هفتمين روز تابستانکلاه از سرش برداشت. يعني:«سلام دکتر. از چيزي ناراحتي؟» نگاهش کردم. يک خط آفتاب از لابهلاي پرده به صورتش پناه آورده بود. ديگر تمام شهر فهميده بودند. زن اما به سکوت من ايمان داشت. به گلدانهاي تر و تازهاي که من شيرشان ميدادم. به منشي کوتاه و چاقم که اسکناسها را يکي يکي ميشمرد و بيمارها را کلافه ميکرد. «دکتر! همسرتان پشت خط اند. » چيزي نگفتم. گوش سپردم به امواجي که از آن سوي شهر ميآمدند و من را درون خود میکشیدند. هفتمين روز ماه بود. حتما کسي کنار شوهرش صداي مرا لحظهشماري ميکرد که تولدش را تبريک بگويم. گفتم : «تو سالمي. شوهرت معيوب است. آنقدر سياه است که اگر آبستن هم شوي جنين در دلت ميسوزد.» کلاهش مچاله شد. اشک اما نريخت. بيرحمانه برگههاي آزمايش را ورق ميزدم. موهايش از آفتاب روشنتر شده بود. کودکي در خيالش زمين خورد و او پريد : «دکنر من ميخواهم آبستن شوم. هر چه بخواهي ميدهم.» |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|