خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
رقص فاخته
|
داستان 394، قلم زرین زمانه
رقص فاخته
لبخند محوي كه وصفش را شنيده بودم بر لبهاي گليرنگت نشسته است، خيره چشمهايت ميشوم كه آرام آرام ميدرخشند. لبهايم براي گفتن لرز برميدارند، ابرويي بالا مي اندازي و چانه را كمي ميخاراني:« از آنجاش شروع كن كه ميداني مهم است و آرزوهايت را ميسازد ، هر كسي خاطراتي دارد.... نميخواهد لبهايت را براي گفتن باز كني، در دلت بگو براي خودت يا هر كه ميخواهي» . مي ترسم، مي داني. شراب مستي و سرخوشي ميآورد، آدم ميداند وقتي ميخورد چه ميشود، امّا ... آهسته ميگويي : « تنها وقتيكه تمام شد بگو، بگو برقص تا بر قصم برايت....» روبرويم مينشيني و دامن خاكستريايات مثل ريشه هاي درختي كهن دورادورت روي زمين پهن ميشود. گوشهی انتهايي اتاق را نگاه ميكنم، در چوبي پوسيده اي كه گمانم به همان پله هاي پيچ در پيچي باز ميشود كه پايين و پايين تر مي رود تا به آن دخمه برسد.
عبور از كوهستان مه گرفته و سنگلاخها و كوره راههايش كار آساني نبوده براي من كه مدّتها پاهايم به راه رفتن بر زمين هموار و پياده روهاي سنگفرش عادت كرده. اهل محل كه كار هر روزشان بوده و براي چيدن تمشك يا شكار بارها و بارها از كوه بالا ميرفته اند هم، زانوهايشان لرز برميداشت وقتي اين راه را ميآمدند.
بار اوّل كنجكاوي ميكشاندت. چند بار بعدي سرخوشي و نشئگي ميآوردت، آن هم بيآنكه پياله و دردي در كار باشد. اين ها را همگي برايم گفته بودند. روي تخته نوشته بودم: « بهنام آنكه جان را...»كه صدايي يكباره از ته كلاس پرانده بود:« آقا فكر زيادي هم خوب نيست» . درس اوّلم بود. نخستين جلسه و اگر اينجا با اهل محل تا نميكردم جاهاي بدتري هم بود كه بفرستندم، شايد هم كه سر به نيست كردنم برايشان كمتر هزينه ميكرد. سرم را چرخاندم. فيروز بود . مي شناسيش، همان كه ... بگذريم.... اسمش را بعدها دانستم. اينطور جاها كه تقريباً همه از يك خويش و خانواده اند، كم كم عادتم شد كه سر كلاس به اسم كوچك صدايشان كنم. صميمي بايد مي شديم. سابقتر سركلاسهاي دانشگاه هم با دانشجوها، همينطور بودم. گفتند: « برادرش مجنون شده» . فيروز، خودش برايم گفتهبود: « آقا زياد فكر مي كرد...» و بعد كه با يك خمره شراب سرخ در خانه ام آمد گفت برادرش دور حياط خانه مي چرخد و مدام تكرار ميكند كه شاه شاهان است و نيمي از دنيا تحت حكمرانياش، لشكرانيش را دارد مهّيا ميكند تا آن نيمه ديگر را نيز فتح كند. ظاهراً كه حرمسرايي هم از خوبرويان زمانه اش داشت. اما از تاريخ درس گرفته بود كه زنبارگي، حكومتش را بر باد ميدهد. خنديده بودم. فيروز هم همينطور . گفتم: « اينها را از فكر زيادي فهميده؟»، مكثي كرد، خنده اش را فرو داد و گفت «آروزهاش اين ها بود...».
فيروز خوب شراب ميانداخت، از پدر بزرگش آموخته بود. پدرش گر چه اين كارها را حرام ميدانست و با پدر بزرگش كلّي دعوايش شده بود، امّا كاري به كار خود فيروز نداشت. خمره را گرفتم. اوّلش آمدم بگويم شراب نميخواهم، يعني اهلش نيستم، بحث مذهب و اين حرفها نيست، آخر خورده بودم اما زياد رغبت و ميلم نميكشيد. ولي بعد پس دادن هديه اش پسندم نيامد. گفت دو ساله است و ديگر هيچ نگفت و رفت . نمره نميخواست. درسش را ميخواند، هر چند طوري امتحان ميگرفتم كه همه شان از پسش بر ميآمدند.
فيروز باز سراغم آمد، فرداي روزيكه كل شراب را ريختم پاي بيد وسط حياط. ميگفت: «رفته است!» برادرش را ميگفت، وقتيكه پرسيدم كجا و هيچ جوابم نداد، حدسم رفت به گم شدن ، امّا خودش بعد مكثي طولاني با دست به دامنه كوه و جنگلهاي انبوهش اشاره كرد و بي درنگ، بغض كرده، دويد و دور شد. زمزمه ها را بعد ترها شنيدم. وقتيكه نشانه هايي از يك راز ناگفته را كم كم در حالت چهره ها و رد و بدل كردن نگاههاي اهالي ببيني، گوشها و ذهنت و اصلاً كل حواس پنج گانه ات را تيز تر مي كني تا چيزي دريابي. اولش همه را از جنس همين خرافات معمول مردمان دور از شهر ميدانستم و تلاشم اين بود كه وقتي تبعيد فرصتي اجباري برايم مهّيا ساخته، ذهنشان را پاك كنم از اين چيزها. خبرها دير به دير به دستم مي رسيد، استفاده از تلفن و تلگراف هم خطر ناك بود. پولي ميدادم به كريم- كه او را هم مي شناسي- تا وقتيكه براي فروش تمشك و سيبهايش به شهر مي رود، «اطلاعات» و «فردوسی» برايم بياورد. ميگفتم هر چه را كه هم از مردم ديده يا شنيده برايم بگويد، از وضعيت شاه يا نخست وزير. نميشد بيپرده حرف سياسي بزنم. امّا وادارشان ميكردم هفته اي لااقل يك روزنامه برگ بزنند. روزنامه ها را خودم سركلاس بهشان ميدادم. گاهي، سؤالي هم ازشان ميپرسيدم، اگر درست جواب ميدادند، نمره ی جايزه ميگرفتند. سر همين چيزها شد كه با فيروز صميميتر شدم. كتاب زياد ميخواند و اگر چه خيلي از كتابهايم را سوزانده بودند ولي همين چند تايي را هم كه برايم مانده بود، قرض ميگرفت و ميخواند. يكبار كه خانه ام آمده بود، رستم و سهراب را برايش خواندم. شاهنامه را امانت گرفت و وقتي پسش آورد گفت بيرون برويم و بعدش بود كه آن خانه را نشانم داد. انتهاي روستا و جايي تقريباً خالي از سكنه، هيچكس اصالتت را نمي دانست. مي گفتند با مادرت آمده بودي كه آنجا دوام زيادي نمي آورد و زود ميميرد. آواي حزن آلوده ی فاخته ها را كه شنيدم، فيروز گفته بود؛ پيشترها تعدادشان بيشتر بوده، با فاخته ها سر ميكردي و همينها شده كه اهالي فاخته صدايت كرده اند.
نگاهت مي كنم كه سمت پنجره ميروي و شليته خاكستريات چين و تاب ميخورد. ميگويي:« زنهاي تنها هميشه بدكاره اند....» ، ميگويم:« كاري به زن و مردش ندارد. آدمهاي تنها هميشه بدكاره اند... » ميگويي: « حرفي نزن، قرارمان اين بود» ، لبهايم باز براي گفتن لرز بر ميدارند، اما آن لبخند محو را كه دوباره ميببينم. حرفها از دهانم به جايي در سرم پناه مي برند.... .
فيروز باز برايم گفته بود، برايم گفته بود كه به جرم فاحشگي از خانه ات بيرونت كردند. اول گمانم رفت به پري رويي كه عشاق فراوانش را به جنون ميكشاند و آواره و پريشانخوي ميكند، امّا همان روز نخست كه ديدمت و بي هيچ صحبتي به تپانچه پنهان شده در خورجين اشاره كردي و بعد در را بستي به رويم، دانستم كه نميخواهد خوبروي قصّه ها باشي تا دهها و دهها نفر را از عشق يا شهوت به كام ديوانگي و جنون بكشاني.
حالا مگر ميشد يا ميشود كه به عشاقت چيزي گفت، اگر صاف به صورتها و چشمانشان زل ميزدم و ميگفتم اينها تنها خرافات است، يحتمل كه شبي هم از آن سياهه شبها، سرم را گوش تا گوش بريده بودند. جنون تو مثل طاعوني آمده و همه را گرفت. وقت كلاس، يا حواسشان پرت بود يا فكر و پچ پچه ها شان برسر فاخته بود. فرياد كشيده بودم، بس است، اگر دردتان اين زنك هرزه است، چرا مردي نيست كه تفنگ بردارد و كار را تمام كند. چشمهايشان هراسانتر شد، انگار كه ديو سپيد آمده و رستمي هم دركار نباشد.آن روز كه تپانچه بهدست آمدم پيشت، فكر ميكردم تنها مرد باقي مانده ميان اين غريبهها هستم. اما حالا ميدانم كه با همان اشاره ابرو چگونه خلع سلاح ميكني. آنروز اينها را نميدانستم كه بلندتر فرياد زدم، ميدانيد چرا من اينجايم، از زن و بچه هايم جدايم كرده اند و تبعيد شده ام اينجا كه تاوان جرمم را بدهم. ميدانيد جرمم چيست؟ بعد دو ساعتي شد كه برايشان از سياست و وضعيت مملكت و آزادي و حق و حقوشان حرف زدم. خيره خيره تماشايم ميكردند. انگار چيزي ديگر ميبينند و حرفهاي ديگر ميشنوند. فرداي همان روز بود كه كريم هم سودازده ات شد و آن چند روزنامه اي را كه با سه چهار روز تأخير بهدستم ميرساند، ديگر نداشتم . همينها بيشتر عصبيام ميكرد. دنگم گرفته بود راه بيفتم و برگردم، ساري نزديك بود. عكسم را به پاسگاهها داده بودند كه اگر در اطراف شهر ديده شوم، سريع دستگيرم كنند و به مركز اطلاع دهند.اينطور براي سرهنگ هم بد ميشد. با سرهنگ رفيق گرمابه و گلستان بوديم. دبيرستانمان كه تمام شد راهمان جدا شد و او شد عضو گارد جاويدان و سرنوشت هم مرا از ادبيات برد سوي سياست و سر كلاسها، وقت قصه كاوه آهنگر، زمانه ضحاك را با وقت حاضر مقايسه ميكردم و دفاع از سرزمين و زير بار ظلم نرفتن را اولين وظيفه ميدانستم. حكم زندان و شلاق برايم بريده بودند. سرهنگ رفيقبازي كرده بود و عوض زندان انفرداي، به اين روستاي دامنه شمالي البرز تبعديم كردند. اگر ميرفتم و دستگيرم ميكردند، حق رفاقتش را ادا نكرده بودم و اينكه حكم بعدي احتمالاً اعدامم بود. اما دور روبرم هم كه پر از مجنونهايي بود كه تعدادشان بيشتر ميشد و گرفتارم ميكردند و ديگر هيچ از احوالات كشور خبردار نبودم. حالابه نظرت چه شد؟ هيچ، دانش آموزي سركلاس بلند شد، حلقه زدن قطره هاي اشك را در چشمانش ديدم و فرياد كشيد: « هر كه تفنگ به فاخته بكشد، شكمش را مي درم طوريكه گرگها هم تا به حال ندريده اند.» بعدش دويده بود طرف جنگلها، آنجا كه ميگفتند خانه ات است. گچ را محكم طرف تخته پرتاب كرده بودم. رفتم و يقه فيروز را گرفتم و از پشت نيمكت بلندش كردم . هيبتم كه ترسي نداشت ولي حرمت نميدانم معلمي يا رفاقت را نگه داشت و وقتيكه دو تا چك خواباندم توي گوشش، هيچ نگفت و تنها سر را پايين انداخت. آخر مردهاي اينجا خيلي غرور دارند. ولي چه بايد ميكرديم، چار ه اي نبود. توقعم از فيروز بيشتر از بقيه بود. شايد كه تنها احساس ميكردم با آن كتاب خواندنها و مهمان نوازيش، در كم ميكند و ميداند اين همه را براي چه تحمل ميكنم. سرشان باز فرياد كشيده بودم كه معلوم است چه شده ؟ اهالي اينجا كم نبودند كه دهات اطراف را هم مجنون کرديد. اين فاخته ديگر چه درديست كه هر كه مبتلا يش است، ديوانه است و بقيه هم انگار كه ملك الموت باشد، مي ترسند و حرفي نميزنند. داد زده بودم كه كلاس تعطيل است و گورتان را گم كنيد. بعدش رفتم و سرم را روي ميز گذاشتم. شقيقه هايم مثل كمربندي كه گرهاش سفتتر ميشود به سرم فشار ميآوردند. صدايي گفت: « اگر آروزوهايتان اينها هستند، چرا پيش فاخته نمي روي».
سر را بالا آوردم، همه رفته بودند و تنها فيروز سرجايش همانطور سربه زير ايستاده بود. بعد دوباره ادامه داده بود: « شراب مستي مي آورد، بيشتر هم كه بخوري، آخر آخرش بدمست و خراب ميشوی ولي هيچكس نميداند رقص فاخته چه ميكند»، گفتم: « هيچ نميكند، شماها انگار كه باران زياد مغزتان را شستشو داده! » باز گفته بود:« يكبار كه برقصد برايت، حالي داري كه هيچ پيالهاي ، حتي اگر شرابش هم هفت ساله باشد ، نتوانسته آن را به تو بدهد، كاميافته تمام آرزوهايت ميشوي ....» پرسيده بودم:« امتحان كردهاي؟» جوابش منفي بود و گفت كه از برادرش شنيده است، گفتم:« او كه در جنگلها گم شد ...» آرام جوابم داده بود كه زندانيشان ميكني يا درستتر ، زندانيت ميشوند، بسط مينشينند كه وسط بيايي و برايشان برقصي و آنقدر برقصي تا كه چشمهايشان زير پلكهاشان پنهان شود و بعد درباره همين است. پيچ و تاب تنت و خواب و خماري و مردن در آن دخمه..... .
بي اختيار نگاهم مي رود به در چوبي گوشه اتاق، باشد بخند به من ،كه خنده هم دارد. بين ديوانگان همان بهتر كه ديوانه باشم، مثل خودشان؛ پيشتر ميگفتم، شايد مرضي، چيزي را بينشان انداخته اند، حكومت براي منحرف كردن اذهان هر راهي را امتحان ميكند، اما نميدانم چرا زودتر مبتلايش نشدم. همام وقت كه چشم از خواب ميگشودم و ديگر خروسخواني را نميشنيدم و جايش دهها مجنون آواره كوچه ها بودند كه يكي شاهنشاه جهان بود و يكي كوهي از طلا داشت و ديگري پاي درخت سيب پر سايه اي به وصال معشوق رسيده بود.جالب تر، بقيه شان بود كه همه اينها را ميديدند و صحبت مستقيم درباره اين ديوانه ها را برخود حرام كرده بودند؛ تنها حرفهاي نهاني و پچ پچه ها در مورد تو بود. انگار كه اگر بلند حرف بزنند و مستقيم ، سحر تو گريبانشان را ميگيرد و به هذيان گفتن آرزوهايشان دچار ميشوند. اما سحرت يا ترسشان نيست كه مجنونشان كرده. حسرت آرزوهاي فرو خورده و برنيامده است كه عقل را زايل ميكند، ميگفتند اگر جنوني است بگذار جنون سرخوشي و غرقه شدن در آمالت باشد. درست مثل دائم الخمري كه تمام زندگي را به پيالهاي ديگر تاخت بزند. تازه اينها پردل و جرأت ها بودند. بقيه شان از ترس ديوانگي و گرفتار شدن ، زادگاهشان را نفرين كرده و رفتند اما من ماندم. اوضاع و احوالات پايتخت پرآشوب بود. ميشد كه از نابسامانيها استفاده كنم و فرار كنم، رژيم آخرين نفسهايش را ميكشيد و كسي نبود كه بخواهد جلويم را بگيرد ولي حتي فيروز هم كه اول فرار كرده بود، باز گشت. ميدانستم طاقت دوري ندارد. فكر كنم هنوز عرقهايش خشك نشده بود كه پيشت آمد و بعدش برايم گفته بود:« زانوها را كه خم ميكند و موجي دستهايش را ميپوشاند، ديگر فراموشت ميشود كه كجا بوده اي، به چه فكر ميكرده اي يا اصلاً چه ميبيني ، آرزوهات هستند كه هر چه باشند پيش چشمانت هستند. بارها و بارها مستي كردهام، شده كه جز حرارت شراب حل شده زير پوستم و طعم تلخ و گس دردهايش چيزي در خاطرات نميماند، اما همهی اينها باز آن پيچشها وتاب خوردنهايش و آن لبخند محو نيست. در پس خم آن تن چيزيست كه هيچوقت نمييابيش، مثل قصه ناگفته اي كه همه ميدانند و هيچكس توان گفتن ندارد». از همان روز بود كه ديگر شراب نينداخت. حالش هم نخورده ، مثل مستها بود و انگار كه پيش چشمهايش هميشه خرابات باشد كه دو سه قدم ميرفت و بعد خودش را پرت ميكرد به زمين و سياه مست ميشد.
لبخندي ، مثل ترك خوردني روي صورتت مينشيند. دستهاي عرق كردهام را مشت ميكنم، خيره چشمهامان ميشويم. فرياد ميكشم: «برقص !»
|
آرشیو ماهانه
|