خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
دايرههاي روشن به صف شدهي توي خيابان
|
داستان 375، قلم زرین زمانه
دايرههاي روشن به صف شدهي توي خيابان
انگار مي ديدمش كه پشت پرده منتظرم ايستاده بود. مثل هميشه. لابد يك دستش را به كمرش زده و دست ديگرش روي شكمش است. پشت در كه رسيدم در باز شد. اين در حتمن بايد روغنكاري شود. پله ها را بالا رفتم و براي اينكه مثل هميشه صداي پاهام را كنترل كنم كفشهام را در آوردم. به طبقه سوم رسيدم. در را باز كرد و بي سلام و تعارف رفتم تو. در را بست و لبخند زد. آرام رفت نشست روي كاناپه. خسته و سنگين بود. گفتم: وقتشه؟
دستش را روي شكمش گذاشت و انگار ميخواست جنينش را آرام كند، گفت: همين روزهاست.
نگاهي به دور و بر انداختم، گفتم: چرا خونه نيست؟
گفت: رفته مادرش رو بياره اينجا. اين چند روز مواظبم باشه.
بلند شدم و توي خانه چرخي زدم. گفتم: برات خرج ميكنه؟
خسته بود. دستش را بر پيشانياش گذاشت و چيزي نگفت.
گفتم: به چيزي شك نكرده كه؟ چيزي نپرسيده؟
بلند شد و دست به كمر به طرف آشپزخانه راه افتاد. گفت: سرش به كار خودش گرمه. خيلي خوش خياله.
هر دو خنديديم. دستش را گرفتم و گفتم: شش ماهه به دنيا ميآد. مواظبش باش.
دور اتاق چرخي زدم و يكي دو تكه لباس اينطرف و آنطرف را برداشتم و دستش دادم. ليوان چاي نيم خورده و مانده را هم از روي ميز جلوي مبلها برداشتم و بردم به آشپزخانه و در ظرفشويي گذاشتم. شير آب را باز كردم و پارچ آب را پر كردم. دستش را به در تكيه داده بود و گفت: نميخواد تو كاري كني من خودم جمع و جور ميكنم. براش چاي ميگذارم.
گفتم: نه. تو دو دقيقه بشين. ميخوام براي خودم چاي درست كنم. اون هم اومد خودش بايد كاراي خودش و انجام بده.
گفت: نگفتي امروز اومدي اينجا چه كار؟ راحت اومدي؟ اولين بار تو روز مياي!
مكث كردم. لبخندي زدم و سرم را دوباره براي جستجو چرخاندم و گفتم: راحت بود. چون مثل شبها از زير تيرهاي برق كه رد ميشم ديگه به ديده شدنم فكر نميكنم.
در ماشين لباسشويي را باز كردم و لباسها را از توي سبد در آوردم و جدا كردم و سفيدها را ريختم توي آن. گفتم: ديگه لباس شستني نداري؟ پر نشده.
گفت: چرا همينا كه تنمه مال سه روزه پيشه.
گفتم: بهت نميرسه؟ چرا سه روزه تنته. لندهور فقط ميخوره و ميخوابه!
گفت: خودم سختم بود برم حموم و عوضشون كنم. لطفا ديگه بهش فحش نده.
گفتم: نظرت در موردش تغيير كرده؟! تا هستم، درشون بيار بندازم تو ماشين برات. حموم هم بري بد نيست.
به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به سمت اتاق خواب كشيدم. پشت سرم آمد. به عقب لنگر انداخته بود انگار كاميون بازي ميكردم و نخش را ميكشيدم. ايستادم و نگاهش كردم. دستم را پشت كمرش گذاشتم و همراهياش كردم. كمد لباسهاش را باز كردم و چند تكه بيرون كشيدم. لباس زيرها را خودش جدا كرد و گفت: اينا رو ميخوام امشب براش بپوشم.
گفتم: كاره خوبي ميكني. بايد اين روزا كه بچه به دنيا ميآد خوشحال باشه. مسئوليت بچه زياده و بايد از زندگيش راضي باشه. فكر ميكنه داره پدر ميشه!
گفت: بهش طعنه نزن دیگه. بگذار خوشحال باشه.
بي تفاوت موهاش را پشت سرش جمع كردم و دكمههاي پيراهنش را باز كردم. پيراهن گَل و گشادش از روي شانههاش سُر خورد پايين. همان تن و همان زن بود. دستانم را روي بازوهاش گذاشتم و پايين كشيدم. پيشانيام را پشت گردنش گذاشتم و دستانم را دور شكمش حلقه كردم. گفتم: دلم ميخواد وقتي به دنيا ميآد ببنيمش. ميخوام ببينم به كي رفته؟
گفت: سردمه، ميشه لباسم و تنم كني؟
پيراهن تميزي را از داخل كمد بيرون آوردم و روبروش ايستادم. سينههاش بزرگ و شيري شده بود. آرام پيراهنش را تنش كردم، و آرام كمكش كردم تا روبروي آينهی ميز توالتش بنشيند. گفت: بايد يادت بره جايي چي كجا بوده تو اين خونه. فراموش كن باشه؟
رفتم و از گوشهی کمد دیواری ملافهی سفیدی را بیرون کشیدم و روبروش گرفتم. گفتم همهی بوی تن من اینجاست. اینو چه کارش میکنی؟
گفت: ببرش لطفا. دیگه لازمش نداریم. حالا این تخت بوی اون و میده.
به تخت دو نفرهی درهمی نگاه کردم که انگار اون با استرس دیر شدنش از روی اون بلند شده و رفته سر کار.
گفت: دوست دارم مثل صبح باقی بمونه و برمیگرده خودش صافش کنه.
به دیوار تکیه کردم و نگاهش کردم که نشست جلوی آینه میز توالتش. گفت: ميخوام آرايش كنم.
گفتم: براي من يا اون؟
گفت: هر دو تون.
دو طرف روتختی کرم رنگ تکه دوزی شده را گرفتم و کشیدم تا صاف شد. نفس عمیق کشیدم. فقط بوی خوش مواد آرایشی بود. همین. برگشت و با چشمهاي تيز كرده اش نگاهم کرد و گفت: نمیخواستم ها.
برگشتم و به پشت خودم را رها کردم روی تخت. گفتم: حالا طرح من و به خودش میگیره. بگذار به هم ریختگی من و صاف کنه.
گفت: دیگه داری دخالت میکنی!
و برگشت طرف آینه. بلند شدم و روي تخت فشار دادم و بالا و پايين رفتم تا صداي غژ و غژ تخت در آمد. از توي آينه زير چشمي نگاه كرد.
لبخند زدم و بلند شدم و لباسهاي چرك را برداشتم و رفتم به آشپزخانه. ماشين لباسشويي را روشن كردم و لباسها را توی آن ریختم. آب در سماور ريختم و به برق زدم. بلند گفتم: زير قابلمه رو ميخواي كم كنم؟
گفت: نه. ميخوام جا بيافته. يه كم آب بريز سرش.
آب ريختم روي خورش قورمه سبزي كه قُل ميزد و ميجوشيد. دو ليوان شربت آلبالو درست كردم و به اتاق خواب رفتم. روي تخت نشستم و ليوانها را روي ميز توالت گذاشتم. كارش تمام شده بود.
گفتم: پسره! خوشگل شدي.
خنديد و گفت: خاله زنک شدی؟!
چيزهايي را از روي ميز برداشت و بقيه لوازم را هُل داد توي كشو.
گفتم: براي ما آرايش نميكردي؟ همش هول هولكي بود!
گفت: تو اينقدر آتيشت تند بود كه نميديدي. همش پنج دقیقه با هم حرف می زدیم. اوایل یادته تا صبح بیدار بودیم و وقتی صدای اذان می اومد تازه یادمون میافتاد.
گفتم: اولا آتيشم تند شده بود. ثانیا همش ميگفتي الان بابام بيدار ميشه، الان مامانم ميخواد بره آشپزخونه آب بخوره، الان داداشم ميره دستشويي!
ادامه نداد. باید خوب تمام میشد و او هم همین را میخواست. ليوان شربت را برداشتم و دستش دادم. او هم ليوان مرا برداشت و داد دستم. هر دو با هم كمي خورديم و از بالاي ليوانهاي هم نگاهي بههم كرديم. دستم را گذاشتم روي پايش و كمي ماليدم.
گفت: دفعهي آخر از هميشه بهتر بود. ميخواستمت لعنتي.
چشمهاش برقی نداشت. گفتم: باز هم حرفهاي قديمي. من يه دانشجوي چسكي بودم و تو هم يه زن مطلقه.
نگاهش به دستم خيره ماند. به رخش نکشیده بودم. حالا که او رفته و من مانده بودم. دستش را گرفتم و گفتم: حالا كه يادگار داريم. يادت بيار دفعهي آخر با اينكه عجله داشتيم چقدر خوب بود؟
لبخند زد و رضايت داد كه به اين چيزها فكر نكنيم. باز هم كمي شربت خورديم و من دور و بر تخت را نگاه كردم.
گفتم: چيا براي پسرت خريدي؟
گفت: هر چي كه فكر كني. خيالت راحت. براش برنامهها داريم و ازش خوب مراقبت ميكنیم.
گفتم: مطمئن شدید که پسر شده؟ چیزی دیدن اون لامالاهاش؟!
خندیدم. او هم خندید. گفت: خيالت راحت شده ميتوني بري!
دیگر کاری نداشتم. ليوانهاي خالي را برداشتم و گفتم: باشه.
گفت: اونم ديگه بايد برسه.
گفتم: اگه تو راهرو ديدمش پدر شدنش رو بهش تبريك ميگم!
صورتش در هم رفت و با عصبانيت گفت: گمشو. هنوز به دنيا نيومده و من مطمئنم كه ربطي به اون نداره.
دستم را به چارچوب در گذاشتم و گفتم: بالاخره كه به دنيا ميآد. چهار روز دیگه هم معلوم میشه به من رفته یا به اون.
مكثي كردم و راه افتادم به سمت آشپزخانه ولي برگشتم و گفتم: اون داره خرجش و ميده و به اون ميگه بابا!
لبخندي زد و گفت: بيزحمت در رو هم پشت سرت ببند. از عطرهاي من هم تو هوا بزن تا بوي ادوكلن مردونه از خونه بره. به بوي عطر حساسه.
سرم را تكاني دادم و رفتم. ليوانها را شستم. از جلوي در اتاق خواب گذشتم. از گوشه چشمم تصوير مبهم چهارچوب را ديدم. از جايش تكان نخورده بود براي بدرقه. بلند گفت: لطفا اين دفعه از خودت ردي به جا نگذار!
سيگارم را از جيبم بيرون كشيدم و از در ورودي بيرون رفتم. در محكم روي هم چفت شد. صدا توي راهرو پيچيد. بي اعتنا از پله ها پايين رفتم. صداي پاهام بالا ميرفت و انگار از هم جدا ميشديم.
تاریک شده بود و بيحوصله بودم. سيگارم را توي مشتم له كردم و وارد كوچه شدم. پرتش كردم روي زباله هاي كنار يك درخت. آدم كه پدر ميشود ديگر نبايد سيگار بكشد. كاش به او بگويم اين زباله ها را اينجا نريزند. برنميگردم به پنجره اش نگاه كنم. به موقع از خانه زده بودم بيرون. ديدمش كه از روبرو ميآمد. به نظرم خوشحال بود كه پسردار ميشود. كنار درختي ايستادم و ديدم كه مادرش هم از ماشينش پياده شد و شيريني و چند تا عروسك دستشان بود. اي كاش شبيه مادرش شود تا به چيزي شك نكنند. ميدانستم كه دروغ ميگويم. دستانم را در جيبهام فرو كردم و به سمت انتهاي خيابان راه افتادم. آن آخرها تاريك بود و رديف چراغ برقها دايرههاي روشني را در طول خيابان به صف كرده بود. انگار از زير هر كدام از چراغها كه رد ميشوم از زير دوش نور عبور ميكنم. دیده میشوم. دیده نمیشوم. دیده میشوم. دیده نمیشوم.
اول سایهی پاهام می افتد توی دایرهها و بعد تنم را میکشم داخلش. سیاهتر از سایهی شاخ و برگ درختها بودم. تمام تنم گرم بود جز دستهام که عرق کرده بودند. صداي پاهام را شنيدم و فکر کردم به آن آخرین بار.
تلفن پشت تلفن بود كه زنگ ميخورد و از من ميخواست حتمن آن شب بروم پيشش. مثل هميشه بعد از دانشگاه روی نیمکت پارک چند خیابان پایینترشان نشستم. همان نیمکت همیشگی. جایی که انگار شناس شده بودم و هم محلی. منتظر شدم هوا تاريك شود. از آن سر تاريك خيابان بايد ميآمدم اينطرف كه حالا به نظر روشن است. باز هم از زير تیرهای برق بايد رد ميشدم. تند راه میرفتم. مثل هميشه. کیفم را زده بودم زیر بغلم و از صدای خودکار و جاکلیدیام که داخل آن بود، حسابي ترسيده بودم. كيفم را فشار ميدادم تا از صدا بيافتد.
هي ميگفت امشب بيا. بار آخر است. اين" بار آخر است" را صدبار گفت. وقتي رسيدم پشت پرده منتظر بود. سايهاش را حس كردم. چراغ اتاق خواب برادرش خاموش بود. ولي پدرش هنوز بيدار بود. ترسيدم. زود رسيده بودم. توي تاريكي زير درختي فرو رفتم و به ديوار تكيه دادم. مثل هر شب قرارمان اين بود كه چراغهاي طبقهي اول كه خاموش شد بروم داخل. چراغ خاموش شد و از تاريكي آرام بيرون آمدم. بدون هيچ صدايي در باز شد. پام را داخل دایرهی روشن گذاشتم. ترسیدم. پس کشیدم و دایرهی روشن زیر تیر برق را که سایهی برگهای نارون شته زده داخلش افتاده بود را دور زدم و از عرض كوچه رد شدم. در را آرام هُل دادم و پشت سرم بستم. كفشهام را در آوردم و پابرهنه رفتم بالا. چراغ اتاقش خاموش بود و در نيمه باز. يك هو در را باز كرد و مرا كشيد تو و در را بست. تا يك ساعت مرا زير تختش پنهان كرد. روي تخت دراز كشيد كه اگر كسي خواست سركي بكشد خودش را به خواب بزند. منتظر شديم. از زير تخت گفتم: ما دو ماهِ به هم محرم نيستيم. يادت مياد که؟ گفت: هيس س س...
زير تخت نمي توانستم جابه جا شوم. صداي نفسهايم را مي شنيدم. و صداي قلب او را. انگار دمر خوابيده بود و قلبش را به تشك تخت فشار ميداد. يك ساعت بعد آرام سرش را از لبهی تخت كشيد زير و گفت: فكر كنم خوابيدند.
گفتم: چه عجب؟!
عرق كرده بودم. آرام بيرون آمدم و يقهام را گرفت و كشيد روي تخت كنار خودش. مرا تنگ خودش گرفت و گفت: اين آخرين شبه. از فردا به اون فکر میکنم.
گفتم: نمیخوای براش عده نگه داری؟
گفت: حتی ازت نمیخوام دوباره صیغه رو خودت بخونی. هيچي مهم نیست.
شاید پنج دقیقه یا بیشتر خیره توی چشمهاش نگاه کردم و فرو رفتم توی تخت و نگاهش. با هم نفس کشیدیم. انگار منتظر بود تا باورش کنم. سکوت عجیبی بود. چشمهاش رد صدایی احتمالی روی پلهها را میگرفت. اما خبری نبود.
درخشش نور تير برق توي كوچه را در چشمش ميديدم و صورتم را بردم نزديك صورتش. گرماي لبهاش را احساس كردم و آرام گفتم: و تو از يك ماهه ديگه شوهردار ميشي!
دستهاش دورم حلقه شد و حلقه ي محاصرهاش تنگتر شد. انگار گرمتر از هميشه بود. گفت: ميخوام براي هميشه يه چيزي ازت داشته باشم. يه يادگاري كوچولو توي تنم جا بگذاري.
نپرسیدم برای چه یادگاری میخواهی؟ نپرسیدم به چه دردت میخورد؟ نپرسیدم او چه میشود؟ هیچ چیز نگفتم. سكوت كرده بودم و به شدت عرق میریختم. گفتم: تو فكرات رو كردي؟ من ميترسم. اگر بفهمه؟
سرم را توي دستهاش گرفت و لبهاش را به گوشم چسباند و گرماي كلماتش مورمورم كرد: نترس من سي و سه سالمه. یه راهی پیدا میکنم که چیزی خراب نشه. هر دوشون رو نگه میدارم. تو هم مثل من زیاد بهش فکر نکن.
دستهام را از دورش آزاد كردم و آمادگي خودم را اعلام كردم و كمي عقب كشيدم. سعي كردم اين بار به هيچ چیز فكر نكنم و مراعات هيچ چيز را نكنم و راحت باشم. ناسلامتی آخرین بار است. صورتش را نزديكتر كرد و گفت: ميخوام بچهاي كه بزرگ ميكنم بچهي من و تو باشه...
کلمههاش را دوباره در ذهنم میخواندم. شاید چندین بار معنی میکردم. من...من...من... من و تو... من و تو... من و تو...تو...تو...تو.
حلقهی محاصره اش گاز انبري بود و من هم قصد نداشتم خط شكني كنم. اسير شدم و خودم را تسليم كردم.
|
آرشیو ماهانه
|