمان تنوره می¬کشید و بمب¬ها در گوشه گوشه¬ی شهر منفجر می¬شدند. به خاطر نقص فنی که در هواپیمایش ایجاد شده بود، باید در ارتفاع پایین پرواز می¬کرد. کار سختی بود، در تیررس دشمن پرواز کردن. عملیات توسط فرمانده¬اش کنترل می¬شد. به پل نزدیک شده بود. وسط پل را هدف قرار داده بود. باید نزدیک¬تر می¬شد. صدای فرمانده را از گوشی می¬شنید. "آماده¬ی آتش. سه شماره، هدف رو بزن. چرا دور زدی؟ چه اتفاقی افتاده؟ باب. باب. با تو هستم، جواب بده"

"جناب فرمانده. یه بچه¬ی هراسون روی پل ایستاده. دور می¬زنم."

"کسی روی پل نیست. چرت نگو باب.کار رو تموم کن. آماده. باز چطور شد. باب،باب. جواب بده."

"قربان. تکون نمی¬خوره."

"باب. مانیتور هیچ کسی رو نشون نمی¬ده.باب زود باش. آماده هدف. یک. باب چه مرگت شده امروز؟"

"قربان نمی¬تونم. صدای قلبش تمام کابین رو گرفته."

"باب، تو که دفعه اولت نیست. بچه¬ای در کار نیست. خودت که می¬بینی چه خبره. باب بزن. تو با شمارش من شلیک کن. آماده باش. یک، دو، سه..."

باب بچه را دید که دست روی چشمانش گذاشته و می¬شمرد. یک. دو. سه. چهار. پنج

شماره¬ها در کابین تکرار می¬شد. چهار. پنج. بزن. باب بزن. باب خبر مرگت شلیک کن. باب بزن.

جنگنده باب از تعادل خارج شده بود. به دور خودش می¬چرخید. صدای فرمانده با زوزه هواپیما آمیخته شده بود و مفهوم نبود. ضعف بدنش را گرفته بود، پای راستش در اثر اصابت گلوله کاملا سست بود. همه جا پر بود از دود، توانایی دیدن نداشت دکمه پرتاب را فشار داد و از کابین به بیرون پرتاب شد در حالی که آخرین حرفهای فرمانده را می¬شنید."بزن باب. بزن". با چشمانی که رو به سیاهی می‌رفت انفجار جنگنده¬اش را در اصابت با زمین دید.

بر روی نیمکت نشسته بود. حالت تهوع داشت. با ذستان لرزان در بطری را باز کرد. سه جرعه پیاپی نوشید.

باران نم¬نم می¬بارید. در گندمزار سوخته¬ای که بوی مرگ و کشتار می¬داد بهوش آمد. به اطرافش نگاه کرد،هیچ¬کس نبود. سکوت غلیظی بود که فقط بوی مردار می¬داد. مطمئن بودکه اطراف کُنجیک فرود آمده. به سختی ایستاد، تمام نیرویش را جمع کرد و به راه افتاد. لنگ¬لنگان به چپ و راست می¬رفت، نفس¬نفس می¬زد اما استوار بود که خودش را به محل امنی برساند. تکه چوبی را عصای دستش کرده بود و دور می¬شد، هر چه دورتر می¬شد بوی عفن کم‌تر نمی¬شد و سکوت، همان سکوت غلیظ بود. به سختی راه می¬رفت. تا چشم می‌دید فقط درخت بود و درخت. بعد از مایل‌ها راهپیمایی خانه¬ای را در دور دست دید. نیرو گرفت که خود را به خانه برساند.

تنور خانه هنوز گرم و روشن بود. تمام اعضای خانه را همانطور که کنار میز نهارخوری نشسته بودند به رگبار بسته بودند. سر پیرمردی که شاید پدربزرگ خانواده بود از بدنش جدا شده بود. جوانی را در حال فرار کشته بودند. به طبقه بالا رفت. دخترکی عریان با پاهای باز، روی تخت افتاده بود. گلوله¬های بدنش قابل شمارش نبود. بوی لاشه خانه را گرفته بود. دنبال کسی می¬گشت که بخواباند بيخ گوشش و بگوید اینها همه¬اش خواب است، خواب.

صدایی خس¬خسی شنید، به انتهای راهرو رفت کمدی را گشود پسربچه ده ساله¬ای را دید که با زانوهای خم گوشه¬ی کمد مجسمه¬وار خشک شده بود. پسرک را آرام به روی زمین خوابانید. نفس می¬کشید. از خوشحالی گریه کرد. نفس می¬کشید، قلبش می¬تپید اما هنوز بیهوش بود. تمام تلاشش را کرد اما پسرک بهوش نمی¬آمد. مقداری نان و کالباس خشک در پارچه پیچید. باید به توزلا می¬رفت. مقر صلیب سرخ و نیروهای آمریکایی. دوازده ساعت دیگر باید راه می¬رفت.

ساعت دوازده نیمه شب. باب شالش را به گردن آنتوان انداخت. نشست. کمی از بطری سر کشید و گفت:"هوای سرد حتا مجسمه رو هم می¬لرزونه".

به سختی راه می¬رفت. پایش سیاه شده بود. پسر بچه بهوش نمی¬آمد و روی دوشش سنگینی می¬کرد. باز هم رفت. همه جا خالی بود. شب به خانه¬ای رسید مثل بقیه خانه¬ها. سوخته و ویران. برای اینکه در امان بمانند به آغل رفت و پسرک را بر روی تل کاه و پوشال خوابانید. پسرک صدایی داد. انگار که دوباره نیرو گرفته باشد، شروع کرد با پسرک حرف زدن. "هی. هی، بیدار شو. " ملایم به صورتش می¬زد، چشمان نیمه باز پسرک را دید، دوباره گریست. از شادی می¬گریست. در طول راه هیچ آرزویی نداشت جز بیداری پسرک. هر دو گشنه و تشنه بودند. توشه¬ای را که آورده بود با هم خوردند. غم و ترس در صورت پسرک موج می¬زد. بی¬روح بود و مدام می¬لرزید. باب گفت: "نمی¬توانیم آتش روشن کنیم، خطرناکه." پسرک زل زده بود و نگاه می¬کرد. زبان باب را نمی¬فهمید. کتش را به دور پسرک انداخت و گفت: "سعی کن بخوابی، فردا باید کلی راه برویم."

خسته بود و پا درد هیچ توانی برایش باقی نگذاشته بود، وگرنه همان شب به سمت توزلا راه می¬افتاد. پرسيد: "اسمت چیه؟ اسمت؟ من، باب. باب. تو اسمت چیه؟" پسرک فهمید با نگاه لرزان و صدای بغض‌داری گفت: "جوکا". زیباترین صدایی بود که در عمرش شنیده بود. جوکا حرف زد. با صدایی پاک و صاف.

از روی نیمکت بلند شد. کمی راه رفت و نشست. دو عابر از کنار مجسمه می¬گذشتند. یقه پالتویش را بالا داد، و شیشه را تا آخر سر کشید.

بیدار که شد.. همه جا سفید بود. با چراغ‌های نورانی.

"حالت چطوره؟ درد که نداری؟"

"شما کی هستید؟ من کجام؟ اینجا توزلاست؟ جوکا. جوکا کجاست؟"

"نه عزیزم. اینجا نیویورکه. یک ماه پیش توزلا بودی. وقتی حالت وخیم شد آوردنت اینجا، همسرت پی‌گیرت شده بود. خبری از جوکا ندارم. در این گزارش نوشته تنها و بیهوش در آغلی در هشت کیلومتری توزلا پیدایت کرده¬اند. ببینم درد که نداری؟ باید با این پای جدید مدارا کنی. اگر تعادل نداشتی از عصا استفاده کن ولی بعد از مدتی می¬تونی به راحتی راه بری. به خاطر پا واقعاً متأسفم. چاره دیگری نبود."

نمی¬توانست این همه اطلاعات را هضم کند. انگار بیش از ظرفیت مغزش بود. مرتب تکرار می¬کرد، جوکا. جوکا کجاست؟

مدتی در دانشگاه خلبانی تدریس کرد. بعدها با هزار خواهش و تمنا اجازه پرواز گرفت اما با کمک خلبان. در هوا مثل فرفره می¬چرخید. اگر کمک¬خلبان نبود حتما سقوط می¬کرد. دکترها گفتند که به خاطر پای مصنوعی نیست، تَرکِش کوچکی که درمغزش نشسته مرتب در حال حرکت است و باعث عدم تعادلش می¬شود. بعد از شش ماه بازنشسته شد با نشان قهرمان ملی که از وزیر دفاع دریافت کرد. همه جا را با اِلیدا دنبال جوکا گشتند اما هیچ اثری نبود.

هوا سرد. باد می¬وزید. همه جا را مه غلیظی گرفته بود. هاله مجسمه پیدا بود. سیگاری آتش زد.

لنگ¬لنگان به سمت خانه¬اش راه افتاد. از پل پایین آمد. سنگفرش‌های قدیمی یخ زده بودند. اِگزوپری را دید که به داخل کوچه تیلاری می¬پیچید با همان لباس‌های ضخیم و سفید ¬خاکستری و سکویی در دستش که با خط کلاسیک طلایی روی آن نوشته شده بود:

آنتوان دی ¬سنت اِگزوپری. هوانورد و نویسنده فقید فرانسوی 1944- 1900

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آفرین بر نویسنده‌ی این داستان!

-- هادی ، Aug 31, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه