تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 401، قلم زرین زمانه

یک زندگی سورئال

تعطیلات نوروزی است هوا سرد است. ساعت همیشه پنج و شش بعد از ظهر رانشان می دهد. اجسام تیره در پس زمینه خاکستری هوا و ترس و عدم امنیت را در درونم تثبیت می کند.
در نزدیکی آنجایی که من هستم یک پادگان نظامی وجود دارد ، من سرباز نیستم ولی گاهی از طرف آنها مسئولیتی بر عهده من است; باید برای دوم ماه آینده سربازها آماده رژه شده باشند.

خاطره منزل عمه ام از ذهنم می گذرد یک کاباره بیست و چهار ساعته که نیازی به ورودی ندارد, همه می آیند و میروند. او هم با دوستانش داخل می شود ولی بر نمی گردد. موهای فرفری اش از بالا او را از بقیه جدا می کند. موهایش برق می زند. اطرافش را گرفته اند با موج دوستانش حرکت می کند.

دوستان من هم هستند رهی برای بازی پوکر به منزل کامران می رود ،

آرام تصمیم گرفته تعطیلات نوروزی درس بخواند ،

محمد آقایی می آید فردا با هم اسپاگتی درست کنیم.

فضای عجیب و خاصی در اطراف من است اما با تمام عجیب بودنش بسیار آشنا است. من او را می خواهم, او مرا نمی خواهد

با دختری در منزلشان درد دل می کنم پلک چشم راستش کمی افتادگی دارد در ضمن حرف زدن متوجه می شوم که دائماً چاق تر می شود دوستانش با هیاهو می آیند و می روند بعضی ها می خندند.

هنوز مرا نمی خواهد.

نسبت به او خشم دارم خشم با تمنا.

بادشدید هوای خاکستری را تیره تر می کند و پاراگلایدر سوار را به زمین می کوبد. کم کم دارم متوجه می شوم کجا هستم. فکر کنم جایی شبیه به پیست اسکی دیزین .

هلیکوپتری که با گازوئیل کار می کند و دود سیاهی می دهد برای کمک از راه می رسد. مربی های اسکی با لهجه محلی ولی بدون لباس مخصوص اسکیآنجا هستند و در مورد این واقعه صحبت می کنند. همه مردم با سرعت به طرف بدن له شده می روند بعضی ها هم از محل سقوط به این طرف می آیند. معرکه عجیبی است.

به کاباره می روم. فردی دم در ایستاده انگار که می خواهد از من ورودی بگیرد، اینجا که ورودی ندارد. به داخل می روم ، کاباره خالی شده فقط کافه چی ها آنجا هستند. بیرون می آیم .

سی ام ماه شده بچه ها می خواهند زودتر برگردند.

چشمهایم باز می شود . اما او هنوز مرا نمی خواهد.

بلند می شوم و در اینه نگاه می کنم.به خودم خیره می شوم,در خود فرو می روم,...

بدترین تعطیلاتی است که تا کنون داشته ام. با دوستان در شمال هستم هوا خوب است. گاهی سرد می شود. آنقدر سرد که باید لباس گرم پوشید و کنار آتش نشست ولی برای من هوا همیشه سرد است انگار از درون یخ زده ام ، زمان برایم نمی گذرد. خدایا این تعطیلات لعنتی کی تمام می شود. باید برگردم می ترسم ، می ترسم برود ، برود و با کسی دیگر بخوابد با کسی دیگر معاشقه کند کس دیگری را هم اندازه من بخواهد ، می ترسم آن لبخندهای زیبا را برای شخص دیگری روی آن صورت زیبا خلق کند .

می ترسم ترکم کند. انگار که روی لبه یک دیوار بلند به ارتفاع صد متر راه می روم, میل به پرت شدن از روی دیوار و سقوط و مرگ آنهم به بدترین شکلش با بدن له شده و خون آلودو استخوانهای خرد از یک طرف و تمایل به حفظ خودم روی باریکه ای از آجر مرا ناامن کرده.

در دوران خدمت سربازی احساس خاصی را تجربه کردم. همانموقع بود که کسی را که فکر می کردم خیلی دوستش دارم و باور کرده بودم برای همیشه مال من است و خواهد بود به من خیانت کرده بود. آن فضا برایم غیر قابل تحمل شده بود. از یک طرف مسئولیت پادگان و سربازی, اینکه باید هر روز صبح ساعت هفت پادگان باشم مسئولیت کنترل چهل پنجاه بیمار, کارهای اداری و .... آنهم با آن حال نزار. احساسم از ترس گذشته بود. غم بزرگی داشتم, باورهایم شکسته بودند, تلاش می کردم هدف های کوتاه خلق کنم تا آرام بگیرم.

در دوران کودکی تابستانها به خانه مادر بزرگ می رفتم ، خانه عمه ام درست کنار خانه مادر بزرگ قرار داشت هر دو خانه استخر داشتند ولی ما در خانه عمه شنا می کردیم. چند نفری می شدیم دو پسر عمه و یک دختر عمو . بعضی اوقات هم پسر عمو و دختر عمویم از خارج می آمدند و فضا شلوغ تر می شد. از ساعت یک تا چهار بعد از ظهر حق شنا کردن و بازی نداشتیم. شوهر عمه ام پزشک بود و در این مدت استراحت می کرد حتی کسی حق نداشت به خانه شان تلفن کند, هیچ وقت نفهمیدم که چرا تلفن را بین ساعت یک تا چهار نمی کشیدند شاید اگر تلفن وصل باشد و مردم بترسند که زنگ بزنند لذتش بیشتر باشد.

الان کجاست حتماً یک مهمانی شاید هم با دوستش و دو تا پسر رفته اند یک کافه تریا قهوه بخورند. این قهوه و سیگار عجب بهانه خوبی است ، به بهانه این دو هزاران ترس و میل را می شود بدون بروزدادنشان زندگی کرد البته فکر کنم این موضوع این روزها به صورت قواعد اجتماعی در آمده همه می دانند اما به روی خود نمی آورند.

اگر یک زمان در خارج از کشور داخل یکی از این کاباره ها باشم و ببینمش چه کار باید بکنم اگر با دوستانش بیاید چه ؟ اگر با مرد دیگری وارد شد؟

موهای مشکی رنگ و پر پشت دارد قطر هر کدام از موهایش با دو تار موی دیگر خانمها برابری می کند چشمهایش درشت و بادامی شکل و مشکی است از موهایش هم مشکی تر است. موهایش فرفری است که معمولاً با روغن بخصوصی براق شده. لباس پوشیدنش استثنایی است. اندامی بسیار متناسب و ورزیده دارد . با وسواس خاصی تنگی و گشادی لباسها را برای خود انتخاب می کند. هرجنس پارچه ای با هر نوع رنگی برازنده اش است به شرط آنکه فقط روی پوست بدن او قرار گیرد. انگار که جنس پوست بدنش با بقیه زنها فرق دارد نمی دانم به خاطر زیبایی ظاهری اش است یا اخلاق بخصوصش که همه می خواهند با او باشند حداقل دوروبرش باشند, می خواهند او را از من بگیرند و ببرند.

با دوستانی که با آنها تعطیلات را می گذرانم راحتم.کاری به کارم ندارند هر کدام داستان زندگی خود را دارند . یکی قمار باز , یکی درس خوان, دیگری اهل خانه و خانواده. حتی بعضی از آنها که اینجا نیستند ولی در فکر من حضور دارند خودم هم نمی انم چرا؟!

به فکر می افتم امروز غذا را من درست کنم شاید این کار کمی از اضطرابم را کم کند. معمولاً راحت ترین غذا که آقایان می توانند درست کنند و به خانمها فخر بفروشند که ما مردها حتی در آشپزی کردن هم بهتریم اسپاگتی است.

فایده ای ندارد حالم بهتر نمی شود غول مرد درونم انگار مثل یک پیرزن موسفید و بدبخت غمگین شده. یک حس عجیب دارم، فضای اطرافم را خاکستری می بینم چرا با اینکه دوستم دارد مرا نمی خواهد. به یاد مادرم می افتم آنروزها بعد از ظهرهای پائیز که هوا زود تاریک می شد برای فرار از مشکلات خودش به زور قرص می خوابید و غروب های کم رنگ و غمگین فصل مدرسه را به تنهائی پشت سر می گذاشتم, من که نمی فهمیدم فقط مادر را می خواستم که نبود باور کرده بودم که دوستم ندارد.

پشت رایانه ام نشستم کله ام گرم است. چند گیلاس در منزل دوستان باورهای کهنه را پرنگ کرده. مگر نمی گویند که فراموشی می آورد, عجیب است.

کامپیوتر را روشن می کنم کلمه رمز را وارد می کنم و با یک دکمه وارد فضای نامتناهی الکترونیکی رابطه ها می شوم. بی نهایت رابطه مجازی که با اینکه ذهنی اند ولی یک قسمت از وجودمان را ارضا می کند شاید اینکه می توانیم خودمان, علائقمان و بقیه داستانها را به بقیه نشان دهیم. مگر نه اینکه در تمام رابطه هایمان انتظار داریم که به ما گوش دهند و ما را بفهمند.

در آلبوم عکس یکی از دوستانم گشتی زدم می گفت عکسهای خیلی زیبایی از خودش آنجا هست که حتماً باید ببینم عکسها را دیدم به نظرم آنقدر فوق العاده نمی آمد ، فکر کنم یا دوربین و یا نور موقع عکاسی مشکل داشته چون یکی از چشمها واضح نبود. سایه ها طوری بود که به نظر می رسید دوست عزیزم چاق تر از حالت واقعی خودش است .

یک دکمه دیگر. آلبوم عکسهایش باز شد خودش بود همان موهای براق. چند عکس خاطره انگیز با دوستان نزدیکش. می ترسم که این دوستان اورا از من بگیرند و ببرند.

دوباره به یاد مادرم می افتم خیلی از شبها را با پدرم بیرون از خانه با دوستانشان می گذراند. یادم می آید که آبله مرغان گرفته بودم آنهم از نوع شدیدش مادرم حتی یک شب را در کنار من نماند صبحها هم که بهانه شب زنده داری شب قبل خواب بود وقتی اعتراض کردم گفت تقصیر پدرت است تو که می دانی اصلاً دلم نمی خواهد از تو جدا شوم ، عصبانی شدم دروغگو تو که می گفتی ...............

همسرم به مسافرت رفته برای کار به یکی از شهرستانهای بزرگ نمیدانم چرا نگرانم ، نگرانم که نکند هواپیما یش موقع برگشت سقوط کند.

دائم به این موضوع فکر می کنم یک نوع خودآزاری است. صحنه هایش را در ذهنم مجسم می کنم که در آن هواپیما سقوط کرده و همسرم مرده و من غمگینم با زندگی قهرم که تا این حد بی رحم است. و همه تلاش می کنند که به من آرامش بدهند و من هم در غم عمیق خود غرقم. بالاخره بعد از مدتی خود آزاری خسته شدم و یک لیوان چای برای خودم ریختم.

معمولاً چای را در یک لیوان متوسط می نوشم دو قاشق مربا خوری شکر بعد آن را بهم می زنم و داغ داغ سر می کشم.

اولین باری که این احساس ترس از نخواستنی بودن را تجربه کردم همان تعطیلات لعنتی بود در محل اسکی در کوههای شمال شرق با تلفن همراه به او تلفن کردم با سردی جواب داد. این سردی رفتار غیر از درجه حرارت منطقه کوهستانی آب و هوا را هم سردکرده بود.

خدایا مگر می شود چرا اینطور جواب داد؟ چه شده؟ کجا بود که نمی توانست درست حرف بزند؟ با کی بود که نمی توانست گرم باشد.

مدتی سعی کردم موضوع را توجیه کنم ، کمکی نکرد ..

در وجودم معرکه ای درست شده بود انگار توی دلم مسابقه پرش با اسکی بر پا شده بود.

چشمهایم سنگین شده به رختخواب می روم به شوق خیالهای خوش قبل از خواب . بعضی وقتها فقط به شوق این تخیلات به درون تخت می روم . شروع کردم، با او در سواحل یکی ار دریاهای آمریکای مرکزی هستم او روی شنهای داغ دراز کشیده و زیبایی اندامش را به رخ طبیعت می کشد .خوابم سنگین تر می شود تصویر محو شده و اشکال عجیب و غریبی می بینم به خودم نهیب می زنم: نخواب ، دوباره تصویر آمد دارم کنار ساحل می دوم پاهایم تا مچ در آب هستند و من هم اندام ورزیده ام را بدون اعتماد به نفس به رخ او می کشم. تصویرهای آشفته دوباره آمدند، نخواب نخواب, نخو ...........

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه