|
داستان 384، قلم زرین زمانه
پشتِ دیوار وجود
از عرض خیابانِ تاریک می گذرم. دو لکه ی نور، دو مشعل روشن از دور، به سویم می آیند. نورشان خیره ام می کند. پیشتر می آیند. تا تصادف نکرده ام کاری باید کرد، اما من که می دانم این یک رویا است. چرا ادامه اش ندهم وقتی گزندی به من نخواهد رسید؟ به هیجان اش که می ارزد. می خواهم تکان بخورم. خودم را کنار بکشم. اما نمی توانم. چیزی به برخورد نمانده. مویایل زنگ می زند: ساعتِ هشت و نیم.
خروس دیجیتالی بی محل! رویای پاره شد را که نمی توان بند زد. نیمخیز، چشم هایم را می مالم. خسته تر از آن ام که به هنگام به شرکت برسم. می روم دستشویی و باز می گردم. یکی روی تخت ام خوابیده. «-بلند شو.» تکان نمی خورد، انگار که غش کرده باشد. می خواهم از پنجره پرتابش کنم به بیرون. نور شدیدی در پشتِ آن چشم هایم را می زند؛ بیشتر و بیشتر. می خواهم رو برگردانم، اما ماهیچه های گردن ام یاری نمی کنند. چشم هایم را باز می کنم. روی تخت دمر افتاده ام و آفتاب، راست افتاده توی صورت ام. دارد دیر می شود. امروز اصلن حوصله ی شرکت را ندارم. لعنتی! یادم افتاد؛ دایی ام مرده. پریشب بیرون از شهر، یک ماشین با سرعت به او زده و کارش را ساخته. این خبر را دیشب به ما دادند. خوابِ من ذاتن سنگین است، اما هرگاه که رویارویی با بیداری برایم دشوار بوده، سنگین تر شده است. این است که الان تا که می شود خوابیدن را ترجیح می دهم. اما مگر زنگ تلفنِ می گذارد؟
«- الو؟ عجب! پس ماجرای تصادف شایعه بوده؟ یا شاید من خوابش را دیده بودم. خوب؛ برای برگشت به زندگی کاری از دست من ساخته است؟ البته. ببین، اگر تو مرگ را انتخاب کنی انگار رفتی پشت دیوار وجود. خوب چه کاری است؟ بمان این ور دیوار پیشِ ما...» استدلال ام شاهکار بود. دایی ام کاملن قانع شده و به زندگی بر گشته. کاش یکی تلفن را بردارد. دست ام را دراز می کنم که موبایل را خفه کنم: ده دقیقه مانده به نُه.
باید زودتر بروم دستشویی. خالی شدن چه حالی دارد اگر روی کاشی های سرد بی خیالِ جفت کردن دمپایی ها شوی. اگر به موقع بیدار نشده بودم خودم را خیس می کردم. این نور لعنتی اینجا هم رهایم نمی کند. همیشه این ساعت از صبح آفتاب تندی از لابه لای پره های هواکش می تابد. تلفن زنگ می زند. از آژانس است. باید زودتر سوار شوم. چقدر خوب می شد اگر هر روز ترافیک همین قدر سبک بود. راننده گازش را می گیرد که ناگهان یک نفر می دود جلوی ماشین. به هیچ قیمتی نباید با او تصادف کنیم. مطمئن ام اگر این پیچ را درست رد کنم دایی زنده می ماند. چشم هایم را باز تر می کنم که بهتر ببینم.
خواب می دیدم. به خیر گذشت. تنبلی ام می آید که بروم دستشویی. شنیده بودم که ابن سینا این جور وقت ها حتا روی اسب خودش را راحت می کرده. پیاده هم نباید بشوی. فقط باید نگاه اش داری که تکان هایش آزارت ندهند. به خصوص آن اسب سفیدی که راننده ی شرکت سوارش شده. می گویم: «دایی! من نمی توانم از رودخانه عبور کنم.» با قدرت می گوید: «روی اسب آسیبی به تو نمی رسد.» تا کمر می زنیم به آب. من هنوز دلم شور می زند که جریانِ رودخانه او را ببرد. اما او آن طرف ایستاده و خندان با نگاهی عمیق، عمیق تر از آنی که بتوانی تصورش را کنی، از دوردست تماشایم می کند•
|
آرشیو ماهانه
|