تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 402، قلم زرین زمانه

بوق

بلند شد و رفت از کمدش شلاقش را برداشت . از آن شلاقهای چرمی که چند رشته چرم نازک درهم تنیده و یک سر گرد گره دار دارند. شریکش آنرا برای او سوقات آورده بود . چند ساعتی زن را با شلاق زد. از وقتی او را دیده بود دلش می خواست او را شلاق بزند. زن سر زده به محل کارش آمده بود . پنج شنبه عصربی خبرآمده بود. حتی طبقه را یادش مانده بود .
زن زیبا و خوش اندام بود ، بدن باریک و بلندی داشت ، دقت زیادی روی لباس پوشیدن می کرد.گفت که از اینجا رد می شده و یاد او افتاده است .

صدای بوق اتومبیل ها واکثر اوقات صدای داد و بیداد راننده ها از بیرون شنیده می شد. دفتر کارش در یکی از محل های شلوغ ولی خوب شهر بود. مغازه های فراوانی در آن بودندو همین موضوع باعث شلوغی بیش از حد محل می شد . بعد از سه سال هنوز به آن سرو صداها عادت نکرده بود.

زن یک چکمه چرمی قهوهای رنگی پوشیده بود. نوک چکمه ها بلند و تیز بود. حدود ده سانتی متر پاشنه باریک و تیزی هم داشت. ساق چکمه ها تا بالای زانوهایش می رسید. یک دامن چهار خانه کرم قهوه ای درشت باف و گرمی پوشیده بود . دامن کوتاه بود و فقط تا بالای ران ها را می پوشاند . او را مجبور می کرد که همیشه مراقب نشستنش باشد ، چون در غیر این صورت به راحتی می شد قسمتهای بالاتر را برانداز کرد. ران های کرم رنگ و عضلانی داشت و پوستش برق می زد. هیچ اثری از دانه های مربوط به ریشه موهای زائد روی پوستش دیده نمی شد و نیازی به پوشاندن آنها با جوراب های نازک و رنگ پا نداشت. خودش به خوبی از این موضوع آگاه بود و دقیقا به همین علت انها را همیشه را با لوندی وقیحانه و توجیح پذیری بیرون می انداخت.

بلوزی سفید وتنگ که یقه بلندی داشت به تن کرده بود. بلوز کوتاه نبود ولی عمدا دو دکمه پائین آنرا باز گذاشته بود تا پایین شکمش معلوم باشد . حلقه ای ظریف به نافش انداخته بود. درست در کنار راست آن یک لکه قهوه ای کم رنگ به چشم می خورد.بخصوص مواقعی که به عقب تکیه می داد راحت تر دیده می شد.

زن گفت که از طلاقش خیلی راضی است . مدتی در خارج از کشور زندگی می کرده و حالا برگشته تا اقوامش را ببیند و چند هفته بیشتر نمی ماند. هر دو از اینکه یکدیگر را دیده بودند هیجان زده بودند. زن سابق یکی از دوستانش بود . از قدیم دلش می خواست او را شلاق بزند.

حالا از اینکه او را شلاق زده بود کاملاً خشنود بود. حالت سرخوشی داشت; می گفت که از زدن ضربه بر روی بدن های لاغر و بدون چربی با پوست نازک بطوریکه برخورد چرم شلاق را بتوان با تمام وجود بر روی استخوان های پشت و روی دنده حس کرد بسیار لذت می برد و انرا به هر چیز در دنیا ترجیح می دهد.

اول به او چای تعارف کرده بود. زن گفت قهوه را ترجیح می دهد . او هم برایش قهوه آورد.بعد به اتاق رفت. کاناپه تخت خواب شو را باز کرد. از زن خواست تا به اطاق برود و فقط دامن چهارخانه اش را از تن بیرون آورد. وقتی به درون اتاق رفت زن را دید که شرمگین و بدون دامن آنجا ایستاده . زن شورت کرم رنگ پاچه بندی به تن داشت که محکم به پوسش بدنش چسبیده بود و با تور ظریفی حاشیه دوزی شده بود. روسری زن را برداشت دستهای زن را با آن محکم بست. یک ملحفه سفید را با دقت روی تخت انداخت و لبه ی آنرا زیر تشک فرو کرد.از زن خواست تا روی کاناپه دمر دراز بکشد. کتش را از تن بیرون آورد . کراواتش را باز کرد و آنرا به گره روسری بست و انتهای دیگر آنرا به پایه تخت گره زد. آستین ها را بالا زد و شروع به شلاق زدن کرد.

از پشت گردن شروع کرد و تا پایین چکمه ها را شلاق زد . حتی پاشنه های تیز چکمه ها شلاق خوردند ، نمی خواست که حتی یک سانتی متر مربع از آن بدن کشیده و صاف را از دست بدهد.

وقتی چرم در هم رفته ی شلاق به روی حاشیه توری شورت می خورد نقش گلهای ریز انرا در پوست نرم پشت زن فرو می کرد. به چکمه ها که رسید محکم تر زد. می خواست رد شدن ضرب های شلاق را از چرم چکمه احساس کند. با شدت هر چه تمام تر روی چکمه ها می کوبید. زن فریاد می کشید بازوان خود را گاز می گرفت و ناله می کرد .

بعد از مدتی گره کراوات را باز کرد و اورا دو زانو روی تخت نشاند . ملحفه های سفید از تقلای زن چروک خورده بودند و بعضی قسمتهای آن از زیر تشک بیرون آمده بود.چشمانش را با یک پارچه بست. دستانش را باز کرد. پیراهن سفیدش را از تن در آورد و دوباره دستانش را بست. پشت او ایستاد و به پوست صاف و کشیده زن نگریست. این بار طوری زد که شلاق دور بدن زن بچرخد و گره انتهایی آن روی دنده های زیر سینه ها فرود آید. وقتی چرم شلاق به دور زن پیچید چنان با شتاب دستش را عقب کشیدکه قسمتی از پوست زیر سینه را کند. سینه بندش را در نیاورده بود چون نمی خواست سینه ها را شلاق بزند. از محل کنده شدن پوست چند قطره خون سرازیر شد اما آنقدر نبود که بر روی ملحفه ها بریزد . دو شیار قرمز رنگ به موازات هم که از محل کنده شدن پوست زیر سینه تا بالای لکه قهوه ای آمده بودند و هر کدام به دو قطره خون ختم می شدند که یکی بالاتر از دیگری ایستاده بود . زن می خواست تا دستانش را باز کند ، او هم باز کرد . زن زخم را با لطافت خاصی لمس کرد. چشمانش هنوز بسته بودند. شیارهای خون را با نوک انگشت وسط که حلقه زیبایی در آن انداخته بود با دقت و آرام دنبال کرد وقتی از زخم و خون جاری شده از آن اطمینان یافت , دستانش را در موهای صاف و قهوه ای رنگش فرو کرد آنها را با دقت از پائین به روی سر جمع کرد. طوری که با بالا رفتن موها گردن ترد و خط رویش مو ها از پشت دیده شدند. زن دستها را روی سر نگهداشت,کش و قوسی به کمر خود داد و منتظر ماند.

**************

زن گفت که در این سال ها کمی چاق شده حدود ده کیلو. .از این موضوع خجالت می کشید برا ی همین سریعاً لباسهایش را پوشید. او تعجب کرد چون روی وزن خانمها حالت وسواسی داشت مطمئن بود که اشتباه می کند.

مدتی بعد شریکش به دفتر کار آمد . لباس شکارش را پوشیده بود. لباس مخلوطی از رنگهای کرم و سبز بود با پوتین های بلند و یک کلاه شکار نقاب دار. شریک پرسید اگر با او کاری ندارد اخر هفته به دفتر کار نمی آید و به شکار می رود. به او گفت که کار خاصی ندارد . شریک به کسی نمی گفت که چه شکار می کند و برای شکار کجا می رود . یک بسته شکلات با خود آورده بود آنرا روی میز گذاشت ، ناگهان چشمش به شلاق افتاد که کنار میز روی زمین افتاده بود لبخندی زد و به روی خود نیاورد. از زن خوشش نیامده بود زن هم همینطور. بعد از مدتی سرک کشیدن به این طرف و آن طرف خداحافظی کرد و به شکار رفت

آن دو روز بعد را دوباره با هم قرار گذاشتند. زن شلاق می خواست او هم زد. این بار از اول پیراهن را از تن زن در آورده بود . اما دامن را نگه داشته بود . با اینکه زن گفته بود چرم چکمه ها کمکی چندانی جهت کنترل درد نکرده بودند یکی از چکمه را هم در آورد. اینطوری حداقل مطمئن می شد که پوست یکی از پاها اگر هم زن دروغ بگوید از شلاق خوردن در امان نمی ماند.

بعد از شلاق با هم شکلات خوردند و زن عکسهایی را که به دقت انتخاب شده بودند را نشانش داد عکسها مربوط به مدتی بودند که زن در خارج از کشور بود. عکسها را دید . در عکسها زن به نظر چاق می آمد شک کرد. شلاق را برداشت و دوباره زد. متوجه شد که دیگر خیلی لذت نمی برد. از سر خوشی قبلی خبری نبود.

فردای آن روز را با دوست دخترش برای نهار قرار داشت. به او گفته بود که دو روز قبل را با شریکش به شکار رفته دوست دختر هم قبول کرده بود.

از اینکه روز قبل از شلاق زدن لذت کافی نبرده بود ناراحت بود انگار کمی پشیمان بود.

دوست دخترش زیبا و خوش اندام بود اندامی باریک و بلند داشت و دقت زیادی روی لباس پوشیدنش می کرد روی انگشت وسط دست چپش حلقه زیبایی انداخته بود.

در حین غذا خوردن متوجه شد که انگشتر برای دست دوست دخترش تنگ شده . احساس کرد مانند گذشته از غذا خوردن با او در محیط های رومانتیک لذا نمی برد . درضمن متوجه شد که دوست دخترش با اشتهای زیادی غذا می خورد . اول سوپ ، بعد سالاد ، یک پرس کامل غذا ، ذسر و نوشابه غیر رژیمی.

پول غذا را حساب کرد.

دوست دخترش را بر خلاف انتظار وی به منزلش رساند و تنها به طرف دفتر کار حرکت کرد باز هم ترافیک و مشکل پیدا کردن جای پارک . راننده های جلوئی به سختی حرکت می کردند و هر کدام برای چند میلی متر جابجا شدن حاضر بودند سر دیگری را از تن جدا کنند. دستش را روی بوق گذاشت و سر راننده جلوئی فریاد کشید.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

داستان جالبی بود . معمولا داستان شلاق خوردن زنان هیجان زیادی ایجاد میکند . در این داستان با مهارت نوع شلاق و ناحیه از بدن که شلاق زده شده بود خوابیدن زن درد کشیدن او به خوبی بیان شده بود باز هم منتظر داستانهی جدیداز این قبیل هستیم با تشکر

-- نرگس ، Aug 28, 2007

بسیار داستان خوب وجذاب بود . با تشکر از نویسنده محترم . اگر امکان دارد داستانی در زمینه شلاق زدن یک زن به یک زن دیگر در محل کار یا منزل بنویسید . موفق باشید

-- اعظم از ایران ، Aug 28, 2007

نگارش داستان عالی بود . در مورد نویسنده توضیح دهید و ای میل ایشان را درج کنید
منتظر داستانهای دیگر مشابه هستیم

-- فخرالسادات ، Sep 1, 2007

زنی 52 ساله هستم . چند بار در همنشینی ها با دوستان شلاق خورده ام .
در این داستان با ظرافت خاص احساس و حالت یک زن هنگام شلاق خوردن بیان شده بود .

-- فاطمه ، Sep 1, 2007

بسیار جذاب بود . راستش در یک کلاس آشپزی مربی بداخلاقی داشتیم . خانمی میان سال بود . یکبار چون کارم را درست انجام ندادم جلوی بقیه خانمها تنبیهم کرد . به منگفت باید شلاق بخورم تا درست یاد بگیرم . من هم برای آنکه غرورم حفظ شه خودم نیم تنه ام را در آوردم و باغرور خم شدم . شلاق سختی به رانهایم زد ولی واقعا متنبه شدم .

-- مریم ، Sep 2, 2007

داستان خیلی عالی بود . در مورد نویسنده ونحوه مکاتبه با ایشان توضیح دهید.

-- هما ، Sep 3, 2007

یک روز که شوهرم سر کار رفته بود زن همسایه به بهانه ای به منزل ما آمد . کمی که صمیمی شد راجع به سکس ولذت جنسی صحبت کرد . روم خیلی اثر گذاشت .از من خواست لباسهایم را درآورم من همهمینکار را کردم غیر از شرت و سینه بند .دستی به سرورویم کشید ونفهمیدم چطرشد کهدیدم شرت و سینه بندم را دراورده بود .روی رانهایم دست کشید .به من گفت دستهایم را روی کابینت آشپزخانه بگذارم و کاملا خم شوم . از کیفش یک تسمه چرمی درآورد .و شروع کرد به شلاق زدن .(روی ران و باسن بدون شرت ) بعداز چند تاشلاق چنان لرزه ای به اندامم افتاد و ناخودآگاه شروع به ادرار کردم .او همچنان شلاق میزد ولذت میبر د راستش خودم هم لذت خاصی میبردم . از آن پس حداقل ماهی یکبار وعده میکردیم و با بدن لخت همدیگر را شلاق میزدیم . با تشکر از نویسنده داستان.منتظر داسانهای دیگر هستیم . در مورد نویسنده توضیح دهید

-- مهین ، Sep 3, 2007

37 سال سن دارم .بعد از خواندن داستان و نظرات خوانندگان محترم تصمیم گرفتم امتحان کنم . با یکی از دوستانم تماس گرفتم و قضیه را مطرح کردم . او هم تمایل پیدا کرد با من همکاری کند .
شلوارک خودم را در آوردم . نیم تنه ام کاملا لخت کردم . و دمر خوابیدم . حدود 30 تا شلاق با تسمه چرمی خوردم.
تجربه جالبی بود . به بقیه خانمها توصیه میکنم شلاق را امتحان کنند . منتظر داستانهای بیشتر با ذکر نام نویسنده این داستان هستیم

-- سمیه ، Sep 15, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه