خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
ساعت را كوك كن
|
داستان 433، قلم زرین زمانه
ساعت را كوك كن
گلین جون دیشب بردم حمام. آب داغ ریخت سرم. گفت این شامپوهای رنگ و وارنگ موهایت را خراب كرده. صابون برگردان سرم مالید. آن وقتها هم این كار را میكرد. ولی دیگر سرم را بین زانوهایش نگرفت. فكر میكرد هر چه بیشتر سرم را بین زانوهایش فشار بدهد و با ناخن چنگ بزند، تمیزتر میشوم.
بین زانوهایش جا میشدم. راحت سر و تهم میكرد. پشتم را كیسه میكرد. به كف پاهایم سنگ پا میكشید. از خنده ریسه میرفتم. از بین زانوهایش نمیتوانستم جُم بخورم. از حمام كه بیرون میآمدم مثل هلوی پوست كنده بودم. سرخ و سفید.
گلین جون موهام را شانه زد. چهل گیسشان نكرد. فقط بست و به هم تابشان داد. گفت من كه هم سن تو بودم، این قدر موهایم سفید نبود.
ببین این پیراهن نخی را هم برایم آورد. راحته. وقتی میپوشمش بین پاهایم عرق سوز نمیشود. نه كه بگی آنی كه تو برایم خریدی بد بود ها، نه. اما با این راحتترم. گشاده، به تنم نمیچسبد. آخر مادر جون من با این شكم و سینههای بزرگ كه نمیتوانم پیراهن تنگ بپوشم. آن هم جلوی شوهر تو. خب زشته. فردا تو روت مییاره. من یك شب مهمانم، صد سال دعاگو. تو باید یك عمر باهاش زندگی كنی. میگه ببین این مادربزرگ خرفتت، هیچ نمیفهمه چند سالشه. گلین جون همیشه میگفت، آدم باید احترامش دست خودش باشد. بفهمه چی میگه، چی میشنوه.
مادرت خدا بیامرز مثل عمهاش بود. یادت است بچه كه بود چه سرتق بازیای از خودش در میآورد؟ هفتهای سه دفعه بقچه، بندیل میكرد، برود حمام. هر چی بهش میگفتم چه معنی دارد دختر اینقدر بره حمام به خرجش نمیرفت. من با پنج تا بچه همان هفتهای یك دفعه هم رویم نمیشد، تو روشنایی بروم حمام. جمعه سحر چادر كیپ گرفته، میرفتم و میآمدم. آفتاب نزده خانه بودم. خدا خودش حلال كند، همیشه نصف هفته غسل گردنم بود.
مادر جون هوای شوهرت را داشته باش. این قدر به فكر ادا اطوار این بچهها نباش. بچهها كمكم به سلامتی میروند سر زندگی خودشان. كاری نكن این روزها آن قدر بینتان فاصله بندازه كه وقتی دوباره تنها شدید، حرفی برای گفتن نداشته باشید. نذار مثل من و حاجی از هم دور بشوید.
مادر و خاله و داییهات كه رفتند سر زندگیشان؛ من و حاجی آن قدر غریبه شده بودیم كه یك روز بهم گفت ما دیگر مثل خواهر برادر میمانیم. كدام زن و شوهری؟ میدانی چند ساله دستم بهت نخورده؟ راستم میگفت. بچهها كه بزرگتر شدند، جا كم داشتیم. شبها گوش تا گوش دو تا اتاق فسقلی بچهها میخوابیدن. دیگر نمیشد همهشان را تو یكیش جا بدم.
روزهام كه بچهها مدام میآمدند، میرفتند. اوایل بعضی صبحها حاجی دایی بزرگت را میفرستاد مغازه كه زودتر در را باز كند. دایی كوچیكت، هم پی بهانهای روانه میكرد. مادر و خالههات هم كه میرفتند مدرسه.
میگفت میبینی خانم هر بار باید به شما زیرلفظی بدیم. تو دیگر معطلش نكن تا سر و كله یك كدامشان پیدا نشده. آخر یكی دو باری دایی كوچیكات برگشته بود. یك بار هم بیهوا آمده بود تو اتاق. این بود كه حاجی بیخیال شد.
واسه همین وقتی فهمیدم زن صیغه كرده به روی خودم نیاوردم. به نصفهی خودم قانع بودم. بهتر از این بود كه بیفتم تو خیابان دنبال نصفهی دیگران.
حاجی مرد خوبی بود. خدائیش حق خواهر برادری این چند سال آخر را به جا آورد. از مكه كه برگشتم، گفت حاج خانم، شما كه با بچهها و نوههات سرگرمی، این خانه هم كه پشت قوالته. از شیر مادر حلالتر. خرجی را هم میفرستم دم خانه.
آب گوشتهای گلین جون معركه است. خوردی كه؟ از شب روی سهفیتیلهای توی ایوان بار میگذاشت. قبل ظهر یك كاسه آبش را به زور میداد سر بكشم. میگفتم گلین جون برای ناهار كم میآد. میگفت بخور، دوباره آب میبندم. بخور بذار جون داشته باشی با این بچهها سر و كله بزنی.
آن موقع دست حاجی تنگ بود. تازه مغازه را باز كرده بود. درآمدش آن قدر بود كه قرضوقولههای سر ماه را صاف كند. من و بچهها را صبح میگذاشت خانه گلین جون، تَه شب میآمد پیمان. مرد كه دستش تنگ باشد، خلقش هم تنگ میشود. من كه چیزی ازش نمیخواستم. سر و ته رخت و لباس بچهها را هم با دَم پارچههای كوكب خانم هَم میآوردم.
كوكب خانم تو دو تا اتاق بزرگ آن طرف حیاط گلین جون، خیاط خانه داشت. شوهرش از اعیان سفارش میگرفت برایش. بقچه بقچه پارچه میفرستادن تا بلوزی، جلیقهای، دامنی برایشان بدوزد. پارچه زیاد میدادند و مثل باجی خانمهای محل پی دَم پارچههایشان نبودند. میماند برای كوكب خانم. زن دست و دل بازی بود. بی آن كه بگویم پارچهها را میداد. میگفت فكر كنم از این برای بچههایت شلواری، بلوزی درآد. به كار من كه نمیآد.
خودم میدوختم برایشان. مثل كوكب خانم دست دوزهایم قواره نداشت. راه و بیراه میانداختم كه برسد. هر چی بود بچهها را میپوشاند.
حاجی میفهمید سر و روی بچهها را نو میكنم. اما نمیپرسید چطور. بالاخره مرد بود. غرور داشت. منام نمیخواستم سر شكسته بشود. شبها زیر لحاف دَبیت، نفسهایش كه آرام میگرفت، میگفت صبر كن. همه چیز درست میشود.
مادرت از اول هم حرف من و حاجی را نمیخواند. برادر زاده حاجی كه آمد خواستگاریش نمیدانی چه الم شنگهای به پا كرد. میگفت من زن این پسرهی دراز بیسواد نمیشوم. حاجی بهش گفت این پسرهی دراز، اندازهی بابات مال و منال دارد. اما نتوانست راضیاش كند. یعنی حرف راضی كردن نبود. از پسش برنیامد. وگرنه حاجی همهی زورهایش را زد. اما وقتی دید تهدیدها و كتكها و فشارهاش بینتیجهاست، ول كرد.
حاجی قسم خورده بود رضایت ازدواج مادرت را با هیچ كس ندهد. بابات كه پا پیش گذاشت. حاجی گفت نه كه نه. گفت من دختر به روزنامهنویس فكلكراواتی نمیدهم. آن هم این دخترهی دریده را. ولی خب بازم حریف مادرت نشد. آخر گفت به درك. لیاقتش همینه. بهتر كه از سرمان واشود. فكر میكرد مادرت پشیمان میشود. اما نشد. یعنی شد ولی به روی خودش نیاورد. نه كه بگی اهل سازش بود ها، نه. عین عمهاش بود. فقط نمیخواست جلوی حاجی كم بیاورد.
