تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 426، قلم زرین زمانه

دوراهی

ازمن نخواهید چون رفته ام وچیزها دیده ام مانند شهرزاد کناربالینتان بنشینم وبرایتان قصه بگویم. توقع نداشته باشید چون دوستتان داشته ام...دارم، صداقت پیشه کنم تا از هرآنچه می خواستند ازشماپنهان کنند باخبرشوید. این شب جمعه کوچه تنگ وباریک ارباب جمشید رابه جای بوی حلوای خیراتی رفتگان بوی اسپند وکندرپرکرده بودومن جای بوی زعفران وآرد دوالکه تفت داده شده بوی تن صحرایی را حس میکردم که خودش رابه آجرهای بهمنی قرمزرنگ حیاط پشتی تان می کشید. سری هم به خانه خودم زدم، بچه ام تب دارد، درتب می سوزد، مثل مادرش، ازتب نوبه، تب لازم و...تب عشق. چهارپای درگل وامانده ام. دستم از همه جا کوتاه است. چه کنم؟ چطورآن گل آبی چهارپررا که آب روی آتش است بچینم؟ چطورازصخره ها بالا بروم واز شیب دره ها فرو بیایم؟ چطورآن غارتنگ وتاریک راکه گل بردهانه اش روییده است پیدا کنم واگر پیداشد چطوربا این انگشتانی که مثل دود لوله کوره پز خانه هم هست وهم نیست ازساقه جدایش سازم؟
فقط برای یک بار عکس آن گل را درکتابی دیدم وبعدها هرگزپیدایش نکردم. فقط دیدم تا امروز فکرش بیچاره ام کند، شما باید یادتان باشد. همان زمستانی بود که من با گالش های لاستیکی پاهایم را درگودال های پرآب می کوبیدم وآب که به اطراف می پاشید به صدای بلند می خندیدم . همان سال که محبوبه تان محکم به شما می چسبید ومثل بچه ای که تازه تاتی تاتی کردن یاد گرفته باشد به بازوی شما تکیه می کرد وخودش را دنبالتان می کشید ودرهمان حال مراقب بود فاصله اش را با من حفظ کند تا آب گل آلود چکمه های ظریف واکس خورده اش را خراب نکند. همان روزمه آلود را می گویم که به آن مردعجیب پالتوپوش خوردم و دراثرضربه کتاب زیر بغلش روی زمین افتاد. خم شدم تا کتاب را بردارم ، زیرچشمی به صفحه ای که مقابل چشمم باز شده بود خیره شدم، گل آبی چهارپربا خاصیت تب بری وضد تشنج وچه اسم عجیبی داشت، حالا در خاطرم نیست.

مرد که به آرامی کتاب را از دستم بیرون می کشید درگوشم زمزمه کرد:« درهمین آب وخاک می روید، آنجا که هرزرتشتی ظهور می کند ویا هرجا که رستمی دیو سپید را به بند می کشد.» بعد همان طور که با سرعت دور می شد فریاد زد:« این جا همه تب دارند...همه تب دارند.» وهر سه ما خندیدیم. یادتان آمد؟ آن سال را می گویم که شما و محبوبه تان پنچیک گازمی زدید وازجای دندان هایتان بخار گرمی بلند می شد ومن دستم راروی کیسه لاستیکی ام می گذاشتم تا مطمئن شوم غازی نان خالی ام سر جایش است و آب دهانم را قورت می دادم. آن سال که محبوبه تان با نازچشمش راخمارمی کرد و با کرشمه ای که اگرازدیدتان پنهان می ماند روزگارتان سیاه بود پنچیک نیم خورده را به سوی من دراز می کرد ومی گفت:« من دیگرنمی خواهمش، تو می خوری؟» من دلم به هم می خورد و رویم را برمی گرداندم تا اشکی که درگوشه چشمانم جمع شده بود اگرناغافل پایین افتاد شما آن را نبینید. یاد تان می آید هرباردرجیبتان دنبال دوقرانی می گشتید تا برای من هم پنچیک بخرید ومن هربار الطاف شاهانه تان را با غرور یک شاهزاده خانم بی تاج وتخت شده رد می کردم و می دانستم اگر تا ابد هم جیبتان را بگردید دوقرانی برای من پیدا نمی کنید.

بعد ها درست همان روز که جنازه شاه فقید را ازجنوب به تهران می آوردند در خیابان رضا شاه کبیرکه دیگرکبیر نبود مرد چشم سبز برای من پنچیک خرید و من که سعی می کردم با تقلید از ژست محبوبه شما به او تکیه کنم به پنچیک گاززدم وبا دیدن بخار نان سفید حس ماده گرگی را پیدا کردم که دندان های تیزش را در بدن گرم شکارش فرو می کند. باز دلم به هم خورد و پنچیک را به زمین انداختم، مرد عجیب پالتوپوشی خم شد وپنچیک نیم خورده را از زمین برداشت. خودش بود، با همان لباس و همان کتاب دربغلش که درآن عکس گل چهارپرآبی رنگی را که اسمش یادم نیست کنار دهانه غاری که اسم آن را هم فراموش کرده ام کشیده بودند.انگار نه انگارکه سالها گذشته باشد وانگار نه انگار که من تمام کتاب های دانشکده علوم را برای یافتنش زیرورو کرده باشم. در گوشم گفت:«آن جا که که زرتشتی ظهور می کند یا رستمی دیو سپید را به بند می کشد، آن جا که سیاوشی باید از میان آتش بگذرد.» باز به سرعت دورشد و فریادش در گوشم می پیچید که: «همه تب دارند...همه تب دارند.» شما هم تب دارید. سه ماه، نه سه ماه وهفده روزاست تب دارید وهرقدردستمال خیس را می چلانم وروی پیشانی تان می گذارم تبتان قطع نمی شود. مدام از صدایی درسرتان می گویید، ازصدای چک چک قطره های آب روی کف سرد حمام خرابه حرف می زنید وپیش خودتان خیال می کنید دچارهذیان شده اید، تب دارید ومی لرزید. شما صدای به هم خوردن دانه های تسبیح لاجوردی رنگ خانجان را با صدای چک چک آب اشتباه می گیرید. آن تسبیح را که خانجان پیش ازمرگ وصیت کرده بود یادگارمن باشد ومحبوبه تان پایش رادریک کفش کرد که آن را می خواهد و همین که خانجان چشم بردنیا بست وتسبیح ازدستش به زمین افتاد پیشکشش کردید وازبعد ازپیشکش مقتدرانه تان دیگر کسی آن را ندید. به جان شما که از همه کس برایم عزیزترید من آن رابرنداشته بودم. به خاطراشک های محبوبه تان تمام نوکرها، کلفت ها وگماشته ها، حتی خودتان، هزارباراتاق خالی ام را گشتید وچیزی پیدا نکردید. من هم در گوشه ای ازاتاق اشک می ریختم والبته هرچیزقیمتی دارد! من برش نداشته بودم خواه باورکنید یانه. چه اهمیتی دارد؟ شما که دیگرازبالا به من نگاه نمی کنید.

تسبیح خانجان حق من بود. من همیشه جوشانده های خانجان رادرهاون سنگی خوب می کوبیدم ونرم می کردم. آن یک هفته که سینه پهلو کرده بودم ودررختخواب افتاده بودم سنگینی اش شما را ازکت وکول نینداخت؟ خوب یادم نیست محبوبه شما نبود که گفت:«عجب جان سگی دارد!» آن قدر گیاه وجوشانده کوبیدم تا گیاه شناس شدم و شاگرد اول دانشکده علوم، اسطوخودوس، سنبل الطیب، سپستان، کاش گل چهارپرآبی راپیدا می کردم.

نفس هایتان به شماره افتاده است، طاقت بیاورید، اگرجای دخترک من بودید چه می کردید؟ این جا جزمن وشما کسی نیست. خیالاتی شده اید اگرفکرکنید من هرباربه اتاق کناری می روم با کس دیگری که شما اورا ندیده اید پچ پچ می کنم. این هم سایه خود شماست که روی دیوار افتاده است وازکجا بدانم چرا حرکت نمی کند. ازمن نپرسید. من خسته ام، آب دستمال های خیسی که روی پیشانی تان می گذارم به قدر چشم برهم زدنی بخارمیشود ومن بریده ام. دست هایم کرخت شده است. مثل آن زمستان ها که یخ قطورحوض را می شکستم تا لباسهای شما را که همیشه بویش مستم می کرد با دست های قرمز وترک خورده ام بشویم. همان زمستان ها که ازترک های دست من خون بیرون می زد ومحبوبه شما به دست هایش گلیسیرین می مالید و دستکش چرم ایتالیایی دست می کرد. نگران نباشید و این طورنگاهم نکنید. من درمقامی نیستم که قضاوت کنم عدالت کدام است ودنیا چه رسمی دارد. من خانه زاد شما هستم واین را هرگز ازخاطرنمی برید، حتی همین الان که هردو دروضعیتی مشابه قرارداریم ومن ازشما مراقبت می کنم.

من دوستتان داشتم... دارم. برایتان مسخره است ، اما دلیلی ندارد هرچه شما مسخره اش می دانید مضحک باشد. نمی خواستم بدانید، نمی خواستم بفهمید، اما محبوبه لجبازتان مجبورم کرد اعتراف کنم. می گفت:«اگرجراتش را داری به خودش بگو...به خودش بگو...به خودش.» زن ها هرگزاشتباه نمی کنند، حتی اگر محبوبه شما باشند واو می دانست دوستتان دارم.

آن روزبارانی که برای خریدن هفت گیاه خانجان زیربازارچه رفته بودم شما رادیدم که به سمت خانه می رفتید، صدایتان زدم وبه خواستن اعتراف کردم. خندیدید، با صدای خودتان نه، باصدای محبوبه تان خندیدید... به قهقهه خندیدید.مردی درپالتوی سیاه بلندش ازکنارمان گذشت ودرگوشم گفت:«همه تب دارند...همه تب دارند.»

قهقهه تان مرا دچاربهت بعدازیک خواب پریشان کرد. گوش هایم را محکم با دست گرفتم، انگارهزارچلچله درمغزم به پروازدرآمده باشند وسرسام بگیرم.

مادرتان با شادی میگفت:«عقد عموزاده ها رادرآسمان بسته اند.» ومن وامانده درروی زمین چه ازدستم برمی آمد؟ دست های سفید وگوشتالوی محبوبه شما پرازبرق انگشتری والنگو شد وانگشت های باریک ودست های لاغرمن که جای شلاق سوزهای زمستانی رویش خط خون انداخته بود خالی خالی ماند. ببینید... هنوز هم جایش است. تقصیرخودم بود که درعوض گربه مال کردن لباس هایتان آنهارا تمیز می شستم و یقه های چرک مرده اش را برق می انداختم.

من دوستتان داشتم، درست ازهمان شب که مرا زیرباران کناردرسبزرنگ خانه تان پیدا کردید . من دخترک پنج ساله ای بودم که پری واروخاموش پا به دنیایتان گذاشته بودم وهیچ گذشته ای را به خاطرنمی آوردم...یا نداشتم. من دوستتان داشتم ودل دخترکان سرراهی هم می توانست مثل دل محبوبه شما بتپد. محبوبه شما ازمن رو برگرداند ومادرتان به بهانه سردرد به اتاقش رفت. شما وخانجان لباس های خیس مرا ازتنم بیرون آوردید وهرچه به محبوبه تان اصرارکردید تکه ای ازلباس هایش را به من نداد. من آن شب درپیراهن شما که برتنم زارمی زد درگرمای رخوت آورکرسی به خواب رفتم واولین شب زندگی ام را دردنیای شما با بوی تند پیراهنتان هم آغوش شدم. پس متحیرنشوید ازاین که بنده وارپرستشتان کنم ومثل پروانه اطرافتان بچرخم. من به چرخش دایره وارعاشقانه ام خوگرفته ام. وقتی محبوبه تان ازشما سفردوردنیا می خواست وشما قول می دادید دوردنیا رابا اوبگردید من در خیال دورشما می گشتم ومی گشتم ومی گشتم...

شما مدرک جانورشناسی گرفتید وهرگزنفهمیدید زنی که مستانه به دورتان حلقه می زند وبا گرمی تنش گرمتان می کند افعی ماده ای است که دم سوزانش درطرفه العینی همه چیزرا خاکستر می کند؛ من گیاه شناس شدم وحالا شما تب دارید، دخترکم تب دارد ومن هرگزنمی توانم آن گل چهارپرآبی راپیداکنم. همه گیاهان را می شناختم وتمام درسهای دکترشیبانی را روان بودم، فقط آن گل چهارپراست که هنوزدرحسرت پیدا کردنش می سوزم.

مرد پالتوپوش را درزیرزمین دانشکده علوم هم دیدم، کناردرآزمایشگاهی که شما همیشه آنجا کلاس تشریح داشتید ومن آرزو می کردم یکبار قلب مرا درآورند وبرای تشریح به دست شما بدهند تا هرچه بشکافید جزخواستن تان میل دیگری درآن نیابید، راه برمن بست وصورتش را به صورتم نزدیک کرد:«همان جا که که زرتشت ظهور می کند، رستم دیو سپید را به بند می کشد، آن جا که سیاوشی از میان شعله های آتش می گذرد، هرجا که رستمی خون سهراب رابه زمین می ریزد.» دستم را به قلبم گذاشتم وسینه ام را چنگ زدم. درگوشم فریاد زد:«همه تب دارند... همه تب دارند.» من بی آن که پشت سرم را نگاه کنم ازپله ها بالا رفتم وتا خیابان دویدم. جیغ می زدم یا نه نمی دانم، صدای کشیده شدن دوج مشکی رنگی مرا به خود آورد. درست شبیه دوجی که شما خریده بودید وهرجمعه با محبوبه تان سواربرآن برای گشت وگذاربه دربند می رفتید ودرچشم من که هنوزدرآرزوی درشکه سواری هم مانده بودم دست نیافتنی ترازهمیشه به نظرمی رسیدید. مرد چشم سبزازماشین پیاده شد وگره کراوات زیتونی رنگش را شل کرد:«حواس تان پی چیست؟ مرا نیمه جان کردید.» من با چشمهای سیاه وحشت زده ام نگاهش کردم وبرق گذرایی را دیدم که ازمیان چشمان گربه مانندش جست ودرفضا گم شد. زیربازویم را گرفت:«مادموازل اجازه بدهید شمارا به منزل برسانم، پیداست که ترسیده اید. بفرمایید، سوارشوید... طوری تان نشد؟ می خواهید ببرمتان مریضخانه؟» من بی اراده با فشاردست های مرد سوارماشین شدم ودربسته شد. درماشین وتمام درهای دیگرزندگی به رویم بسته شد.

دوباره چشم های تب دارتان را با پرسش به چشم من ندوزید. من نمی خواهم... نمی توانم بگویم بیرون ازاین جا دردنیا چه بلوایی است. من نمی خواهم... نمی توانم شما را ازدست بدهم. حال که بعد ازهزارسال مرغ تقدیریکبارهم بربام من نغمه خوانده است اصرارنکنید همه چیزرا خراب کنم.

راستی می دانستید مرد چشم سبزهم مثل شما ومحبوبه تان به جای خندیدن قهقهه می زد وقلب من دلش نمی خواست حرکت کند، طورغریبی نگاهم می کرد. نه ازآن نگاه ها که شما به محبوبه تان می انداختید، مثل نگاه درندگانی که موسم جفت گیری به ماده شان می اندازند ولابد شما که جانورشناس بودید بهترازمن درک می کنید. مهره های پشتم تیرمی کشید وخودم را به سمت درماشین می کشاندم ودرخود فرو می رفتم. اما انگارهرچه بیشترفرو می رفتم با نگاه نیزه مانندش مرا بیشترفرومی کشید، مثل ماهی که به قلاب صیاد گیرکرده باشد وبخواهد آخرین لحظات دریا را به خاطربسپارد تمام گذشته را درذهنم مرور می کردم. شما می گفتید کبوترها با تصویرسلاخشان به دنیا می آیند ومن با غریزه ام بوی خون وکاردسه شاخی سلاخی را حس می کردم.

چرا من بی اراده شما راپرستش می کردم وشما محبوبه تان را؟ چرا این تسلسل باطل را پایانی نبود؟

مرد چشم سبزپنج شنبه ها دم غروب با دوج سیاه رنگش کناردراصلی دانشکده علوم منتظرمن می ایستاد، من اسم گیاهان راازبرمی کردم، مادرمحبوبه تان بقچه های مخمل وترمه آسترکشی می کرد وسماورمسواروچینی ووسمه جوش می خرید، خانجان لحاف ساتن قرمزرنگ مروارید دوزی می کرد وشما فقط نگاه می کردید. روزگارمثل فیلم دستگاه آپارات به پایان می رسید وازنو آغازمی شد.

می دانم منتظرید مثل کلاغ قصه ها برایتان خبرکشی کنم تا چشمتان بازشود و بدانید چه برسرتان آمده است، اما من حرفی نمی زنم. دختردو ساله من هم تب دارد وچشمهای سبزش به زردی گراییده است و با این حال من این جا کنارشما نشسته ام، دستمال خیس روی پیشانیتان می گذارم. پیچکم وحیات پیچک به آویختن است. اگربه شما نیاویزم مرده ام. برای بقای من وجودتان لازم است واگراین با درس تنازع بقایی که دردانشکده یاد گرفته اید تفاوت زیادی دارد خرده اش را برمن نگیرید.

آن روزکه برای سوروسات عروسی شما درحیاط گوسفند سرمی بریدند من با چشمهای خود فواره زدن خون را ازگلوی گوسفند بیچاره می دیدم، سرم را به هرطرف می چرخاندم چشمهای ملتمس گوسفندها به من زل زده بود. بوی لاشه گوسفند وپشم خون آلود همه جا راپرکرده بود. چندین بارعق زدم وکف بالا آوردم، ازخانه بیرون رفتم ودراولین باجه تلفن شماره مرد چشم سبزرا گرفتم. ابتدای جاده شمیران ایستادم تا با دوج سیاه رنگش بیاید و سوارم کند. آن روز کت وشلوارطوسی روشن پوشیده بود وچشمهایش برخلاف همیشه اصلا سبزنبود. سوارماشین شدم واجازه دادم مرا ببوسد ودستهایش با خشونت دربدنم به دنبال چیزی بگردد. به گوسفند های سربریده فکرمی کردم، آب دردهانم جمع می شد و چیزی درشکمم پیچ وتاب می خورد. سرم را بالا می گرفتم تا اشک هایم سرازیرنشود. ابتدای دربند ایستادیم و او دل وجگرسفارش داد. دل های به سیخ کشیده شده را نگاه می کردم وسمت چپ قفسه سینه ام دچارسوزش دردناکی می شد. ازجا بلند شدم و می خواستم خودم را گم وگورکنم، نمی دانم تا کجا رفتم وچقدردورشدم تا او مرا پای یک بید مجنون درحالی که عق می زدم پیدا کرد. من گم شدنی نبودم، هرجا که می رفتم مثل مهره نشان داربرم می گرداندند. درماشین نشستم واو برای کشیدن سیگارپیاده شد. غروب بود و هوا دم کرده و خفقان آورشده بود. کسی با انگشت آهسته به شیشه پنجره می کوبید، چشمهایم را بازکردم وشیشه را پایین کشیدم. مرد پالتوپوش سرش را به طرفم خم کرد:« همه تب دارند...همه تب دارند.» لباس هایم ازعرق خیس بود و موهایم به هم چسبیده بود.

مردی درپالتوی بلند تیره اش با سرافکنده و دستهایی که درجیب فرو کرده بود ازجاده قدیم شمیران پایین می رفت ومن درفکربودم.

زن ها هلهله می کردند وکرمی کشیدند، من تند تند عرق از پیشانی ام پاک می کردم. شب جمعه بود و بوی اسپند و کندرتمام حیاط چراغان را پرکرده بود. بوی برنج دم کشیده و خورش فسنجان، بوی تن های عرق کرده وعطرهای درهم آمیخته گیجم می کرد. صحرایی زوزه می کشید و من تنگ های شربت را پرازیخ می کردم ویخ ها درحرارت دستم ذوب می شدند. محبوبه شما پاشنه تیزکفشش راروی خون دلمه بسته گوسفند سربریده می گذاشت و دست دردست شما ازلابه لای میزوصندلی های چیده شده می گذشت. من شقیقه هایم را با دو دست گرفته بودم وفشارمی دادم تا ترک برندارد و چشمهایم را می بستم. نپرسید کدام طوفان همه آن شبها و روزهای پرخاطره تان را با خودش برد و کدام جغد درویرانه اش نوای شوربختی شما را سرداد. من نمی خواهم... نمی توانم بگویم. انگاربه دنیا آمده بودم هفت گیاه درهاون بکوبم و جوشانده دم کنم، دستمال نمدارروی پیشانی تب داربگذارم وبه حسرت یافتن گل چهارپرآبی به هرطرف چشم بگردانم وهیچ آغوشی تاب بدن استخوانی ظریفم را نداشته باشد. همان شب که خانجان شما و محبوبه تان را دست به دست هم داد من حال کسی را داشتم که ازآینده ای تاریک بیم دارد، بی آنکه بداند قراراست چه برسرش بیاید. چیزی برقلبم سنگینی می کرد ومی خواست خفه ام کند. درحیاط ریسه ها را جمع می کردند و درگوشه ای مرد پالتوپوش به دیوارتکیه داده بود و با پوزخند تمسخرواری به اطراف نگاه می کرد. من گل گاوزبان به حلقم می ریختم تا قلب ضعیفم ازحرکت نماند.

شما اجباری برای دوست داشتن من نداشتید واین چیزی نیست که بتوان مردی را وادار به پذیرشش کرد، اما توقع داشتم هربار محبوبه تان به خیال خودش تحقیرم می کند به من زل نزنید ودرسکوت تاثیررفتارش راروی من بررسی نکنید. حداقل توقع داشتم مرا اززندگی تان برانید، اما بودن ونبودن من برای شما امری علی السویه بود. گاه عمری باید بیاید و برود تا خاطره تلخی ازذهن پاک شود، گاه مرگ هم برای فراموشی کافی نیست.

این طوربا چشمهای نگران وپرخواهش نگاهم نکنید، به من نگویید انگارمغزتان متلاشی شده و از هم پاشیده است، نگویید حس می کنید ارتباطتان با دنیا قطع شده است. من کلید حل معمای شما نیستم. من پارامتری نیستم که همه مجهولهای معادله زندگی را برایتان معلوم کند. من فقط این را می دانم که هرمعشوقی عاقبت عاشقش را به نابودی می کشاند. آیا من به طورتصادفی کناردرخانه شما گذاشته شده بودم یا کسی تعمد داشت زندگی مرا مسموم کند؟ چرا من این همه دشمن داشتم؟

واقعیاتی هست که به خاطرنمی آورید ویا نه باورشان برایتان مشکل است. شما زمین خوردید، ازاوج بلندترین قله ها به عمق پست ترین دره ها سقوط کردید ودیگرکمرتان راست نشد. دربلبشوی کودتای سی ودو بود که یک محاسبه غلط هرچه داشتید ازکفتان ربود، حتی آن حیاط قدیمی را هم که به اندازه موهای سرم درآن رخت شسته بودم ازدست دادید. شما ماندید ویک مشت خاطره باطله که به هیچ نمی خریدند، شما ماندید و محبوبه ای که هنوزسفردوردنیا می خواست وکسی که رخت چرکها را بشوید. دیگرمن نبودم تا دلم شوریقه وسرآستین پیراهن های شما را بزند، شاید بعد ازآن رختهای نیمه چرکتان مرا به یادتان می آورد. من به همراه مرد چشم سبزدوردنیا را می گشتم ودلم می خواست زمان بایستد، محبوبه تان می توانست دورشما بگردد و دریغ می کرد. همه هم قسم شده بودند نگذارند آرزوهای من به گوش مرغ آمین برسد.

می گویید چیزهایی درباره من هست وازخاطربرده اید. شاید، اما اطمینان داشته باشید آن چیزها هرگزبه اهمیت آنچه دررابطه با خودتان فراموش کرده اید نیست. حقیقت تلخ است، باید تلخی اش را بپذیرید و قبل ازآنکه قاتل جانتان شود چون داروی نافع سرش بکشید.من باورکردم مرا دوست ندارید وهرگزهم نخواهید داشت، باورکردم مرا نمی بینید و آنچه مرا تسلیم مرد چشم سبزکرد من و هوس های من نبود همین حقیقت بود. شما هم حقیقت راقبول کنید گرچه خیلی دیر است وحقیقت شما را نابود کرده است و من دربه دربه دنبال گل چهارپرآبی می گردم. لاف حقیقت طلبی نزنید وادعا نکنید، یا لااقل بپذیرید مرده اید وحالا که جسدتان هم درزیرخاک درحال پوسیدن و تجزیه شدن است مرا ازعذاب دردناک ناباوریتان رها کنید. شما مدتهاست مرده اید ونمی دانم چرا ازآن روزکه مردها لااله الا الله گویان جنازه تان را بر دوش می بردند خاطره ای ندارید. همان روزکه باقیمانده ترمه بقچه های عروسی تان را روی شما می کشیدند و محبوبه تان مدام غش می کرد و گلاب و نمک فرنگی زیربینی اش می گرفتند مرده بودید و هنوزجنازه شما سرد نشده بود و ازخانه بیرون نرفته بود که محبوبه تان با غمزه دلبرانه اش خودش را ازضعف دربغل مرد چشم سبزانداخت ومن تمام این ها را می دیدم و دنیا بوی مردارو کثافت می داد.

شما هنوزتب دارید، وقتی مردید تب داشتید و الان سه ماه، نه، سه ماه و هفده روز است که مثل کوره می سوزید و آتش به جانم می زنید. سه ماه و هفده روز است که هر شب جمعه به خانه تان پر می کشم تا شاید صدای قرآنی، بوی حلوایی بشنوم و دست از پا درازتر برمی گردم. آن روزکه جنازه شما را به قبرستان می بردند من و خانجان ضجه می کشیدیم و زار می زدیم. من وخانجان خاک های قبرستان را به سرورویمان می ریختیم و هیچ کس ما را نمی دید. محبوبه شما به مرد چشم سبز تکیه کرده بود و ضعف می کرد، همه او را می دیدند و به جوانی شما افسوس می خوردند. زن های فامیلتان سردرگوش هم پچ پچ می کردند و برای محبوبه تان حرف درمی آوردند. جنازه شما کم کم سرد می شد و کسی آن میان یکبار هم به یاد من نیفتاد و حتی مرد چشم سبز به من و جوانی من هنگام مرگ فکر نکرد.

گریه نکنید، به خدا قسم اگر اشک هایتان پایین بریزند برای همیشه می روم، اینجا نیامده ام زاری تان را ببینم و به حالتان ترحم کنم.

سایه خمیده خانجان مدام برایتان ذکر می کند و تسبیح لاجوردی رنگ را دور می چرخاند، شما عذاب می کشید، او خودش را از دید شما مخفی می کند. شما تب دارید ومرد پالتوپوش چون قطره آبی به دل زمین فرو رفته است. دخترک کوچک من در آن دنیا تب دارد و پدر چشم سبزش به فکرش نیست. من نمی خواهم دخترکم بمیرد یا شما تا ابد تب داربمانید اما گل چهارپرمثل چشمه آب حیات خودش را ازمن پنهان کرده است. من دستمال های نمدارروی پیشانی تان می گذارم، شما هذیان می گویید، از مردی حرف می زنید که مغزش ازهم پاشیده است و من به زنی فکر می کنم که همه زندگیش ازهم پاشیده است و دم برنمی آورد.

محبوبه تان امروزدرآن دنیا گنجی دارد که من به خاطرش دنیا را اگر داشتم می دادم، موجودی در بطن او رشد می کند که یک نیمه اش متعلق به شماست و به بهای همان یک نیمه من جانم را می بخشیدم. ازبی خوابی گله نکنید، در خواب ابدی هستید و دیگرقادر نخواهید بود به دنیا بازگردید. برای خودتان بهتراست اینجا بمانید، اگربرمی گشتید و می دیدید همه آن چیزها که من به چشم دیدم نمی دانم چه بلایی به سرتان می آمد.

محبوبه شما هرنیمه شب پاورچین به سمت درمی رود و آن را به روی مرد چشم سبز باز می کند. ازاو سفر دوردنیا می خواهد و مرد چشم سبزقول می دهد دوردنیا را با او بگردد و من اینجا نه درخیال و نه در واقعیت دور شما می گردم. مارخوش خط و خالتان را نشناختید و زهرمهلکش فنایتان کرد، من و شما دردانشکده علوم عمربرباد دادیم و دیگران آردشان رابیختند و الکشان را آویختند.

