تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 373، قلم زرین زمانه

نه، این ژاکت پشمی دیگر گرمم نمی کند

سالها پیش، این ژاکت پشمی وقتی تن پدر بود خیلی جمع و جورتر بود. تنها قسمت شکمش مقداری کش اومده بود. رنگش سورمه ای سیر بود با دو نوار سرخ آتشین روی سینه. چقدر سرد شده!
منافذ ژاکت باز شده و سوز سرد از بین سوراخها می¬خوره به پوست تنم. زیرش یه عرق گیر سفید نازک پوشیدم که از سوراخهای ژاکت مشخصه. خیلی سرد شده. یقه¬ی ژاکت پشمی هنوز مثل قدیم کیپِ کیپه. انگار می¬خواد خفم کنه.کنج اون دیوار جای خوبیه، اونجا دیگه باد نمیاد. اَه اینجا هم که باد میاد. از همه طرف باد میاد. چقدر باد سردیه.

آسمون پر از ابرای خاکستریه. یه جوری به هم چسبیدن که انگار آسمون خیسه. خاکستری پُر و غلیظ و یک دست. اگه یه جایی پیدا کنم که یه ذره گرم باشه خیلی خوب میشه. خیلی سرده، خیلی. یه دونه از میخ¬های کفشم اذیتم می¬کنه. یه لحظه تکیه می¬دم به سینه¬ی دیوار و پـامو ستون می¬کنم. کفشو در میارم. کسی حواسش به من نیست، خوب راستش اصلاً کسی هم تو خیابون نیست. ته میخ از زیر کفش مشخصه. با دست می کِشَمِش. لامصب درنمیاد، خیلی محکمه. شاید با دندون کنده شه، باید زورمو بزنم. دندونامو دور میخ قلاب می¬کنم وسرمو عقب می¬کشم. میخ یواش یواش میاد بیرون و بالاخره کنده میشه.

از گاز زدن میخ مو به تنم سیخ میشه. یه چیزی از ته کفش به صورتم چسبیده و کش میاد. یه آدامسه که کف کفشم چسبیده بود. اولش منو ترسوند ولی چندشم نمیشه. خیلی وقته که دیگه چندشم نمیشه. با حوصله آدامس رو از صورتم می¬کنم که عین قیر سیاه شده. کفشمو دوباره می¬پوشم. اون طرفی که میخ رو کشیدم دهن وا کرد و حالا باد سرد از اونجا می¬زنه تو کفـشم، بعد زوزه می کشه تو شلوارم و تو کل تنم چرخ می¬زنه. خیلی سردمه.

همین جور راه می¬رم. اون جـلو چند نفـر بازو به بازو حلـقه شدن. وســطشون یه حلب هفده کیلویی روغن نباتیه. یکی دو تا جعبه¬ی میوه رو خورد کردن و چوباشو انداختن توی جعبه و آتیشش زدن. همه کنار آتیش دستاشونو با یه زاویه¬ی مشابه نگه داشتن. گرماش خیلی خوب به نظر میاد. یه جوری خودمو وسطشون جا می¬کنم. با یه نگاه خیره و متعجب نیگام می¬کنن. از گرمای آتیش خیلی خوشم اومده، پس نگاه خیره¬شونو تحمل می¬کنم. کم کم اونا هم خودشونو به بی خیالی می¬زنن. منم دستـامو کنار دستـای اونا روی آتیش دراز می کنم. دستای اونا کم و بیش تمیزه، اما دستای من خیلی سیاه و کثیف شده. زیر ناخونام از سرما ترکیده بود و رو آتیش انگار دردشون آروم میشه. دو نفری که سمت راست و چپم هستن کمی فاصله می¬گیرن. هنوز سرده. یه باد شدید میاد و برگها رو از رو زمــین جـارو می کنه. خاکسترای رو آتیشو توی هوا می¬رقصونه. خاک از رو زمین بلند میشه و می¬پاشه توی چشامون. یکیشون از جمع دور آتیش جدا میشه و میره سمت یکی از مغازه ها.

- اسماعیل اون حلبو جمع کن، باس بریم.

صدای خیلی شدید رعد و برق میاد. دستایی که رو آتیشه از ترس یه تـکون کــوچولو می¬خوره و دوباره ثابت میشه.

با نگاه التماس اسماعیلو می کنم که حلبو جمع نکنه. اسماعیل واسه¬ی جمع کردن حلب دودله. یه کم از من دور میشن و خیلی گنگ پچ پچ می¬کنن. بعد از چند لحظه در مغازه رو می¬بندن و حلبو برای من می¬ذارن بمونه. چقدر سرده. تو این هوا مشتری نمیاد. واسه¬ی همین زود تعطیل کردن.

دستامو دوباره رو آسمون حلب دراز می کنم. حالا تک و تنهام. باد داره از پشت سرم میاد و کمرمو یخ می¬زنه ولی از روبرو هوا گرمِ گرمه. خیلی مسخره شده. دوباره صدای رعد و برق ولی با شدت خیلی بیشتر می¬رسه و این بار حتی زمین می¬لرزه. یه قطره¬ی درشت آب رو صورتم می چکه. سرمو بالا می گیرم و آسمون رو نگاه می¬کنم. یه هو بارون شدید می¬شه. انگار منتظر نگاه من بود.

یاد حلب می¬افتم. خم میشم ببرمش یه جایی که سقف داشته باشه. بلکه آتیش یه مدت دیگه دووم داشته باشه. دستامو دو طرف حلب می¬گیرم و یه هو آتیش بالا می زنه. دستام سوختن و حالا صورتم هم می¬سوزه. بوی موی سوخته میاد. آتیش که بالا زد اینجوری شد. تو همین چند دقیقه ژاکتم کاملاً خیس شد. اونورتر یونولیت یه مغازه¬س که جلوی بارونو گرفته. حلب رو با پام به اون سمت هل میدم که ولو میشه. چوبا که تقریباً زغال شده بودن از توش میُفتن بیرون. بارون خیلی سریع آتیشو خاموش میکنه. کاری از دستم برنمیاد.

تمام ژاکتم خیس شده. حالا باد که می زنه خیلی سرد می شه. سوراخهاش خیلی گشاد شده. باد بدجوری تنمو آزار میده. تا وقتی که آتیش کاملاً خاموش بشه اونجا می مونم. نمی دونم کجا برم. سرم خیس شده. باد سرد میزنه به پیشونیم و سرم درد میگیره. صورتم سِـر شده. شکلک در میارم، دهنمو مرتب باز و بسته میکنم شاید یَخِـش وا شه. یه عابر منو تو این حالت می بینه و می خنده.

پشت گردنم تیر می¬کشه و باد هم گیر داده که دقیقاً رو همونجا بـِوَزه. دارم از درد دیوونه می¬شم. خیلی سردم شده. دندونام مرتب به هم می¬خورن و فاصله می¬گیرن. آب بارون از نوک بینی روی لبم می¬چکه. یه لحظه بارونو مزه مزه می کنم. سرم به خارش افتاده. باید یه جایی پیدا کنم. حتماً باید یه جایی پیدا کنم. هوا داره تاریک میشه. وای بارونم که داره شدیدتر میشه. کاش میشد می¬رفتم یه جای گرم زیر یه لحاف گرم و تمیز که بوی تاید ملافـَـش هنوز نرفته باشه. چشامو می بستم. تکون نمی خوردم که تنم به جاهایی از تشک که سرد مونده نخوره. تا جادوی گرما باطل نشه...

خیلی سردمه. اگه چایی داشتم خیلی خوب بود. دستامو می¬چسبوندم دور کمر لیوان که گرم بشه. به لرزش می¬افتم. نمی تونم جلوی لرزیدنمو بگیرم. دندونام با شدت بیشتری به هم می¬خورن. یه چنار بزرگ سر راهمه. میرم زیر چنار می¬شینم. سردمه، دیگه گرمم نمی¬شه. زیر چنار همونجور بارون میاد که زیر آسمون. فرقی نمی¬کنه.

صورتم و دستام دوباره به سوزش می¬افته ولی سردمه. از زیر چنار میام اینورتر. کمی باید بدوم، اونجوری حتماً گرم میشم. توفیری نمی¬کنه. اینجوری باید تا صبح بدوم. سینه¬م از هوای سرد به سوزش می¬افته. ژاکتم خیلی سنگین شده و خیلی سرد. همشو آب برداشته. دلم نمیاد بندازمش، ولی دیگه گرمم نمی¬کنه.

خیابون خلوته. آب جوب پر شده و آشغالها از توی جوب بیرون زدن و روی آسفالت رو کثیف کردن. لابد یه جاییش گرفته. شدت آب زیاده. یه موش بزرگ تقلا می¬کنه که آب اونو با خودش نبره. اما جریان آب به تلاش موش هیچ اهمیتی نمیده. آب موشو با خودش میبره وسط خیابون. یه نوری از سمت چپ چشممو می¬زنه. یه ماشین نزدیک می¬شه و حالا لاستیکش از روی بدن موش رد میشه. به نظرم می¬رسه که صدای جیغ موش رو شنیدم. سرمو برمی¬گردونم. باید فکر کنم،کجا می¬تونم یه جای خوب پیدا کنم. یه پارک هست که خیلی دوره ولی میشه تا صبح تو دستشوییش بمونم. دوباره عرض خیابون رو نگاه می¬کنم. موشه له شده و خون و آب بارون و دل و رودش قاطی شده.

سمت پارک راه می¬افتم. انگار هر ثانیه یه درجه سردتر میشه. هیچکی تو خیابون نیست. گریه می¬کنم. اشکام قطره های بارون رو می¬شوره. بارون اشکامو می¬شوره. شاید مسیر رو اشتباهی اومدم. اصلاً به پارک نمی¬رسم! هوا داره تاریک میشه. شاید توی مسیر پارک باشم. هیچکی توی خیابون نیست وحتی دیگه یه ماشین هم رد نمی¬شه. چرا یکی داره از اون دور میاد. توی نور چراغش خیابون روشن میشه. چند تا چاله¬ی پر از آب توی مسیرشه. صورتم یه لحظه از آب چاله ها کثیف میشه. اما بارون خیلی زود اونو می شوره.

سردمه. ژاکته هزار کیلو شده. شاید اگه بندازمش بهتر باشه. شاید اگه بندازمش خیلی سردم بشه. صدای رعد و برق میاد. برقا میره و همه جا تاریک میشه. دیگه زیاد چیزی واضح نیست. چیزی رو نمی¬بینم. انگار به تنه¬ی یه درخت می¬خورم. تو هوا چنگ می¬زنم، شاید یه چیزی دستم بیاد که نیفتم. عقب عقب می¬افتم. پام روی لبه¬ی جدول لیز می¬خوره. درد عجیبی توی پام می پیچه. اشک از پاشنه¬ی پام بالا میاد و تمام تنمو می¬لرزونه. دوباره گریه می¬کنم.

نمی¬تونم از تو جوب بلند بشم. گیر کردم. چراغای گازی خونه¬ها، یواش یواش روشن میشن. سایه ها توی خونه ها اینور و اوونور میرن. باید خودمو بکشم بیرون. آشغال¬هایی که جریان آب آورده از کنارم رد میشن. یه قوطی کنسرو روی سینه ام گیر کرده و نمی¬ره. پـام خیلی می¬سوزه. خودمو بیرون می¬کشم.

یه دکه¬ی روزنامه فروشی متروک سر راهمه. درش نیمه بازه و توش خیلی تاریکه. میرم تو. انگار اینجا یه چیزی سوزوندن. اینجوری گرمتر به نظر میاد. هی جامو عوض می¬کنم، بلکه یه جای راحت¬تر پیدا کنم. زیرم پر از آشغاله، آشغال سوخته. جابجا میشم بلکه جام بهتر بشه. آشغال¬ها رو جابجا می¬کنم.

سوز سردی میاد تو. پام می¬سوزه، انگار شکسته. باد سرد به مچ پام می¬خوره. درد سرد عجیبی تو تنم زوزه می¬کشه. یه جونِــوَر با چشمای براق مثل چشمای گربه میاد توی دکه. با دقت به همدیگه نگاه می¬کنیم. انگار از من می¬خواد همینجا بمونه. من هم اصراری به رفتنش ندارم، بذار بمونه. پلکهام داره سنگین میشه. خیلی خوابم میاد. یاد فیلم¬های تلویزیون و سینما می¬افتم.

- تو نباید بخوابی!؟ اگه بخوابی می¬میری.

- بیدار شو، تو رو خدا بیدار شو.

- دست پوپک رو کنار می زنم. می¬خوام بخوابم.

- پاکت سیگار من کجاست؟

- توی سطل آشغال.

- مگه بهت نگفتم که به سیگارای من دست نزن؟ مگه نگفتم، ها؟ نگفتم؟

- نه تو نباید بخوابی؟

- پوپک تو رو به خدا به من یه فرصت بده.

پوپک به من نگاه می کنه. با یه حالت زننده یه ابروشو می بره بالا.

- به تو فرصت بدم؟!

قندشکن دست مادره. یک کله¬قند بزرگ دستشه. داره قند می شکنه. نگاش می کنم. چقدر صورتش مهربونه. چه خوب و ظریف قند می شکنه. یه هو جای کله¬قند تیغه¬ی قندشکن محکم می¬خوره روی انگشتش.

- بذار انگشتتو ببینم.

- چیزی نیست.

صداش صدای مادر نیست. زمخت شده! بند انگشتش به یه مو آویزونه. انگشتشو میذاره توی دهنش. خون از گوشه¬ی لبش می ریزه پایین و روی چونش سرمی¬خوره. لب¬هاشو با زبون داره می لیسه. با وحشت دارم نگاش می کنم. دندونای نیشش بزرگ میشن و از روی لب پایین تا چونه کشیده میشن. با وحشت برمیگردم و عقب عقب میام. از در می زنم بیرون. می خورم به پوپک و هردو میفتیم.

مانتو و مقنعه¬ی سورمه ای مدرسه تنشه.کلاسورش رو هنوز محکم چسبونده به سینـه¬ش.

- این مسأله رو نمیشه با معیارهای کلاسیک مارکسیسم توجیه کرد.

- اصول و قواعد مثل چوب زیر بغل می¬مونه، به درد آدم¬هــای معلول و نـاتـوان می¬خوره، به درد تو نمی¬خوره.

- چرا همه¬ش جمله¬های کتا¬ب¬ها رو واسه¬ی من تکرار می¬کنی؟

- آقای طباطبایی میشه راجع به فراماسونری برای ما صحبت کنید؟

خندیدیم. برای اولین بار لباشو بوسیدم. دیگه نمی¬خندیدیم. چشماش رو بست و وقتی دوباره بازشون کرد فقط یه جفت چشم دیدم، درشت تر از همیشه. انگار تموم دنیا چشمای اون بود و چشمای اون تموم دنیا.

سوار قطار اهوازم. دارم بیرون رو نگاه می¬کنم. یه دسته بــچه به سـمت قـطار می دون. یکیشون از چشاش آتیش شرارت می¬باره. انگار از من بدش میاد، فقط از من. یه سنگ نسبتاً بزرگ برمی¬داره می¬کوبه به شیشه¬ی پنجره. صدای شکستن شیشه میاد. دیر سرمو عقب کشیدم.

- می¬کِشم که می¬کِشم. تو هم هیچ گهی نمی¬تونی بخوری.

- این چرت و پرتا چیه که نوشتی. اینا پشگل نمی ارزن. هر وقت گاوها پرواز کنن یه ناشر پیدا می¬شه که اینها رو چاپ کنه عزیزم.

- پس فردا صبح گاوها رو بالای درخت¬ها تماشا کن عزیزم.

- باید چشم راست شما رو تخلیه می¬کردیم. باور کنید چاره ای نداشتیم.

گریه می¬کنم. هم از چشم سالمم و هم از اون چشمی که کاسه¬ی خالی اونو حس می¬کنم.

- اینا هنره.

- پول هنره احمق، پووووووووووووول.

پوپک در رو می کوبه و میره. علی چشماش رو می¬دوزه به در و بی¬صدا گریه می¬کنه. از چشماش انگار صدای گریه میاد.

- گریه نکن.

حرفی نمی¬زنه. جای انگشتام روی صورت بچه مونده. هنوز هم صداش درنمیاد. موقعیکه زدمش، اشکش روی دستم چکید.

اینجا پارک خوبیه. راحت سیگارمو می¬کشم. اون زنه که دستش روی ران پای اون مرد چاقه چقدر شبیه پوپکه. اون خود پوپکه؟! پوپک....

- خفه شو، خفه شو، خفه شو، خفه شو....

- تو همیشه مهرداد رو از من بیشتر دوست داشتی.

- من بین بچه هام هیچ فرقی نمی¬ذارم.

- بچه ها این دفعه¬ی آخره که شما رو آشتی می¬دم. دفعه¬ی بعدی در کار نیست، خداحافظ.

در رو پشت سر پدر می بندم. دست پوپک رو نزدیک لبام می¬کشم که ببوسـم. درست لحظه¬ی آخر دستشو میکشه. لبم پاره میشه و خون گرم روی لبم رو حس می¬کنم. تو صورتش نگاه می¬کنم. هم پشیمونه و هم خوشحال.

- بابا برام چیپس می¬خری؟

- علی، همه¬ی این چیپسها فلفلیه.

- اونایی که روش نوشته سرکه¬نمکی چی؟

- اونا هم فلفلیه.

- اونایی که روش نوشته ساده؟

- همشون فلفلیه، اِ، مگه نگفتم زیاد سؤال نکن؟ بریم خونه.

- جنده¬ی کثافت. برو زیر همون خرس لجن بخواب. با یه ماده سگ برام فرقی نداری.

سردمه، سردمه، سردمه. یه جونور خودشو رو شکمم می¬چسبونه. همون گربه¬هه. اشکام روی تن گربه¬هه می¬چکه. بغلش می¬کنم. اونم انگار منو بغل می¬کنه.

- هرکی بمیره ساندویچ می¬شه. این تنها راه رسیدن به آزادیه.

- فرمان این قتلها از منابر صادر شده.

- سردمه، می¬خوام بخوابم.

- پوپک، خدایا هنوز هم دوستش دارم!

- سردمه، می خوام بخوابم.

- اگه بخوابی می¬میری!

- می¬خوام بمیرم.

صبح است. سوز سردی از جانب کوههای پوشیده در برف تن را می¬لرزاند. رفتگر آشغالها را به سمت دکه¬ای که آنها را داخلش می¬سوزاند، هل می¬دهد. آنجا، جسد مردی با قامت بسیار بلند که پاهایش از در بیرون زده، چشم را آزار می¬دهد. مردی با یک چشم به شدت باز و وحشت زده. گربه¬ای روی شکمش برای همیشه خوابیده است.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه