اشتباهمرد در حالی که داشت چمدونش رو می بست با صدای بلند می گفت:بدبخت خبر نداره.الان حتما فکر می کنه من دارم جون می کنم تا بتونم واسش یه لقمه نون حلال ببرم.بعد با صدای بلند قهقهه ای زد و ادامه داد:خوب من دیگه باید برم .تا نیم ساعت دیگه باید خونه باشم وگرنه زن عزیزم نگران میشه که چرا دیر رسیدم.حوصله نق نق اش رو ندارم.زن از داخل آشپزخونه با صدای بلند گفت:حداقل صبر کن ناهار بخور بعد برو.مرد که دیگه چمدونش رو بسته بود گفت:نه دیگه.باید برم.ناراحت نباش قشنگه.هفته بعد هم یه سفر کاری دارم.اونم دو هفته.چشم به هم بزنی اومدم.زن با عجله از آشپزخانه خارج شد و به سمت مرد اومد.قیافه زن نشون میداد سنش بیشتر از 30 سال نیست.صورتش رو هم سرخاب سفیداب کرده بود به امید اینکه جاش رو تو دل مرد از دست نده.چمدون مرد رو به دست گرفت و گفت:قبل از اینکه بری باید بهم قول بدی.مرد با بی حوصلگی جواب داد:بابا منم ازش خسته شدم.می خوام طلاقش بدم و تو رو بگیرم ببرم سر خونه زندگیم اما میدونی مهریه اش چقدره. 500 تا سکه طلا.اگه تا آخر عمرم شبانه روز هم کار بکنم نمی تونم اینقدر پول دربیارم .ثانیا از اون برادرهای نکبتش می ترسم.بهت که گفتم حاضرن سر این قضیه خون بریزند اون وقت همین زندگی به قول تو مخفی هم که داریم از دست میره و تو به جای زندگی باید تو تشییع جنازم شرکت کنی. اینطوری دوست داری.زن با اوقات تلخی سرش رو کج کرد و گفت:نه.خدا نکنه یه روز من مرگ تو رو ببینم.اما صابر من دیگه خسته شدم.از این زندگی مخفی.از دست زخم زبون این همسایه ها.هر وقت از این کوچه رد میشم صدای پچ پچشون رو پشت سرم میشنوم.مرد در خونه رو باز کرد .قبل از خارج شدن صورت زن رو آرام بوسید و آرام تو گوشش زمزمه کرد :قول میدم .زیاد طول نمیکشه.بالاخره یه کاری می کنم که خودش خسته بشه و تقاضای طلاق کنه.وقتی سوار ماشین شد تصمیم گرفت قبل از اینکه به خونه برگرده اول یه سری به بازار بزنه و چند تا هدیه برای زنش بخره.البته هدیه ها حتما باید سوغات جنوب باشه نه تهران.سوغات ها رو خرید و سوار ماشینش شد.ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و کلید رو تو قفل چرخوند.واقعیت این بود که دلش واقعا واسه زنش تنگ شده بود و می خواست هر چه زودتر ببینتش.دوستش داشت.واقعا دوست نداشت به جز راضیه شخص دیگه ای رو دوست داشته باشه.اما چه میشه کرد.به قول مرحوم پدرش آدم تو مبارزه با همه چیز میتونه پیروز بشه الا مبارزه با دل که از ازل تا ابد همیشه دل پیروز شده و میشه.با زن دومش تو یه سفر کاری آشنا شد.داشت تو بازار محلی گشتی میزد که او رو دید .داشت خرید می کرد.اونجا بود که یک دل نه صددل عاشقش شد.مجبور شد یک ماه تموم مرخصی بگیره تا بفهمه اون زن بیوه است.تو همون محل زندگی می کنه.و بالاخره ازش خواستگاری کرد.بهش گفت زنش رو دوست نداره و دیگه از دستش خسته شده.اینکه زنش همیشه مریضه و هزار تا عیب و علت دیگه هم داره.زهره که بعد از مرگ شوهرش دیگه کسی رو تو این دنیا نداشت بدش نمی اومد سر پناهی داشته باشه.کسی که جای خالی شوهرش رو واسش پر کنه.بعد از دو ماه بدون اطلاع راضیه با هم ازدواج کردند و با هم به تهران اومدند.حالا او بود و دو تا زن که باید هزینه هر دو رو تامین می کرد.به علاوه اینکه راضیه دو تا بچه کوچک داشت و زهره هم از شوهر قبلی سه تا.اما کاریش نمی شد کرد.مجبور بود ساعتهای زیادی اضافه کاری کنه.تو همین افکار بود و در ضمن به آرامی هم داخل خونه می شد که ناگهان شنیدن صدای یک مرد او رو سر جاش میخکوب کرد.صدای گریه بود .اما راضیه برادری نداشت که بخواد بهش سر بزنه.پدرش هم که یک سال پیش فوت کرده بود.تمام فامیل هاش هم که خارج از کشور زندگی می کردند.صدا فقط میتونست متعلق به یک مرد باشه.بوی خیانت به شامه اش می رسید.این صدا فقط میتونست بوی خیانت بده و بس.خون جلوی چشمهای مرد رو گرفت.واقعا نمی دونست باید چه عکس العملی رو نشون بده.ذهنش قفل کرده بود.اما به خودش امیدواری میداد.شاید فقط یه سو تفاهم ساده بود.از پله ها بالا رفت و آرام آرام به در اتاقی که صدای گریه از اون می اومد نزدیک شد.خونه سه تا اتاق پهلوی هم داشت که هر کدومشون با یه در مجزا به حیاط باز می شد.