|
داستان 404، قلم زرین زمانه
سیاه و سپید
وقتی لباس سفید پوشیدم هنوز آینه غبار داشت؛ شبیه کینه ی دیرینه ای که چرک می شود و می ماند. خاک و باد به هم گره خورد و طوفان غوغا کرد. مادرم گفت:" مصیبت! مصیبت! کسی آه کشیده پشت سرمان حتماً." گفت:" دیشب دوتا دیگراز درختها شکست." مرد پالتو مشکی آینه را روبرویم بلند کرد. فکر کردم چرا نمی توانم به یادش بیاورم؟ نگاهش که به من افتاد به تلخی خندید.لبهاش به گفتن چیزی لرزید؛ اولش، آخرش، اشک. کلمات گلوپیچش شد و انگار گفت: " آه". بادی هم وزید.چیزی در آتش دود می کرد و زنی موبور به قهقهه می خندید؛ صدایش پر از خواهش مرگ.
اول برگ ریز پاییز بود؛ مثل آن روز دیگر. با کپه هایی اینجا و آنجا؛ زرد و سرخ. تصویر شراره ی آتشی سوزان. صدایی انگار که دستی باشد شلاق شانه ام شد:" فالم را میگیرید بانو؟" نگاه که کردم مردی بود با پالتوی مشکی.یا نقش مردی بود بر تیرگی سنگ شبه. باد توی صورتم دوید. پیشانیم چین خورد و هیچ نگفتم. کولی نبودم که، یا مثلا رمال تا بگویم خانه اش هفت است و جهتش سمت شرق؛ یا طالعش شمشیر برهنه است و شمع افروخته، وبالش حوت و اوجش عقرب.
باد توی صورتم هور کشید. گفتم :" پس این همه باد از ذرات تن شماست؟" گفت:" پس این بوی باران از گریبان شماست؟" باز پرسید:" فالم را میگیرید بانو؟" به قهر و اخم به گوشه ای از آسمان چشم دوختم. آنجا که تارتاری از سیاه و سپید بود بر متن آبی و انعکاس خون ریخته ی عاشق در سمت چپ.
گفت: پرپر صدایت نیایش آسمانی ملائک است؛ زلالم می کند. شما نمی دانید با دل من چه کرده اید بانو.سالهاست. از همان روز اول با من بوده اید. با همین لالایی صدا؛ با همین نگاه محجوبی که موج می زند و جاری می شود در دل آسمان. فرو می ریزم اگر چیزی نگویید. ترسها رهایم نمی کنند. می ترسم بانو. می ترسم اگر صدایت با من نباشد اگر نگاهت در من نباشد. می ترسم روزی بیدار شوم و ببینم خیالت را در خواب جا گذاشته ام. چه می شود اگر تسلای کلامت آرام آرام بلغزد و اوج بگیرد و خنکای زلالش به آخر نرسد. مثل ترجیع بندی که بیت آخر هر بندش هی تکرار بشود، هی تکرار بشود. و چقدر خوب می شد اگر همه اش همان یک بیت می بود که هی تکرار بشود، هی تکرار بشود، هی... تکرار بشود. حرفی بزن بانو! دلت را به اشتیاق دلم بسپار. نگاهت را اینگونه بر افق ندوز بانو! چشمانت رنگ غم می گیرد عاقبت."
زنی موبور به غشغشه خندید و از صدایش جهنم شعله کشید. نفهمیدم چرا لرزیدم و چشمانم روی صورت و دستهاش غلتید. بلد نبودم؛ که اما انگار ذره ذره، او را می فهمیدم.تمام وجودش را انگار می توانستم تفسیر کنم از خطهای کج و معوج کف دستش گرفته تا چین و شکنهای پیشانی. گفتم:" چند درخت گیلاس می بینم؛ سه یا چهار..." گفت:" پنج!" گفتم پاییز را دوست دارید زرد و سرخش را و خشخشه ی ملایم برگها را. ابر هم که باشد در کوچه هایش قدم می زنید و به کسی فکر می کنید که از جنس باران است. بانویی با چشمان قهوه ای که در یکی از روزهای پاییز فالتان را می گیرد." گفت:" بعد؟" گفتم: ترکیبی از جاده های تو در توی کویر است و شب و زنجیری از کوههای به هم بافته. باد هم البته هست. چیزیست میان هست و نیست. فاصله ای بین خواب و بیداری. پرپر خیالی در حافظه ی من.انتظار لحظه ای نامعلوم. خاطره ای از دورهای نیامده ام که گاه پیچ و تابی می خورد تا در میان آنچه گذشته و مانده حل شود. اول و آخرش یادم نیست. یک راه بی آغاز و بی انتها فقط یک برهوت بی سر و ته که من در وسطش بیدار شدم:
دستم را پس کشیدم تیزی چیزی توی دستم تیر کشید. مردی با گرگ و میشی در موها و صورتی استخوانی گفت:" مهم نیست؛ من جمعش می کنم تو یکی دیگر بریز." بعدها یادم افتاد مردی که موهای تاریک و روشن داشت همسرم بوده. چقدر بعد؟ نمی دانستم. چای را که گرفت گفت:" قبول کن که تو هم می ترسی."
گفتم:" قبول اما نه اینطور که تو می گویی. ترسها همیشه هستند. می آیند و می روند، باز می آیند؛ در لباسی دیگر حتی. بعضی ها را می شود از بین برد ، همه را نه. بعضی را باید پذیرفت."
گفت:" می ترسم اگر همه ی آنچه که تا لحظه ای پیش از آن من بوده، به یکباره دیگر نباشد."
گفتم:" ترسها تا وقتی هستند که چیزی برای از دست دادن داشته باشی اگر ببازی همه ی داشته هایت را پس ترس را هم باخته ای."
گفت:" همه اش این نیست. کابوسها رهایم نمی کنند، دیوانه ام می کنند؛ در خواب، در بیداری. حالا دیگر اصلا مرز خواب و بیداری را نمی دانم. نمی دانم مردی در خواب هایم این همه ناله می کند یا بیداری ام؛ آنقدر که مطمئن می شوم شومی حادثه ای انتظار مرا می کشد. اصلا چه فرق می کند خواب باشم یا بیدار، وقتی که در هر دو کابوسها برای بلعیدنم دهان گشوده اند. وقتی که سرم می لرزد و اصلا نمی دانم هستم یا نه. می ترسم اگر به ناگهان هیچ جا نباشم. می ترسم که یک خیال باشم یک توهم یا رؤیا در ذهن دیگری که هر لحظه ممکن است از خواب برخیزد و رؤیا غبار شود. از کجا که شخصیت داستانی نباشم که هر لحظه منتظر است بمیرد یا از روی صفحات کتاب خط بخورد. از گذر زمان می ترسم؛ از همه ی ثانیه هایی که می خواهند خودشان را بر من تحمیل کنند؛ از آب و غذایی که حس می کنم می خواهند خفه ام کنند؛ از خانه ای که منتظرم آوار شود و مدفونم کند. کاش می شد ادامه نداد. کاش می شد برگردم به سطر اول، به نقطه ی آغاز آفرینش، به آنجا که هیچ نبود و کلمه بود... حالا که برگشتی نیست باید بگریزم.
گفتم:" از بعضی چیزها گریزی نیست. راه نیمه آمده را باید تا آخر رفت؛ یک دور کامل، برای به دست آوردن آنچه هنوز نیامده یا آنچه به تمامی ترکت گفته. ترس هم لابلایش هست. اما، گاهی ترس از چیزی از خود آن چیز دشوارتر است فکرش بیشتر عذابت می دهد تا خودش. کاش رها کنی تمام این قیل و قال را.
گفت:" نمی توانم. سایه ی من شده اند اینها یا تصویرم توی آینه.
گفتم:" می توانی حتماً، اگر بخواهی. می دانی؟ فرق میان توانستن و نخواستن است همیشه همینطورها بوده ضرر همین وقتها کرده ایم.
گفت:" متوجه نیستی انگار! حرفم را نمی فهمی یا احساسم را. فرق است میان آنچه من می گویم و تو می فهمی. تو از ازل می گویی و من از ابد.
گفتم:" تفاوتش اینطورها نیست که می گویی. فرق میان انجیر و بادام است یا
فلسفه و انشا شاید."
گفت:"اینطورها نمی شود ماند و ادامه داد. باید بروم.شاید اگر چند روزی دور دور از خانه باشم، تنها؛ بالاخره چیزی پیدا شود که آرامم کند. قبول کن بی تو بروم. حس می کنم تنها راه است. ساکش را خودم بستم و دستش دادم. گفتم :" برمی گردی که!؟"
گفت:" می بینی؟ تو هم می ترسی!"
در که به هم کوبیده شد؛ تیک تاک چیزی هم کند و مداوم توی سر من می کوبید. و من در عمق لحظاتی که در من می لغزیدند و کش می آمدند، فرو می رفتم. راست می گفت. می ترسیدم، از اینکه تنها بمانم؛ از اینکه برنگردد و من برای ابد به انتظار بنشینم. از اتاقهای خالی وحشتم گرفته بود. رفتم لابلای شلوغی آدمها. بین همه ی آنهایی که نفس می کشیدند و پیش می رفتند؛ به اجبار یا به امید.
مردی با پالتوی مشکی می پرسید:" من دنبال چشم های قهوه ای بارانم. شما ندیده اید؟" و من فکر کردم ابری که نیست پس چرا باد اینهمه شدید است؟ زنی موبور خط روی خاک می کشید و قهاقه می خندید. افسونی اهریمنی بود در لابلای صدایش. گفتم:" سه نقطه ی سرگردان نیستم در دستت تا به شعبده زوجم بخوانی یا فرد."
مرد گفت:" نگاهت را که بر زمین بدوزی، سرت را اگر از درد بر دیوار نگذاری، اشکهایت را که محبوس چشمانت کنی، لب به سخن هم که نگشایی باز من می فهمم دلپیچه های دلهره ات را. اندوهت را با من بگو. سر برسینه ام بگذار. قطره ای اشک زلالت می کند بانو!"
گفتم:" دل آشوبه ای اگر باشدم؛ لبخندی هست جایی که آرامم کند، در تاریک و روشنهای صورت مردی که نیمیش پنجره است و نیمیش سایه، نیمیش سیماب است و نیمی توتیا. چیزهای دیگر، هرچه که باشد از جنس تکرار استکه عادیم می شود؛ از جنس نیاز است که برآورده می شود و بعد فراموشم می شود. حلاوتش بارها کمتر از این لبخند است؛ حتی حلاوت چشمان عاشق شما."
لبریز از اندوه دلتنگی به خانه برگشتم. گفتم: شاید امروز بیاید.نیامد؛ روزهای دیگر هم.
حوصله ی چیزی را نداشتم نه کتاب نه تلویزیون نه هیچ چیز دیگر. تنها دلم می خواست بنشینم و چشم به ساعت بدوزم. لحظه ها را بشمارم و بگویم: امروز حتماً می آید. می نشستم به امید شنیدن صدای چرخیدن کلید در جا کلیدی. اما صدایی نبود. تلفن هم نمی زد.
حس کردم تنم در انبوهی از تکرار تنهایی تکه تکه می شود.چروک و مچاله شده بودم. پاهایم لرزید و در خودم تا شدم. سرم را روی زانوها گذاشتم. صدای خنده ی یک عده را می شنیدم. می خواستند مرا از آنجای تنگ و تاریک و دوست داشتنی، آنجا که بی مزاحمت احدی در آن مایع گرم و خوشایند شناور بودم، از رحم مادرم بیرون بکشند.چه زجر کشنده ای! چه دردی! چه اجباری! صدای جیغ ها و گریه های خودم را شنیدم و از همان موقع فهمیدم که چقدر تنهایم. چقدر از زمان را تنها زندگی کرده بودم؟ زندگی که نه؛ همان چیزی که مردم می بینند و فکر می کنند زندگیست. چند سال؟ چند ماه؟ چند روز؟ چند لحظه؟ چقدر عدد و رقم توی ذهنم بود. از مادرم پرسیدم:" آخر عددها کجاست؟" گفت:" عددها هیچ وقت تمام نمی شوند. هیچ وقت نهایت ندارند." تنهایی من چطور؟ آیا پایانی داشت؟ آیا قرار بود به اندازه ی تمام عددها و رقم ها تکرار شود؟ چقدر خسته بودم از این همه تنهایی. همه ی زندگیم دو کلمه بود: اشک و انتظار.
از شدت گریه خوابم برد. خواب تنها مسکنم، تنها نیروی حیات مجددم بود. در هم که زدند چشمانم از خواب و خستگی پر بود. مردی بود با گرگ و میشی در موها. گفت:" دنبال خانه ای می گردم با چند درخت گیلاس؛ سه یا چهار..." مادرم گفت:" پنج البته دیشب باد دوتا را شکسته." و من یادم آمد تمام شب خواب خانه ای دیده ام با چند درخت گیلاس؛ سه یا چهار... و اصلا نمی دانستم توی خانه از کی گیلاس داشته ایم.
تو که آمد شاخه ای مریم داد. بیتی خواند و گفت:" لحظه ای خیره در چشمانم باشید؛ حرمت نگاهتان را تا همیشه پاس خواهم داشت." گفت:" من همزاد طبیعتم طبیعت و تمام زیباییهایش مهر شما."
گفتم:" چشمان من هم نظر شما اگر بمانید. اگر همیشه در کنارم بمانید."
صدای آشنایی گفت:" آمده ام که در کنارت بمانم برای همیشه." خودش بود. تمام شادیم را فریاد کشیدم. دیدم که لبهاش لبخند شد. صورتش استخوانی تر شده بود روشنایی موهاش بیشتر.
گفت:"کسی که هست، کسی که واقعاً هست و زندگی می کند؛ احساس دارد. کسی هم که حس می کند، می ترسد.ترس لازمه ی بودن ماست. راست گفته بودی بعضی ترسها را باید پذیرفت."
گفت:" وقتی که رفتم پر از درد بودم. پر از یأس و وحشت.چیزی شده بودم در تاریکی که می جنبید و تکانی می خورد، چیزی هم حس می کرد. همه ی زندگیم در خود مچاله شده بود، نقش یک نقاشی باران خورده؛ یک تکه کاغذ که برای همیشه ناخوانده مانده بود. مطمئن بودم دیگر ادامه ای برایم نیست. رفتم سمت دریا. می خواستم تنم را تسلیمش کنم. آن شب بدر کامل بود و ماه تا دریا پایین افتاده بود. آنقدری جلو رفتم که آب پایین پیراهنم را تر می کرد. عکست را از جیب پیراهنم درآوردم. خواستم برای آخرین بار نگاهت کرده باشم، مثلا خداحافظی. موجی دهان گشاده می آمد. در نور یکی از چراغها دیدمت؛ با همان آرامش نگاه و لبخند جاودانه ات. چیزی درونم فرو ریخت. فهمیدم همه ی این مدت چیزی را جسته ام که پهلو به پهلویم بوده و من نفهمیدم. بالاخره پیدایش کرده بودم. اما چقدردیر! همیشه همینطور هاست. درست همان لحظه ای که فکر می کنی رسیده ای به آنجا که باید؛ می فهمی دور شده ای از همه ی آنچه که بوده، که باید می بود. خواستم برگردم تا برای همیشه کنارت بمانم. موج اما بر سرم آوار شد. حس می کردم تهی شده ام از تمام آدمها و نگاهها و خیالها. رنگها به هم آمیخت و شکلهای هندسی در هم فرو رفت. دایره و مستطیلی نبود سیاه و سفیدی هم نه. همه چیز فقط یک نقطه شد تا قلم را بردارم و جلویم بگذارم.
کسی گفت:" چندین روز است که بیهوشید. قطع امید کرده بودیم از زندگی مجددتان." سرم سنگین بود و چشمانم تار. حافظه یاریم نمی کرد. تنها یک چیز توی ذهنم روشن روشن بود:" تو". کلمه ای شده بودی تا پیچ و تاب ذهنم مدام در من تکرارت کند. خیالت، همه ی تکه تکه شدنهای روحم را در خنکی گوارایش مرهم می گذاشت.
لباس سفید که پوشیدم، آینه دست مرد پالتو مشکی بود. به تلخی خندید و تاری صورتم هزار تکه شد. غبار چشمانش را با دست پوشاند. گفت:" به کسی فکر می کردم که از جنس باران است. بانویی با چشمان قهوه ای؛ که در یکی از روزهای پاییز فالم را می گیرد. دلم سستی کرد و دستم لرزید. شرمنده ام."
باران که گرفت، زن موبور رفته بود. مرد آینه را رها کرد و سایه ای شد در تیرگی سایه ها. و من نمی دانم از کجا یاد روزی افتادم که مردی با موهای تاریک و روشن گفت:" به مدد همین کلمه که تویی، اگر برسم به آنجا که باید... اگر برسم به آن من نورانی به آن نقطه ی روشن که منم...
|
آرشیو ماهانه
|