راستی مادر، شوهر تو چطوره؟ البته مرد خوبیست. اما میشنوم گاهی سرت داد و بیداد میكند. چی میخواد؟ تو كه برایش كم نگذاشتی. خب او هم حق دارد. همیشه كه نمیشود او بچهها را ببرد مدرسه. توام كه پاگیر من شدی. نگران نباش من فردا، پس فردا میروم خانه گلین جون. تا آن موقع دیگر از مكه میآد. داشت میرفت گفت سوغاتی چی میخوای؟ گفتم سلامتیات. گفت غیر سلامتی؟ گفتم از این ساعتها كه كوكش میكنی، اذان پخش میكند. صدایش خیلی قشنگه. اما دل آدم میتركد وقتی «اشهد ان علیا ولی الله» را نمیگوید. گفتم سبزش قشنگتره، اگر دیدی. گفت رو چشمام.
مادرت را داشتم كه اسم نوشت، مكه. قرار بود با كوكب خانم برود. اما اسم كوكب خانم زودتر درآمد. وقت رفتنش چه اشكها ریختند. هر كاری كردند كه یك نفر را پیدا كنند جایش را با گلین جون عوض كند، نشد. كوكب خانم گفت حتما صلاح اینه. گلین جون آش پشت پای كوكب خانم را پخت. اشك ریخت و پخت. نگذاشت هیچ كس كمكش كند. میگفت میخواهم سر همین آش سنگهایم را با خدا وا بكنم. دلش شكسته بود. از وقتی كوكب خانم رفت، آرام و قرار نداشت. نمیدانی روز عرفه چه كرد. تو اتاق اشك میريخت و دعای عرفه میخواند. یك جوری جلز و ولز میكرد كه گفتم سكته میكند. رفتم شانههايش را مالیدم. گفتم قربانت بروم، چرا با خودت این جوری میكنی؟ میروی، به خدا میروی. امسال نشد. انشاالله سال دیگر. من یك عالمه سوغاتی میخواهم ازت. آش پشت پايت را هم خودم میپزم.
سر رفتنش گفت آش یادت نمیرود؟ نخود لوبیاهايش را پیمانه كردم گذاشتم تو آن ظرف پلاستیكی در قرمزهی تو آشپزخانه. پاك كرده است. اما موقع درست كردن یك نگاه بنداز. كاره، آمد و یك سنگی، ریگی از زیر چشمم در رفته باشد. سه تا رشته بیشتر نپزیها. دیگ مسیيه بیشتر از این جواب نمیدهد. خفه میشود. تو كاسه گل سرخیها بده. بگو پشت پای مكهست. اگه كسی گفت چرا با ما خداحافظی نكرد حلالیت بطلب، بگو وقت نكرده.
این پیراهن رنگش بهم میآد؟ یكم زیادی روشن نیست؟ اگر این چینهای بالای سینه را نداشت بهتر بود. نمیدانم چرا درست بالای سینه را چین میدهند؟ یعنی نمیفهمند سینهی آدم را بزرگتر نشان میدهد؟ چین كه میدهند هیچ، رويش تور هم میدوزند. اما خب راحته. اگه بخواهی پارچه بخری بدهی بدوزند، هم گرانتر در میآد، هم بیقوارهتر. خیاطها را كه میشناسی؟ هر چی بهشان بگی، بازم كار خودشان را میكنند. آن پارچه گلدار آبیه، یادته؟ این زنك چیچی خانم بود اسمش، چی كارش كرد؟ یقیهی پیراهن را كج و كوله كرده، میگويد دلبریست. یكی نیست بهش بگويد آخر زن حسابی ما تو جوانی نتوانستیم دل ببریم و شوهرمان را نگه داریم، سر پیری یقه دلبری میخواهم چی كار؟ عزرائیل هم كه دلش با این چیزها نمیرود. دم رفتن همچین قشنگ میبرتمان كه خودمان هم نمیفهمیم چطور رفتيم.
مادرت را هم كه هر چی از این ور به زور كردیم تو كلاس خیاطی، از آن ور زد بیرون. هی بهش گفتم دختر برو یك كار یاد بگیر، دنیا هزار رو دارد. هم خودت یك هنری یاد میگیری كه به دردت میخورد، هم ما دیگر این قدر منت خیاطها را نمیكشیم. گفت خوشم نمیآد. اعصاب پارچه وصله پینه كردن ندارم. اگر خیلی دوست داری برو خودت یاد بگیر.
بهش گفتم دختر آب دیگر از سر من گذشت. یك چهار تا وصله پینه كردن قد خودم بلدام. تو برو یك كاری برای خودت یاد بگیر. اصلا گور پدر من. اگر یك روز گفتم یك دَرز برايم بدوز بگو نمیدوزم. واسه خودت میگويم. پس فردا یكی در این خانه را زد، بشود بگويم از هر انگشتش یك هنر میریزد.
همین بابات كم سركوفت بیهنریاش را بهش زد؟ ولی خدا را شكر تو از پس این كارها بر میآی. دیدم روبالشی میدوختی. همان صورتیيه را میگويم. والا زور دارد آدم واسه این چیزها پول خیاط بدهد. مرگ كه نیست. چهار تا دَرزه. گلین جون روبالشی میدوخت، حظ كنی. كنارش را گلدوزی میكرد. هفت رنگ گل میدوخت با سایه روشن. پشت و روی كارش یكی بود. بهش میگفتم گلین جون حیفه واسه رو بالش. اینا رو باید قاب بگیری.
حالا شوهر تو هیچ میفهمد اینقدر به فكرشی؟ پس فردا میگويد میخواستی نكنی. میگفتی میخریدم. نكن مادر، نكن. مگر ما كردیم كجا را گرفتیم؟ روبالشی و پیژامه دوختنش مال ما بود، زیر لحاف اطلسی رفتنش مال رقیب. همین مادرت خوب میكرد، دست به سیاه و سفید نمیزد. مثل عمهاش. مگر كم شانس آورد؟ حاجی مینشست، پا میشد، میگفت آبجیم، آبجیم. موقع عروسی كردنش از گلوی من و بچهها زد، برای خانم تخت دو نفرهی فنری خرید.
حالا منِ از آن خرتر، نشستم برايش با قلاب روتختی بافتم. كل چهار ماه شیرینی خوردگیاش طول كشید. با نخ ابریشم نباتی بافتم. نمیفهمیدم مادر. فكر میكردم اینجوری پیش قوم شوهر عزیز میشوم. پنج شش سال بعد از زن صیغه كردن حاجی رفتم پیشاش، گفتم آبجی خانم این جوریست. من حرفی ندارم فقط حاجی تازگیها كمتر میآد خانه. جلو در و همسایه بده. حداقل بیاد، بره، مردم بدانند ما هم صاحاب داریم.
مادر خدا محتاج قوم شوهرت نكند. طرفم را كه نگرفت، هیچ. كلی بد و بیراهم بارم كرد. گفتم زن، من بد كردم بهت. گفت لیاقت نداشتی كه ولت كرد. فكر كردی چهار تا پارچه وصله پینه كردن و قلاب بافتن زنیته. زن آنه كه شوهرش واسه یك نگاه دیدنش پرپر بزند.
مادرت بیچاره مثل آن شانس نیاورد. بابات اولاش خوب بود. اما بعد یك مدت شروع كرد به ناسازگاری. نه به خاطرخواهی اولش، نه به این ول كردن آخرش. میدانم مادر، هر چی باشد باباته دوستش داری، ولی بد كرد. البته تقصیر آن نیست كار روزگار است. بیخود نیست كه میگويند سفرهای را كه مادر بندازد دختر جمع میكند.
مادر جون من پا ندارم داری میری آن ساعتِ روی میز را كوك كن، برای نماز صبح خواب نمانم. خوبه كه اذان میگويد. فقط دل آدم میتركد وقتی «اشهد ان علیا ولی الله» را نمیگويد...
|
آرشیو ماهانه
|