اتاقی که صدا از اونجا می اومد اتاق وسطی بود.پرده های پنجره کشیده شده بود.مرد چهار دست و پا شد و خودش رو به لبه پنجره رسوند.سرش رو به اندازه ای بالا آورد که بتونه داخل اتاق رو ببینه.منظره ای رو دید که باورش براش خیلی سخت بود.راضیه ایستاده بود اما در بغل یه مرد و سرش رو روی شونه های مرد گذاشته بود و داشت همرا با مرد گریه می کرد.اون مرد پدرش نبود.صابر او رو تا حالا ندیده بود.احساس کرد سرش داره گیج میره.شروع کرد به تکرار کلمه حرومزاده.حرومزاده حرومزاده.با سرعت به تاکسی برگشت و هنوز داشت همون کلمه رو تکرار می کرد.به امید اینکه بتونه یه وسیله برای کشتن اون مرد پیدا کنه صندوق عقب ماشین رو باز کرد .چشمش به یه کارد افتاد.اونو یک ماه پیش برای راضیه که از کندی کارد خونه شکایت کرده بود خریده بود ولی فراموش کرده بود به راضیه بده.لبخندی از سر رضایت روی لبهاش نقش بست.خوشحال شد که کارد رو تحویل راضیه نداده.با خودش گفت:راضیه اینم کارد.و به خونه برگشت.آرام آرام به در اتاق نزدیک شد.ناگهان در رو با شدت هرچه تمام تر باز کرد و کارد رو بالای سرش گرفت و به مرد حمله ور شد.تو دو سه قدمیش بود که راضیه با صدای بلند فریاد زد:صابر اون ..........چاقو به اندازه یه انگشت تو پشت مرد فرو رفته بود که راضیه جمله اش رو کامل کرد و صابر چاقو رو با هراس از پشت مرد خارج کرد.راضیه فریاد زده بود صابر اون برادرمه.مرد روی زمین افتاده بود و از پشتش به آرومی خون می اومد.مرد روش رو به طرف راضیه کرد و ناخودآگاه فریاد زد:لعنتی تو که برادر نداشتی.زن روی جسد غرق به خون خم شد.برش گردوند و سرش رو گذاشت روی پاش.با گریه فریاد می زد.مصطفی مصطفی.ناگهان لب های جسد حرکت ناچیزی کرد و اسم راضیه رو زمزمه کرد.راضیه با فریاد صابر رو مورد خطاب قرار داد:سریع به آمبولانس زنگ بزن.اون هنوز زنده است.قسم می خورم اگه بلایی سرش بیاد نمی بخشمت.صابر هنوز گیج و متحیر بود.نمی دونست چه اتفاقی افتاده.با این حال سعی کرد حواس خودش رو متمرکز کنه.به طرف تلفن خونه رفت و شماره اورژانس رو گرفت.نیم ساعت بعد عمل جراحی روی مصطفی شروع شد. و راضیه در طول عمل در حالی که در طول راهرو بیمارستان با قدم های تند عقب و جلو می رفت و صابر رو هم به دنبال خودش می کشوند حقیقت ماجرا رو براش تعریف کرد:پدر و مادر حقیقی من اونهایی نبودند که تو من رو از اونها خواستگاری کردی.مادرم وقتی من به دنیا اومدم از این دنیا رفت.و پدرم وقتی من ده سالم بود و برادرم شانزده سال بیشتر نداشت تو یه درگیری کشته شد.قاتل هم هیچوقت معلوم نشد.من موندم و برادرم و یه خونه اجاره ای که صاحبخونه بعد از یک هفته ما رو از اونجا بیرون انداخت.برادرم من رو به خونه یکی از اقوام سپرد و خودش سعی می کرد با دستفروشی خرج من و خودش رو دربیاره اما اونها از من بهره کشی می کردند.وقتی برادرم متوجه شد اونها به من نمی رسند من رو از خونه اونها بیرون کشید.بعد از چند روز در به دری تو کوچه و خیابون تنها راه حلی که به ذهن برادرم اومد این بود که من رو تحویل شبانه روزی دختران بی سرپرست بده تا اینکه بتونه یه خونه اجاره کنه و روی پای خودش بایسته.یک سال گذشت و من برادرم رو ندیدم.امروز فهمیدم مصطفی اون یک سال تو بندر کار می کرده تا پول پس انداز کنه و من رو دربیاره.بعد از یه سال اما من دیگه ناامید شده بودم که یه بار دیگه بتونم برادرم رو ببینم تا اینکه یه روز یه آقا و خانم اومدند به شبانه روزی و من رو برای فرزند خوندگی از شبانه روزی پسندیدند.من قبول نمی کردم و موضوع برادرم رو پیش می کشیدم ولی اونها قول دادند اگر برادرم برگشت آدرس جدید من رو بهش اطلاع بدهند تا بیاد دنبالم.کاری که هیچوقت نکردند.برادرم یک سال بعد برگشته بود و جواب اونها این بود که من سرپرستی یک خانواده رو قبول کردم و دیگه به هیچ وجه نمی خوام او رو ببینم چون خانواده جدیدم رو دوست دارم.سالها گذشت تا اینکه امروز قبل از قدم نحس تو زنگ خونه به صدا دراومد.برادرم بود.بعد از سالها جستجو بالاخره من رو پیدا کرده بود................................................. |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|