*****

می دانید، تقدیراین است که دخترکوچک من دیگرزنده نماند، تقدیراین است که شما تا ابد تب داربمانید ومن اینجا برای رهایی ازعذاب دستمال روی پیشانی تان بگذارم. شما درتب مردید وتا آخردنیا به همین حال می مانید. دیگربه آن گل چهارپرآبی رنگ فکرنکنید. من پیدایش کردم، گل چهارپرآبی رنگ را، یعنی نه... مرد پالتوپوش خمیده را، پیدایش کردم و مثل ماده مهرگیاه به دامانش آویختم، قصدم این بود اگرخواست مرا براند فریادی بکشم که طنینش همه را دیوانه کند. اما چیزی نگفت، کاری نکرد، مرا به دنبال خودش کشاند و گفت:«مگرنگفتم؟ صد بارنگفتم؟ آن جا که هرپیامبری ظهور می کند، هرپهلوانی دیو سپید را به بند می کشد، هر سیاوشی برای اثبات بیگناهی اش از میان آتش می گذرد، آن جا که خون فرزندی به زمین می ریزد. مگرنگفتم؟» و ما می گذشتیم، ازآن شب بارانی که من پشت درخانه تان ظاهرشده بودم گذشتیم وزمین پرازگل چهارپرآبی بود. دستم راهرچه درازمی کردم به گل ها نمی رسید وصدای گریه ام درمیان شرشرباران گم می شد. ازروزهایی که آرزوها وهوسهای من زندانی چهاردیوارخانه شما شد گذشتیم، من رختهای شسته را می چلاندم و زمین پرازگل چهارپرآبی بود. اززیربازارچه گذشتیم، ازآنجا که من برای اثبات صداقتم اعتراف به خواستن کرده بودم، صدای قهقهه تان هنوزمی آمد و دردست هررهگذریک بغل گل چهارپرآبی رنگ بود. ازکناراتاق فرزند تب دارم گذشتیم ویک دسته گل چهارپرآبی درگلدان بلورپشت پنجره بود. به مرد پالتوپوش چسبیده بودم، التماس می کردم. ایستادیم و اوازجیب پالتوی بلندش یک شاخه گل چهارپربیرون آورد. مثل درنده ای که به سمت شکارش خیز برمی دارد، هجوم بردم و گل را میان زمین و آسمان قاپیدم. خندید... نه، قهقهه زد وبه صدای بلند گفت:« همه تب دارند... همه تب دارند.» بازویم را محکم فشارداد:« درآب سرد خیسش کن و بگذارچند ساعت بماند، آب را به بیمارت بخوران دردم تبش فروکش می کند.» سرم را تکان دادم. دوباره خندید:« اثریک گل به اندازه یک نفراست. نه کمتر، نه بیشتر. تمامش برای یک نفر، اگرنه افاقه نمی کند.» لرزیدم،شما تب داشتید، دخترکوچکم تب داشت ومن تنها یک گل نیمه پلاسیده دردستم بود. مرد پالتوپوش دور می شد و قهقهه اش در زمین وزمان انعکاس غریبی داشت. اشک های من بی اراده و فرمانم سرازیر بودند. گاه عشق زنانه ام برغریزه مادرانه ام پیروزمی شد و گاه محبت مادرانه ام به خواستن همیشگی شما می چربید.

فقط یک نفر... یک نفر... من زارمی زدم. دیگرنه دخترم را ازمرگ نجاتی است ونه شما تا روزآخرآفرینش ازعذاب این تب جانکاه خلاصی می یابید. تب دارمی مانید و صدای برهم خوردن دانه های تسبیح خانجان که به خاطرگناهتان حاضرنیست شما را ببیند مثل چک چک آب برکف سرد حمام خرابه درسرتان می پیچد، شاید همین صدای آشنا بتواند زوزه آن گلوله داغ سربی را که ماهها پیش درمغزتان خالی کردید ازیادتان ببرد. شاید فراموش کنید محبوبه شما معشوقه دیگران بود و گلوله پایان زندگی خفت بارتان. دیگربه من نگویید حس می کنید مغزتان ازهم پاشیده است، من بندبند وجودم ازهم جدا شده است و می خواهم راهی پیدا کنم تا دوباره بمیرم.

و آن گل چهارپرآبی رنگ...درراه برگشت ازکنارخانه محبوبه تان می گذشتم، زعفران دم کرده خورده بود و دیگرهیچ موجودی با نیمی ازجانی که شما به او بخشیده اید پا به دنیا نمی گذارد. کارد قابله خانگی بدن محبوبه تان را تب داروعفونی کرده بود. گل چهارپرآبی رنگ را درتنگ آب یخ بالای سرش انداختم وعشق گاه دراوج بلندش به شقاوت می رسد وعاشقی معشوقش را به نابودی می کشاند.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه