|
داستان 426، قلم زرین زمانه
مدفن
اتفاق افتاد با اينكه ميگفتند نميافتد ، اينكار را كرد با اينكه ميگفتند نميكند ، به همان طريق انجامش داد با اينكه ميگفتند انجام نميدهد .
پيدايش كه كردند مچاله شده بود ، دست و پايش توي شكمش جمع شده بود ، به پهلو افتاده بود .
زجر كشيده بود ، اينطور به نظر ميرسيد با اينكه چيزي نميگفتند .
سَم خورده بود ، احتمالاً سَم سوسك چون درست مثل آنها روي زمين افتاده بود با اين تفاوت كه سوسكها به پشت ميافتند نه به پهلو ؛ اينهم تقصير خودشان است، چون پهلو ندارند به پشت ميافتند، سوسكِ به شكم افتاده با سم نمرده است با چيزي لهش كردهاند؛ اين را يكجور ديگر هم ميشود فهميد: اينطور وقتها ميگفت « پنيرِ آقا سوكسِ دراومده »، بچه كه بود اين را ميگفت ، خيلي سالها قبل از آن سال . از آن سال به بعد ديگر نتوانستم پنير بخورم هرچند ديگران ميتوانستند .
هجله برايش گرفتند، با اينكه اينطور نميخواست . روي اطلاعيهي ترحيم درشت نوشتند: « جوان ناكام » ، با اينكه دلش نميخواست و اينطور هم نبود ، از كسي كامي نگرفته بود اما ناكام هم نبود .
وصيت نامه نداشت هرچند كه بايد ميداشت وشايد هم داشته ، اما ميگفتند كه نداشته است ؛ فرقي هم نميكرد ، به سن بلوغ نرسيده بود ، نه اينكه نرسيده باشد ، چرا رسيده بود اما بالغ نبود .
در قبرستان خاكش كردند ، با اينكه اينطور نميخواست ؛ هر چند ، فرقي هم نميكرد چون براي مراسم تدفينش تصميمي نگرفته بود . ميان سوزانده شدن و نشدن ، در دريا دفن شدن يا نشدن و ميان طرق ديگري كه نميدانم چه طريقي بود مردد باقي ماند .
ميخواست محل دفنش جاي خلوتي باشد ، در چنين جايي هم دفنش كردند ، در گورستان خانوادگياش .
در واقع گورستان خانوادگياش در گوشهي دنج و خلوت قبرستان است ، احتمالاً به خاطر اينكه همهي خانوادهاش ميخواستند در گوشهي دنج وخلوتي دفن شوند . اما گورستان خانوادگياش جاي دنج و خلوتي نيست ، به خاطر اينكه همهي خانوادهاش ميخواستند در گوشهي دنج و خلوتي دفن شوند . به خاطر همين هم گورستان خانوادگياش جاي عميقي است ، نه اينكه در گودال باشد يا اينكه جاي پر محتوايي باشد ، نه ؛ در واقع چون تنها جاي دنج و خلوت قبرستان آنجا است و جاي كوچكي هم هست ، مجبور شدهاند كه در اين وسعت محدود ، در اعماق زمين پيش روند و جايي دنج و خلوت برايشان آماده كنند .
روي قبر پدربزرگ و مادربزرگش خاك شد ـ پدرش فرزند بزرگ پدر خودش بود ـ و روي قبر خودش هم يك قبر خالي ديگر براي پدرش كه قرار بود تا چند روز ديگر بميرد آماده كردند. دكترها از قبل اين را گفته بودند ، ديگران اين را ميدانستند، نميدانم كه او هم اين را ميدانست يا نه؛ براي همين هم شب هفتش را عقب انداختند، براي هر دويشان يك شب هفت گرفتند .
فقط چند روز ، چند روز فرصت كمي است ، چند روز براي يك تازه مرده ناعادلانه است ، حتي تازه عروس عسلش يك ماه است .
سال بعد مادرش مرد ، درست يك هفته قبل از سالِ مرگش ـ سالِ مرگ هر دويشان ، او و پدرش. سالِ مرگش را با شب هفت مادرش و البته سالِ مرگ پدرش يكجا برگزار كردند ، سالهاي بعدش را هم همينطور . مادرش را روي پدرش خاك كردند ، اينطور وصيت شده بود .
خوابش را ديدم ، در كفنش بود ، هر چند كه بيرون از آن ؛ ميخواست جابجا شود ، تكان بخورد ، بجنبد ، نميتوانست ؛ خوابش نميبرد، ميخواست روي پهلويش بچرخد ، روي دندهي ديگرش بخوابد، نميشد ؛ به كمر بخوابد ، نميشد ؛ دستش را زير سرش بگذارد و به شكم بخوابد ، نميشد ؛ هيچ كدام از اين كارها را نميتوانست انجام بدهد حتي نميتوانست دست و پايش را بجنباند . گردنش خشك شده بود ، نميتوانست بچرخاندش . درست مثل روزي كه دفنش كردند ، مثل يك تكه عصاي خشك ، سيخِ سيخْ توي زمين بود و تقلاي بي حاصلي ميكرد . ميخواست كمي زير نور ماه قدم بزند ، امكانش نبود . زير او پدربزرگ و مادربزرگش بودند، بالاي سرش پدرش بود كه روي او هم مادرش قرار داشت ، در اطرافش ديگراني بودند كه ميدانست از اقوامش هستند اما نميشناختشان ، شايد هم اين من بودم كه نميشناختمشان .
صبح شد ، ميخواستم از خواب بلند شوم ؛ هنوز تقلا ميكرد ، بغض گلويش را گرفته بود ، حتي نميتوانست درست گريه كند . صداي خفهاي از هنجرهاش بيرون ميآمد ، كمي صبر كردم تا شايد بخواهد چيزي بگويد ، بيفايده بود ؛ فقط صداي حق حق خفهاي شنيده ميشد ، ديگران در آرامش كامل در كنارش به خواب رفته بودند .
|
آرشیو ماهانه
|