|
داستان 435، قلم زرین زمانه
بی¬خوابی
از نیویورک به رُوتردام که رسیدم، بی¬خوابی بود. صبحهای زود رفتن، شب¬هنگام دیروقت برگشتن، مرتب پا زدن بر روی دوچرخه. مثل جنازه متحرک پا می¬زدم و مثل یک مُرده نعش می¬شدم بر زمین، بر تشک. سَندرا از ترکیب جنازه متحرک خوشش می¬آمد، می¬گفت که تا به¬حال نشنیده. پرسید فرق جنازه و مُرده چیست؟ گفتم: "جنازه پا می¬زنه اما مرده راحت می¬خوابه."
می¬خندید. مرتب می¬خندید. هنگام خندیدنش بود که من گودی خاص زبانش را دیدم. زبانش فرو¬رفتگی خاصی داشت و طوری کلمات را ادا می¬کرد که به دلم می¬نشست. یک آهنگ خاص در تلفظ کلماتش بود که دوست داشتم فقط حرف بزند. می¬گفت: "درست می¬گویی. در هلند باید مثل اُردک پا بزنی، اما نه توی آب، روی پایدان دوچرخه. در نیویورک چه می¬کنند؟ حتما ماشینهای بزرگ هشت سیلندر سوار می¬شوند. مگر نه؟"
در هلند سعی کردم از چیزی انتقاد نکنم، تا زبان باز می¬کردم می¬گفتند: "آمریکایی مصرفی، یا آمریکایی بی¬خیال، آمریکایی تاخیری یا آمریکایی کاپیتالیست." حتا چند مورد هم با سندرا پیش آمد اما وقتی دلخوری¬ام را دید بحث را عوض کرد و از کولی¬های هلندی صحبت کرد. می¬گفت: " اینجا خدا مُرده. روح خدا هم مرده، به همین خاطر هوا همیشه ابری و گرفته¬ست. خاکستری و ماتم¬گرفته و باران¬زا."
چند جرعه¬ای از شرابی که سفارش داده بودم نوشید،کمی درنگ کرد و در حالی که با گردن¬بند مهره درشتش بازی می¬کرد گفت: "از مراکشی¬ها بترس. همه¬شان حیوونن. وحشی و خطرناک. خلاصه مواظب خودت باش."
گفتم: "به نظر من همه انگلیسی¬ها شبیه پال مک¬کارتنی گروه بیتلز هستند. هر انگلیسی¬یی که من تا به حال دیده¬ام چه زن چه مرد، همه شبیه پال مک¬کارتنی بوده¬اند. تصمیم دارم بعد از هلند به انگلیس بروم، ببینم آیا همه این شکلی هستند؟ نگاه کن. سندرا، تو را به خدا نگاه کن، ببین متصدی بار چقدر شبیه پال است."
نگاه کرد و ریسه ¬رفت. گفت: "هلندی¬ها چه شکلی¬اند؟"
گفتم: "بالا بلند¬ و رعنا."
در هواپیمای هلندی که نشسته بودم زنی تقلا می¬کرد که کیفش را در صندوق بالای صندلی¬اش بگذارد. هر¬چه تقلا می¬کرد نمی¬شد، شروع کرد به گلایه کردن که چرا این صندوق را اینقدر بالا نصب کرده¬اند؟ خانمی که پشت سر من نشسته بود با لهجه غلیظ هلندی¬اش گفت: "به خاطر اینکه برای دختر بالابلند هلندی طراحی شده."
دوباره خندید. دوست داشتم مرتب بخندد. شاید به خاطر گودی خاص زبانش بود. گفت: "اکثراً قد بلند هستند. هلندی¬ها نارنجی هستند. قرمز و نارنجی. به خاطر همین موهایشان مشکی نیست. الآن که مد شده همه زنها و دخترهای هلندی موهایشان را مشکی پرکلاغی می¬کنند. به نظر من می¬شوند عین عروسکهای ارزان چینی که در نهایت کج¬سلیقگی ساخته شده¬اند. به فرانسوی¬ها و بلژیکی¬ها رنگ مشکی شاید زیبا باشد اما به هلندی و آلمانی نه، اصلا. بخصوص هلندی¬ها".
در بار اِستالِز یا اِستالِس بود که سندرا را دیدم. نمی¬دانم چطور سر صحبت را با همدیگر باز کردیم، فکر کنم که من به بارچی آبجوی مخزنی سفارش دادم و سندرا با صدای بلند گفت: " غریبه، آبجو شیشه¬ای سفارش بده اینجا داخل آبجوهای مخزنی می¬شاشند." رو برگرداندم. پشت سرم زنی نشسته بود با چشمان آبی، موهای فر¬دار بلوند که دود سیگارش در پیچ موهایش می¬تابید. گردنش چروک داشت که آخرین چروک لابلای مهره¬های درشت گردنبندش محو می¬شد. کفش ورنی سورمه¬ای که پوشیده بود، خیلی توی ذوق می¬زد. می¬گفت که با سایه¬ی چشمهایم هماهنگ کرده¬ام. گفتم: "که به بیراهه رفته¬ای، آینه تمام قد برای همین مواقع هست. دامن سفید با پیراهن مشکی خیلی هماهنگ است اما کفشت بدجوری خرابش کرده، اما نمی¬شود گفت که زیبا نیستی. "
به طرفش رفتم. اجازه خواستم که کنارش بنشینم. گفت: "می¬بینم که خدا زبان گرمی به تو بخشیده، اما بگذار همین اول صحبت تکلیفم را روشن کنم، هدفت از با من نشستن چیه؟"
گفتم: "صحبت می¬کنیم، بعد هم شاید دوست شدیم. زندگی آنقدر هم سخت نیست."
"چرا اتفاقا زندگی خیلی سخت شده، هنوز مراکشی به تورِت نیفتاده که ببینی يعنی چی. اگر می¬خواهی صحبت بکنی و گپ بزنی حرفی نیست اما فکر نمی¬کنم از این جلوتر برویم."
"چرا؟"
"نمی¬دانم چرا. دوست داری با یک بدن فروش دوست شوی؟"
"یعنی که..."
"بله. یعنی که فاحشه هستم. اکثر مواقع صاحبم هم هست. امروز و فردا تعطیلم، تنهایی آمده¬ام بیرون، مشروبی بنوشم و از هوا لذت ببرم."
زبانم بند آمده بود. مات و مبهوت شده بودم، نمی¬دانستم از کجا باید شروع کنم. اصلاً چه چیزی باید بگویم. دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. به خودم آمدم و گفتم: "از صداقتی که داری ممنونم. دروغ نمیگویم،نه، دیگر قصد دوستی ندارم اما می¬توانیم با هم صحبت کنیم. بالاخره بعد از آن همه سیل و طوفان و باران دیروز، هم¬صحبتی با فرشته¬ای مثل شما در این هوای گرم خیلی می¬چسبد."
لبخند مستانه¬ای زد، و لبانش را دور جام شرابش ¬گرداند: "گفتم که، خدا زبان گرمی به تو بخشیده. بگو ببینم این خدای پروتستان است یا کاتولیک؟"
"البته من مذهبی نیستم اما خب خدای کاتولیک."
"حدس زدم. خدای پروتستان از این کارها نمی¬کند، چون با کسی شوخی ندارد."
هر دو خندیدیم. گفت: "البته از کاری که می¬کنم احساس افتخارنمی¬کنم اما احساس شرم هم نمی¬کنم. برای کاری که می¬کنم به دولت هلند مالیات می¬دهم. زندگی پستی و بلندی دارد کمی دیگر پا بگیرم رهایش می¬کنم. همین دیروز یک ماشین فورد یشمی خریدم، بالاخره یواش، یواش. پولهایم را جمع می¬کنم که کلاس یوگا و اِروبیک باز کنم. قبلها مربی بودم. یوگا و اروبیک درس می¬دادم تا اینکه ناراحتی کمر گرفتم بعد از جراحی دیگر نتوانستم. دکترها گفتند ممکن هست که فلج شوم. اگر جایی در حدود صد متر مربع بخرم و مربی استخدام کنم زندگی¬ام ناخودآگاه عادی می¬شود. دیگر از دست هر چه مراکشی هم هست راحت می¬شوم."
پرسیدم چیزی میل دارد؟ سفارش بدهم. آبجو، شراب، کوکاکولا؟
"آبجو واقعی را در آلمان یا پراگ می¬نوشم. هر چند که به نظر من مهم¬ترین اختراع زمان کوکاکولای لایت است اما من بر خلاف اکثر هلندی¬ها عادت ندارم کوکاکولا غرغره کنم. بهترین چیز آب طبیعی گازدار یا شراب گازدار است. شراب سفید و ملایم گازدار پِروسِکّو. اصلا دهان و روحیه آدم را تازه می¬کند، یک حال و نشاط خاصی می¬دهد. فقط برای چند دقیقه در دهنت نگهش دار، آنوقت می¬فهمی که چه می¬گویم."
راست می¬گفت. یک بطری پِروسِکّو گرفتم. با هم نوشیدیم و من مرتب در دهانم نگه می¬داشتم و میفهمیدم سندرا از چه صحبت می¬کند.
پرسید چرا حیرت¬زده و مبهوتم؟
گفتم: "از حرفهایت لذت می¬برم. در تعجبم که..."
"که چی. چرا این¬طور حرف می¬زنم. بالاخره مثل هر انسانی در جامعه بوده¬ام. مدرسه رفته¬ام، دیپلم گرفتهام. روزنامه می¬خوانم همه کارهایی که آدمها می¬کنند، من هم می¬کنم. کجای این کارها جای تعجب دارد؟"
گفنم: "مثل اینکه دل پُری از مراکشی¬ها داری، چرا؟ به خدا این¬طورها نیست که تو تعریف می¬کنی. صاحب همین رسورانی که در همین میدان هست، مراکشی¬ست. که آدم..."
"محمد را می گویی. محمد یک جنتلمن واقعی¬ست. اول این که صاحب رسنوران زنش هست ،که هلندی ست. اگر خودش صاحب رستوران بود هیچ هلندی¬یی پایش را در رستوران نمی¬گذاشت. دوم اینکه محمد فارغ¬التحصیل دانشگاه پلی¬تکنیک فرانسه¬ست و از هجده سالگی در هلند بوده حتا عربی را با لهجه هلندی صحبت می¬کند."
گفتم:"هر جامعه¬ای خوب و بد با هم دارد. دوست من از همین مراکشی¬های ساده است. میگفت که اوایل برایش مشکل بوده اما آنقدر در این موج متلاطم دست و پا زده که حالا جزیی از همین موج شده هر چند که اسمش عبدالله¬ست اما ذره¬ای از این موج است".
"ببین عزیزم. تجربه سی¬ساله خودم را برایت تعریف می¬کنم. چیه، چرا چشمات گرد شد؟"
"تو سی ساله هستی؟ "
"زیادتر می¬زنم؟ ناراحت نمی¬شوم بگو. بگو."
"من فکر کردم چهل، چهل و سه ساله هستی."
"به خاطر پوستم است. ما هلندی¬ها پوستمان زود چروک می¬خورد و لایه لایه می¬شود، بر عکس سیاهان یا چشم بادامی¬ها. اصلاً سن¬شان قابل حدس زدن نیست. پنجاه ساله¬هاشان سی¬ساله می¬زنند. دروغ نمی¬گویم، به خدا سی سالم است. داشتم می¬گفتم، ببین زندگی مثل یک قوطی کنسرو است که یک طرفش حلوا و شیرینی¬ست طرف دیگرش فقط گه و گندآب. تو از طرف شیرین باز کرده¬ای، من از طرف گندآب. تا صبح هم که بحث کنیم به نتیجه نمی¬رسیم. راستی بگو ببینم، درست است که گل لاله هلندی در نیویورک از هلند ارزانتر است؟"
"نمی¬دانم. تا بحال گل نخریده¬ام."
¬همان لحظه يک گلفروش آمده بود تو. صداش کردم، 2 يورو پرداختم و يک شاخه رُز به سندرا تقديم کردم.
گفت: "دیدی گفتم؟ در بازار که بروی گل ارزانتر است تا اینجا. تا حالا کسی برای من گل نخریده بود."
بعد دستنش را در دستم گذاشت.
گفتم: "می¬خواهم اعتراف کنم. اعتراف کنم که زیبایی. انگاری همه چیز بر اساس قاعده زیبایی به صورت تو نقش بسته."
سرخ شد. گفت: "احساس داغی می¬کنم،تا به حال کسی با من اینطور صحبنت نکرده بود، حتا آن گور به گور شده. دوست دارم که ببوسمت. از صمیم قلب ببوسمت."
"ببوس. ببوس."
"نه. از من به تو نصیحت، هیچ¬وقت یک فاحشه را نبوس حتا اگر او خواست تو را ببوسد،نگذار. کار درستی نیست، چرایش را از من نپرس ولی این بوسه را برای تو می¬فرستم."
گفت: "چند وقت است که اینجايی؟"
"سه ماه."
"قصد ماندن داری؟"
"نه. گفتم که می¬خواهم بروم انگلیس، انگلیسی¬ها را ببینم."
هر دو خندیدیم. دستش را انداخت دور گردنم. در گوشم یواش گفت: "آدم با مزه¬ای هستی."
پرسیدم چقدر زمان نیاز هست که هلندی یاد بگیرم؟
"هلندی زبان ساده¬ای است، و هلندی شدن مشکل."
"زیاد علاقه¬ای به هلندی شدن ندارم، فقط می¬خواهم هلندی یاد بگیرم."
"منظورم لهجه بود. همانطور که از لهجه من می¬فهمی من آمریکایی نیستم."
بعد آمديم بيرون. و با هم قدم ¬زدیم. دوره¬گردی آکاردئون می¬نواخت و می¬خواند. سندرا گفت: "من عاشق آکاردئون¬نوازهای دوره¬گرد هستم. زیباترین آهنگها را می¬نوازند. بیا فردا برویم بازار. البته اگر دوست داشته باشی. بگردیم و حرف بزنیم. گوشه به گوشه یا آکاردئون می¬نوازند یا ویلون. صدای همه¬شان زیباست، بخصوص کولی¬ها. ببین چه صدایی دارد. آهنگی را که می¬نوازد تا بحال شنیده¬ای؟"
"نه."
"آه. خدای من، نشنیده¬ای! می¬گوید: چشمانم را ببین. آبیِ رنگِ دریای یونان. ببین و غرق شو."
در چشمانش فرو رفتم. عمیق بود و بی¬انتها.
"موهایم را شانه کن. سنجاق¬هایم را باز کن. یکی یکی بشمار. به تعدادشان ببوس مرا."
سی بار بوسیدمش. زبانش را بوسیدم. زبانم را بر گودی زبانش گذاشتم و باز بوسیدمش. زیبا بود، با موهای آشفته و پریشان.
"بیا به هم نفس بدهیم، با هوای تازه عشق. نفسهایم را بشمار."
شمردم. گرم بود. به نفس نفس افتادم. هوای اتاق پر بود از عطر زنانه¬اش. بوی یاس بود. بوی مریم.
"بیا تا که عریان شویم در مسیر باد و ..."
پیراهنش را نگشود، گفت که بدنش زخم دارد و پشتش سوخته. پرسید: "باز چرا مبهوت شدی؟"
گفتم: "چیزی نیست. فقط دوست دارم نگاهت کنم و ببوسمت. همین. کاش هیچ¬وقت عریان نمی¬شدی؟"
- به خدای کاتولیکت قسم که سی سالم است. مرتب به هلندی چیزی می¬گفت و گریه می¬کرد. شمارهاش را برایم نوشت و از خانه خارج شد. از پنجره نگاهش کردم. دستی تکان داد و گفت: "باور کن، دروغ نمی¬گویم. من سی سالم است."
|
آرشیو ماهانه
|