تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 378، قلم زرین زمانه

سایه ی کش دار

« می گن از تخم آمریکایی هائیه که شرکت نفت رو آوردن اینجا . مادرش دائم هیمه هاش رو از همون مسیرا تهیه می کرده که اینطوری موهاش زرد شده و گرنه از این کلاغ ها همچین حرومزاده ای بعیده »
ثریا مثل همیشه ساز مخالفش را کوک کرد : « اگه ازتخم آمریکائی هاست چرا برادر بزرگاش هم

مو زرد از آب در اومدن ؟! »

ناهید لوچه بالا کشید: « چه می دونم لابد اونا هم از تخم انگلیسی هائین که جاده اصلی رو کشیدن . مادرم می گه مرحوم یه جورایی اُمُل بوده و چیزی حالیش نمی شده . وردست انگلیسی ها کارگری می کرده و همراه جاده اصلی از اینجا خیلی دور شده تا اینکه جنازه ی آش و لاشش رو بعد یه مدتی آوُردن گذاشتن تو خاک »

همه این پچ پچ ها درباره عباس بود . پسر مو زردی که چشمهای هیزی داشت و بی حیا نگاه می کرد به آدم . انگار که با نگاهش لباس های آدم را از تنش می کشید بیرون و کارهایی را روی او انجام می داد . چند سال از ما بزرگتر بود و بچه ها می گفتند یکی از دخترهای کلاسش را انگولک کرده و مدیر هم عذرش را خواسته . برادرش از مدرسه تا خانه که مسافت زیادی هم می شود را اُردنگی نثارش کرده بود . با یک کابوس بعداظهر فهمیده بودم چقدر ازش می ترسم . از آن چشم های هیزش و آن صورت سوخته که روش موهای زردی سبز شده بود و نمی شد قضاوت کرد قیافه اش زشت است یا زیبا . اهالی وقتی از نسبت موهای زردش با خارجی ها می گفتند از صفت خوشگلی استفاده می کردند و وقتی از کارهاش حرف می زدند از زشتی قیافه نحسش . اولین بار که نگاهمان به هم افتاد روزی بود که شکم آسمان پاره شده بود. آب کانال وسط آبادی حسابی بالا آمده بود و ما بچه ها رفته بودیم به سیل کردن سیلاب . عباس از کانال آویزان شده بود تا بچه گنجشکی که آب داشت با خودش می برد را بیرون بکشد . نگاهش لیز خورده بود روی ما و چشمک ریزی بهمان زد و دوید طرف خانه شان تا شکار آب آورده اش را به سیخ بکشد . دبیرستان که می رفتیم هر روز سر جاده اصلی می ایستاد و هیز نگاهمان می کرد و دستش را از سوراخ جیب به داخل شورتش می رساند .

ناهید برعکس روی میز نشسته بود و با هیجان جملات را بیرون می داد . می گفت که اتفاقی از لابه لای صحبت های برادر و دوستش شنیده که دست عباس را برادرش شکانده و انداخته دور گردنش . چون به یکی از گوسفند های آبادی تجاوزکرده . می گفت : « صاحب گله وقتی عباس رو روی گوسفندش دیده در جا سر زبون بسته رو گوش تا گوش بریده . »

این خبر ناهید تا چند روز توی مغزم پیاده روی می کرد و گوشه گیرم کرده بود . غروب همان روز که از مدرسه آمده بودم خانه توی حیاط حرف های پدر را شنیدم که به مادر می گفت : « از بچگی سایه بی پدری رو سرش بوده و سایه مادری فاحشه که اینطوری بار اومده . از کسی که مثه یه سنگ سر راه هر کسی بوده ازش تیپا خورده چه توقعی می شه داشت ؟ »

نمی دانم چرا احساس کردم منظورش از سنگ عباس است .

ناهید که گفت : « دوباره اتفاقی از صحبت های برادر و دوستش شنیده » فهمیدیم دیگر اتفاقی نیست و ناهید جای دنجی برای فالگوش ایستادن برای خودش دست و پا کرده است . می گفت : « عباس دیشب زن چوپون رو که از خونه همسایه خواسته بره خونه خودشون گرفته . »

گفته بودم : « حتماً زن چوپون خودش راضی بوده . »

اما ناهید گفت : « روش عباس اینه شبا یا حتی روزا یه جای خِفت زنا و دخترا رو گیر میاره و کارش رو انجام می ده . اون هم با زور . اونا هم که از ترس آبروشون نمی تونن به کسی چیزی بگن و موضوع رو پنهون می کنن . به این بی دست وپائیش نیگا نکنین . می گن عباس خیلی قویه . اگه کسی تو چنگش بیفته غیر ممکنه از دستش جون سالم به در ببره . بار اولش که نیست . »

لبهام لرزید : « اگه دروغ باشه چی ؟ »

ناهید ریسه رفت : « باید صبر کنیم اگه زن چوپون یه بچه موزرد زائید یعنی که آره »

ثریا بزاقش را پایین کشید و جرات نداشت ساز مخالفش را کوک کند . فقط پرسید : « با دخترا چی کار می کنه ؟ »

ناهید که مثل همیشه جواب تمام سئوالات ما را توی آستینش داشت گفت : « اون که آدم نیست محدودیت حالیش باشه . ولی اگه دختری گیرش بیفته بعد از اون دختره فقط یه راه داره . . . »

من و ثریا با هم گفته بودیم : « چی ؟ » و جواب شنیده بودیم : « خودکشی »

خبر آمد رای گیرها صندوق را آورده اند توی مسجد . من و ثریا و ناهید که سنمان رسیده بود به رای دادن چادرهای گل گلی مان را سر کردیم و رفتیم سر صندوق . از زیر پاهامان توس به هوا بلند بود . عباس روی پشت بام مسجد بود که مجاور خانه شان ساخته شده بود . رای را که توی صندوق می انداختم سایه کش دار عباس روی صندوق بود . انگار سایه بدنش نبود سایه نگاه هیزش بود که افتاده بود روم . نمی دانم چه متلکی به یکی از زن های آبادی پرانده بود که برادر ناهید و دوستش عباس را کشیدند پائین و لگدبارانش کردند . حسابی هول ورم داشته بود . عباس مثل توله سگی که کنج دیواری گیر افتاده باشد و چند نفر به سر و کولش سنگ بزند جیغ می کشید و زجه می زد . اهالی که یک جورایی عقده آن ها هم داشت خالی می شد مدتی نگاه کردند و بعد عباس له شده را از زیر لگدها و مشت ها بیرون کشیدند . جوری به برادر ناهید و دوستش زل زده بود که من دلم هری ریخت پائین . از نگاهش انتقام متصاعد می شد و من احساس کردم عباس حتماً آن ها را می کشد . هنوز هم وقتی آن نگاه توی ذهنم ترسیم می شود دلم هری می ریزد پایین . اصولاً کتک خوردن جزء شخصیت عباس شده بود . یک دبه بی ارزش سوراخ شده که هر کس عقده ای داشت روی او خالی می کرد و حتی بچه های مدرسه نرفته هم احساس می کردند زورشان به عباس می رسد . موجود کثیفی که اهالی می گفتند یک نفر دیده وقتی با مادرش رفته برای هیمه آوردن مادرش را بغل کرده و شلوارش را کشیده پایین . برادر ناهید وقتی با لگد توی سر عباس می کوبید داد می زد : « گه اضافه می خوری زن بچه ها ؟»

از آن روز به بعد عباس شده بود سایه کش داری که توی خواب و بیداری دنبالم می کرد . فکر می کردم پشت هر دیواری قایم شده و منتظر فرصت مناسبیت تا به من حمله کند . توی تنهایی برای دفاع از خودم هزار نقشه کشیده بودم . در دستشویی را که باز می کردم منتظر بودم عباس آنجا کمین کرده باشد تا دستش را جلوی دهنم بگیرد و حیثیتم را ببرد . ازش به اندازه کثیف ترین آدم دنیا متنفر شده بودم . از آن چشم های هیزش که دل آدم را هری می ریخت پایین . گاهی اهالی را به خاطر بی عرضه گی شماتت می کردم که او را تحویل پلیس نمی دهند و می گفتم چرا یکی از خودشان جرات کشتن عباس را ندارد تا همه را از شرش خلاص کند . آبادی شده بود آبادی عباس . توی عروسی ها او بود که با دستمال هاش جلوی رقاص ها رقص محلی می زد و سعی می کرد خودش را به زن ها نشان بدهد . سر کوچه ها این عباس بود با اُورکت آمریکایی رنگ و رو رفته اش که از سرباز خانه دزدیده بود سیگار دود می کرد و به زن ها هیز می شد . خدمت که رفته بود همه نفس راحتی سر دادند ولی وقتی یک هفته بعد از سربازخانه فرار کرد اهالی آه سردی کشیده بودند . عباس موزرد هراس زن ها و دختر ها شده بود و خار گلوی مرد ها .

ناهید بعد از عروسی با دوست برادرش این خبر غیرمنتظره را آورد که چو افتاده یک چاه نفت توی همان یک وجب زمین متعلق به خانواده عباس که مادرش هیمه هاش را از آن جا تهیه می کرد پیدا شده .

سایه دکل حفاری که افتاد روی آبادی و عباس لباس آبی شرکت نفت را تنش کرد خیلی از چیزها تغییر کرد . یک خانه بلوکی بالا آورد و یک زن فربه و خل و چل هم به عنوان همسر تپاند داخلش . اهالی می گفتند که عباس حسابی رو درآورده و سر ناتوری چاه دو تا از برادراش را زده و نتیجه گرفته . همینطور می گفتن عباس از وقتی پریده به یکی از مهندس های شرکت نفت مهندس ها هم از عباس می ترسند . مهندس ها می گفتند : « ما اومدیم این حفره لعنتی رو بزنیم و بریم پیش زن و بچه هامون . حوصله درگیرشدن با این وحشیا رو نداریم . »

شب که می شد صدای تُرُق تُرٌق بشکه های خالی که عباس از شرکت حفاری کش می رفت آبادی را ور می داشت . اهالی که فکر می کردند عباس زن گرفته و آدم شده بعداً ترسشان بیشتر شد چون عباس دست بزن هم پیدا کرده بود و با یک هیمه برادر ناهید را له و لورده کرده بود . می گفتند شب ها عباس به جای ناتوری چاه توی آبادی پرسه می زند و اهالی سایه کش دارش را چند بار دیده اند .

شب های محرم همه اهالی می رفتند مسجد برای عزاداری . عباس لباس سیاه بلندی تنش کرده بود و به اندازه یک امامزاده به هیکلش پارچه سبز آویزان بود . با پسر موزردش که آمد و رفت طرف علم زیر نظر همه اهالی بود . علم را بوسید و دود سیگارش را ول کرد توی نسیم . روی سر پسرش که به نگاه کنجکاو زن ها غیژ غیژ می خندید یک پارچه بود که روش نوشته بود : « یا ابوالفضل العباس » .

زنجیر زن ها که تک ضرب می زدند یک دست عباس توی دست پسرش بود و با دست دیگرش اسفند دود می داد توی جمعیت و نگاهش داخل زن ها بود . زنجیرزن ها که سه ضرب می زدند و به آدم احساس هیجان دست می داد دو زنجیر بزرگ می گرفت و می رفت اول صف سینه می گرفت و دو تایی زنجیر می زد . خسته بودم و قصد کرده بودم بروم خانه . از عباس می ترسیدم . اما وقتی اول صف زنجیرزن ها دیدمش راه افتادم چون پدر هم توی خانه مانده بود . تند می رفتم و توس از زیر پاهام بلند شده بود . احساس کردم یک سایه دارد تعقیبم می کند . صدای دهل می آمد که داشت سه ضرب می زد . سایه هی بهم نزدیکتر می شد . قلبم انگار افتاده بود توی دهنم و صدایش توی گوشم بود . سر سایه را دیدم که از پاهام سبقت گرفت . شروع کردم به دویدن . کمر سایه هم داشت از پاهام جلو می افتاد . داشتم می مردم . به عقب که نگاه کردم عباس را دیدم که موهای زردش زیر نور ماه برق می زد . یک سنگ درشت بعد از پیچ بعدی به پاهام تیپا زد و دمر انداختم روی زمین . سایه کش دار ایستاد بالای سرم و صدای نفس هاش پیچید توی کوچه . انگار کوچه هم با ریه هاش نفس می کشید . احساس کردم حالاست که بپرد روم . کرخت شده بودم . توان اجرای هیچکدام از نقشه هایی که بارها کشیده بودم را نداشتم . عباس خم شد و چشمان دریده اش را انداخت توی چشمهام . ازش بوی اسفند و حلوای نذری بلند شده بود . فکر کنم همان موقع بود که چشمهایم سیاهی رفت و بی هوش شدم . چشمهایم را که باز کردم سایه بابام افتاده بود روم که با چند دستمال نشسته بود توی فکرش . بهم گفت : « توی حیاط صدات و شنیدم که خوردی زمین . وقتی رسیدم بهت از حال رفته بودی و از پات خون راه گرفته بود . »

بابام که از اتاق رفت بیرون خوب به خودم دست زدم و خودم را وارسی کردم . سالم بودم . تا صبح لرزیده بودم و تمام شربت های نذری را بالا آوردم .

حالا که چند سال از آن شب لعنتی گذشته باز هم سایه کش دارش بعضی شب ها کابوسم می شود و از خواب پرتم می کند توی بغل شوهرم که سراسیمه نوازشم می کند . اینجا توی شهر هم احساس می کنم پشت دیوارها عباس کشیک می دهد و دارد تعقیبم می کند . همیشه فکر می کنم به قصد دزدیدن من برای یک بار هم که شده به شهر خواهد آمد و من را به آن آبادی نحس برمی گرداند . حالا هم زیاد از اهالی خبر ندارم جز چند وقت پیش که بابام خبر آورد ناهید یک پسر موزرد زاییده و ثریا هم خودکشی کرده .

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه